رمان پشت یک دیوار سنگی(16)


از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از نزدیکم شنیدم. کوهیار: آرشین... آرشین خوبی ؟ چی شدی؟ بابا شوخی کردم باور کن منظوری نداشتم. چی شده؟ رنگت پریده. شرمنده فکر کنم زیادی ازت کار کشیدم. نمی خواستم فکر کنه ضعیفم و از پس یه مهمون بر نمیام. با بغض لبم و به دهن کشیدم و اشک تو چشمهای بسته ام جمع شد. کوهیار دستش و جلو آورد و بازومو گرفت که کمکم کنه. دستش و پس زدم. من ضعیف نبودم. از پس کارهامم بر میومدم. کابینت و گرفتم و با دست دیگه ام به زمین فشار آوردم تا بلند شم اما ضعف و سرگیجه باعث شده بود زانوهام بلرزه. کوهیار: آرشین بزار کمکت کنم. با یه اخم ریز گفتم: نه... با اینکه سعی می کردم قوی باشم اما ناخواسته اشک جمع شده از گوشه ی چشمم ریخت رو گونه ام و قبل از اینکه بتونم رومو برگردونم یا پاکشون کنم کوهیار دیدش. تند و با خشونت چونه ام و گرفت و صورتم و به سمت خودش کشید و با دیدن اشکام با بهت گفت: آرشین... یعنی انقدر اذیتت کردم؟ صداش یه جوری بود... یه شرمندگی زیادی داشت که باعث شد اشکم بیشتر بشه. دیگه خانمیت و قوی بودن و کنار گذاشتم چون دیدن قیافه ی شرمنده و پشیمون کوهیار خیلی اذیتم می کرد. صدای گریه ام در عرض یه ثانیه بلند شد و چشمهای ناراحت کوهیار گرد. با بغض و اشک و گریه گفتم: کی به تو کار داره من فقط گشنمه، دلم داره ضعف میره الانِ که غش کنم و بعد این همه زحمتی که برای این مهمونی کشیدم باید حتماً تو مهمونی باشم و بهمم خوش بگذره... دیگه هق هقم اونقدر بلند شد که نتونستم ادامه بدم. از بین چشمهای اشکی که به زور باز مونده بودن کوهیار و دیدم که یه لبخند مهربون رو لبش نشست. یه جوری نگام می کرد که من و یاد وقتی می نداخت که خودم یه بچه گربه ی خیس و گرسنه رو میدیدم و دلم غنج می رفت برای میومیو کردن مظلومش. یه قدم بهم نزدیک شد و دستهاش و انداخت دور شونه هام و بغلم کرد و همون جور که دست تو موهام می کشید تا آرومم کنه گفت: عزیزم قرار نیست مهمونیت و از دست بدی. الانم کار تعطیل تا بشینیم یه چیزی بخوریم چون منم دیگه تحمل گرسنگی و ندارم. حالام نمی خواد این جوری گریه کنی. رژت که خراب شد نزار چشماتم سیاه بشه. برای یه لحظه فقط یه لحظه از تصور خراب شدن آرایشم قلبم ایستاد اما تو کسری از ثانیه یادم اومد که همه ی وسایلم ضد آب بود و سیاهی و خرابی در کار نیست و من هنوزم می تونم برای غذا و این بغل گرم گریه کنم تا شاید چیز بیشتری هم نصیبم شد. و درست حدس زدم. کوهیار یه بوسه رو موهام زد و با دست به سمت میز هدایتم کرد و نشوندم و از هر غذایی یه مقدار کشید و با چند تا ساندویچ گذاشت رو میز و خودشم نشست. با لبخند نگام کرد و گفت: خوب دیگه چون ما خیلی زحمت کشیدیم استحقاق تشویقی و داریم پس حمله... این و گفت و خودش سریع یه ساندویچ برداشت و با چشم و سر به من اشاره کرد که بخورم. قاشقم و برداشتم و زدم تو الویه. یعد یک ربع اونقدر غذا تو معده ام ریخته بودم که می ترسیدم شکمم ورم کرده باشه و تو این لباس تنگ مثل زنهایی که ماه های اول حاملگیشونه به نظر بیام. با دستمال دهنم و پاک کردم و به کوهیار که آخرین گازش و به سومین ساندویچش می زد نگاه کردم. لقمه اش و کامل جویید و نوشابه ام روش و تکیه داد به پشتی صندلی و دستی به شکمش کشید و گفت: آخیش.. سیر شدم. واقعاً دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بودم مرسی. لبخند زدم. کوهیار: خوب دیگه تو پاشو برو آرایشت و درست کن منم بقیه ی ساندویچا رو درست می کنم. سری تکون دادم و از جام بلند شدم. واقعاً این غذا به موقع بود چون همه ی حسهای بَدم و از بین برده بود و درد شکمم و سرگیجه امم تموم شده بود. تو دستشویی یه دستی به صورتم کشیدم و رژم و دوباره زدم و برگشتم و به کوهیار کمک کردم. میز و چیدیم و حدود یه ربع بعد اولین مهمونا اومدن. با کوهیار جلوی در به استقبال مهمونا رفتیم و با دیدن من کنار کوهیار پسرا متعجب با لبخند و دخترا با چشمهای گرد و پرغضب و بیشتر از سر فضولی و خاله زنک بازی بهم نگاه می کردن. حاضرم قسم بخورم که اگه یکم ادب براشون مهم نبود همون دم در دوره ام می کردن که ببینن با کوهیار چه نسبت یا سر و سری دارم. کوهیار من و به عنوان دوست معرفی می کرد و این همه رو کنجکاوتر می کرد چون دوست یه دایره ی وسیعی از افراد و شامل میشه و دیدین یه دوست با جنس مخالف تو خونه اونم قبل پارتی همچینی تا حدودی سوالات زیادی و بوجود میاره. برعکس دخترا برخورد پسراشون خیلی خوب بود اما جای امیدواری نداشت چون بعد از اومدن همه ی مهمونا میشد گفت اقلیت آدم های جمع پسرها بودن که 3 تاشونم کل و کورای خودمون کوهیار و شایان و محسن بودن. شاید 8-9 تا پسر دیگه اومده بودن که در برابر جمعیت 16-17 نفری دخترا چیزی حساب نمیشدن. چقدر خدا رو شکر کردم که آرام و آرشا نتونستن بیان. اینجوری دست خیلی زیاد میشد. بدتر از اون این بود که به خاطر کار زیاد امروز، وضعیت جسمیم رسماً نابود شده بود و دلدردمم شدید. مجبور بودم کمتر بایستم و تا فرصت گیر می آوردم سریع می نشستم. همه ی مهمونا اومده بودن و چند نفر چند نفر جمع شده بودن و با هم حرف می زدن. غیر از من و ملیکا و شیده و محسن و شایان بقیه همه همدیگه رو می شناختن و یه جورایی غریب افتاده بودیم. کنار شیده و ملی ایستاده بودم که ملی رو کرد بهم و گفت: آرشین تو حالت خوبه؟ رنگت پریده یا پنککت و ناجور زدی؟ بی حوصله گفتم: نه بابا مریضم زیاد خوب نیستم. شیده: خوب پس چرا اومدی؟ من: این همه برای امشب زحمت کشیدم یه شام نخورم؟ عمراً. ملیکا به صندلی کنارش که تازه خالی شده بود اشاره کرد و گفت: حداقل بیا بگیر بشین. انگار به زور ایستادی. میگم کوهیار چه بهش خوش می گذره ها.


 
مسیر نگاه ملیکا رو گرفتم و به کوهیار رسیدم که وسط یه جمع 4 نفره ی دخترونه ایستاده بود و نمیدونم چی بهشون می گفت که رو پا بند نبودن. به صورت و تیپشون دقیق شدم. مطمئنن هر کدومشون می تونستن نظر کوهیار و جلب کنن و اگه الان کوهیار سمت یه آدم خاص نمیرفت فقط و فقط برای این بود که مهمونی خودش بود و می تونست از همه ی دخترای جمع لذت ببره دلیلی نداشت با نشون کردن یکی بقیه رو ناراحت کنه. سعی کردم رومو ازش بگیرم و با زل زدن بهشون خودم و ضایع نکنم. اما تو لحظه ی آخر دستی که پیچید دور بازوش و سری که رفت تو گردنش باعث شد که 4 چشمی با نهایت دقت زوم کنم روش. بی اختیار اخمام کشیده شد تو هم. یه حسی مثل نیش زنبور یا نه بدتر نیش عقرب تو دلم حس کردم. با تمام وجود می خواستم رومو ازشون بگیرم اما نمی تونستم. دستهام مشت شده بود و حس می کردم درد دلم بیشتر از قبل شده جوری که از تحملم خارج شده بود و اشک به چشمم می آورد. برای اینکه بتونم جلوی درد و اشکم و بگیرم لبهام و به دندون گرفتم و از جام بلند شدم. من: میرم تو آشپزخونه. می خوام چایی درست کنم. سریع تر از اینکه دخترا بتونن چیزی بگن رفتم تو آشپزخونه. کاش این آشپزخونه دیوار های گنده داشت و می تونستم مثل یه اتاق خودم و توش پنهون کنم. خودم و به کابینتها رسوندم و دستهام و حائل بدنم کردم و بهشون تکیه دادم. نفسم و دوبار عمیق بیرون دادم تا به خودم مسلط شم. درد شکمم انگار حرکت می کرد و الان به قلبم رسیده بود. دستم و مشت کردم و رو قلبم گذاشتم. چقدر حسم مسخره بود. مثل اینکه یکی عروسکم و گرفته باشه. اونم عروسک مورد علاقه ام و که دوست ندارم حتی کسی به لباسش دست بزنه. چشمهام و رو هم فشار دادم و لبم و گاز گرفتم. تو جام صاف ایستادم. این حس های مسخره چی بود که من امشب داشتم. همه اش به خاطر این وضعیت مسخره ی زنانه است که همه ی حواس آدم و تشدید می کنه و الانم حس حسادت من خیلی زیاد شده در حالی که چیزی برای حسودی نیست. یه استکان برداشتم و رفتم سمت سماور و از آب جوش پرش کردم. تو کابینتها دنبال نبات گشتم تا با شیرینی اون و داغی آب جوش دلم و اروم کنم. تو یکی از ظرفهای روی کابینت پیداش کردم. یه نبات زعفرونی. بر داشتم و تو لیوان آب جوش انداختمش و با یه قاشق تند تند مشغول هم زدنش شدم. با هر حرکت قاشق تو لیوان یه تیکه از آرامشم و پیدا می کردم و خودم و از نو سر پا نگه می داشتم. نبات ها که حل شدن آرامش منم از نو ساخته شد. یه لبخند کم جون زدم که به خودم ثابت کنم که چیزی نیست و من تغییری نکردم. لیوان و با دستام گرفتم و برگشتم که تکیه بدم به کابینت و نبات داغم با آرامش تو دستهام سرد بشه و بتونم بخورمش. برگشتم، چشم دوختم به جمعیتی که وسط سالن خالی شده ی خونه ی کوهیار ایستاده یا در جا یا جمع شده تو یه گوشه با هم می رقصن و تکون می خورن. از بین صداهای بلند و آدم های سرخوش و نور کم سالن چشمم خورد به کوهیار و دو دختری که باهاش می رقصیدن و چقدر لوند خودشون و تکون می دادن. پیچ و تاب بدنشون و چرخش و نوازش دستهاشون روی بدن و گردن کوهیار و حرکت مار گونه ی بدنشون و .... لبی که نشست رو کنج لبهای کوهیار و ... نفسی که رفت و دیگه پیداش نکردم. حس سوزش و داغی تو دستهام باعث شد سریع و بدون فکر لیوان و ول کنم و لیوان هم با صدای بدی رو زمین کف آشپزخونه خورد شد. صدای آهم با صدای شکستن لیوان بلوری یکی شد و تو هم گم شدن و هیچ کس جز خودم نشنیدش. خم شدم رو زمین و نشستم کنار لیوان خورد شده و زمین خیس شده و نبات های ریز حل نشده. نمیدونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از بوسیده شدن کوهیار یا شکستن لیوان نباتم. هر چی که بود باعث شد اشکِ تو چشمام بیاد رو گونه ام و همه ی اون استحکام و آرامشی که برای خودم ساخته بودم پودر شن و بریزن پایین. -: آرشین حالت خوبه؟ زخمی شدی؟ با ناله سرم و بلند کردم و به کوهیاری که نگران به سمتم میومد نگاه کردم. فکر کنم حالم خیلی خراب بود که لوسم شده بودم. با ناله و نامفهوم با یه سری اصوات گنگ همراه اشک یه چیزایی گفتم. چیزی که فکر می کردم به معنی " لیوان داغ بود دستم و سوزوند حواسم پرت شد و از دستم افتاد و شکست و هه جا رو گند زدم" اما در واقع چیزی که به گوش کوهیار رسید این بود " لیوتونو داغ ههه و دستو میسوزو خراب تو دستو افی شکسموها ریدو گند ومو زدی....." آروم کنارم نشست با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: به خاطر یه لیوان داری گریه می کنی؟ ببینم سوختی؟ خوب ظاهراً کوهیار زبون نامفهوم ها رو بلد بود و فهمید چی میگم. دستش و دراز کرد و دست سوخته ام و تو دستش گرفت و یکم فوت کرد که قلب و دستم با هم آروم گرفت. اصلا نفهمیدم کوهیار کی و چه وقت من و لیوانم و دید که انقدر زود خودش و رسوند. دستم و گرفت و با احتیاط از جام بلندم کرد. -: کوهیار اینجا چی کار می کنی؟ مثلاً داشتیم می رقصیدیما. به دختری که جلوی در آشپزخونه با اخم ایستاده بود و به دستهای من و کوهیار نگاه می کرد خیره شدم، نگام چرخید به کوهیار که با اخم رو جابه جایی من تمرکز کرده بود. بدون اینکه یه ذره از تمرکزش کم بشه یا حتی نیم نگاهی به دختر بندازه گفت: فعلا خودت برقص من کار دارم. حالا هم برو. با این حرف کوهیار دختر که خیلی بهش برخورده بود یه چشم غره ی توپی به من رفت و چشمهاش و گردوند و از آشپزخونه رفت. نمیدونستم الان باید چه عکس العملی نشون بدم. مثل رقبای پیروز میدون نیشم و نشون بدم یا شرمنده باشم از اینکه وسط عشق و حالشون سر خر شدم؟ کوهیار کمکم کرد که پشت میز بشینم و خودش رفت سراغ لیوان شکسته. همین جور که مشغول کار بود زیر لب یه چیزهایی هم میگفت: انقده ازت کار کشیدم که جونی برات نمونده. ببین ترو خدا انقدر خسته ای که یه لیوان نمی تونی تو دستت نگه داری. خیر سرم مهمونی گرفتم که بهتون خوش بگذره ولی انگار دارم با مهمونیم تو رو از پا در میارم. حالا این چی بود دستت؟ نبات داغ می خوردی برا... یهو ساکت شد. سرش و پایین انداخت و پیشونیش و فشار داد. نفسش و پر حرص فوت کرد بیرون و گفت: آخه من چقدر می تونم احمق باشم چقدر؟ دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد. دستهام و از آرنج گذاشتم رو میز و پیشونیم و ماساژ میدادم. یه لیوان اومد کنارم رو میز. سرم و بلند کردم و اول به لیوان نبات داغ و بعد به کوهیار که با اخم و نگران بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. کوهیار: چرا بهم نگفتی؟ منِ بی شعور از کجا باید می فهمیدم؟ خیلی درد داری؟ از دست خودش عصبانی بود سعی کردم آرومش کنم. من: نه چیزی نیست یه کمه خوب میشه زود ببخشید تو رو هم از مهمونیت انداختم. یه لبخند محو کم جون زد و گفت: فدای سرت تو باید ببخشی که با این حالت انقدرم زحمتت دادم. یه مهم نیستی گفتم و لیوان و گرفتم دستم.
تا من نباتم و بخورم کوهیارم خرابکاری من و جمع کرد و اومد کنارم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. به سمت مبل گندهه که یک جای خالی داشت هدایتم کرد و من نشستم رو مبل و خودشم کنارم ایستاد. بدون حرف به مجلس گرم کن ها که وسط میرقصیدن نگاه کردم. چشمم دنبال شیده و ملیکا بود که یه دختری اومد کنار کوهیار یه نیم نگاه بهش کردم. همونی بود که اومده بود تو آشپزخونه دنبالش. سعی کردم بهشون بی توجه باشم اما دست دختر که رو بدن و سینه ی کوهیار ریتم گرفته بود خیلی اذیتم می کرد. خاک تو سر من، با این مشکل زنانگی و تشدید احساسات. مهمونی کوفتم شده. -: ببخشید من با شما آشنا نشدم ممکنه افتخار بدید؟ به سمت صدا برگشتم. یه پسر جونی که هم سن و سال کوهیار بود از بلند شدن یک دقیقه ای دختری که کنارم نشسته بود استفاده کرد و نشست جاش و با اشتیاق بهم خیره شده بود. با یه نگاه یه ارزیابی کلی کردمش. قد متوسط رو به بالا چهار شونه. موهای مشکی. چشمهای نافذ و گیرا پوست سفید. همین بقیه ی چیزهاش معمولی بود. اما در همین حدم میشد بگی کیس خوبیه باید دید اخلاقش چه طوره. با یه لبخند ملیح و اغواگر سری تکون دادم و با شیرین ترین صدای ممکنم گفتم: خواهش می کنم من آرشین هستم. پسر هم با یه لبخند دستش و جلوم دراز کرد و باهاش دست دادم. پسر: من هم متین هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشبختم آرشین جان. بی اختیار یه ابروم پرید بالا. نه پس این کاره است سریع جو و صمیمی میکنه. همچین بدم نیست از بی کاری که بهتره. سعی کردم با دست پس بکشم با پا پیش. سری تکون دادم و چشمهام و تو جمع گردوندم که یعنی به تو توجهی ندارم. متین یکم خودش و کشید سمت من تا بتونه راحت تر حرف بزنه و گفت: شما نمی خواین برقصین. فقط لبخند زدم. متین: به من افتخار میدین؟ به دستش که جلوم دراز شده بود نگاه کردم. همینم مونده بود که با این وضع بحرانی پاشم برقصم دیگه شب تا صبح خوابم نمی برد. با متانت و عشوه گفتم: نه ممنون من نمی رقصم. ناباور و وسوسه کننده گفت: چرا؟ آهنگش خوبه ها. قول میدم بتونم با ریتم برقصم. لبخند کنار لبش نشون می داد که داره شوخی می کنه. سرم و یکم بردم عقب و دستم و یه کوچولو جلوی دهنم گذاشتم و لبهام و یکم از هم باز کردم و پر ناز به شوخیش خندیدم. وقتی نگاش کردم اشتیاق و تو چشمهاش دیدم. هر چی من عشوه می ریختم این پسر برای زدن مخ من مشتاق تر میشد. بزار یکم مشغول باشه. می تونم مثل گربه که با کلاف بازی می کنه باهاش بازی کنم. البته فقط همین چند ساعت تو همین مهمونی چون در کل حوصله اش و ندارم. متین: آرشین جان چیزی میل نداری؟ نوشیدنی؟ اسنکی چیزی؟ تروخدا می بینی؟ همچین غذای دست رنج خودم و به خودم داره تعارف می کنه که یکی ندونه فکر میکنه منو اورده چه رستوران گرونی میگه از منو انتخاب کن. من: نه ممنون میل ندارم شما بفرمایید. سرم و دادم پایین و از بالای چشمهام نگاش کردم. یه مدلی که میگفت اگه بزاری بری ناراحت میشم نرو. پسره هم مشتاق تر و امیدوار تر اومد خودش و بکشه جلو که یهو کوهیار با یه ببخشید همچین باسنش و چپوند تو حد فاصله ی یه تار مویی بین من و متین و با دستم هر دومون و به سمتهای مخالف هم هل داد که من یکی که رسماً پرت شدم سمت راست مبل. متینم مجبوری خودش و جمع و جور کرد تا جا برای باسن مبارک کوهی جان باز بشه. تند یه نگاه انداختم ببینم دختره هم می خواد بشینه یا نه؟ چون اگه می خواست بشینه باید میومد رو سر من مینشست دیگه. تا نشست رو به متین گفت: قربون دستت متین جان یه لیوان آب برا من بیار. متینم یه نگاه بهش کرد و بدنش و کشید جلوی مبل تا بتونه منو ببینه و آروم به کوهیار گفت: نوکر بابات سیاه بود. با لبخند رو به من گفت: آرشین جان چیزی می خوای؟ یه نگاه به کوهیار که ابروشو داده بود بالا و به متین نگاه می کرد انداختم و با لبخند گفتم: اگه زحمتی نیست ممنون میشم یه لیوان آب هم برای من بیارید. یعنی وقتی داری برای کوهیار میاری برای منم بیار. با این حرفم کوهیار یه لبخند گشاد زد. متینم با لبخند سر خم کرد و گفت: چشم الان میارم. قبل از اینکه از جاش بلند شه کوهیار آروم گفت: جان تو نوکر بابام به اندازه ی تو سفید و شیر برنج بود. لبهام و جمع کردم که نزنم زیر خنده و رومو برگردوندم. کوهیار: این صداها چی بود که داشتی باهاش حرف می زدی؟ برگشتم با تعجب نگاش کردم و عادی گفتم: کدوم صدا؟ یهو صداش و جیغی کرد و با یه ناز و عشوه ی خرکی گفت: اگه زحمتی نیــــــــست ممنون میشـــــم یه لیوان آب هم برا من بیاریـــــــــد. برا متین عشـــــــــــوه میای؟؟؟ چشمهام گرد شد. واقعاً من این جوری گفته بودم؟ به نظر خودم که عادی بود. یه لحظه مات نگاش کردم که هر آن لبخندش عمیق تر میشد و بیشتر ادای من و در میاورد. پر حرص با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم: خفه دیگه بسه آبرومو بردی. هیچم این جوری نبود. خیلی هم طبیعی حرف زدم. برو خودت و مسخره کن. کوهیار فقط می خندید. اما من که می دونستم ناخودآگاه با صدای عشوه گر نازکم حرف زدم تا بتونم یکی و تور کنم. مدتها بود که به خاطر کوهیار و نشست و برخواست با اون که خدای راحتی بود و جلوش مجبور نبودم نقش بازی کنم و می تونستم خود خودم باشم دیگه از این صدای تور پهن کنیم استفاده نکرده بودم و حالا، امشب، این متین همه چیز و تشدید کرده بود و صدام... وای مگه این کوهیار ول می کرد. متین: بفرمایید آرشین جان این برای شما و اینم برای کوهیار. متین جلوم خم شده بود و لیوان و به سمت من و کوهیار گرفته بود. خنده ی کوهیار هنوز ادامه داشت و مثل یه مته رو اعصابم بود. با حرص لیوان و از متین گرفتم و یه تشکر خشک کردم و پام و کوبوندم رو پای کوهیار و از جام بلند شدم. یه جورایی رو پای کوهیار ایستاده بودم. یکم پام و فشار دادم رو پاش که فقط در حد جمع شدن دهن پر خنده ی کوهیار کارساز شد و عقده ام خالی نشد.
رومو برگردوندم و رفتم سمت ملیکا و شیده. که با چند تا دختر دیگه حرف می زدن. برای منحرف کردن فکرم وارد بحثشون شدم و به سوالی که یکی از دخترا ازم پرسید جواب دادم. داشتم جواب سوال دوم و که پرسیده بود و میدادم که یکی از پشت دستش و انداخت دور کمرم و دست دیگه اشم انداخت رو شونه ی شیده و خودش و انداخت وسط جمعمون. کوهیار: ببینم دارین به سوگل من چی میگید؟ ابروهام پرید بالا و به زور جلوی خنده ام گرفتم. شیده با تعجب آروم گفت: سوگل؟ ملیکا: سوگل دیگه کدوم خریه؟ کوهیار تند دستش و از رو شونه ی شیده برداشت و انگشت اشاره اش و گرفت سمت ملیکا و به من اشاره کرد و گفت: هیــــــــش درست صحبت کنید میگم سوگل بخوردتتا. با اخم و خنده زدم با آرنج زدم تو شکمش. یکی از دخترا که تا حالا فقط برامون چشماش و مل مل داده بود با ناز و عشوه گفت: اسم ایشون سوگله؟ فکر می کردم اسمش آرشینه. کوهیارم یه لبخند خشک زد و جدی گفت: برای شما همون آرشینه ولی برای من سوگله. بهم نگاهی کرد و یه چشمک زد. دختره یه ایشی گفت و روشو برگردوند یه سمت دیگه. کوهیار آروم دم گوشم گفت: بیا بریم بشین سرپا نمونی بهتره. یکم زل زل نگاش کردم که با لبخند آروم تر گفت: بیای بشینی بهت تشویقی میدما. بی اختیار لبم و گاز گرفتم و بهش چشم غره رفتم که بلند خندید و نظر چند نفر و جلب کرد. بی توجه دوباره سرش و برد کنار گوشم و گفت: نه دیگه اون تنبیهِ، تشویق یه چیز دیگه است. یه چشمک دیگه زد. دستی به کمرم کشید و آروم کنار گوشم گفت: آرشین جان عزیزم الان وقت شامِ، همه حمله میکنن این سمت و خراب میشن رو میز. برو بشین من برات غذا میکشم. واقعاً جون ایستادن نداشتم بی حرف به مسیر و مبلی که اشاره کرد نگاه کردم و یه سری تکون دادم و رفتم نشستم رو مبل. چند دقیقه ی بعد شیده و ملیکا هم اومدن. ملیکا: میگما این کوهیار امشب یه چیزیش هست. من: چه طور؟ شیده: مگه ندیدی؟ با استفهام نگاش کردم که خم شد سمتم تا آروم تر تعریف کنه. چون صدای موزیک و قطع کرده بودن تا بچه ها برن سراغ شام. شیده: بابا این کوهیار اون وسط داشت می رقصید با همون دختره که از اول مهمونی از کنارش تکون نخورده. بعد وسط رقص یهو دختره پرید یه ماچش کرد. قلبم تو سینه ایستاد. این همون بوسه ای بود که من دیدم و شکستم. شیده: ماها همه شوکه شده بودیم، از این بی جنبه بازیها نداشتیم ماچ می خوای بکنی برو تو اتاق نه این وسط که همه هستن. این چه حرکتیه. ملیکا: ولی کوهیار خوبش کرد خوشم اومد. با صدای ضعیفی گفتم: مگه چی کار کرد؟ شیده با ذوق گفت: همچین دختره رو هل داد عقب و بهش اخم کرد که من از ترس پشت محسن قایم شدم که نکنه این وسط مسطا از این نگاه ها به منم بندازه. بعدم که یهو مثل جت رفت تو آشپزخونه. نفس تنگ شده ام به یکباره آزاد شد و همه ی آرامش دنیا ریخت تو دلم. یه لبخند اومد رو لبم که خودمم معنی درستش و نمی دونستم. ولی واقعاً خوشحال بودم که اون بوسه دو طرفه نبود و کوهیار کسی نبود که بوسیده بود. چشمهام و بستم و اجازه دادم این آرامش به سراسر بدنم منتقل بشه. کوهیار: خوبی؟ چشمهام و باز کردم. کوهیار بشقاب به دست جلوم ایستاده بود. ملیکا و شیده با شایان و محسن مشغول بودن. پسرا براشون غذا گرفته بودن. به نگاهی که حس می کردم الان نگرانه لبخند زدم و گفتم: آره خوبم. اومد و رو دسته ی مبل من نشست و متمایل شد سمتم. بشقاب و گرفت طرفم. ازش گرفتم. پر و پیمون بود. با چشمهای گرد گفتم: انتظار نداری که همه اش و من بخورم؟ یه لبخند زد و گفت: بخوری هم میگم نوش جونت ولی اگه نتونستی منم کمکتم. دستش و دراز کرد و یه ساندویچ برداشت. اصلاً نفهمیدم چه جوری شام خوردم، بس که کوهیار با حرفهاش و شوخیهاش خندوندم که دل درد و خستگی و ضعف و همه چیو فراموش کردم و با خیال راحت بلند بلند خندیدم. دیگه تا آخر مهمونی کوهیار زیاد از جاش بلند نشد یکی دوباری هم که پا شد بچه ها کارش داشتن. وقتی ازش پرسیدم چرا اینجا نشسته و نمیره که برقصه خیلی خونسرد گفت: یادت رفته منم امروز کلی کار کردم تو شرکتم یه قرار داد استرسی داشتم می خوام یکم اینجا بشینم آروم بگیرم. وقتی نگاه متعجب من و دید یکم کلافه گفت: اصلاً می دونی چیه؟ منم دلم درد میکنه؟ پریود شدم. پق زدم زیر خنده چون این حرف و با جدیت تمام و کمی اخم گفته بود اگه دختر بود باور می کردم. دیگه آخرای شب بود و مهمونا هر چی خوراکی و نوشیدنی بود و تموم کرده بودن و رقصیدنم که حسابی ترکونده بودن دیگه چیزی نمونده بود که براشون جذاب باشه. یکی یکی خداحافظی کردن و کم کم رفتن. فقط بچه های خودمون و اون دختره که از اول مهمونی کنار کوهیار بود مونده بودن. دختره قبل از اینکه بره لباساش و بپوشه آروم چسبید به کوهیار و با ناز تو گردنش گفت: کوهیار عزیزم می خوای امشب بمونم؟ نفسم بند اومد و حس کردم دل و روده ام داره میاد تو دهنم. کاش کوهیار انقدر نزدیک من نایستاده بود تا مجبور نمیشدم همه ی حرفهاش و بشنوم. دوست داشتم تند از اونجا فرار کنم. تا خواستم تکون بخورم و برم کوهیار مچ دستم و کشید. بهت زده متوقف شدم و با تعجب نگاش کردم. چشمش به دختره بود و هیچ تغییری تو وضعیتش نداده بود. خیلی خونسرد و جدی رو به دختره گفت: لطف می کنی اما نیازی نیست. میتونی بری. خسته ام. میشد دلخوری و ناراحتی و تو چشمهای دختره دید اما رو لبهاش یه لبخند عشوه ای گذاشته بود. یه دستی به صورت کوهیار کشید و رو پاهاش بلند شد که لبهاش و ببوسه. نفسم به شماره افتاده بود و مثل مار هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم نگاهم و ازشون بگیرم. تو لحظه ی آخر کوهیار سرش و چرخوند و با من چشم تو چشم شد و لبهای دختره به جای لبهای کوهیار رو گونه اش نشست. سعی کردم سریع نگاه غافلگیر شده ام و از نگاه تیز و دقیق کوهیار بگیرم اما تا سرم و انداختم پایین فشار انگشتاش دور دستم بیشتر شد مجبور شدم سرم و بلند کنم و تو چشمهاش نگاه کنم. برای یک دقیقه بی توجه به حضور بقیه فقط تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه دقیق .. جدی و ... حس می کردم مثل یه کتاب داره چشمهام و می خونه. از ترس چشمهام و بستم. دیگه دستم و فشار نداد و من چقدر ممنون بودم. دختره بالاخره بی خیال شد و رفت و ماها هم از بقیه خداحافظی کردیم و راهیشون کردیم برن. جلوی در ایستادم و برای ملیکا و شیده که رفتن تو آسانسور دست تکون دادم. کوهیارم پشتم ایستاده بود. در آسانسور که بسته شد یه نفس عمیق کشیدم. خدا رو شکر تموم شد و خوبم بوده. هنوز با لبخند به در بسته ی آسانسور نگاه می کردم که کوهیار دستم و کشید و آوردم تو خونه و در و پشت سرم بست. کوهیار: آخه دختر خوب به چی داری 2 ساعت نگاه میکنی تو؟ در آسانسورم نگاه نگاه داره؟ همون جور که غر میزد هدایتم کرد سمت مبل بزرگه و منم فقط از دستش می خندیدم. کوهیار: نه که خیلی هم حال درستی داره. از سر شب داری به خودت میپیچی. نشوندم رو مبل و شونه ام و گرفت و آروم طاق باز درازم داد. متعجب گفتم: کوهیار... داری چی کار می کنی؟ دستش و گذاشت جلو لبهاش و گفت: هیـــــــــــــش هیچی نگو بزار کمرت دو دقیقه آروم بگیره. از صبح یا سر پا بودی یا نشسته بزار یکم کمرت صاف بشه. با این حرفش یکم شل شدم و کمرم که رسید به مبل یه نفس عمیق و آسوده کشیدم. واقعاً نمیدونستم با این کمر چه جوری نشسته بودم. شاید برای همین بود که تغییر موضع نمی دادم چون می ترسیدم با هر تکون دردش بیشتر بشه. کوهیار نشست انتهای مبل و پاهام و گرفت تو بغلش و آروم شروع کرد به ماساژ دادن. از انگشتهام شروع می کرد و تا زانوها ادامه می داد. اونقدر حس آرامش و راحتی و سبکی داشتم که چشمهام داشت گرم میشد و رو هم می افتاد. آروم شروع کرد به حرف زدن. کوهیار: واقعاً نمیدونم چه طوری ازت تشکر کنم. اگه تو نبودی این مهمونی به این خوبی نمیشد. می دونم خیلی زحمتت دادم و تو هم واقعاً لطف کردی که از کارت و استراحتت زدی. نمیدونم چه جوری جبران کنم. با چشمهای بسته و صدایی که تحلیل می رفت گفتم: مچ پا..... صدای خنده اش و شنیدم دستهاش رفت سمت مچ پاهام. یکم ماساژشون داد. سبک شده بودم. حس کردم پاهام کمی بالاتر اومده. بی حال چشمهام و نیمه باز کردم. کوهیار رو پاهام خم شد و یه بوسه ی آروم و عمیق رو ساق پام نشوند. مثل برق گرفته ها جفت چشمهام از هم باز شد. نفسم به شماره افتاد. بدنم داغ شد. لبهاش و از پاهام جدا کرد و آروم پاهام و آورد پایین و تکیه داد به مبل و پاهام و گرفت تو بغلش. چشمهاش و بست و آروم چیزی و زمزمه کرد که به زور شنیدم. شایدم اصلاً قرار نبود که بشنومش. " از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی "
نفهمیدم از خودش پرسید یا از من، هر چی که بود باعث شد اونقدر شوکه بشم که تند پاهام و جمع کنم و بزارمشون زمین و به ثانیه نکشیده تو جام بشینم و بلند شم. اونقدر حرکتم سریع بود که کوهیارم چشمهاش و باز کرد و متعجب خیره شد به حرکات من. بهت زده گفت: چی شده؟ بدون اینکه بهش جواب بدم مثل گیج ها به دوروبرم نگاه می کردم. همه جا کثیف بود و بهم ریخته. می خواستم برم. نمی خواستم الان اینجا باشم اما اوضاع آشفته ی اینجا و کوهیار بیچاره خسته و دست تنها. نمی تونستم تنها ولش کنم. با دو قدم خودم و به میز کنار مبلها رسوندم و خم شدم روش تا ظرفهای یه بار مصرف و بردارم. باید اول اینجا رو تمیز می کردم و بعد می رفتم. چند تا بشقاب و رو هم گذاشتم و لیوانا رو توش انداختم. اومد کنارم خم شد و مچ دستم و گرفت. نمی خواستم نگاش کنم. کوهیار: آرشین... داری چی کار می کنی؟ به میز خیره شدم و یه لیوان دیگه رو ظرفها گذاشتم و گفتم: باید اینجا رو جمع کنم. تنهایی نمی تونی. نزدیک تر شد و با یه فشار به دستم مجبورم کرد صاف بایستم. تو چشمهام نگاه کرد و با آرامش گفت: تو بقدر کافی امروز زحمت کشیدی. اینا هم میمونه فردا خودم جمعشون می کنم. تو باید استراحت کنی. بیا بشین نمی خواد به چیزی دست بزنی. سعی کردم دستم و بکشم. به میز و صندلیها و کف پر از آشغال نگاه کردم و گفتم: نه خیلی زیادن تنهایی نمیشه. خسته میشی. خودش و نزدیک تر کرد جوری که بدنش مماس تنم شده بود. دستش و انداخت زیر چونه ام و سرم و بلند کرد. مجبور شدم تو چشمهاش نگاه کنم. یه لبخند کوچیک زد و گفت: آرشین جان... امشب نه... بزار یکم آروم شیم. آروم شیم... آروم شیم... با چی آروم شیم؟ یا با کی آروم شیم؟ چرا نگفت آروم بگیریم؟ چرا نگفت راحت بشینیم؟ شده بودم مثل دختر بچه های خنگ که دنبال جواب یه مسئله ان و باید جلوی معلمشون جواب بدن، اما هر چی فکر می کنن راه حل یادشون نمی یاد. تند تند پلک می زدم و یه جورایی با عجز نگاش می کردم. با یه نگاه که مخلوط نگاه شوخ و شیطون همیشگیش، همراه آرامش و یه حس مهربونی خاصی توش بود تو چشمهام نگاه کرد. حس می کردم داره چشمهام و زیر و رو می کنه. دستش و گذاشت رو شونه ام و گفت: به خدا سخت نیست. غافلگیر آب دهنم و با صدا قورت دادم و یه قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم. مثل مار جذب چشمهاش شده بودم. من: پس باشه برای فردا میام کمکت. من دیگه برم. یه ذره اومد جلوتر و گفت: نمی مونی؟ با ابروهای بالا رفته نگاش کردم. یه لبخند زد و شونه اش و بالا انداخت و گفت: چه فرقی داره این ور یا اون ور؟ یه دیواره و یه پنجره. شایدم بگم یه تراس بهتر باشه. نگاش کردم. آروم و ملتمس گفت: بمون.... نگاش کردم. لبخندش عمیق شد، صورتش شیطون شد، چشمهاش خواهش کننده، دستهاش و رو هم گذاشت و مثل دعا آورد رو سینه اش و گفت: قول میدم پسر خوبی باشم. اصلاً من اینجا می خوابم تو، تو اتاق. چشمهاش و ریز کرد و امیدوار گفت: می مونی؟ یه قدم رفتم عقب تر. میمونم... می خوام بمونم... نباید بمونم... ولی من می خوام.... کوهیارم می خواد.... پسر خوبیه .... می خواد اینجا بخوابه ... بمونم؟ .... نباید بمونم.... به روز خودم و کنترل کردم و یه لبخند زدم و خوشحال و ریلکس، انگار نه انگار که فهمیدم چی گفته خیلی عادی گفتم: مرسی از دعوتت ولی باید برم تو خونه ی خودم راحت ترم. دو قدم فاصله رو با یه قدم طی کرد و اومد جلو و گفت: ولی خسته ای. پاهاتم درد می کنه. اینجا بمونی بهتره. میدونم جون نداری راه بری. با سر اشاره به دیوار خونه ی خودم کرد و گفت: تا اونجا نمیرسیا. تک خنده ای کردم. تو این وضعیتم دست از شوخی بر نمی داره. خیلی نزدیک شد دستهاش دورم پیچیده شد و آروم کشیدم سمت خودش. سرش و خم کرد رو صورتم و آروم نفسهاش و داد تو صورتم و گفت: شرط می بندم اینجا راحت تر بتونی بخوابی. یه جوری نگام کرد که یعنی "چی میگی؟" یه نگاه به سینه اش و بالا پایین رفتنش انداختم. بدنش گرم بود. مطمئنن اینجا و با این حرارت راحت تر می تونستم بخوابم. به زور یه لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و هل دادم عقب و دستهاش رو کمرم کشیده شد و در نهایت ول شد پایین. من: نه باید برم. میدونی که.... راحت ترم.... تیزتر از اون بود که نفهمه منظورم چیه. دستهاش و از هم باز کرد و آروم کوبوند به رونهاش و یه شونه اش و بالا انداخت و گفت: باشه.. هر جور راحتی. به امتحانش می ارزید. لبخند زد. لبخند زدم. کوهیار: میرم لباسهات و بیارم. من: ممنون میشم. رفت تو اتاق. یه نفس آسوده کشیدم. خدایا شکرت. چقدر سخت بود مقاومت کردن در برابر وسوسه ی حضور کوهیار. اما میدونستم اگه امشب بمونم. با اینکه مطمئن بودم وقتی کوهیار حرفی میزنه پاش وامیسته و می تونم بهش اعتماد کنم اما اونقدر به خودم اعتماد نداشتم که مطمئن باشم اگه بمونم اجازه بدم همه چیز آروم بگذره و مطمئن نبودم که فردا صبح هم از کاری که ممکنه با موندنم انجام بدم و تغییری که می تونستم تو رابطه امون ایجاد کرنم راضی می بودم. من هنوز به خودم مطمئن نبودم. کوهیار با وسایلم از تو اتاق اومد. مانتوم و پوشیدم و شالم و انداختم سرم. کیف کوچیکم و برداشتم.
نگاهی به دستهاش کردم و گفتم: پس کفشام کو.
با لبخند اشاره ای به جاکفشی کنار درش کرد و گفت: اونجاست.
با هم به سمت در رفتیم و کفشهام و برداشتم و پوشیدم. حس می کردم با این کفشها چقدر رفتم بالا. حس خوبی داشت.
وقتی دیدم دست کوهیارم رفت سمت کفشش سریع گفتم: تودیگه کجا؟
کوهیار: ساعت 2:30 نصفه شبه فکر نمی کنی که بزارم تنها بری؟
اوه نه. فجیع تر از اینم میشه. اگه بیاد مطمئن نیستم بزارم برگرده خونه اش.
تند دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم: کوهیار...
اونقدر هول صداش کردم که متعجب برگشت نگام کرد.
لبم و گاز گرفتم. حالا چی باید می گفتم؟
آروم و ملتمس گفتم: من خودم میرم.
خونسرد گفت: نمیشه.
خم شد سمت کفشش که این بار بازوش و گرفتم و متوقف و صافش کردم.
پرسش گر نگام کرد.
من: خواهش می کنم. نیاز دارم تنها برم.
پر سوال نگام کرد اما چیزی نگفت. دستهاش و جمع کرد و گذاشت تو جیبش. نمی دونم از تو چشمهام چی خوند یا از حرفم چه برداشتی کرد که آروم گفت: باشه...
خوشحال و هیجان زده با ذوق گفتم: مرسی...
با لبخند یه "خواهش می کنمی" گفت و خم شد در و برام باز کرد.
کوهیار: بازم ممنون بابت همه چی.
من: خواهش می کنم.
دستم و رو کیفم فشار دادم. یه لبخند نصفه زدم. سرم و انداختم پایین و برگشتم سمت در باز. یه نگاه به بیرون انداختم. سرم و انداختم پایین دستم و بیشتر به کیف فشردم، یه قدم به سمت در برداشتم.
نمی تونستم همین جوری برم. نه بعد تمام اتفاقات امشب. نه بعد همه ی حسهایی که داشتم و کوهیار داشت. نه بعد اون همه نگاه و آرامش. باید یه چیزی می گفتم یه حرفی می زدم یه...
گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یه دستم و از کیف جدا کردم و مشت کردم. خودم و آروم کردم و مطمئن برگشتم سمت کوهیار... دستهای تو جیبش... قد بلندش... بدن استوارش... با دیدن اون چشمها و اون نگاه ...
رو پنجه ی پام بلند شدم و چشمهام و بستم و تند لبهام و گذاشتم رو لبهاش.
تموم شد. التهاب.. استرس.. نامطمئنی.. شک... دو دلی...
همه اش تموم شد. لبهامون ثابت بود چسبیده به هم اما ثابت. شایدم کوهیار غافلگیر بود. چشمهای بسته ام اجازه نمی داد بفهمم حالتش چیه؟ شوکه است؟ یا...
بعد از چند ثانیه که به نظر طولانی هم میومد پاشنه ی پام و رو زمین قرار دادم و لبهام از رو لبهاش برداشته شد.
چشمهام هنوز بسته بود و همون طور سرم و آوردم پایین. یه جورایی نمی تونستم بهش نگاه کنم.
آروم چشمهام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم کفشهام بود.
لبم و گاز گرفتم و یه خداحافظ آروم گفتم و اومدم برگردم که تو کسری از ثانیه دست چپ کوهیار رفت دور شکمم و با یه حرکت چرخوندم و کشیدم تو بغلش و همزمان با دست راستش چونه ام و گرفت و سرم و بلند کرد و خودشم کمی خم شد و با دست کمی به بالا هلم داد و ....
لبهام جای خودشونو پیدا کرده بودن.
چشمهام بی اختیار بسته شدن.
یه بوسه ی ملتهب اما ثابت و عمیق.
لبهاش جدا شد و پیشونیش و چسبوند به پیشونیم. جرأت کردم و چشمهام و باز کردم. چشمهاش نیمه باز رو لبم ثابت مونده بود. لبهاش و کشید تو دهنش و گازشون گرفت.
انگار می خواست لبهام و مزه کنه. چشمهاش بالا اومد و تو نگاهم نشست. به چشمهاش نگاه کردم به هر دوتاش. چشمهاش خندید


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :