رمان هم سایه ی من20


*
میگن فراز و نشیب زندگیه که هیجانش رو زیاد میکنه و یه جورایی بهش زیبایی میده ... ولی من توی این مدت اونقدر خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها نداشتم ...
تقریبا سه هفته از اون شب گذشت ...توی اون سه هفته من و شروین رابطمون عین گذشته شده بود البته هنوز روال عادی زندگی زن و شوهری رو پیدا نکرده بود از لحاظ عاطفی یه پای من بد جوور میلنگید ولی شروینم هیچ اصراری نداشت و به نوعی من رو به خوبی درک میکرد ... هنوزم اصرارش برای برگشتن به شرکت رو بی جواب گذاشته بودم ولی در عوض توی شرکت جدید با دست کردن حلقه ی عروسیم , و گفتن اینکه همسرم شروین مجده حال ارفع رو بد جور کرده بودم تو قوطی ... هرچند هنوز مطمئن نبودم اصلا از من خوشش اومده بود یا اینکه صرفا توهم بود ....
یادمه اون هفته سه شنبه و چهارشنبه اش تعطیل بود و به همین خاطر پنج شنبه رو هم تعطیل کرده بودن ... مامان اصرار داشت که بریم شیراز برای پاگشا ولی شروین پاش رو کرده بود تو یه کفش که بریم شمال ..خودمم با شمال بیشتر موافق بودم .. برای همین تصمیم بر این شد که مامان اینام برای عوض کردن آب و هوا بیان شمال ... از طرفی ازونجا که ویلای شروین اینا با بهزاد دوستش توی یه شهرک بود ... با پیشنهاد شروین اونام قبول کردن بیان و این وسط کتی از اومدنشون از همه خوشحال تر شد که خوب میشد یه حدسایی زد دلیلش رو !! قرار بر این شد که ما دوشنبه عصر حرکت کنیم و مامان اینام یه جوری بیان که سه شنبه، طرفای ظهر برسن ...
اونروز بعد از کلاس دانشگاه شروین رفت شرکت ومنم ماشینش رو گرفتم و رفتم خرید واسه ی مسافرت .. خوشم میومد ازش بهم نمیگفت چقدر پول میخوای و از این حرفا بلکه بی هیچ حرفی کارت بانکش رو میداد دستم و میگفت هر چی لازمه بخر... تقریبا یه عالمه چیز خریدم و این وسط خودمم با یه مانتو ی نخی خنک و یه دامن از همون جنس برای شمال خجالت دادم ...طرفای 6 کوفته رسیدم خونه و بلافاصله لباسام رو جمع کردم شزوینم تقریبا سه ربع بعد از من اومد و اونم بعد از بستن ساکش ,توی بستن سایر وسایل کمکم کرد و نزدیکای 9 شب بود راه افتادیم سمت شمال....
اوایل کرج بودیم که شروین رو کرد بهم و گفت :
- این یه نیمچه ماه عسله ولی قول میدم واسه ی اواسط مرداد تا شهریور یه ماه عسل درست حسابی ببرمت...
بخندی زدم و خمیازه کشیدم که نگاهی بهم کرد و گفت :
- اگه دوست داری بخواب واسه ی شام بیدارت میکنم .
لبامو جمع کردم و با غصه گفتم :
- نمیشد صبح راه بیفتم لطف شمال رفتن به دیدن جادشه ... توی تاریکی شب چیزی معلوم نیست واسه ی همین خوابم گرفته از الان...
دستم و گرفت توی دستش و گفت :
- به جون کیانا نمیشد کلاس امروز رو بپیچونم !! همین الانم کلی عقبین!!!!
سری تکون دادم و همینجوری که دستم توی دستش بود کم کم خواب رفتم ...
ساعت نمیدونم چند بود که با نوازش های شروین بیدار شدم ... خواب آلو نگاش کردم و گفتم :
- وقته شامه؟؟؟!!
- نه!! دلم نیومد بیدارت کنم یه نفس روندم .. رسیدیم!!!
ابرومو دادم بالا و با تعجب گفتم :
- ساعت چنده؟؟!!
- 12.5 !!
با اخم نگاش کردم و گفتم :
- چجوری روند مگه ؟؟؟!!!
خندید با شرمندگی گفت :


- خواب بودی از فرصت سو استفاده کردم!!!
چپ چپ نگاش کردم پریدم از ماشین پایین ...تازه یادم افتاد رسیدیم به ویلا واسه ی همین نگاهی به اطراف انداختم جای قشنکی بود البته تو شب خیلی معلوم نبود ولی خود ویلا که چراغاش روشن بود نمای چوب و سنگ زیبایی داشت .. داخل که شدم بسیار چشمگیر تر بود به نظر میومد دیزاین خودشه تا برگشتم ازش بپرسم انگار که ذهنم رو خونده باشه گفت :
- کار خودمه!! اولین طرحی که پیاده کردمه!!! خوبه؟؟؟!!
ابرومو دادم بالا و خیلی جدی گفتم :
- داشتیم میرفتیم نظر میدم!!!!
بلند خندید و گفت :
- بله !!! حتما خانوم مهندس!!!
لبخندی زدم و گفتم :
- خوب!! شام چی داریم ؟؟ من گشنمه !!!
اومد حرف بزنه که گفتم :
- ببین !!! من الان یه ماهه دارم کار خونه میکنم!! مسافرت مال استراحت زنه!!!
دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت :
- بله !!! به روی چشم!!!!

صبح روز بعد با صداس خنده های کتی عین فنر از جام پاشدم بدون حتی یه نگاه به آینه شیرجه رفتم از پله ها پایین ..
کتی با دیدنم جیغی کشید و هردو همدیگر رو بغل کردیم ... همین جور که تو بغلش بودم زیر گوشم گفت :
- بیچاره شروین صبحا چه لعبتی رو بغلش میبینه!!!
نمیدونم شروین چجوری شنید که زد زیر خنده و رو کرد به کتی و گفت :
- نه بابا همیشم اینجور نیست ...
چپ چپ نگاشون کردم که مامان از در اومد تو و با ذوق اونم بغل کردم و بوسیدم و توی همین حین خودمم توی آینه یه دید زدم.. وای کتی راست میگفت .. موهام توهم پیچیده بود و چشمام پف بدی داشت ... رو کردم به کتی و گفتم :
- شما که قرار بود ظهر بیاین؟؟!!
- میخوای بریم .. ظهر بیام؟؟!1 خوب زود رسیدیم دیگه .. بابا دلش برای بچه ی ارشدش تنگ شده بود .. عین جت یه کله از شیراز تا اینجا روند ... الانم فکر کنم بیهوش شده دم در ...
با این حرف کتی همه زدیم زیر خنده و همون موقع بابا از در اومد تو و انگار حرف های کتی رو شنیده بود گفت :
- معلومه دلم برای کیانا خانوم یه ذره شده بیا بابا ببینم!!!
محکم بغلش کردم و بوسیدمش .. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ بود ... بعد از چند دقیقه با صدای کتی که میگفت :
- ا ؟؟! کیانا بسه!!! بابام رو تموم کردی !! تو برو شوهرت رو اینجوری بغل کن!!
با خنده از بغل بابا در اومدم و رو کردم سمت همگی و گفتم :
- چون بنده خیلی زشتم .. یه نیم ساعتی این حقیر رو عفو بفرمایید یه دوشی بگیرم تمیز برسم خدمتتون!!!
کتی دستی به آسمون برد و گفت :


- برو فدات شم خدارو شکر خودت بالاخره متوجه شدی...
با این حرکتش همه خندیدن و منم یه چپ چپ نگاشون کردم از پله ها با خنده اومدم بالا .. وسط پله ها دولا شدم رو به شروین گفتم :
- خانه داریت رو نشون بده تا من بیام!!!
شروین چشمکی زد و با سری تکون داد ... منم برای جبران بوسی فرستادم واسش که رو هوا گرفت و چسبوند به لبش .. نمیدونم جرا ولی از این کارش خیلی خوشم اومد و آوازخون رفتم توی حموم ... تقریبا 20 دقیقه بعد با یه دامن آبی کمرنگ و یه بوز سفید آستین حلقه ای و موهایی که حکم پشت سرم جمع کرده بودم تا توی هوای شمال وز نکنه از پله ها اومدم پایین .. بابا رفته بود بخوابه و مامان و کیانا داشتن توی آشپزخونه وسایل جابجا میکردن .... وارد شدم و دوباره جفتشون رو بوسیدم و پرسیدم :
- شروین کجاست ؟؟!!
کتی با لبخند گفت :
- بهزاد دوستش با برادرش اومدن !!!!
شیطنتم گل کرد و گفت :
- بهروز؟؟!!
گونه هاش سرخ شد و گفت :


- آره!!!
شیطون نگاش کردم که لب به دندون گرفت و اشاره به مامان کرد منم دیگه حرفی نزدم که مامان رو کرد بهم و گفت :
- راستی خاله ات اینام میان ...
یهو من و کتی باهم گفتیم :
- چییییییییییی؟؟؟!!!
کتی عصبانی شد و گفت :
- این قوم الظالمین کجا دارن راه میفتن که بیان؟؟؟؟؟!!! مامان شما هنوزم براتون عبرت نشده رفتارشون ...
دست کتی رو گرفتم و زیر لب گفتم :
- آروم ... بعد رو کردم به مامان و ادامه دادم :
- چی شد که اونام خواستن بیان؟؟؟!!
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
- دیروز زنگ زد و گفت کیانا برای تعطیلات میاد اگه میاد میخوام پاگشاش کنم و این حرفا منم برای اینکه از سر بازش کنم گفتم نه ... نمیان دارن با شروین میرن شمال و ماهم داریم میریم اونجا ببینیمشون که یهو نه گذاشت و نه برداشت گفت :
- فریبا و شوهرشم میخوان برن شمال پس منم باهاشون میام و اونجا کیانا رو دعوت میکنم!! منم دیگه نتونستم چیزی بگم!!!
کتی زیر لب غرید و گفت :
- آره اونجا دعوتش میکنم تا بچزووونمش!!!!
بناخودآگاه استرس گرفته بودتم وای برای اینکه مامان و کتی رو آروم کنم شونه بالا انداختم و با لحت آرومی گفتم :
- بی خیال کتی مهم نیست!!! شروین که دیگه حرفی راجع به اون قضیه نزده و به نوعی انگار کنار اومده الحمدا... باهمم خوشبختیم!! در ضمن اون ذات خالرم خوب شناخته من مطمئنم!!!
نمیدونم چرا ولی اون لحظه احساس کردم مامان رفت تو فکر کتم که انگار با حرفای من تا حدودی قانع شده بود از اون تب و تاب افتاد ...
من که تا اون لحظه با دیدن مامان اینا به کل یادم رفته بود اومدیم شمال برای عوض کردن حال و هوای خودم و خودشون رو کردم و گفتم :
- ببینم مثل اینکه اومدیم شمال ... بریم یه چرخی بزنیم؟؟؟!!
کتیم مثل من انگار که تازه یادش افتاده بود دستی بهم کوبید و گفت راست میگیا .. بعدم بدو با گفتن من میرم حاضر شم از آشپرخونه زد بیرون .. مامانم و رو کرد بهم و گفت :
- من صبر میکنم محسن بیدار شه با اون برم بیرون ... شما برین مادری... داشتم میرفتم سمت در که صدایم کرد :
- کیانا ؟؟!
- جان مامان؟؟؟!
- با شروین دیگه مشکل نداری؟؟!
- نه مامان .. راستش انگار همه چی یادش رفته ... خیلی خوب شده ...
- توی روابطتون چی؟؟!!
- نه ... یعنی .. ازش فرصت خواستم ... تا بتونم کنار بیام!!
سرش رو تکون داد و زیر لب گفت :
- نذار زندگیت سرد بشه !!! سعی کن زود تر نیازهای شوهرت رو قبول کنی...!!!
لبخندی زدم و با گفتن باشه رفتم سمت اتاق .. از بین لباسام یه مانتوی سفید کوتاه نخی بیرون آوردم و پوشیدم و با یه صندل و شال آبی کمی آرایش تیپم رو تکمیل کردم رفتم دم در ..یکم بعد از من کتیم با یه جین برمودا و یه مانوتی نخ آبی سرمه ای و یه شال سفید و آرایش ملایم اومد و با هم راه افتادیم ...
تازه فهمیدم دیشب هیچی ندیده بودم .. ویلای قشنگی بود از خود ساختمون فضای سبز اطرافش قشنگ بود و از اونجا که خرداد یکی از زیباترین فصل های شمال عطر گل مستمون کرده بود ... داشتیم توی راهی که به دریا ختم میشد میرفتیم که با صدای شروین برگشتیم عقب ..... شروین خندون اومد سمتمون و گفت :
- به به!! تنها تنها؟؟؟!!
بعدم به دیت من که دور بازوی کتی حلقه شده بود با حسادت نگاه کرد و رو به کتی گفت :
- خوب زن مارو از چنگمون درآوردی ...
کتی همون موقع با حرکت با نمکی من رو یکم هول داد و گفت :
- بیا بیا !! نمیری از حسادت ارزونیه خودت!!! بخیل!!!
هر سه زدیم زیر خنده که کتی یهو با دیدن بهروز که از ان دور میومد سمت ما خندش رو خورد و لپاش گلی شد ... شروین که هفت خط عالم بود نگاهی به عقب کرد و بعدم نگاه معنی داری به من انداخت که باعث شد بخندم و شونه هامو بالا بندازیم .. بعد از اینکه بهروز اومد جلو با همه سلام علیک کرد رو کرد به کتی و گفت :
- داشتین میرفتین لب آب ..
کتی شیطون بل بل زبون با لحن مودبانه و غیر قابل باوری گفت :
- بله ..
بهروز خندید و کفت :
- ایرادی نداره منم بیام؟؟؟!
کتی ملیح خندید و گقت :
- خواهش میکنم!!
توی همین حین شروین رو کرد به کتی و بعدم بهروز و گفت :
- شما برین من و کیانا منتظر بهزادیم ... اومد پشتتون میایم!!
بهروز نگاه تشکر آمیزی به شروین کرد و کتیم نگاه پرسشگری به من .. سرمو به نشانه موافقت تکونی دادم و اونام با گفتن با اجازه دور شدن ...
با رفتنشون رو کردم به شروین و گفتم :
- تو کی فهمیدی اینا از هم خوششون امده!!!
- همون شب مهمونی!!! داد میزد!!
- توام زیادی تیزیا!!!!
خندید و انگشتش رو به نشانه ی تهدید تکون داد و گفت :
- پس حواست باشه ..
بعدم یهو جدی شد و با لحن عصبی گفت :
- اون یه بارم همتون دست به دست هم دادین!! تو .. مامانم ... وگرنه ...
نمیدونم چرا ولی از لحنش رنجیدم!! پس هنوز تمومش نکرده بود ... نااحتیم رو فهمید واسه ی همین اینبار آروم تر از قبل گفت :
- بهم حق بده دیگه!!! خیلی گرون تموم شد برام کارتون!!
اومدم حرفی بزنم که با دیدن بهزاد از دور پشیمون شدم...
بعد از سلام علیک مام راه افتادیم سمت دریا ... تمام ذوقم کور شده بود و تمام مدت ذهنم حول و هوش این میچرخید که اگه خاله توی این چند روز حرفی بزنه و داغ دل شروین رو تازه کنه ..چی میشه .. هر چی بود شروین هنوز خیلی چیزا رو نمیدونست و از این داستان فقط و فقط یه تصویر کلی داشت و جزئیات علی الخصوص اسم نامزد سابق من براش روشن نبود ...واسه ی همین با خودم عهد بستم در اولین فرصت ... تا قبل از دیدن خاله همه چی رو تا اونجا که بشه براش توضیح بدم و نذارم دیگه چیزی از دهن کسی بشنوه ... چون توی این مدت تقریبا با دلم به طور کامل کنار اومده و آماده بودم برای اعتراف به عشقی ک توی این 9 ماه خورد خورد ذره ذره ی وجودم رو تسخیر کرده بود ...

موقعی که رسیدیم بهروز و کتی روی شن ها با فاصله نشسته بودن و داشتن حرف میزدن ...
اونجور که از ظواهر امر و خنده ی ملیح رو ی صورت کتی پیدا بود .... بد جور همدیگرو پسندیده بودن .. بهروزم خیلی موقر حرف میزد و اونجور که شنیدم داشت راجع به شغلش توضیح میداد ...
توی همین حین بهزاد و شروین با هو دست به یکی کردن رو به بهروز که اصلا متوجه حضور ما نشده بود یورش بردن و بلندش کردن و یکم جلوتر انداختنش تو آب ... من و کتی ریسه رفته بودیم از خنده و بیشتز کار اون دوتا به خط نشون های بهروز میحندیدیم ... همون موقع شروین رو کرد به ما و گفت :
- نخندین چون اگه خودتون با پای خودتون نیاین آب تنی من بهزاد .....
- بعدم با ابرو اشاره به بهروز معلق در آب کرد ...
کتی با ذوق پاچه های شلوارش رو زد بالا و رفت لب آب و پاش رو کرد تو آب... ولی من .. نمیدونم ... شاید بدم نمیومد شروین بغم کنه و ببرتم ...
همون موقع شروین بالا تنش رو درآورد و با یه نگاه به من رفت توی آب و اونقدر شنا کرد و کرد .. تا یه نقطه شد ...
دلم برای آغوشش تنگ شده بود اونقدر که نفهمیدم چجوری زدم به آب و شنا کنون رفتم دنباش ... اواسط راه بودم چشم انداختم ببینم کجاست که یهو یه چیزی از زیر آب منو کشید پایین ... زیر آب موقعی که به خودم اومدم صورت شروین رو روبروم دیدم .. که آروم سرش رو آورد نردیک و لبام رو بوسید ... و بلافاصله بعدش هردو نفس زنون سرامون رو از آب آوردیم بیرون ...
- تو مگه نرفتی ... اون دور..
- چرا ولی دیدم زدی به آب اومدم سمتت ... نگران شدم .. این دریا کلا خطرناکه ... نمیدونستم شنات در چه حده ...
خندیدم و موهای خیس که توی صورتم بود رو زدم کنار و گفتم :
- حالا در چه حد بود ؟؟؟!!
بی هیچ حرفی فقط نگام کرد و آروم دستش رو دور کمرم حقه کرد و من رو کشید سمت خودش...
از اینکه تو آغوش عضله ایش زندونی شدم یه حس خوبی بهم دست داد .. واسه ی همین آروم سرم رو گذاشتم رو شونش .... اونم با گفتن آماده دوباره بردتمون زیر آب و دوباره لبم رو بوسید ....
اینبار بیشتر از دفعه ی پیش نگهم داشته بود ... نفسم تموم شده بود ولی دلم نمیومد لبم رو از لبش جدا کنم ... ناخودآگاه بعد از چند ثانیه از آب اومدیم بیرون و هر کدوم در حالیکه نفس نفس میزدیم و گه گاه سرفه میکردیم به اون یکی خیره شدیم ...
ناخود آگاه بریده بریده گفتم :


- شر ... وین .... م ...ن .... دو .... ست ..... دا ......... رم ...
- چ... یییییی؟؟!!
آب دهنم رو قورت دادم یه نفس عمیق کشیدم ...
شنا کرد سمت و دوباره بغلم کرد و گفت :
- بگو .... چییی گفتی؟؟؟!!
بازم نگاش کردم .. اونم دیگه حرفی نزد... فقط بعد از چند ثانیه رو کرد بهم و گفت :
میخوای بیای رو کولم تا ساحل ؟؟؟!!
با ذوق از پشت آویزونش شدم و تمام مدت راه به عضله هاش که از حمل یه بار اضافه برجسته تر شده بود نگاه میکردم ...
موقعی که به ساحل رسیدیم بدون حرف اضافه رفتم و روی شن ها نشستم و زانوم رو بغل کردم ... اونم اومد با یکم فاصله روی شن ها سمت آفتاب دراز کشید ....
بهزاد و کتی و بهروزم تقریبا نقطه شده بودن و بهزاد یه سمت بود و کتی و بهروز نزدیکای هم شنا میکردن .... توی سکوت ساحل برای چند لحظه احساس کردم شروین خوابیده آؤوم موهاش رو از روی صورتش زدم کنار و سرمو دولا کردم تا پیشونیش رو ببوسم که یهو صورتش رو آورد بالا و دوباره لبام رو بوسید ..
گونه هام سرخ شد و آروم گفتم :
- نکن یکی مارو میبینه ...
همونجور که چشماش بسته بود زیر لب گفت :
- کسی نیست !!! بعدشم .. خلاف شرع نکردم زنمی!!!!
- ولی آخه ...
یهو از جاش نیم خیز شد و رو به من گفت :
- زنمی .... بفهم ... زنمی... بعد از خدا نزدیکترینمی ... ولی... دوری نکن ازم کیانا ... من مردم مغرورم ... نمیخوام بروم بیارم .. ولی داغونم ... داغونم ازین دوریه نزدیک!!!!
توی ذهنم بهترین فرصت دیدم تا حرف دلم رو بزنم واسه ی همی گفتم :
- شروین ... خاله اینا اومدن شمال ..
کلافه دستی کشید به موهاش و پفیییییی کرد و دوباره پخش رو زمین گفت :
- منوّر کردن مجلسو ... خوب؟؟!!
- میخوام بگم ... من ...
توی همین حین یهو صدای بهزاد اومد :
- به به مادام موسیو ..... چه خلوت کردین ...
حرفم رو خوردم با خنده ی زورکی ای سرم رو چرخوندم ... شروینم از جاش پاشد و بدون نگاه به من .. رو کرد به بهزاد و گفت :
- اون دوتا مرغ عشق بعد از اینم صدا کن بریم ناهار ... بد گرسنمه ...
با اشاره ی بهزاد کتی و بهروزم اومدن سمت ساحل و هر 5 تا عین موش آب کشیده راهی ویلا شدیم .. تمام مدت به شانس گندم فحش میدادم که این بهزاد عین خروس بی محل چی میگفت این وسط ..
وقتی رسیدیم قرار بر این شد بعد از دوش گرفتن دوتا برادرام بیان ویلای ما و نهار رو دور هم بخوریم ...
سر میز نهار مامان رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون خالتون واسه ی شام دعوت کرده ...
یهو ناخودآگاه قاشق از دستم افتاد توی ظرف و صدای بدی داد که باعث شد بابا بگه :
- کیانا بابا اگه نمیخوای بریم نمیریم...
سرمو تکون دادم با نگاه به شروین که لبخند محوی رو لبش بود و انگار یه جورایی بهم میگغت آروم باش .. رو کردم به بابا و گفتم :
- نه مسئله ای نیست میریم تازه آقا بهزاد و بهروزم با ما میان ...
این بار کتی به سرفه افتاد که با چشمک من دوزاریش افتاد .. بدم نبود دیدن بهزاد و بهروز میتونست چشمای خالرو از کاسه در بیاره علی الخصوص بهروز که کتملا از نگاهاش میشد فهمید از کتی خوشش میاد!!!
فقط میموند اون چیزی که من قرار بود به شروین بگم ... که گذاشتم واسه ی استراحت بین روز .... ساعت نزدیکی 2 بود که همه توی پذیرایی نشسته بودیم بهروز و شروین داشتن تخته بازی میکردن و مامان و بابام داشتن آماده میشدن تا برن قدم بزنن و من و کتی و بهزادم داشتیم با هم صحبت میکردیم که کتی خمیازه ای کشید و رو به من بهزاد گفت :
- وای بچه ها من خیلی خوابم میاد ... دیشب تو ماشین اصلا نتونستم بخوابم ...
با این حرف کتی بهروز یهو پاشد وایساد و رو به بهزاد گفت :
- بهزاد بریم بچه ها میخوتن استراحت کنن ...
وای خدا ... یهو همه زدیم زیر خنده ... شروینم ازون قهقهه بدجنساشو میزد ... بهزادم میخندید و دست بهروز گرفته بود و کشون کشون با خودش کیبرد و میگفت :
- بهروز آبروی هرچی مرده رو بردی تو!!!!
بعد از اینکه دوتا برادر رفتن کتیم رفت بخوابه من موندم و شروین .. بهترین فرصت بود که بهش همه چی رو بگم ... دفتم کنارش نشستم که یهو ابروهاش رو داد بالا و گفت :
- کیانا ... تو خوابت نمیاد؟؟!!
سرمو به نشانه ی نفی تکون دادم که لبخند موذی ای زد و گفت :
- ولی من خوابم میاد ...
نگاهی بهش کردم ... کم کم داشت نگاش رنگ و بوی نا امیدی میگرفت که یهو لبام رو گذاشتم روی لباش .. و تصمیم گرفتم از همون ساعت زندگی زناشوییم رو به روال عادیه همه ی زن و شوهر ها بر گردونم ...
قفط میموند یه چیز و اونم تصمیمی که گرفته بودم و بیشتر از چند ساعت فرصت نداشتم .. چند ساعتی که در آغوش شروین اونقدر زود گذشت و شیرین که به کل حرفایی که باید زده میشد رو فراموش کردم ... پس چاره ای نبود جز توکل به خدا و امید اینکه خالم حرف نا مربوطی نزنه ....
ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود که با تقه ای که به در خورد اول من و بعد هم شروین از خواب پریدیم و از جامون نیم خیز شدیم نمیدونم چرا بی خودی ترسیدم و از کسی که پشت در خجالت .. انگار شورین حالم رو درک کرد چون با صدای رسایی گفت :
- بله ؟؟!!
- کیانا ... پا نمیشین؟؟؟!! 8 قراره بریم ویلای خاله ایناها ...
صدای کتی بود نا خود آگاه خجالت کشیدم و با صدای آرومی گفتم 8 پایینم!!!
کتی نشنید واسه ی همین شروین لبخندی به من زد و گفت :
- 8 پایینیم کتی .. مرسی...
کتی خنده ای کرد و از صدای پاش فهمیدم که رفت پایین ... با بغض رو کردم به شروین و گفتم :
- خیلی بد شد ...
آروم من رو بین بازوهاش گرفت و گفت :
- هیچم بد نشد .. وا .. کتی از تو بیشتر میدونه چون احساس میکنم اگه بر عکسش بود تو عین چی یهو در رو باز میکردی...
با این حرفش و لحن کلامش زدم زیر خنده و باخجالت در حالیکه پتو دورم بود دوییدم سمت حموم .. شروینم خیلی ریلکس به پهلو خوابیده بود و دستش رو حائل سرش کرده بود و داشت رفتنم رو نگاه میکرد ... موقعی که در حموم رو بستم صداش از پشت در اومد :
- نری اون تو سه ساعت عین پیرزن ها کیسه بکشیا زود بیا منم باید یه دوش بگیرم ...
باشه ای گفتم و اول خودم رو توی آینه نگاه کردم .. اینبار نه کبود شده بودم نه چنگی .. عین یه گل بهم دست میزد .. ذوق کردم با یه لبخند و یه آهنگ که زیر لب زمزمه میکردم رفتم زیر دوش ... تقریبا یه ربع بعد از حموم اومدم و بلافاصله بعد از من شروین رفت تو .. موقعی که از بغلم گذشت زیر گوشم گفت :
- این آخرین دفعست که تنها میری حموم .. امروز وقت تنگ بود ...
چپ چپی نگاش کردم که ابروش رو داد بالا و خنده ی مودیانه ای کرد و رفت توی حمو ..
زیر لب گفتم :
- بچه پررو!!!!
تقریبا نیم ساعت بعد من و شروین حاضر و آماده داشتیم خودمون رو توی آینه بر انداز میکردیم براش ادکلن زدم و اونم گردنبندم رو بست بعدم پیشونیم و بوسید و با هم از اتاق اومدیم بیرون ...
موقع از پله ها پایین اومدن کتی نگاه معنا داری به من انداخت که اخمی کردم و اونم خندید مامان و بابام که خودشون ازدواج کرده بودن ....هر کدوم به کاری مشغول بودن و با دیدن ما بابا لبخندی زد و گفت :
- بریم بچه ها؟؟؟!
سری تکون دادم و بعد از اینکه بهروز و بهزادم به ما پیوستن قرار بر این شد ما همه با ماشین شروین بریم و اونام پشتمون با ماشین خودشون ...
توی راه هر لحظه که به ویلا ی اجاره ای خاله اینا که تقریبا بیست دقیقه فاصله ی زمانی با ما داشت نزدیک میشدیم ضربان قلبم تند تر میشد نمیدونستم چرا ولی دست خودم نبود ... انگار شروین حالم رو فهمید چون بلافاصله دست یخم رو توی دستش گرفت و با لبخند گرمی یکم آرومم کرد ...
موقعی که رسیدیم ... خاله و شوهر خالم و فریبا و شوهرش اومدن دم در استقبالمون و منم برای اینکه پی به درونیاتم نبرن لبخندی زدم و خیلی عادی باهاشون خوش و بش کردم خاله بیییش از حد شروین رو تحویل گرفت که خوشبختانه ازون جا شروین آدم شناسیش خوب بود .. خیلی معمولی و تا حدودی سرد جواب چرب زبونیاشون رو داد ... با ورودمون به ویلا برای یه لحظه دم در خشکم زد و احساس کردم خونی تو رگهام نیست .... محمد اینجا چیکار میکرد !!!!... از دفعه ی پیشی که دیده بودمش خیلی تپل تر شده بود و نگاهش آروم بود ... توی همین حین زنشم با شکم برامده از آشپزخونه بیرون اومد و سلامی داد ... شروین با گفتن کیانا دم گوشم من رو به خودم آورد و سعی کردم با تسلط به خودم جلو برم و خیلی عادی و تا حدود زیادی رسمی باهاشون سلام علیک کنم .. برعکس من شروین خیلی گرم با محمد دست داد و به خانومش تبریک گفت و با لبخند کنار محمد نشست .. منم کنار کتی تقریبا وا رفتم البته ناگفته نماند مامان و بابا و کتیم حالی بهتر از من نداشتن .. توی این گیر و دار برای چند لحظه نگام توی نگاه خاله گره خورد که داشت با رذالت نگام میکرد ... منم پوزخندی زدم و ناخود اگاه با صدای فریبا روم به سمتش چرخید ... طرف صحبتش شروین بود که گفت :
- مثل اینکه محد آقارو میشناسین شروین خان ...
شروین لبخندی زد و گفت :
- یه پروژه ی مشترک باهاشون داشتم توی اصفهان ...
فریبا قری به سر و گردنش داد و گفت :
- پس لابد میدونستید فامیل شوهر منه ؟؟؟!!
شروین پوزخندی زد و گفت :
- بله ...و اقعا چه افتخاری ...
محمد که معنی حرف شروین رو درک کرد خنده ای سر داد که باعث شد فریبا تا حدودی اخماش تو هم بره ...تو ی همون موقع الهام از توی آشپزخونه با یه سینی چایی اومد توی هال که سریع محمد پاشد و گفت :
- تو چرا بشین من تعارف میکنم .. بعدم لبخند مهربونی بهش زد ... تعجب کرده بودم نه از محبت محمد چون ذاتا با محبت بود از اینکه اگه اون چیزی که راجع به زنش گفته بود واقعیت بود چجوری پس ..با صدای خاله افکارم پاره شد ... نگاه گنگی بهش کردم که دوباره گفت :
بردار خاله محمد آقا خسته شد ...
نا حود آگاه نگاهی به محمد انداختم .. لبخندی زد و گفت :
- کیانا خانوم بردار کمرم شکست .. شروین جای من دست دراز کرد و دوتا لیوان برداشت و از محمد تشکر کرد ... بعدم بازوش رو دور من حلقه کرد و یکم کشیدتم سمت خودش و نگاهی بهش کردم توی چشماش هیچی نبود .. نفس عمیقی کشیدم .. تا اینجا که به خیر گذشته بود ...
تا شام که قرار بود آقایون کباب درست کنن فقط حرف های عادی زده شد.. و منم تا حدودی آرومتر شدم و رفتم توی جمع کتی و الهام و فریبا ... ولی نا خودآگاه زیر چشمی گاهی محمد و گاهیم شروین رو زیر نظر داشتم .. توی همین دید زدن ها یه بار شروین موقعی که خیره بودم به محمد مچم رو گرفت و با اخم روشو ازم برگردوند .. ولی باقی دفعه ها فکر کنم کسی متوجه شده بود .. بی خیال حضور محمد که میشدیم داستان الهام بدجوری عین خوره افتاده بود به جونم و یه جورایی داشتم از فضولی میمردم ...
بعد از شام به پیشنهاد بهروز قرار بر این شد جوونا بریم لب آب منم از خدا خواسته برای فرار از دست خاله سریع موافقت کردم و بعد از منم همه خوشحال از پیشنهاد شال و کلاه کردن و را افتادن ... فقط زن محمد بخاطر بارداریش مون و بقیه را افتادیم سمت دریا... موقعی که رسیدیم همه ی مردا جز محمد بلوزاشون رو درآوردن و زدن به آب کتی و فریبام پاچه ها ی شلوارشون رو زدن بالا و شروع کردن توی آب قدم زدن و با هم حرف زدن ... ابرام عجیب بود که کتی چه حرفی با فریبا داره چون ازون موقعی که اومده بودیم یه نفس داشتن با هم حرف میزدن ...تنها کنار ساحل روی شن ها نشسته بودم که با صدای محمد سرمو گرفتم بالا ... لبخندی زد و گفت :
- اجازه هست ؟؟؟!!
خوشحال ازینکه موقعیتی پیش اومده تا حس فضولیم رو ارضا کنم گفتم :
- آره بشین ...
موقعی که نشست رو کرد بهم و گفت :
- تبریک میگم ...
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی ...
با دیدن قیافم ... سری تکون داد و گفت :
- معلومه راضی ای!!!
- شروین چی؟؟!!
- اون؟؟!! خیلی دوستت داره !!!
- از کجا فهمیدی ...
لبخندی زد و به دریا خیره شد و گفت :
- فکر کنم منم یه زمانی . همونقدر ....
سرفه ای کردم که گفت :
- ببخشید ...
بعد یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- تا یه ماه و نیم دیگه بابا میشم .. باورت میشه ؟؟؟!!
توی چشماش نگاه کردم ... توی تاریکیه شبم از برقی که میزد میشد فهمید چقدر خوشحاله ...یهو از دهنم پرید :
- پس داستان اینکه تو بچه دار نمیشدی چی؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- به خاطر قضاوت زودم ... هم به الهام تهمت زدم هم خودم رو عذاب دادم ... الهام از سر تقصیرم گذشت امیدوارم خدام بگذره ...
بعدم برام توضیح داد که دکتر یادش رفته بوده بگه حداقل تا 6 ماه قدرت باروری داره با اون عمل و بعدش از بین میره و بیچاره الهام رو برده بوده واسه ی تست دی ان ای و خلاصه ...
خنده ی از ته دلی کردم و گفتم :
- خدارو شکر ... خیلی خوشحال شدم ....ان باعث میشه دیگه هیچوقت زود قضاوت نکنی ...
توی همین حین با دیدن شروین که داشت از توی آب میومد سمت ما یهو دست پاچه شدم و نا خودآگاه از جام بلند شدم و اینقدر تند این کار رو کردم که پام پیچ خورد و اگه محمد نگرفته بودتم سرم خورده بود به تیکه سنگی که توی ساحل بود ... شروینم با دیدن این صحنه بدو اومد سمتم چند ثانیه ای که توی بدن محمد بودم تمام وجودم از ترس و خجالت گر گرفت شروینم موقعی که رسید با اخم از محمد تشکر کرد و من رو کشید تو بغلش و گفت :
- اووووه چقدر هولی .... درست راه برو نزدیک بود مغزت متلاشی شه !!!
از محمد تشکر زیر لبی کردم و اونم با گفتن خواهش میکنم پاشد رفت ... رو کردم به شروین و گفتم :
- ببخشید ...
لبخندی زد و گفت :
- چی رو ببخشم ؟؟؟ ترسیدم ...مواظب باش دیگه ...
کلافه گقتم :
- نارحت شدی محمد من رو ...
- هیییییییییییییسسس ... غیرتی شدم ولی ناراحت نه ...ازشم ممنونم ..وگرنه نمیدونم چه بلایی سر خانوم موشه میومد ...
نفس عمیقی کشیدم .....
خدارو شکر بخیر گذشته بود ....پیش خودم گفتم این شروینم اونقدرام که نشون میده گیر نیستا و به وقتش گیره !!!! با این حرفم یه لبخند محوی رو لبم نشست!!!
تقریبا نیم ساعت بعد همه به قصد ویلا ساحل رو ترک کردیم ... من و کتی و فریبا سلانه سلانه عقب راه میرفتیم و بغیر از بهروز و محمد که پشت ما میومدن باقی آقایون تند تند جلو میرفتن ... و تقریبا به فاصله ی پنج دقیقه از هم رسیدیم .. درست یادمه از پیچ آخر مسیر ویلا تا ساحل که گذشتیم شروین رو دم در دیدم که خاله داره باهاش حرف میزنه و اونم سرش رو تکون میده .. میدونم چرا ولی یهو قلبم ریخت .. چند ثانیه ای نگذشته بود که شروین متوجه حضورم شد ... گاه بی تفاوتی بهم انداخت و بعدم نگاش رو به پشت دوخت رد نگاش رو گرفتم دیدم داره به محمد گاه میکنه ... دلم بدجور گواه بد میداد ... به دم در که رسیدیم ..خاله لبخندی بهم زد و گفت :
- خاله جون داشتم به آقا شروین میگفتم تو چقدر حساسی هواتو بیشتر داشته باشه .. بالاخره ...
میدونستم ادامش و چی میخواد بگه واسه ی همین وسط حرفش پریدم و گفتم :
- لطف دارید ... واقعا ایشاا... یکی مثل خودتون پیدا شه که به دامادتون این حرفارو بزنه ...
از اونجا که گربه دزده چوبو که برداری حساب کار دستش میاد .. خاله لبخندی زورکی زد و در حالیکه کنف شده بود به همه تعارف کرد بریم تو ...
آخر از بقیه داشتم میرفتم تو که شروین که تا اون لحظه سرش پایین بود و به دیوار کنار در تکیه داده بود بازومو و گرفت و با لحن سردی گفت :
- یه جوری که مامانت اینا ناراحت نشن بهشون بگو بلند شیم بریم من خستم ...
سرمو تکون دادم و برای چند ثانیه به موهای خیسش که روی صورتش ریخته بود خیره شدم و بعد در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید رفتم تو ..راستش رو بخوای روم نشد به مامان بابا بگم ولی زیر گوش کتی تقریبا داستان رو تعریف کردم ... اولش کتی عصبانی شد و خواست به خاله بتوپه ... ولی بعد که گفتم مسئله ای نیست و نمیخوام فکر کنه نقطه ضعفم اینه آروم شد و بعد از جند دقیقه با عشوه ی دخترونه رفت و زیر گوش بابا و گفت که خستست و میشهبرن یا نه ... بابام به مامان و گفت مامانک رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون کتی خستست از دید و تو آقا شروین ایرادی نداره بریم خونه ..
همون موقع شروین از در اومد تو و گفت :
- نه مامان چه ایرادی .. ساعت 12 است مزاحم خاله جون اینام شدیم ...
خاله که از لحم خاله جون سر یف اومده بود گفت :
- قربون تو برم خاله مراحمی .. بعدم رو کرد به مامان و گفت :
- - حالا بود ی نوشین تازه سر شب لاتاست .. و خودش از حرف خودش ریسه رفت..مامان که تقریبا به جای خنده زهر خندی رو لبش بود در جواب گفت :
- نه نیره جون بریم کتی بچم ز دیشب نخوابیده خیلی خستس ...
خالم که کلا نمیدونم چه هیزمی تری ما دو تا دختر بهش فروخته بودیم با نیم نگاهی به بهروز رو کرد به مامان و گفت :
- وای نوشین ..بس که این دختر شیطونه ... ماشااو. یادش رفته 20 سالشه ...
کتی رو میگی کارد میزدی خونش در نمیومد .. مامانم با گفتن جوونن دیگه پر انرژی ... نگاهی به فریبا که اصولا دختر ساکتی بود انداخت و ادامه داد :
- اتفاقا میگن از آن نترس که های هوی دارد و ...
بعدم بلند شد با پوشیدن لباسش خالم رو بوسید و با خداحافظی از بقیه و زود تر از همه از در خارج شد ... بعدشم بهزاد و بهروز و بابام و کتی رفتن و آخر سرم من و شروین بعد از روبوسی زورکی با خالم از شوهرش تشکر کردیم و با خداحافظی از بقیه از در اومدیم بیرون ... یادمه اونقدر توی دلم دلهره داشتم که محمد رو از قلم انداختم و باهاش خداحافظی نکردم از ترس شروین .. البته انم از اونجایی که آدمی بود که رعایت کنه چیزی نگفت و صرفا با شروین دست داد...

اونشب بعد از رسیدن به ویلا اصلا لم نمیخواست با شروین تنها باشم وسه ی همین با حرف کتی که به شروین گفت بال در آوردم ... یادمه تازه از در اومده بودیم تو که کتی یهو رو کرد به سمت شروین و با یه لحنه بانمکی گفت :


- دکتر شروین ؟؟؟!!! میذاری امشب خانومتو قرض بگیرم ..
شروینم خنده ی خیلی محوی کرد فقط سر تکون داد ... بعدم با یه شب بخیر رسا رفتبالا ...حتی نگاهمم نکرد ...اونشب پیش خودم گفتم :
- شاید فرصت میخواد شاید میخواد با خودش کنار بیاد و هزارتا ذهنیت مثبتی دیگه .. فقط و فقط واسه ی اینکه یکم از این دلشوره ای که داشتم کم بشه ....
فصل سی دو :


داشتم خونرو جمع جور میکردم یه ساعتی میشد مامان اینا راه افتاده بودن سمت شیراز و شروینم تقریبا نیم ساعت بعد از اینکه اونا رفتن بدون اینکه بگه کجا میره از خونه زده بود بیرون ... تمام مدت تو فکر دو سه روزی اخیر بودم دو سه روزی که میتونست یکی از به یاد موندنی ترین سفرایی باشه که تا بحال داشتم .. ولی به لطف و محبت خاله ی عزیزم .... تا 5 شنبه که شمال بودیم شروین خیلی سرد بود البته جلوی دیگران برخورداش خوب بود و چه بسا تا حدود زیادی مهربون ولی خوب چشماش زیادی بی تفاوت بود و فهمیدن این موضوع برای من که همسرش بودم کار سختی نبود ... این وس خدارو شکر کردم که برای اولین بار مامان من رو درک کرد و به پیشنهاد خاله که گفته بود جمعه همگی با هم راه بیفتیم سمت تهران جواب رد داده بود .. تصمیم بر این بود پنج شنبه بیایم سمت تهران و یه شبم مامان اینا خونه ی ما باشن و عصر جمعه بخاطر کتی که کلاس داشت برگردن شیراز ...
بعد از جمع آوری خونه یه دوش گرفتم و یه چایی دم کردم و رفتم سر درس ... فردا قرار بود شروین میان ترم بگیره و خدا خدا میکردم لااقل یکم راهنماییم کنه ولی با این قیافه ای که این چند روزه گرفته بود بعید میدونستم ... هر چند تصمیم داشتم به محض اینکه برگشت قدم پیش بذارم و یکم باهاش صحبت کنم ...ولی وقتی با اون چشمای مغرورش بهم زل میزد دلم میخواست خفش کنم ...
تقریبا ساعت 10 بود با چرخش کلید توی قفل در از جام پریدم داشتم فکر میکردم که برم استقبالش یا نه که اومد تو هال ... لبخندی زدم و بهش سلام کردم ... سری تکون داد و پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت بالا ... از پایین صدش کردم و گفتم :
- شروین شام خوردی؟؟؟!!!
- میل ندارم!!!
- چایی میخوری؟؟؟؟!!
- نه!!
شونه هام رو بالا اندخم و دوباره لم دادم رو کاناپه و جزوم رو گرفتم دستم ... بعد از یه ربع با لباس راحتی از پله ها اومد پایین لبخندی بهش زدم و گفتم :


- نمیخوای یه پارتی بازیه کوچولو کنی و بگی از کدوم بخش ها بیشتر سوال میاد؟؟!!
ابروشو داد بالا و بی تفاوت در حالیکه لم میداد رو مبل و تلویزیون رو روشن میکرد :
- نه !!!
خودم و لوس کردم و رفتم سمتش و دستامو حائل دسته های مبل کردم سرمو مقابل صورتش گرفتم و گفتم :
- حتی یه کوچولو ؟؟؟!! بعدم خندیدم ...
کلافه دستی تو موهاش کشید و بی حوصله گفت برو جزوت رو بیار ... با ذوق دستامو زدم به هم و جزومو گرفتم سمتش .. یه چند صفحه ایش رو علامت زد و گفت :
- اینا جاهای مهم ترشن ... ولی تو همرو بخون ...
دلم براش تنگ بود نا خود اگاه دولا شدم گونش رو بوسیدم ... نگاهی بی تفاوتی بهم کرد و سرش رو تکون داد و مشغول تلویزیون دیدن شد ...
یک ساعتی به همین منوال گذشت طرفای ساعت 11.5 بود که رو کرد سمتم و گفت :
- تو نمیخوابی؟؟؟!!
لبخندی زدم بهش و گفتم :
- یه دور دوره کنم چرا ... آخه استادمون خیلی سخت گیره ...
بازم بدون لبخند .. نگاهی بهم کرد و گفت :
- پس بهتره خواستی بخوابی بری اون یکی اتاق نمیخوام بد خواب شم ...
وارفتم ... نگاهی بهش کردم با اون غرور مسخرش چند ثانیه ای بهم خیره شد و با گفتن شب خوش زیر لب از پله ها رفت بالا .. دلم میخواست با جزوه هام بزنم تو سرش ... با خودم گفتم اصلا خوب کردم نامزد داشتم اصلا خوب کردم نگفتم محمد بوده ... یه موی گندیده ی اخلاق اون بیچاره شرف داره به تو .... اه !!!! بعدم ناخودآگاه با گفتنه خوش به حال الهام بغض کردم ...
سریع اشکام و پاک کردم و سعی کردم با تمرکز رو جزوه هام به هیچی فکر نکنم ... حتی به اون خرسی که اون بالا خوابیده .... با اینفکر از تصور قیافه ی شروین موقعی که بفهمه خرس خطابش کردم خندم گرفت .. خنده ای که فقط گردی از لبخند بود ...

*


مطالب مشابه :


رمان تقلب(14)

(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی




رمان هم سایه ی من20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها




رمان هم سایه ی من1

رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود




رمان هم سایه ی من5

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من




رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این




رمان گندم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !




رمان هم سایه ی من2

رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه




رمان مانی ماه

رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل




برچسب :