رمان جايى كه قلب آنجاست 5

بعد از رفتن آن ها سامان رو به من کرد و گفت:خوب بهتره بريم بشينيم.آيدا دستت طلا دوتا 

چاي بيار بخوريم. 

آيدا مهربانانه لبخند زد و بعد از اينکه فنجان هاي خالي را داخل سيني جمع کرد از پذيرايي بيرون 

رفت صهبا کمي خودش را روي مبل جابه جا کرد و گفت:سامان راستي راستي حال آقا جون بَدِ؟ 

سامان جواب داد:نه بابا يه کم فشارش افتاده.چيزيش نيست که. 

_راست ميگي.بگو جون مامانم. 

_آره جون سميرا.حالش خوب. 

_تو مي گي به خاطر... 

سامان با عجله ميان حرفش دويد و گفت:نمي دونم. 

آيدا با سيني چاي آمد و سامان با زرنگي موضوع صحبت را عوض کرد:قربون دستت.مي گم 

بس که واسه اين خواستگارات چاي آوردي خوب فرز شديا.حالا اگه صهبا بود يه کم تفاله چايي ته 

استکان مونده بود و باقي اش تو نعلبکي موج برمي داشت. 

آيدا خنديد و گفت:اذيتش نکن سامان يه چيز بهت مي گه دلخور مي شي. 

سامان لبخندي به روي صهبا زد و گفت:خواهر کوچيکه با مرامتر از اين حرفاست. 

بعد اولين فنجان چاي را برداشت و به دست من داد براي لحظه اي کوتاه دستش با دستم تماس گرفت 

فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو چقدر داغي رز.تب داري؟ 

تب داشتم هرم نفسم داغ بود شقيقه هايم نبض مي زد در سرم احساس سنگيني و درد مي کردم اما با اين 

وجود به رويش لبخند زدم سامان نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:حالت خوبه؟ 

سري تکان دادم و گفتم:بله خوبم. 

_پس چرا رنگت مثل ماست شده.تبم که داري. 

صهبا سرش را تکان داد و گفت:راست ميگه سامان،رنگت مثل مهتابي شده حالت خوب نيست؟ 

_من خوبم فقط کمي سردرد دارم. 

آيدا با لحن پرمهر و دلسوزانه اي گفت:مي خواي برات قرص مسکن بيارم. 

تشکر کردم و گفتم:نه نه احتياجي نيست کمي که استراحت کنم خوب مي شه. 

سامان در حالی که فنجانش را بالا می برد سری تکان داد و گفت:خیلی خوب چایت رو که خوردی می برمت 

به اتاقم می تونی یه کم بخوابی. 

سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خوردن چای به همراه سامان به اتاقش رفتم.اتاق بزرگ و زیبایی 

بود که با دقت و سلیقه خوبی چیده شده بود منظره باغ از پنجره بزرگ اتاق درست مثل تابلویی محصور شده 

در یک قاب نقاشی به نظر می رسید.پرده های مغز پسته ای با گل های رز کرم رنگ با کاغذ دیواری کرم تلفیقی 

زیبا و بکر داشت که به روح انسان آرامش می بخشید ترکیب رنگ در آن اتاق آن قدر استادانه و دلنشین بود که بی اختیار 

ناباورانه پرسیدم:اینجا اتاق توئه؟ 

سامان لبخند زد:کلبه درویشِ قابل شما رو نداره. 

نگاهم در اتاق چرخید یک تخت با روکشی به رنگ پرده های اتاق در کنار پنجره بود مقابل تخت آن سوی اتاق تلویزیون، 

دی وی دی و ضبط صوت مرتب داخل دکوری چیده شده بود میز مطالعه تقریباً پائین اتاق بود و در کنارش قفسه ای از 

کتاب دیده می شد سمت دیگر اتاق هم با یک کمد لباس و یک مبل بزرگ چرمی تزئین شده بود نگاهم روی تابلو های خطاطی 

شده بالای تخت چرخید بی اختیار در سکوت به سمتشان قدم برداشتم سامان در حالی که به سمت کامپیوتر روی میزش 

می رفت گفت:اینجا راحت باش.کسی مزاحمت نمی شه. 

مقابل تابلو ایستادم خواندن آن خط زیبا برایم دشوار بود اما سامان به کمکم آمد نفس عمیقی کشید و خواند: 

اول به وفا می وصالم در داد 

چون مست شدم جام جفا را سرداد 

پر آب دو دیده و پر از آتش دل 

خاک ره او شدم به بادم در داد 

شعر حافظِ.اون یکی از فروغِ: 

آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان ره ناپیداست 

من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست 

اون آخری هم... 

آن یکی را می توانستم بخوانم نوع خطاطی اش با بقیه متفاوت بود میان حرفش دویدم و گفتم: 

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم 

شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیرم 


آفرین.یه شکلان پیش من جایزه داری. 

به سمتش چرخیدم به لب میز تکیه داده بود و نگاهم می کرد به رویش لبخندی زدم و گفتم:خیلی زیباست سامان. 

سامان لبخندی زد و گفت:چشماتون زیبا می بینه. 

_کار خودته؟ 

_خطش؟...آره. 

نگاهم بار دیگر به سمت تابلو چرخید:فوق العاده است. 

سامان به خنده افتاد و گفت:نه اون قدرا.بزاری تو آفتاب یه کم با تأخیر راه می یفته. 

متوجه منظورش نشدم نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟ 

سامان باز خندید:هیچی بابا ولش کن.حالا از این خرچنگ قورباغه ها روی در و دیوار این خونه زیاد می بینی اگه 

قرار باشه واسه هر کدومشون این قدر بَه بَه و چَه چَه کنی که لاغر می شی. 

باز متوجه منظورش نشدم با لحن نگران و نامطمئن پرسیدم:توی خونه تون قورباغه دارید؟ 

سامان با خنده سرش را تکان داد و گفت:می خوای چی کار؟ما عصرونه نون پنیر گوجه می خوریم. 

وقتی نگاه گیج و درمانده من رادید ادامه داد:نه بابا.خیالت تخت راحت بگیر بخوا بعد در حالی که پشت کامپیوتر خم 

می شد با شیطنت زیر لب غر زد:این پیشونی نوشت ما از اولم جزغاله بودحالا تموم دخترای آمریکا آتیش به جون گرفته ها 

هفت تیر کشنا اون وقت فقط همین یکی باید اسم قورباغه رو که شنید بِشاشه به خودش. 

بعد پشت میز ایستاد و گفت:بفرما یه استاد بنان مشت اَم برات گذاشتم که قشنگ حالشو ببری حالا دیگه بگیر بخواب اگه یه 

وقتی احیاناً قورباغه ای چیزی ام مزاحمت شد اسپری فلفل بپاش تو چِشش.فقط جون سامان یه وقت رو تخت من... 

از حرفش به خنده افتادم سامان دستی به موهایش کشید و گفت:خوب دیگه من می رم تا تو بتونی راحت باشی. 

کنار در که رسید ایستاد و به شوخی ادامه داد:راستی اگه لباس راحتی نداری پیژامه تمیز تو کمد دارما نفس عمیقی کشیدم 

و لب تخت نشستم سامان دستی تکان داد واز اتاق خارج شد به محض رفتنش همان طور نشسته خودم را روی تخت رها کردم 

سرم را روی بالش گذاشتم بوی عطر سامان را می داد چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم اما صدای سامان من را از جا 

پراند چشم هایم را گشودم خمیازه ام نیمه کاره ماند سامان سرش را از لای در داخل اتاق کردو گفت:شرمنده خمیازتونم شدیم 

می بخشین.فقط خواستم بگم که توصیه می کنم در اتاق را از داخل قفل کنی خونه ما جِن بی حیا زیاد داره درضمن کاری داشتی 

صدام کن.فعلاً با اجازه. 

وقتی که رفت نفس راحتی کشیدم و بار دیگر سرم را روی بالش گذاشتم با نگاه مشتاقم گوشه گوشه اتاق را زیرو رو کردم آنچه 

می دیدم با آنچه سامان از خودش نشان می داد تضادی جالب و عمیق داشت همه چیز آن اتاق به انسان آرامش می داد و صدای محزون 

و تأثیرگذار استاد بنان روح خسته ام را با خودش به عمق واژه های آهنگین خود می کشاند.چشم هایم را بستم و بعد زمان را گم 

کردم . 


وقتي بار ديگر چشم باز کردم سايه روشن غروب اتاق را پر کرده بود حداقل دو ساعت خوابيده بودم با همان 

پالتو و کلاهي که تنم بود.به سمت پنجره غلتيدم آخرين اشعه هاي لرزان خورشيد در لابه لاي شاخه هاي لخت 

درختان رقص نور داشت يک زيبايي ناب از چهره هزارگون طبيعت.از تخت پائين آمدم عرق کرده بودم و پالتوم 

چروک شده بود ان را از تن در آوردم و کلاه را از سرم برداشتم تارهاي پريشان موهايم به همراه کلاه بالا کشيده 

شد به تصوير خودم در آينه خنديدم يقه بلوز آبي رنگم را مرتب کردم موهايم را شانه زدم و مداليوم طلايي مادر را 

روي سينه ام نشاندم با زنده شدن دوباره ياد و خاطره مادر به سمت پنجره کشيده شدم پرده را با دست کنار زدم و 

تکيه ام را به ديوار کنار پنجره دادم جايي در آن بيرون ازدحام شاخه ها و برگ ها مادر به دنبال روح کودکي اش 

مي چرخيد وجودش را حس مي کردم صداي در اتاق نگاهم را از آن منظره خيالي به سمت خود کشاند سامان بود 

ايستاده و در سکوت خيره نگاهم مي کرد هول شده بودم دستم بي اختيار به سمت موهايم رفت دسته اي از آنها را 

پشت گوش زدم و پرسيدم:چيزي شده؟ 

سامان سرش را به آرامي تکان داد:نه. 

لبخند زدم:پس چرا ساکني؟ 

چشم هاي سامان مي درخشيد:عجيبه؟ 

جواب دادم:خيلي. 

سامان لبخند کمرنگي به لب زد و گفت:همه آدما گاهي عجيب مي شن. 

از پنجره دور شدم و پرسيدم:مثل تو؟ 

سامان گردنش را کج کرد اما نگاهش هنوز مستقیم بود:و مثل تو. 

به او نزدیک شدم و روبرویش ایستادم:من عجیبم؟! 

سامان باز لبخند زد:تو غریبی. 

به خنده افتادم در نگاهش چیزی نبود جز یک برق شناور در سیاهی عمیق مردمک هایش.معماست؟ 

_نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه های دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را. 

_چی می گی تو؟ 

سامان سرش را تکان داد و گفت:هیچی بابا وِلش کن...می گم غلط نکنم تو با این مغز پُرِت یکی از همون 

فرارِ مغز هایی منتها مُخ فابریکای ما اون وری چهار تا نعل می تازونن جنابعالی خلاف آدم این وری. 

هنوز خیره نگاهش می کردم که دستم را کشید و گفت:ای بابا تو مثل اینکه عمیقاً سیم کارتت ایرونیه من این همه فک 

جنبوندم تو هیچی نگرفتی؟!بابا خیلی کار درستی. 

وقتی با هم وارد سالن شدیم همه جمع بودند آرام زیر لب سلام کردم صهبا با دیدنم هیجان زده گفت. 

_وای آیدا موهاشو! 

سامان زیر لب غر زد:خب بابا قوری و آیدا موهاشو.این که تموم موهاش ریخت. 

بعد رو به من کرد و ادامه داد:پشتتو بخارون رز.این چشم در اومده چشاش شوره. 

همه از این حرف به خنده افتادند زن دایی سمیرا دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:بزار بیاد سامان بیا اینجا 

پیش من بشین. 

در سکوت به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم او دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:حال عروس 

خوشگلم چطوره؟ 

سامان با شنیدن این حرف به سرفه افتاد و گفت:اِ مامان.غافلگیرم کردین. 

زن دایی سمیرا به خنده افتاد و گفت:نه سامان جان.غافلگیر نشو مادر چون دور این یکی رو باید خیط بکشین. 

_اِ مامان خیط یعنی چی؟این فرم صحبت کردن از شما بعیده. 

صهبا با خنده گفت:خیط یعنی همون خط.جون داداش فرق زیادی با هم ندارن.هر دو از یک خانواده ان. 

_اِ.اون وقت خیط لَب و خیط چشم چطور اونم تو همین مایه هاست؟ 

صهبا به جای جواب دادن غش غش خندید و سامان هم در کمال ناباوری ساکت شد نگاهی گذرا به جمع انداختم دایی 

کاوه،دایی کامران و سهراب غایب بودند هر چند کسی از پدربزرگ صحبت نمی کرد و همه خوشحال و راضی به نظر 

می رسیدند اما من نگران بودم دلم می خواست در مورد نوع برخورد پدربزرگ سؤال کنم اما جرأت این کار را نداشتم 

بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم پرسیدم:حال آقای تاجیک چطوره؟ 

زن دایی سمیرا لبخندی به لب زد و گفت:اگه منظورت از آقای تاجیک پدربزرگته.حالش خوبه نگران نباش امشب رو بیمارستان 

می مونه دایی کامرانتم پیشش می مونه اما فردا اول وقت میاد خونه اون وقت می تونی ببینیش. 


بالاخره آخر شب به خاطر اصرار زیاد صهبا و آیدا تصمیم بر آن شد که به ساختنمان آنها بروم و در اتاق آنها بخوابم. بزرگتر ها هنوز در سالن مشغول صحبت بودند به آنها شب به خیر گفتم و همراه بچه ها از ساختمان خارج شدیم. هوا گرفته و سرد بود. دست هایم را در جیب هایم فشردم و درست مثل یک لاک پشت سرم را داخل پالتو پایین کشیدم. سامان و سهراب، دوشادوش هم همراهم می کردند. هر چند که سامان کمی بلند بالاتر و خوش استیل تر از سهراب به نظر می رسید اما هر دو از لحاظ ظاهر بسیار شبیه هم بودند. شاید اصلی ترین تفاوت در نوع نگاهشان بود، نگاه سامان شوخ، پر شیطنت و جسور بود. گهگاهی هم معصوم، آسیب پذیر و محزون به نظر می رسید اما نگاه سهراب... نگاه او چه داشت؟ فقط یک برق عجیب؟!


از گوشه ی چشم نگاهشان کردم سامان هم مثل من سرش را داخل کاپشنش چپانده بود و زیر لب آهنگی می خواند:


عاشق شدم دلواپسم گرفته راه نفسم


دلهره دارم که بهش می رسم یا نمی رسم


کنار دست او سهراب فقط یک پیراهن خوش دوخت زغالی رنگ بر تن داشت، دستهایش را درجیب شلوارش گذاشته بود و متفکر و جدی به نظر میرسید. صدای آرام و زمزمه گونه سامان باز توجهم را جلب کرد:


چشمای او سر به سرم میزاره دست از سر من بر نمی داره

داره بلا سرم می یاره اما خودش خبر نداره


به حوض دایره ای شکل وسط باغ رسیدیم سهراب ایستاد و گفت:


خب!... من دیگه برمی گردم.


آرش گفت:


_نمی یای؟ بیا سهراب یه نیم ساعت دور هم باشیم بعد برو.

سهراب از شدت سرما شانه هایش را بالا کشید و گفت:

نه دیگه ممنون. می خوام بخوابم فردا کارم زیاده. باید زودتر برم شرکت. خب دیگه شب بخیر.


همه زیر لب جوابش را ادیم و او به سمت ساختمان برگشت، چند قدم بیشتر نرفته بود که به سمت با برگشت و گفت:


راستی!


همه نگاهش کردیم. او نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:


خوشحالم که ماندی رز... امیدوارم... اینجا را مثله خانه ی خودت بدونی.

لبخند شرم آلودی زدم و او بی درنگ برگشت و با گام های بلند به سمت ساختمان برگشت هنوز نگاهم به او بود که صدای صهبا به گوش رسید:


_معلومه ازت خوشش اومده رز.


با حالتی حواس پرت نگاهش کردم و گفتم: چی؟


_می گم ازت خوشش آمده.


_کی؟


_سهراب دیگه.


خیره نگاهش کردم او لبخندی زد و گفت: شرط می بندم همتون متوجه شدید.


_که چی؟ چون گفت شب به خیر رز.


_تو نمی فهمی آرش. اصلا شما مردا تو این جور مسائل دیر می گیرید. 

آرش مین خنده سرش را تکان داد. صهبا سرش را بالا گرفت و گفت: حالا ببین کی گفتم.


سامان میان حرفش دوید و گفت:


_تاجلوی ساختمان مسابقه هر کی باخت باید کولی بده.

آیدا خنده کنان گفت: یه جریمه دیگه سامان.


سامان دستی به موهایش کشید و گفت: خب باشه چون تو شرکن کنندهامون سنگین وزن داریم یه فکر دیگه می کنیم. هر کی باخت باید جلوی بقیه خم بشه و بگه کنیزتم. بعد باید دهنشو باز کنه تا دندوناشو بشماریم.


صهبا غر زد: هیش... اگه خودت باختی چی؟ باید خم شی و کفشای منو ماچ کنی.


سامان سرش را تکان داد و گفت: اصلا من اگه باختم به همه خر سواری می دم. خوبه این طوری؟ تو موافقی آیدا؟ آیدا باز فقط خندید در عوض او صهبا گفت:


_موافقم. رزم هست؟


آرش میان خنده گفت: شماها دیوونه اید.


سامان دستش را بالا گرفت و گفت: همه آماده اید؟... عقب تر وایسا آرش تقلب نکن. آیدا تو هم یکمی برو اونورتر. رز آماده باش هر کی تو لاین خودش. خیلی خب حاضر...آماده... رو.


نمی دانستم باید چی کار کنم همه به سرعت از جا کنده شدند و به سمت ساختمان دویدند اما من هنوز قدم از قدم برنداشتم که سامان بازوم رو از عقب چنگ زد و گفت: ما مسابقه نمیدیم. ما داوریم.

نگاهش کردم نیش هایش تا بناگوش باز بود و دندانهای سفید و مرتبش می درخشی اشاره ای به صهبا کرد و گفت: نگاهش کن. مثله فشگ می دوئه.


به رویش لبخندی زدم و بی اراده گفتم: اون پوستتو می کنه.


سامان میان خنده گفت: آره.


_خیلی اذیتش می کنی.

_آره!

_تو از صهبا خوشت میاد؟

_آره!

_دوسش داری؟

سامان ایستاد و به سمت من برگشت از آن لبخنده بی خیال و شاد فقط یک لبخند زیبا باقی مانده بود لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت، این دو حس لازم و ملزوم هم نیستن رز.

در آن تاریکی نگاهش شبیه نگاه سهراب شده بود می درخشید و من را دچار اظطراب می کردنگاهم را پایین گرفتم و لبخند کم رنگی به رویش زدم او هم به رویم لبخند زد هنوز هم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرددستش را جلو آورد نگاهم را در نگاهش دوختم این بار او بود که نگاه سنگینم را تاب نیاورد نگاهش را پایین گرفت و گفت: می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟

لبهایم تکان خورد و پرسیدم: چی؟

سامان مدالیوم طلایی ام را در مشت گرفت: چرا رو پلاک گردنبندت نوشته ساقی؟

متعجب نگاهش کردم: ساقی! مگه... مگه نوشته ساقی؟!

سامان مدالیوم را کف دستش گرفت و گفت خب آره نگاش کن اینجا.... اینجا نوشته ساقی.

به نقطه ای که اشاره می کرد دقیق شدم- ساقی- با خطی شکسته و در هم پیچیده. چیزی شبیه آن چه که سامان روی تابلوهایش نوشته بود رویمدالیوم حک شده بود ساقی. نگاهم را در نگاه سامان دوختم و گفتم: قبلا نتونسته بودم این کلمه رو تشخیص بدم ساقی...ساقی یعنی چی؟

سامان مدالیوم را روی سینه ام رها کرد و گفت:یه اسم زنانه است به معنی پیک...یه اسم ایرانیه.فکر کردم شاید اسم دومت باشه

اسم دوم؟!

آره خب بعضی ها دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای و یکی صمیمی تر که مثلا خونواده اونو با این اسم صدا می کنن.

سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم: نه من اسم دوم ندارم. ولی...شاید مادرم داشته باشه.این مدالیوم مال مادرم بوده.

سامان نفس عمیقی کشید و گفت:امکانش هست. احتمالا مادر باید بدونه.

صدای فریاد بلند صهبا نگاهمان را به سمت خود کشاند مقابل ساختمان ایستاده بود و جیغ می زد:

می کشمت سامان. مجبورت می کنم کفشامو لیس بزنی. حالا می بینی.

سامان دستش را در میان موهایش فرو کرد و گفت: بیا بریم رز که گاومون زایید

گاوتون؟! مگه شما در خونه تون گاو دارید؟

به باز مخت آنتن نداد؟...اشکالی نداره الان روشنت می کنم.

روشنم می کنی؟!

ای بابا عجب گیری کردیما. همه رو برق می گیره مارو نقطه چین ادیسون.

با حالت گیج و کلافه ای گفتم: سامان چی می گی تو؟ من متوجهنمی شم.

هیچی بابا گل می چلوندم. خیر ببینی بیا بریم تا من مشاعرمو از دست ندادم. از حرفش به خنده افتادم و او در کمال ناباوری سکوت کردبعد هر دو قدم زنان تا جلو ساختمان رفتیم


مقابل ساختمان که رسیدیم سامان ایستاد و گفت:خب دیگه بهتره من برمصهبا با لحن پر شیطنتی گفت:کجا آقا سامان تشریف داشتیدحالا کلی براتون تدارک دیدم.- 

نه دیگه زحمت نمی دم لطف شما زیاد

آرش که کنار دیوار روی پله ها نشسته بود گفت: ا پس خر سواری چی می شه؟

سامان چینی به پیشانی اش انداخت و گفت: حتما من باید باشم تا شما یه کاری رو درست انجام بدین. خیلی خب آیدا خم شو ببینم.

آیدا حیرت زده میان خنده گفت:من؟!- 

خفه خونی. لطفا رو حرف داور حرف نباشه. آرش جان بپر بالا

صهبا دستی به کمرش زد و گفت: اهوی...فکر کردی خیلی زرنگی بچه پررو

سامان ابرویش را بالا کشید و چشمهایش را گشاد کرد: جون؟! توهین به داور اونم تو روز روشن. دخلت اومده بچه. الان سه کارتت می کنم.- 

شب کور جونم الان شبه. اون وقتشم تو فوتبال با دو تا کارت زرد اخراج می کنن.

سامان سرش را تکان داد و گفت: خره این که گفتی عذر بدتر از گناهه چرا؟ چون طبق آمار جرم و جنایت و بزه. فحاشی و رکاکی در شب بیشتر از روزه. چرا؟ چون کلا آدما تو شب بی حیا تر و بی شعورتر می شن. چرا؟ چون...

آرش میان خنده پرسید: استاد ببخشید اون وقت رکاکی یعنی چی؟

سامان ژستی به خودش گرفت و گفت: بله رکاکی بر وزن فحاشی یعنی همون حرف های رکیک که اصولا در استادیوم های ورزشی هم فراوان نثار داوران عزیز مون می شه من باب مثال همون توپ تانک فشفشه یا مثلا داور حیا کن و از همین نوع در و مرواریدها که از دهان برخی تماشاگر نماهای از زیر تربیت در رفته به بیرون پرتاپ می شه البته لازم به ذکره که این وسط خود بازیکنا رو نباید از قلم انداخت چرا؟ الان به خدمتتون عرض می کنم.چون بعضی هاشون وقتی چشماشون رو می بندن و چاک دهنشون رو باز می کنن همون تماشاگر نماهایی که ذکر خیرشون بود برای چند لحظه برقشون قطع می شه و چشماشون سیاهی می ره. اون وقت در عوضش چی. داورا تا دلتون بخواد مودبن. چرا چون از لقمان حکیم پرسیدند: ادب از که آموختی گفت از بی ادبان. انصافا کارشونم خوب بلدنا. یه دسته کارت می زارن تو شورتشون و ... نه ببخشید. ببخشید حرفمو اصلاح می کنم یه وقت از سمت استادی دیپرتم نکنید جون داداش عمدی نبود. منظورم از شورت همون شلوارک بود اون وقت منظورم از توی شورتم همون توی توش نبودا جان نیاکانم منظورم توی جیب شلوارک بود.

آیدا از خنده ریسه رفت و گفت: چقدر لوسی تو سامان


سامان اخمی کرد و گفت: حناق... می خنده. من یه بار سر کلاس یکی از استادای خانممون فقط لبخند زدم اونم نه کامل که. یه وری نگاه کن این جوری بعد می دونی چی شد

اول یه کم چشاشو ریز و درشت کرد بعد ابروهاشو کشید بالا و دهنشو غنچه کرد بعد همیه هو رم کرد و از رو صندلی یک و نیم متریه پرید پایین و هیش کرد منظورم اینه که گفت هیش. بعد انگشتشو البته همون انگشتی که پر انگشتر بود جلوی صورتش تکون داد و گفت:

من دیگه تحمل ندارم. اینجا کلاسه یا دلقک خونه! اینجا دانشگاس یا بی ادب خونه!شما که فرهنگ دانشگاه ندارین برین زایشگاه! ای هوار تو سرتون! من دیگه یه لحظه هم این جا نمی مونم کیفش رو برداشت و د برو که رفتیم. بعد اون وقت چی پشت در کلاس که رسید موبایلشو در آورد و شماره گرفت: الو مامان جون سیسمونی آبجی نسترنو نبردید که من اومدم.

صهبا آیدا و آرش از شدت خنده غش کرده بودندمن هم با وجودی که متوجهبعضی از حرفهایش نشده بودمهمپای بقیه می خندیدم چرا که سامان آن قدر با مزه ادای استادش را در می آورد که هیچ کس نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره

سامان با دیدن خنده ما بالحنی جدی ادامه دادخوب حصبه. دو ساعته دارم خاطره می گم که مثلا نخندین. ببندین اون دهنای گل و گشادتونو. اه اه حالم به هم خورد تا مخرجتونو دیدم آیدا که شکمش را گرفت و روی زمین نشست از شدت خنده اشک در چشمهایش جمع شده بود سامان ادامه داد:دندوناتونم که همش کرموئه! تو رو خدا پیش یکی این جوری نخندینا حیثیتمون می ره آیدا میان خنده نالید: تو رو خدا سامان دلم درد گرفت.

سامان نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خب باشه برمی گردیم سر بحث قبلی مون چی می گفتم؟

میان خنده با لحن ناشیانه ای گفتم می گفتی که توی شورت داور!...

سامان با شنیدن این حرف لبش را گاز گرفت و لپ هایش را چنگ زد: ای خاک تو سرم این حرفا چیه؟

میان خندیدن و نخندیدن مردد مانده بودم نگاهی به صورت خندان بچه ها انداختم و گفتم: ولی تو خودت گفتی.

سامان سرش را تکان داد و گفت: خوب آره من گفتم. اما هر چی من گفتم که تو نباید تکرار کنی. انگار یادت رفته که من استادم و تو دانشجو. چه هر کی به هر کی شده والله . دیگه دوره دوره آخر زمونه. بچه هنوز دهنش بوی شیر می ده ها. لا اله الا الله... زود باش تف کن ببینم زود باش.

بچه ها غش غش خندیدند و من گیج و نا مطمئن نگاهشان کردم سامان باز با لحن دستور مانندی تکرار کرد

تمرد می کنی؟ می فرستمت کمیته انظباطی. گفتم تف کن.

چرا باید تف کنم؟

سامان جواب داد: چون من می گم. تف می کنی یا ...

آرش میان خنده گفت: حالا کوتاه بیا استاد.

سامان سرش را بالا گرفت و گفت: نه نمی شه. جلوی استاد حرف بی تربیتی زده باید تف کنه صهبا گفت: استاد تف کردن که خودش بی تربیتی 

سامان جئاب داد: اونش دیگه به خودم مربوطه.

آیدا میان خنده گفت: استاد چقدر یه دنده ای.

سامان سرش را بالا گرفت و گفت: استاد اگه یه دنده نباشه استاد نیست.

صهبا نگاهم کرد و گفت: دیگه تف کردن که این قدر فکر کردن نداره بابا. تف کن و قال قضیه رو بکن. من هم که میان جدی و شوخی بودن حرفهایشان مانده بودم به ناچار تف کردم و تف ام ناخواسته دقیقا روی کفش سامان افتاد این حادثه بچه ها را از خنده منفجر کرد و صورت مت از خجالت داغ شد سامان نگاهش را روی کفشش انداخت و گفت: دس شما درد نکنه خانم رز. شما آمریکاییا تفتونم مثل موشکاتون یه وری می ره؟

معنی حرفش را نفهمیدم اما با لحن خجالت زده ای گفتم: معذرت می خوام.

سامان شانه ای بالا انداخت و گفت: اشکالی نداره. هر چه از دوست رسد نیکوست.

بعد رو به بچه ها کرد و گفت: شمام خفه خونی تا سه کارتتون نکردم

صهبا میان خنده گفت: دو کارته سامان جون دو کارته.

سامان جواب دا تو حالیت نیست. مگه ندیدی تو جام جهانی داور به یارو دو تا کارت داد طرف کک اشم نگزید اون وقت تازه وقتی کارت سومو نشونش داد طرف مثل خروس جنگی واسه داور گردن می کشید و یال و کوپالشو تیز می کرد آدم اینا رو می بینه به این نتیجه می رسه که کار از محکم اری عیب نمی کنه.

آرش میان خنده اشاره ای به ساعتش کرد و گفت: خدا خفه ات کنه سامان. می دونی ساعت چنده. بیاین بریم تو لااقل. یخ زدم این جا.

سامان دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و گففت: نه دیگه من که مزاحم نمی شم اما از من به شما نصیحت رفتین تو مستقیم نرین پیش بخاری سرد و گرم میشین ته تون در می آد. صهبا زیر لب گفت: لوس.

آیدا پرسید: حالا واقعا نمی آی تو؟

سامان جواب داد: نه دیگه واقعا. فقط اگه اجازه بدین یک سری نکات ایمنی هست که باید به ساقی جون تذکر بدم.

صهبا باکنجکاوی پرسید: چرا بهش گفتی ساقی جون؟

سامان نگاهش کرد و گفت: واسه این که می خواستم فضولامو بشناسم. 

صهبا زیر لب غر زد و سامان رو به ن=من کرد و گفت: خوب حواستو جمع کن ببین چی می گم بهت توصیه می کنم شب پیش آیدا بخوابی نه پیش صهبا چرا؟ الان برات می گم. اول این که صهبا تو خواب لگد می پرونه دوم این که اگه تو خواب گشنش بشه به هیچی رحم نمی کنه یه وقت صبح از خواب بیدار می شی می بینی یه پات از رون به پایین نیستصهبا برای برداشتن دمپایی اش از روی زمین خم شد و سامان با شیطنت چند قدم به عقب رفت. راستی یه چیز دیگه. هوای اتاق یه کم قابل اشتعال و انفجاره. خصوصا صبح که از خواب بیدار شدی البته اگه تا اون موقع دچار مرگ زود رس ناشی از خفگی نشده باشی در هر صورت حواست باشه کلید برقو نزنی به توصیه بابا گازی اول پنجره ها رو باز کن بعد گاز رو با حوله تر خارج بکن سریعتر 


صهبا با غیض دمپایی اش را به سمت سامان پرت کرد و گفت: برو خونتون تا لت و پارت نکردم سامان جا خالی داد و دمپایی چند متر آن طرف تر میان درخت ها افتاد سامان با شیطنت داد زد: اینم که مثل تف رز یه وری بود!

بعد در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد: راستی یه چیز دیگه اگه یه وقت تصمیم گرفتی از لباس خوابات یکی به رز بدی حواست باشه نیم متر از دور کمرش پنس بگیری.

حالا دیگه قربون آقا ما رفتیم. شب خوش.

این را گفت و به سمت خانه شان برگشت بعد در حالی که آرام آرام قدم برمی داشتبا صدای بلندی شروع به آواز خواندن کرد:

امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم بازی باشد با ستارگانم

صهبا با بدجنسی زیر لب زمزمه کرد: که امشب در سر شوری داری. ها. حالا نشونت می دم بعد لنگه دیگر دمپایی اش را از پا در آورد و به سمت سامان پرتاب کرد دمپایی با ضرب به پشت سامان اصابت کرد و صدای آخ اش به هوا رفت: الهی بری زیر هیجده چرخ صهبا الهی دفعه دیگه این دمپاییارو تو مرده شور خونه از پات در آرن. سینه ی نازنینم سینه کفتری شد.

****************

اتاق آیدا و صهبا اتاق بزرگی بود که پنجره اش رو به باغ باز می شدتخت صهبا لب پنجره و تخت آیدا سوی دیگر اتاق بود به پیشنهاد صهبا به کمک هم تخت آیدا را کنار تخت صهبا جلو کشیدیم و هر دو را به هم چسباندیمبعد آیدا تاپ و شلوارک نخی تمیزی برایم آورد و گفت: بگیر رز اینا رو تازه خریدم هنوز نپوشیدمشون.

خجالت زده دستش را عقب زدم و گفتم: اینا مال توست آیدا. من همین طور راحتم.

صهبا که مقابل میز آرایش نشسته بود و در موهایش برس می کشید گفت: بگیرشون رز. آدم تو شلوار جین راحت نیست.

آیدا لباس ها را در بغلم گذاشت و گفت: من و تو نداره رز. تعارف نکن.اصلا فکر کن من و صهبا خواهراتیم.

ما تو این خونه همه مثل خواهر و برادریم. با هم این حرفا رو نداریم.

راست می گه رزبگیر بپوش.



مطالب مشابه :


رمان آنشرلی(1)

رمان رمــــانرمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه




رمان امدی جانم به قربانت...(8)

به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان




رمان سفید برفی 6

دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم




سهم من از زندگی

جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه




پیمان عاشقی

بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى




رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)

عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .




رمان دالیت 23

بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش




رمان جايى كه قلب آنجاست 5

دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه




رمان بازی عشق ۵

چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از




برچسب :