رمان اعتراف عاشقانه

رمان اعتراف عاشقانه وارد شدم و گفتم:- سلام به آقا جون گل خودم!- سلام دختر گلم، حالت چطوره؟- خوبم آقا جون، شما چطورین؟چی شده؟چرا انقدر خوشحالید؟-مگه میشه دختری مثل تو داشت و خوشحال نبود؟بادیدن دسته گل روی میز گفتم:- پس مهمون دارید.- باورت نمی شه کی اینجاست!صدای آشنایی از پشت سرم گفت: - آقا جون مهمون دارید؟با شتاب به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:- سامی تویی؟اونم با تعجب گفت: - ساغر خودتی؟ چقدر تغییر کردی؟ اگه سامی صدام نمی زدی نمی شناختمت. - تو هم همینطور. از شکستگی بالای ابروت فهمیدم تویی. چه گنده شدی؟! خندید و گفت: - نظر لطفته! اومد جلو و به روش همیشگیمون با هم دست دادیم. - من برم بالا لباسمو عوض کنم و بیام.سر آقا جونو بوسیدم و دوییدم رفتم بالا. سارافون سبز و زیر سارافونی سفید پوشیدم و موهامو با گیره بالای سرم بستم و شال صورتی سرم کردم و رفتم پایین. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم: - خب آقا جون، این دو روز که من نبودم چی کار کردین؟ کی کاراتونو انجام می داد؟- کار خاصی نکردم. هیچ کس، فقط دیروز عمه سمیه اومد و برام غذا درست کرد.- دیروز رفتید دکتر؟- آره.- خب چی گفت؟ - حالا در موردش حرف می زنیم. شما دو تا رو نمی دونم اما من که خیلی گرسنه ام. ساغر نمی خوای شام درست کنی؟ - چرا آقا جون.بلند شدم و از توی یخچال یه بسته مرغ بیرون گذاشتم و پودر سوخاری رو آماده کردم. تصمیم داشتم برای برگشتن سامی یه شام درست و حسابی درست کنم. مرغ ها رو توی سرخ کن گذاشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. رفتم توی فکر یعنی آقا جون چی می خواست بگه؟گرمی دستی رو روی شونه م حس کردم، برگشتم و دیدم سامانه. با لبخند گفت: - چی شده سیسی؟ تو فکری؟ - فکر می کنی آقا جون چی میخواد بگه؟شونه هاشو انداخت بالا و گفت: - نمی دونم. - من خیلی می ترسم سامی. اگه یه وقت بلایی سر آقا جون بیاد من دیگه هیچ کسو ندارم! با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد و گفت: - نترس. ایشالا که هیچ اتفاقی نمیفته! حالا برو برنجتو دم کن.خندیدم و گفتم: - قرار نیست برنج بخوریم.- پس باید خالی بخوریم؟زدم روی بینیش و گفتم:- ای شیکمو! من و آقا جون شبا برنج نمی خوریم. باید با نون بخوری! لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت: - دلم برای این شیکمو گفتنات تنگ شده بود! هنوز همون ساغر کوچولویی! اخم کردم و گفتم: - نخیرم!آقا جون از پشت سرمون گفت: - سامان من تو رو فرستاده بودم برام آب بیاری! - معذرت میخوام آقا جون، سرگرم صحبت با ساغر شدم، یادم رفت. آقا جون با لبخند رضایت مندی گفت: - اشکال نداره. صندلی آقا جونو هل دادم و گفتم: - حالا اینجا بشینین تا من میز غذا رو بچینم. سامان بشقابها رو روی میز چید و گفت: - منم کمک می کنم.و با هم مشغول چیدن میز شدیم. بعد تموم شدن غذا سامی گفت: - ساغر دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. - خواهش می کنم. نوش جان! آقا جون هم تشکر کرد و گفت: - من میرم توی بالکن، شما هم بیاید. ظرفا رو جمع کردم و بعد از شستن، چند تا چای ریختم و به بالکن بردم. آقا جون نفس عمیقی کشید و گفت: - امشب هوا سوز داره! امسال عید خیلی سرد میشه. - آقا جون تو رو خدا حرف بزنید، نصف جونم کردین! - دیروز که رفتم پیش دکتر، گفت باید برای عمل برم خارج از کشور وگرنه باید پاهامو قطع کنن. لبمو گاز گرفتم و گفتم: - ای وای، کی باید بریم؟ - بریم نه، برم. من تنها میرم البته دکتر هم همراهم میاد. با گریه گفتم: - حتماً باید برید! آقا جون نفسی بیرون داد و گفت: - این سفر یه سالی طول می کشه و . . . و تو این مدت شما دو تا باید با هم زندگی کنید.با تعجب گفتم: - چی می گید آقا جون؟- ببین ساغر من بهتر از سامان پسری برای تو نمی بینم، همین طور تو سامان، از ساغر بهتر برات نمی بینم. تو این یه سال وقت دارید خوب همدیگه رو بشناسین ولی روابطتون نباید از یه خواهر و برادر فراتر بره. بعد از اینکه برگشتم، اگه بازم همدیگه رو خواستید برای همیشه با هم می مونید اگه نه . . . اگه نه هم که می تونید از هم جدا شید در این صورت من اموالم رو بین شما تقسیم می کنم و شما می تونید باهاش هر کاری که دوست دارین بکنین. هر چند ترجیح می دم که با هم بمونید. تا پنج شنبه فرصت دارید که نظرتون رو بهم بگید تا منم به دوستم حاج رضا بگم تا بیاد براتون خطبه ی عقد رو بخونه. بی هیچ حرفی بلند شدم و به اتاقم رفتم. آقا جون چی می گفت؟ می خواست من و سامی با هم عروسی کنیم؟ به کامی چی می گفتم؟ تا حدودی از خودم مطمئن بودم ولی هیچی از تصمیم سام نمی دونستم. وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده! چقدر جات خالیه. ای کاش هیچ وقت به اون مسافرت نرفته بودیم، اونوقت الان بابام و سوسن خواهر دو قلوم هم زنده بودن! من اون موقع سه سالم بود. تو اون تصادف فقط من و مامان زنده موندیم. بعد از اون تصادف مامانم یه مدت توی خونه یه پیرزن کار میکرد و ازش پرستاری می کرد. بعد از یه مدت فهمید که عروسش مریض شده و برای پرستاری از اون می رفت خونه ی اونا و بعضی اوقات منو با خودش میبرد تا با پسرش که چهار سال ازم بزرگتر بود بازی کنم. بعد از یه سال مرضیه خانوم فوت کرد. موقع فوتش مادر شوهر و شوهرش و مامانمو صدا زده بوده و از مادر شوهرش خواسته بوده که بعد از مرگش شوهرش با مامانم ازدواج کنه. بعد اون مامانم دوباره برگشت خونه عزیز جون. مامانم اون موقع بیست و هشت سالش بود و آقا جون سی و سه سالش. بعد از اینکه یه سال گذشت آقا جون از مامانم خواستگاری کرد. اولش مامانم به خاطر من نمی خواست قبول کنه ولی بالاخره قبول کرد که با آقا جون ازدواج کنه. وقتی هیجده سالم بود، مامانم بر اثر حمله قلبی فوت کرد و آقا جون هم وقتی خبر رو شنید توی راه تصادف کرد و فلج شد. از همون بچگیامون سامان رو دوست داشتم ولی همیشه سعی می کردم به این احساسم دامن نزنم. وقتی سیزده سالم بود، فهمیدم که دوستش دارم به خاطر همین از همون موقع ازش فاصله گرفتم. تا این که یه روز اومد توی اتاقم و گفت: - سیسی؟ چرا با من قهری؟ اگه کاری کردم که ناراحت شدی معذرت می خوام. از دیدنش بعد از چند وقت زدم زیر گریه. اومد لبه ی تختم نشست و گفت: - بیا بغلم خواهر کوچولوی خوشگلم. من هم از خدا خواسته رفتم تو بغلش و کلی گریه کردم. اونم با نوازشا و حرفاش سعی داشت آرومم کنه تا این که تو بغلش خوابم برد. تا این که بعد از فوت مامان، اون هم از خونه رفت. برای خودش نزدیک شرکتش یه خونه گرفت و از خونه ای که من و آقا جون توش بودیم، رفت. هیچ وقت هم دلیل رفتنش رو نفهمیدم و هر چی هم که ازش پرسیدم جواب درست و حسابی ای نمی داد. حالا بعد از شش سال دوباره دیدمش! نمی دونم شاید از قصد موقع هایی که من خونه بودم نمیومد که به آقا جون سر بزنه. سرمو تکون دادم تا این افکار رو از ذهنم دور کنم. کم کم داشتم به چیز های بی ربط فکر می کردم. به هر حال تصمیم گرفتم تا از تصمیم سامی باخبر نشدم نظری ندم. انقدر فکر کردم که خوابم برد.
با تابش نور روی صورتم از خواب بیدار شدم. با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد. ساعت هشت و نیم بود! انقدر خسته بودم که نماز صبحم قضا شده بود. صدای در زدن اومد، حتماً آقا جون بود. - بیاید تو، در بازه. بلند شدم و روی تختم نشستم. آقا جون اومد تو و گفت: - دختر گلم دیشب خوب خوابیدی؟ با لبخند گفتم: - آره آقا جون. خواب مامان رو دیدم، توی یه باغ بود و داشت بهم لبخند می زد. آقا جون با خوشحالی گفت: - دیشب به خواب خودمم اومد. ازش پرسیدم که از تصمیمم راضیه یا نه. ولی اون فقط لبخند زد و گفت: مواظب دسته گلم باش! خب دخترم بلند شو بیا پایین. سامانو فرستادم برای صبحونه نون تازه گرفته. بلند شدم و توی راه دستشویی سر آقا جونم رو بوسیدم. بعد از شستن دست و صورتم به صورت خودم دقیق شدم. چشمهام درشت و عسلی، ابروهام پهن و قهوه ای، موهام فر درشت و حلقه حلقه ای و خرمایی و پوستم سفید بود. بینیم متناسب و لبهام کوچولو و برجسته، هیکلم معمولی و قدم نسبتاً بلند بود. سامی هم پسری بود که هر دختری آرزوی بودن باهاش رو داشت. قد بلند با هیکلی درشت و ورزیده، موهاش یه کم بلند و همرنگ موهای خودم و چشماش درشت و قهوه ای بود. پوستش برنزه و ابروهاش پهن و کوتاه، بینیش قلمی و لبهاش برجسته بود. از دستشویی بیرون اومدم و موهامو شونه کردم و با گیره جمع کردم. شال سبز رنگی سرم کردم و از پله ها پایین رفتم. - سامی، آقا جون! نیستین؟ از پنجره دیدم که سامی و آقا جون توی حیاط بودن. سامی داشت با آقا جون بحث می کرد. آخر سر هم سوار ماشینش شد و از خونه رفت بیرون. بغض بد جوری گلومو گرفته بود، آقا جون اومد و گفت: - اومدی دخترم؟ بیا بشین صبحونه بخوریم. - سامی کو؟ لبشو گزید و گفت: - جایی کار داشت، رفت. دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم: - دیدم داشت باهاتون بحث می کرد. لازم نیست به خاطرش دروغ بگین! رفتم توی اتاقم و با گریه نشستم پشت در. با خودم گفتم: حتماً پای دختر دیگه ای در میونه که سامی این جوری می کنه و نمی خواد قبول کنه. صدای شکستن قلبمو به وضوح شنیدم. همون موقع گوشیم زنگ خورد! بلند شدم و رفتم از توی کیفم گوشیم رو برداشتم و دیدم کامرانه! خیلی بد بود، ولی اون موقع اصلاً حال و حوصله شو نداشتم. با بد خلقی جواب دادم: - بله؟ با صدای پر انرژی و شادش رو شنیدم: - سلام خانوم خانوما! چی شده؟ - سلام کامی. - گریه کردی؟ چرا جوابم رو نمی دادی؟ از دیروز تا حالا نه جواب تماسامو دادی و نه جواب پیامامو! - باید ببینمت و باهات حرف بزنم کامی. شوکه شده بود و ساکت موند. بعد از چند لحظه گفت: - اتفاقی افتاده؟ آقا جون چیزیش شده؟ - نه، کی وقت داری؟ - امروز تا پنج بیمارستانم. بعدش میام دنبالت دم خونتون. - نه، میام کافی شاپ پایین رستوران. - باشه، نگرانم کردی. خداحافظ. - خداحافظ. پایین تختم نشستم و به عکس مامانم خیره شدم. بعد از چند دقیقه از صدای در فهمیدم که سامان اومده، از پشت پنجره نگاهش می کردم که سرشو بالا آورد و به پنجره اتاقم نگاه کرد. پرده رو انداختم و بعد از شستن صورتم، سعی کردم عادی رفتم کنم و رفتم پایین. با صدای بلند سلام دادم و رفتم تو آشپزخونه. آقا جون و سامی جوابمو دادن. یه تکه نون برداشتم و با پنیر و گردو توی دهنم گذاشتم. بعد از چند دقیقه سامی با یه پفک بزرگ اومد توی آشپزخونه و گفت: - سیسی کوچولو چطوری؟ یه استکان چای برام می ریزی؟ از رفتارش تعجب می کردم نه به رفتار چند دقیقه پیشش و نه به الانش. همون طور با تعجب نگاهش می کردم که گفت: - چرا این جوری نگام می کنی؟ خب نریز! خودم می ریزم. منو بگو سر صبحی رفتم واسه خانوم پفک خریدم. دو تا استکان چای ریخت و گفت: - بیا تنبل خانوم من برای تو هم ریختم! یه صندلی بیرون کشید و گفت: - زبونتو خانوم موشه خورده که حرف نمی زنی؟ برای این که حرصشو در بیارم گفتم: - نه آقا موشه خورده! چشماشو تنگ کرد و گفت: - آقا موشه شکر خورده! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. ذهنم هنوز درگیر صبح بود. یه لقمه برام گرفت و گفت: - بفرما. لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم: - مرسی. تو فکر بودم که یه دفعه یکی زد زیر بینیم. با عصبانیت گفتم: - سامی، خیلی بی مزه ای! شکلک با مزه ای در آورد و گفت: - اِ؟ مگه تو منو چشیدی؟ هردومون زدیم زیر خنده. بعد از تموم شدن صبحونه م بلند شدم که برم. سامی گفت: - پفکتو هم بردار. با لبخند گفتم: - مرسی! پفک رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. تا ساعت پنج کامران صد مرتبه زنگ زد که قرارمون رو یاد آوری کنه. ولی من هیچ وقت قرار به این مهمی رو فراموش نمی کردم! ساعت یه ربع پنج آماده شدم و رفتم بیمارستان. رفتم توی کافی شاپ و دیدم کامران دستاشو توی موهاش فرو کرده بود و نشسته بود پشت میز. روبروش نشستم و گفتم: - سلام. سرشو بالا آورد و آزرده نگاهم کرد. نگاهش گویای همه چی بود. انگار همه چی رو قبلاً حدس زده بود. با صدای آرومی گفت: - سلام. خب تعریف کن. قهوه شو یه نفس بالا کشید و گفت: - تو قبول کردی که این کارو بکنی؟ - هنوز جواب ندادم. ولی آره. با نگرانی نگام کرد و گفت: - مطمئنی؟ - نمی تونم کاری کنم. تو اگه جای من بودی چی کار می کردی؟ دستشو روی دستم گذاشت و گفت: - من یه پسرم و اتفاق خاصی نمی تونه برام بیفته! معذرت می خوام ولی حقیقت داره. دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم: - آقا جونمه، نمی تونم رو حرفش حرف بزنم. نگاهی به ساعتم انداختم، 7:30 بود. - بهتره دیگه بریم. نفس عمیقی کشید و گفت: - تو برو کنار ماشین تا منم بیام. بلند شدم و رفتم کنار ماشین ایستادم. بعد از چند دقیقه کامران هم اومد و گفت: - بریم. توی راه گفت: - ساغر؟ - هوم؟ - یه قولی بهم می دی؟ چشمامو بستم و گفتم: - ببین کامران من قراره یه سال با اون زندگی کنم. نمی دونم چه اتفاقی ممکنه بیفته و چه چیزی ممکنه بشه! - دوستش داری؟ آروم گفتم: - از بچگی دوستش داشتم. ماشینو کنار کشید و گفت: - یعنی باید بی خیالت بشم؟ با گریه گفتم: - کامران خواهش می کنم! من الان اصلاً تو وضعیت مناسبی نیستم. خواهشاً درکم کن! آروم گفت: - معذرت می خوام عزیزم. دیگه حرفی نمی زنم، گریه نکن. تا خونه دیگه هیچ کدوممون حرف نزدیم. جلوی در گفتم: - خداحافظ. - فردا می بینمت؟ - فکر نکنم، نمی دونم. - باشه، خداحافظ. به آقا جون سلام برسون. - باشه. بارون شدیدی داشت می بارید. کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو. صورتمو رو به آسمون گرفتم و خودمم شروع به باریدن کردم. از ته دل گریه می کردم! واقعاً دلم میخواست مامانم بود تا باهاش حرف می زدم. شروع کردم به خوندن یه شعر که خیلی دوستش داشتم: باز باران، کو ترانه؟ تا بگوید عاشقانه؟ با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران روز غمگین جدایی تلخ و تاریک مرگ نزدیک نوجوانی ساده بودم شاد و خرم نرم و نازک فارغ از هر گونه اندوه میدویدم همچو آهو می پریدم از لب جو دور می گشتم ز خانه ناگهان از بخت زارم عشق آمد کرد تارم عاشق و شیدا شدم من ای عجب رسوا شدم من هرچه بود اندر دل من نغمه های عشق من بود می شنیدم از پرنده از لب باد وزنده قصه ی تلخ جدایی راز های بی وفایی برق چشمش همچو شمشیر پاره می کرد سینه ام را آه سوزان درونم شعله میزد این دل بی کینه ام را خسته از اندوه گریزان خشمگین چون موج دریا دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا سبزه در زیر درختان کم کمک آغوش من شد توی این دریای سرسبز اندکی اندوه کم شد مرگ من از دور پیدا به چه زیبا بود عشقم غم نوشت در سرنوشتم می شنیدم در میان عشق بازی رازهای دلنوازی پندهای جان گدازی بشنو از من همره من پیش چشم درد فردا زندگانی خواه با غم خواه با درد گر تو باشی عشق من اندر بر من هست زیبا هست زیبا هست زیبا - دخترم؟ چرا نمیای تو؟ زیر بارون سرما می خوری؟ رفتم جلو و سرمو روی پای آقا جون گذاشتم و گفتم: - آقا جون؟ - جونم؟ - دلم خیلی برای مامان تنگ شده! دلم می خواست اینجا باشه تا بتونم باهاش حرف بزنم و مشورت کنم. - می دونم دخترم، می دونم چه حسی داری! رفته بودی کامران رو ببینی؟ - آره، سلام رسوند. - بهش گفتی؟ - آره. خیلی ناراحت شد و گفت که می ترسه من عاشق سامی بشم و اونو رها کنم. ولی آقا جون من هیچ قولی به اون ندادم که بخوام نگران بشم! - آره دخترم. ولی اونم حق داره، دلش نمی خواد دختری به گلی تو رو از دست بده! سامی از پشت سرمون گفت: - آقا جون سرما می خورید، بیاید بریم تو خونه. بلند شدم و به سامی سلام کردم و صندلی آقا جونو هل دادم سمت خونه. رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین. از توی یخچال یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم و شروع به درست کردن مواد ماکارونی کردم. می دونستم که سامی ماکارونی خیلی دوست داره. سر شام آقا جون گفت: - فردا عصر حاج رضا میاد اینجا عقدتون می کنه. با تعجب گفتم: - چرا انقدر زود؟ آقا جون نفس عمیقی کشید و گفت: - دکتر برای جمعه شب بلیط گرفته. هر چی زودتر شما عقد کنین، خیال من راحت تره! بعد از شام سامی ظرفا رو کمکم جمع کرد و من می شستم و اون آب می کشید. وقتی ظرف ها تموم شد، برگشتم و به سامان گفتم: - سامی؟ - هوم؟ - تو مشکلی نداری؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت: - نه مگه تو مشکلی داری؟ قرار نیست اتفاقی بیفته که! قراره یه مدت تنها زندگی کنیم. من به تنهایی عادت دارم، تو هم کم کم عادت می کنی. با نا امیدی گفتم: - اون روز می میرم. دفتر خاطرات عزیزم، الان ساعت 4:30 صبحه و من اصلا خوابم نمی بره. امروز قراره یه اتفاق مهم بیفته. شاید برای سامی زیاد مهم نباشه ولی برای من خیلی مهمه. خیلی وقت بود منتظر یه همچین وقتی بودم، ولی اصلا انتظار نداشتم که این طوری بشه. انقدر عجله ای و بدون این که حتی از احساس همدیگه با خبر بشیم بخوایم با هم ازدواج کنیم! هر چند که نمی شه اسمشو ازدواج گذاشت چون ما قراره فقط هم خونه باشیم. ولی همینم برای من مهمه. فقط امیدوارم سامی هم منو دوست داشته باشه، چون در غیر این صورت من خیلی عذاب می کشم. امروز این شعره رو توی وبلاگ یکی از دوستام خوندم به نظر خودم که خیلی قشنگه: من به یک عشق خیالی دلخوشم من به یک گلدان خالی دلخوشم باز تنهائی و فصلی بی صدا باز با گلهای قالی دلخوشم چینی صد وصله ای از جنس آه با همین آشفته حالی دلخوشم راز دریا خفته در آغوش من من به خواب خشکسالی دلخوشم هیچ کس تنهاییم را سر نزد با سکوت این حوالی دلخوشم دفترم رو بستم و رفتم وضو گرفتم و سر سجاده نشستم و از خدا خواستم که کمکم کنه. ساعت شش بود که رفتم پایین و چای دم کردم و رفتم از نانوایی دو تا نون بربری تازه گرفتم و برگشتم خونه. بعد از آماده کردن میز رفتم توی اتاقم و به شیوا و ژاله زنگ زدم و قضیه رو براشون تعریف کردم. هر دوشون قول دادن که برای بعد از ظهر بیان پیشم. ساعت دو و نیم دوستام اومدن و با هم رفتیم تو اتاقم. انقدر ذوق داشتن که مجبور شدم همه چی رو از اول براشون تعریف کنم. پیراهن سفیدی پوشیدم و یه کم آرایش کردم و زیر ابروهامم یه کم تمیز کردم. شیوا سوتی کشید و گفت: - عروس خانوم، چقدر خوشگل شدی! زدم به بازوش و گفتم: - کوفت! ژاله آروم با برس زد تو سرم و گفت: - چقدر بی جنبه ای؟ خوب راست می گه، خیلی خوشگل شدی! - شماها هم چقدر ندید بدید هستید ها! خوب برای اولین بار ابروهامو برداشتم، معلومه که تغییر کردم. صدای در زدن اومد. - خانوما حاج رضا اومد، نمی خواید بیاید بیرون؟ صدای کامبیز بود. دوست و شریک سامی که امروز اومده بود تا شاهد عقد ما باشه. - اومدیم. بلند شدم و گفتم: - بچه ها خوبم؟ شیوا- آره عروس خانوم. با بچه ها رفتیم بیرون. کامبیز بیرون ایستاده بود، قد و هیکلش مثل سامان بود ولی قیافه ش خیلی برام آشنا بود ولی نمی دونستم کجا دیدمش. لبخندی زد و گفت: - خب عروس خانومم حاضر شدن! از پله ها پایین رفتم. سامی یه کت و شلوار نقره ای پوشیده بود و آقا جون هم کت و شلوار پوشیده بود. اشک توی چشمای آقا جون جمع شده بود. آروم گفت: - زهرا کجاست تا دختر خوشگلشو ببینه؟ روی کاناپه کنار سام نشستم و قرآن عزیز جون رو برداشتم و شروع به خوندن سوره ی الرحمن کردم. آینه و شمعدون مامانم توی سفره بود. کامبیز با دوربینش فیلم برداری می کرد و عکس می انداخت. ژاله و شیوا هم بالای سرمون قند می سابیدن. یه لحظه احساس کردم چقدر بی کسم! چشمامو بستم و توی دلم گفتم: « مامان، می دونم الان اینجایی برام دعا کن. » سرمو بلند کردم و حس کردم مامانو می بینم که بهم لبخند می زنه. می خواستم ازش اجازه بگیرم، با چشمام بهش گفتم: - مامانی، تو راضی هستی؟ چشماشو بست و باز کرد. یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد. به آقا جون نگاه کردم، صورتش خیس اشک بود. حاج رضا برای سومین بار گفت: - دخترم وکیلم؟ از توی آینه نگاهی به سامی انداختم و یه قطره اشک دیگه از چشمم پایین افتاد. - با اجازه آقا جون و مامانم و عزیزجونم که حضورشونو اینجا حس می کنم، بله. ژاله و شیوا کل می کشیدن و بقیه دست می زدن. پسر حاج رضا اومد دنبالش و هر چی اصرار کردیم که برای شام بمونه، نموند. کامبیز اومد جلو و دست کرد توی ظرف نقل و یه مشت نقل ریخت روی سرمون. آقا جون یه گردنبند بلند که آویز الله داشت انداخت گردنم و یه ساعت هم به سامان داد. یه جفت حلقه صاف هم برامون گرفته بود که دست هم کردیم. ژاله ظرف عسل رو برامون گرفت و عسل توی دهن همدیگه گذاشتیم و چند تا عکس هم انداختیم. کامبیز و ژاله و شیوا گیر داده بودن که من و سامی باید با هم برقصیم و بالاخره به زور بلندمون کردن. کامبیز یه آهنگ آروم گذاشت و گفت: - تانگو برقصین ببینید بلد نیستید ما هم بهتون بخندیم. سامی دستش رو دور کمرم حلقه کرد و اون یکی دستمو با دست راستش گرفت و با هم شروع به چرخیدن کردیم. حرکاتمون انقدر با هم هماهنگ بود که خودمونم تعجب کرده بودیم. چشم تو چشم هم می رقصیدیم و می چرخیدیم. بعد از این که آهنگ تموم شد کامبیز چشماشو تنگ کرد و گفت: - کلک ها! نکنه قبلاً با هم تمرین کرده بودین؟ سامان با یه لبخند کج گفت: - نه اولین بارمون بود. همون موقع صدای زنگ آیفون اومد و سام رفت که جواب بده. بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک غذا برگشت و گفت: - بفرمایین، شاممون هم رسید. شاممون هم با شوخی و خنده خورده شد. اون شب قبل از خوابیدن توی دفتر خاطراتم نوشتم: در حضور خار ها هم می شود یک یاس بود در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یک متروکه را الماس بود کاش می شد ، حرفی از کاش می شد هم نبود هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود با گریه از آقا جون جدا شدم و گفتم: - آقا جون خیلی مواظب خودتون باشین و قرصاتونو همیشه سر وقت بخورین. آقا جون دستامو بوسید و گفت: - دخترم انقدر گریه نکن، دلم ریش شد. رو به دکتر گفتم: - دکتر خیلی مراقب آقا جونم باشین. دکتر متواضعانه سر خم کرد و گفت: - چشم. همون موقع شماره پرواز آقا جون رو اعلام کردن. وقتی رفتن، اشکامو پاک کردم و به سامی گفتم: - بریم سامی. توی ماشین سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم آروم اشک می ریختم. سامی دستمو توی دستش گرفت و گفت: - انقدر گریه نکن. - خیلی می ترسم سامی. اگه یه وقت خدای نکرده بلایی سر آقا جون بیاد من دیگه هیچ کسو ندارم. تو بعد از این یه سال می ری برای خودت زندگی کنی، من ازت توقع ندارم که با من بمونی، ولی اگه آقا جون نباشه دیگه هیچ کس رو ندارم. فشار کمی به انگشتام وارد کرد و گفت: - تا ابد می تونی روی من حساب کنی. در ضمن انشاءالله که اتفاقی نمیفته! وقتی رسیدیم رفتم لباسامو عوض کردم و اومدم پایین توی آشپزخونه و دو تا فنجون قهوه درست کردم و با شیر و شکر توی سینی گذاشتم و بردم توی سالن. سامان لبخندی زد و گفت: - دستت درد نکنه. کنارش نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم. حس کردم می خواد چیزی بگه و با خودش داره کلنجار میره. به خاطر همین گفتم: - قهوه ت رو بخور تا سرد نشده. و یه جرعه از قهوه خودمو خوردم. با مِن و مِن گفت: - می خواستم یه چیزی بهت بگم. - بگو. - راستش یه چیزی هست. من چیزه . . . چطوری بگم؟ با تردید گفتم: - پای دختر دیگه ای در میونه؟ کسی هست که دوستش داری؟ - آره، راستش یه جورایی باهاش نامزدم و بعد از این یه سال باهاش ازدواج می کنم و از ایران می رم. با این که دلم خیلی شکست ولی زود خودمو جمع و جور کردم. شونه هامو بالا انداختم و گفتم: - من کاری به کارت ندارم. من خودمم با یکی هستم و اون چند باری از آقا جون منو خواستگاری کرده و هر بار به دلیلی جواب سر بالا بهش دادم. من هم برنامه هایی برای بعد از این یه سال برای خودم دارم. فنجون خالیمو روی میز گذاشتم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم. در رو بستم و به اشکام اجازه دادم که روی گونه هام جاری بشن و روصورتم خط بکشن. خیلی حالم بد بود و احساس می کردم دارم خفه می شم. پایین تختم نشستم و سرم رو به تختم تکیه دادم. از توی کشوی پا تختی دفتر خاطراتم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن: دارم خفه می شم، همدمم امشب یکی از بدترین شبهای زندگیمه! چی می تونه بدتر از این باشه که بفهمی کسی که یه عمره دوستش داری، با یکی دیگه نامزده؟! آره همدمم، اون نامزد داره. از همین الان از دختره متنفرم، دلم میخواد خفه ش کنم و دونه دونه موهاشو بِکَنَم! یعنی خوشگله؟ هر چقدر هم خوشگل باشه ازش خوشم نمیاد. ای عشق مدد کن که به «سامان» برسیم چون مزرعه تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم دفترم رو بستم وروی تختم دراز کشیدم. هندزفری توی گوشم گذاشتم و آهنگ بیکلام گذاشتم که گوش بدم. صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم. گوشی و هندزفریم روی میز پا تختی بود و پتو روم بود. یادم بود همون جور که رو تختم دراز کشیده بودم خوابم برد، احتمالاً سامی پتو روم انداخته بود. بلند شدم و وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم. داشتم آماده می شدم که دیدم یه کاغذ روی میزمه، دست خط سامی بود: از فردا یه مقدار پول برای هر ماهت می ذارم روی میز آشپزخونه. اگر کم بود بهم خبر بده! نوشته رو سر جاش گذاشتم و رفتم پایین. صبحونه مختصری خوردم و میز صبحونه رو آماده گذاشتم. پول ها رو شمردم، خیلی بیشتر از اونی بود که فکرشو می کردم به خاطر همین دست بهشون نزدم و گذاشتم سر جای قبلیش. چون من خودم حقوق داشتم و احتیاجی به پولی که اون می خواست بهم بده نداشتم. کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. سر خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که یه ماشین جلوی پام ایستاد. اول محل ندادم و رومو اون طرف کردم. شیشه رو داد پایین و گفت: - برسونمت خانوم دکتر! با لبخند گفتم: - سلام کامی! - سلام عزیزم، بپر بالا بریم که دیرمون شد. سوار شدم و گفتم: - تو که امروز شیفت نداری. برای چی اومدی؟ - با محمدی عوض کردم که فردا با هم بریم کوه. به شیوا و ژاله هم بگو بیان! - نچ نچ! دوشنبه امتحان زبان تخصصی و ریاضی دارم و باید بخونم. بهرامی رو هم که می شناسی، همیشه توقع بیست از من داره. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: - تو هم که همیشه بیست می شی! - به خاطر این که به حرفای تو وسواس خناس گوش نمی دم و به جای ولگردی می شینم و درسمو میخونم. - بازم تو خوش به حالته که این ترم درست تمومه! من چی بگم که یه سال دیگه هم دارم؟! - این از تنبلی خودته. از من یاد بگیر با این که یه سال دیرتر از تو وارد دانشگاه شدم، به این زودی درسمو تموم کردم. ولی توی بی عرضه هنوز موندی! بقیه ی راه تا دانشگاه رو با شوخی و خنده گذرونیم.خودکارمو انداختم تو کیفم و پوفی کردم و بلند شدم. برگه مو به استاد تحویل دادم و گفتم: - خسته نباشید استاد. استاد بهرامی یه ابروشو بالا انداخت و نگاهی به برگه م انداخت و گفت: - مثل همیشه بیست؟ لبخندی زدم و گفتم: - اگه خدا قبول کنه! رفتم بیرون و منتظر شیوا و ژاله موندم. ژاله اومد بیرون و پقی زد زیر خنده. شیوا هم با خنده گفت: - ساغر باور کن این بهرامی عاشقته! کل وقت امتحان زوم تو بود. تو هم مثل بز سرتو انداخته بودی پایین و داشتی جوابا رو می نوشتی. ژاله هم بین خنده هاش گفت: - آره بابا، من و شیوا سه بار برگه مونو عوض کردیم نفهمید! - خب بریم بوفه که مردم از گرسنگی! تو راه کامران و پژمان محمدی رو دیدیم. کامران با لبخند گفت: - خانوم صادقی امتحان چطور بود؟ یه ابرومو بالا انداختم و گفتم: - چون به جای گشت و گذار رفتن خوب خونده بودم، خوب دادم. غیر از کامی کسی متوجه منظورم نشد. بعد از خوردن یه ساندویچ رفتم توی نمازخونه تا یه کم قبل از امتحان درسا رو مرور کنم. بعد از دادن امتحان رفتم بیمارستان و شیفت رو تحویل گرفتم. رفتم توی پاویون تا یه کم استراحت کنم. وقتی چشم باز کردم، فهمیدم یه ساعت و نیم خوابیده بودم. بلند شدم و رفتم بیرون. از پشت سر خانوم اکبری گفتم: - سلام، چه خبر؟ - وای خانوم صادقی، دکتر رسولی اومدن و کلی داد و بیداد راه انداختن که چرا کسی سر به بیمارا نمیزنه و مسئول شیفت کیه. خانوم اسدی گفتن که شما مسئول شیفت امشب هستین و الان هم دارین توی پاویون استراحت می کنین. باورتون نمیشه انگار آب ریخته باشی روی آتیش! خواستم بیام صداتون کنم که دکتر نذاشتن و حتی بیمارا رو هم خودشون ویزیت کردن. الانم خودشون اومدن! برگشتم و با لبخند گفتم: - سلام دکتر، واقعا شرمنده م! - دشمنت شرمنده باشه دخترم، امتحانات رو چطور بود؟ - خوب بود. ساعت پنج و نیم صبح شیفت رو تحویل دادم و رفتم خونه. یه راست رفتم توی اتاقم و بعد از خوندن نماز صبحم با همون لباسا ولو شدم روی تختم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. با چشمای بسته جواب دادم: - الو؟ صدای پر انرژی کامران رو شنیدم: - سلام خانوم خانوما! خواب بودی؟ - آره، الانم می خوام بخوابم. - مطمئنم الان با همون لباسای دیروزت و با چشمای بسته روی تختت افتادی. میدونی ساعت چنده؟ - نه. - هشت و نیم شبه. مثل فنر از جام پریدم و گفتم: - یعنی من چهارده ساعت خوابیدم؟ - آره. رقیب من چطوره؟ - نمی دونم از پریروز ندیدمش. - خب دختر خوب بلند شو و برو صورتتو بشور و غذا بخور و بشین سر درسات. - باشه، خداحافظ. بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم. بعد از نماز سر سجاده نشستم و برای مامانم و عزیز جون و مرضیه خانوم قرآن خوندم. بعدش بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. داشتم شامی درست می کردم که سامان اومد خونه. خودمو مشغول کار کردم تا خودش بیاد سمتم. اومد توی آشپز خونه و گفت: - سلام ساغر. مثل اینکه دیروز خیلی خسته شده بودی، امروز کل روز رو خواب بودی! - سلام، آره من همیشه خسته می شم! - کمتر از خودت کار بکش، سه روزی می شه که ندیدمت. پوزخندی زدم و گفتم: - مگه مهمه؟ - منظورتو نمی فهمم. - منظوری نداشتم. برو لباساتو عوض کن بیا، شام حاضره! - باشه. بعد از رفتنش بغضم شکست و اشکام ریخت. خدایا، بودن کنارش و نداشتنش بدتر از نبودنشه! کمکم کن که بتونم با این وضع کنار بیام. بعد از شام رفتم توی سالن و سینی چای رو روی میز گذاشتم و به تماشای فیلم مشغول شدم. داشت فیلم داستان عشق رو می داد. همون تیکه ش یه صحنه ی مورد دار داشت و من خودمو با جزوه م سرگرم کردم و سامان به سختی از لبخند زدن جلوگیری می کرد. سامان گفت: - فردا که کلاس نداری؟ - چطور؟ - می خوام برم در بند، تو هم باهام میای؟ - تنها می خوای بری؟ - نه دیگه با تو می خوام برم. - باشه بریم. اون شب زود خوابیدم تا صبح زود بیدار شم. ساعت شش و نیم راه افتادیم و ساعت هفت رسیدیم دربند. اول رفتیم توی یه رستوران صبحانه خوردیم و بعد رفتیم بالا. ساعت دوازده و نیم برگشتیم پایین و وقتی داشتیم از جلوی یه مغازه آلوچه فروشی رد می شدیم، گفتم: - سامی، من از اونا می خوام. با لبخند گفت: - از کدوما؟ - از همه شون. سامان از همه ی لواشک ها و آلوها برام گرفت. فروشنده که مرد مسنی بود، با لبخند گفت: - پسرم، خانومت ویار داره؟ سامان نگاهی به من انداخت و من هم سرخ شدم. - نه آقا. - تازه ازدواج کردین؟ - بله. - پس هنوز وقت دارین. انقدر توی فکر بودم که اصلاً حواسم به سامان نبود. سامان گفت: - ببین اگه این ها رو ازم نگیری می ریزم توی آب! فوری از دستش قاپیدم و شروع به خوردن کردم. ساعت چهار و نیم بود که رفتیم خونه. شام ماکارونی درست کردم و با هم خوردیم. موقع خواب توی دفترم نوشتم: دفتر خاطرات عزیزم، موندم کدوم یکی از رفتارهاش رو باور کنم. نه به بی محلی هاش و نه به این خوش رفتاری هاش! با این حال امروز واقعاً بهم خوش گذشت. عاشقي چيزي براي هديه نيست طرح دريا و غروب و گريه نيست عاشقي يك كلبه ي ويرانه نيست صحبت از شمع و گل و پروانه نيست عاشقي تنهاي تنها يك تب است بي تو مردن در سكوت يك شب است بي تو مردن در سكوت يك شب است خودکارمو انداختم تو کیفم و پوفی کردم و بلند شدم. برگه مو به استاد تحویل دادم و گفتم: - خسته نباشید استاد. استاد بهرامی یه ابروشو بالا انداخت و نگاهی به برگه م انداخت و گفت: - مثل همیشه بیست؟ لبخندی زدم و گفتم: - اگه خدا قبول کنه! رفتم بیرون و منتظر شیوا و ژاله موندم. ژاله اومد بیرون و پقی زد زیر خنده. شیوا هم با خنده گفت: - ساغر باور کن این بهرامی عاشقته! کل وقت امتحان زوم تو بود. تو هم مثل بز سرتو انداخته بودی پایین و داشتی جوابا رو می نوشتی. ژاله هم بین خنده هاش گفت: - آره بابا، من و شیوا سه بار برگه مونو عوض کردیم نفهمید! - خب بریم بوفه که مردم از گرسنگی! تو راه کامران و پژمان محمدی رو دیدیم. کامران با لبخند گفت: - خانوم صادقی امتحان چطور بود؟ یه ابرومو بالا انداختم و گفتم: - چون به جای گشت و گذار رفتن خوب خونده بودم، خوب دادم. غیر از کامی کسی متوجه منظورم نشد. بعد از خوردن یه ساندویچ رفتم توی نمازخونه تا یه کم قبل از امتحان درسا رو مرور کنم. بعد از دادن امتحان رفتم بیمارستان و شیفت رو تحویل گرفتم. رفتم توی پاویون تا یه کم استراحت کنم. وقتی چشم باز کردم، فهمیدم یه ساعت و نیم خوابیده بودم. بلند شدم و رفتم بیرون. از پشت سر خانوم اکبری گفتم: - سلام، چه خبر؟ - وای خانوم صادقی، دکتر رسولی اومدن و کلی داد و بیداد راه انداختن که چرا کسی سر به بیمارا نمیزنه و مسئول شیفت کیه. خانوم اسدی گفتن که شما مسئول شیفت امشب هستین و الان هم دارین توی پاویون استراحت می کنین. باورتون نمیشه انگار آب ریخته باشی روی آتیش! خواستم بیام صداتون کنم که دکتر نذاشتن و حتی بیمارا رو هم خودشون ویزیت کردن. الانم خودشون اومدن! برگشتم و با لبخند گفتم: - سلام دکتر، واقعا شرمنده م! - دشمنت شرمنده باشه دخترم، امتحانات رو چطور بود؟ - خوب بود. ساعت پنج و نیم صبح شیفت رو تحویل دادم و رفتم خونه. یه راست رفتم توی اتاقم و بعد از خوندن نماز صبحم با همون لباسا ولو شدم روی تختم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. با چشمای بسته جواب دادم: - الو؟ صدای پر انرژی کامران رو شنیدم: - سلام خانوم خانوما! خواب بودی؟ - آره، الانم می خوام بخوابم. - مطمئنم الان با همون لباسای دیروزت و با چشمای بسته روی تختت افتادی. میدونی ساعت چنده؟ - نه. - هشت و نیم شبه. مثل فنر از جام پریدم و گفتم: - یعنی من چهارده ساعت خوابیدم؟ - آره. رقیب من چطوره؟ - نمی دونم از پریروز ندیدمش. - خب دختر خوب بلند شو و برو صورتتو بشور و غذا بخور و بشین سر درسات. - باشه، خداحافظ. بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم. بعد از نماز سر سجاده نشستم و برای مامانم و عزیز جون و مرضیه خانوم قرآن خوندم. بعدش بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. داشتم شامی درست می کردم که سامان اومد خونه. خودمو مشغول کار کردم تا خودش بیاد سمتم. اومد توی آشپز خونه و گفت: - سلام ساغر. مثل اینکه دیروز خیلی خسته شده بودی، امروز کل روز رو خواب بودی! - سلام، آره من همیشه خسته می شم! - کمتر از خودت کار بکش، سه روزی می شه که ندیدمت. پوزخندی زدم و گفتم: - مگه مهمه؟ - منظورتو نمی فهمم. - منظوری نداشتم. برو لباساتو عوض کن بیا، شام حاضره! - باشه. بعد از رفتنش بغضم شکست و اشکام ریخت. خدایا، بودن کنارش و نداشتنش بدتر از نبودنشه! کمکم کن که بتونم با این وضع کنار بیام. بعد از شام رفتم توی سالن و سینی چای رو روی میز گذاشتم و به تماشای فیلم مشغول شدم. داشت فیلم داستان عشق رو می داد. همون تیکه ش یه صحنه ی مورد دار داشت و من خودمو با جزوه م سرگرم کردم و سامان به سختی از لبخند زدن جلوگیری می کرد. سامان گفت: - فردا که کلاس نداری؟ - چطور؟ - می خوام برم در بند، تو هم باهام میای؟ - تنها می خوای بری؟ - نه دیگه با تو می خوام برم. - باشه بریم. اون شب زود خوابیدم تا صبح زود بیدار شم. ساعت شش و نیم راه افتادیم و ساعت هفت رسیدیم دربند. اول رفتیم توی یه رستوران صبحانه خوردیم و بعد رفتیم بالا. ساعت دوازده و نیم برگشتیم پایین و وقتی داشتیم از جلوی یه مغازه آلوچه فروشی رد می شدیم، گفتم: - سامی، من از اونا می خوام. با لبخند گفت: - از کدوما؟ - از همه شون. سامان از همه ی لواشک ها و آلوها برام گرفت. فروشنده که مرد مسنی بود، با لبخند گفت: - پسرم، خانومت ویار داره؟ سامان نگاهی به من انداخت و من هم سرخ شدم. - نه آقا. - تازه ازدواج کردین؟ - بله. - پس هنوز وقت دارین. انقدر توی فکر بودم که اصلاً حواسم به سامان نبود. سامان گفت: - ببین اگه این ها رو ازم نگیری می ریزم توی آب! فوری از دستش قاپیدم و شروع به خوردن کردم. ساعت چهار و نیم بود که رفتیم خونه. شام ماکارونی درست کردم و با هم خوردیم. موقع خواب توی دفترم نوشتم: دفتر خاطرات عزیزم، موندم کدوم یکی از رفتارهاش رو باور کنم. نه به بی محلی هاش و نه به این خوش رفتاری هاش! با این حال امروز واقعاً بهم خوش گذشت. عاشقي چيزي براي هديه نيست طرح دريا و غروب و گريه نيست عاشقي يك كلبه ي ويرانه نيست صحبت از شمع و گل و پروانه نيست عاشقي تنهاي تنها يك تب است بي تو مردن در سكوت يك شب است بي تو مردن در سكوت يك شب است در زدم و وارد دفتر دکتر رسولی شدم. - سلام دکتر، خسته نباشین! - بَه، سلام به جوونترین اینترن بخش ما! تو هم خسته نباشی. - ممنون استاد. امتحانام بالاخره تموم شد و اگه شما اجازه بدین می خوام یه چند روزی برم مرخصی. - اتفاقاً خودمم می خواستم بهت بگم. دو هفته مرخصی بهت می دم برو استراحت مطلق! اگه شد حتماً یه مسافرت هم برو. برای روحیه ت خیلی خوبه! - آره با بچه ها می خوایم بریم شمال. بعد از چند دقیقه از دفتر دکتر اومدم بیرون. وقتی داشتم میومدم بیرون، خوردم به یه نفر و اون دستاشو دورم حلقه کرد که نیفتم. چشمامو باز کردم و دیدم کامیه! - سلام ساغر. حواست کجاست دختر؟ پیش دکتر بودی؟ از حلقه ی دستاش بیرون اومدم و گفتم: - سلام، آره. می خوام برای چند روز برم مسافرت. اگه دیگه ندیدمت خداحافظ. - مسافرت؟ - آره، شیش سالی می شه که یه مسافرت درست و حسابی نرفتم. اخم کرد و گفت: - با سامان که نمی خوای بری؟ لبخندی زدم و گفتم: - شاید با اون رفتم. چطور؟ رنگ از روش پرید و گفت: - هیـ . . . هیچی! بعد با حالت مشکوکی گفت: - نکنه می خواین برین ماه عسل؟ - آره، یه همچین چیزی! رنگ از روش پرید و گفت: - باشه، خوش بگذره! خندیدم و گفتم: - شوخی کردم بابا! با شیوا و ژاله دارم می رم. نفس راحتی کشید وگفت: - آهان، در هر صورت خوش بگذره! - مرسی. رفتم خونه و با همون لباسام روی تخت خوابم برد و وقتی سامی می خواست لباسمو عوض کنه بیدار شدم. با خمیازه گفتم: - سامی شام خوردی؟ - نه، الان با هم می خوریم. سر شام به سامان گفتم: - سامی، می خوام با دوستام یه چند روزی بریم شمال. اخم کرد و گفت: - برای چی؟ - بالاخره درسم تموم شد، به خاطر همین بعد از شیش سال می خوام برم مسافرت! - آهان. آخه منم قراره برم شمال، برای پروژه ی جدیدی که گرفتیم. کی میرید؟ - فردا، تو چی؟ - به احتمال زیاد پس فردا! بعد از اون یه کم در مورد کاراش حرف زد و دیگه چیزی نگفتیم. اون شب وقتی داشتم وسایلم رو جمع می کردم، سامی اومد تو اتاقم و گفت: - سیسی؟ - جونم؟ - راستش چیزه، اون . . . اون پسره که گفتی، اونم همراهتونه؟ با اینکه سوالش خیلی عادی بود ولی ته دلم قیلی ویلی رفت که داره حسودی می کنه. بخاطر همین گفتم: - چطور مگه؟ اخم کرد و گفت: - اگه اونم بخواد باهاتون باشه من اجازه نمی دم تو بری! - تو هیچ کاری نمی تونی بکنی! چونه مو توی دستش گرفت و از بین دندوناش گفت: - تو الان زن منی می فهمی؟ به خاطر همین بهت اجازه نمی دم با مرد دیگه ای مسافرت بری! خیره توی چشماش گفتم: - یعنی برات مهمه؟ - معلومه! خندیدم و گفتم: - خون خودتو کثیف نکن. اون قرار نیست با ما بیاد! با تعجب نگاهم کرد و گفت: - پس تو به من دروغ گفتی؟ - نه، من هیچی نگفتم. فقط پرسیدم چطور که تو یه دفعه قاطی کردی! خودشو جمع کرد و گفت: - به خاطر اینه که تو دست من امانتی! بعد هم به سرعت از اتاقم بیرون رفت. روی تختم دراز کشیدم و لبخند یه لحظه هم از روی لبم کنار نمیرفت. پس براش مهم بودم! عکسی رو که روز عقدمون انداخته بودیم برداشتم و بوسیدمش. فوری دفتر خاطراتمو درآوردم و شروع به نوشتن کردم: سلام همدمم، من خیلی خوشحالم، البته یه کمی هم ناراحتم چون قراره به مدت نامعلومی سامی رو نبینم. ولی فکر کنم یه کمی دوستم داشته باشه. چون وقتی فکر کرد که کامی هم قراره با ما بیاد، قاطی کرد و بهم گفت: « تو زن منی! » یعنی منو زن خودش می دونه؟ وای انقدر خوشحالم که حتی خوابمم نمی بره. دارم می رم مسافرت و تو رو هم با خودم می برم. چون ممکنه تو نبودم سامی بیاد تو اتاقم و تو رو پیدا کنه و من اینو نمی خوام! اینم یه شعر دیگه: باز در كلبه تنهايي خويش عكس روي تو مرا ابري كرد عكس تو خنده به لب داشت ولي، اشك چشمان مرا جاري كرد. چمدونمو توی صندوق گذاشتم و گفتم: - خب سامی، من دیگه می رم. تو کی میری؟ - پس فردا. - خب من دیگه برم. روی نوک پام بلند شدم و گونه شو بوسیدم. دستاشو دورم حلقه کرد و محکم تو بغلش فشارم داد. زیر گوشمو بوسید و گفت: - مواظب خودت باش. رسیدی زنگ بزن به گوشیم! - باشه. سوار ماشین شدم و راه افتادیم. سامی یه کاسه آب پشت سرمون ریخت و دست تکون داد. وقتی راه افتادیم، سرمو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم گریه می کردم. یه دفعه شیوا زد پس گردنم و گفت: - می شه بگی دیگه برای چی داری زر می زنی؟ گردنمو مالیدم و گفتم: - خیلی بی شعوری شیوا! - خب راس می گم دیگه! اون که هم بغلت کرد و هم بوست کرد. دیگه چی می خوای؟ ژاله زد روی شونه م و گفت: - حق با شیوائه، تا حالا ندیده بودم یه برادر اینقدر عاشقونه خواهرشو بغل کنه و ببوسه! - جمع کنید بابا این بند و بساطتونو! من عاشقشم ولی اون نیست و این بدترین چیز تو زندگی منه! - تا حالا بهش گفتی که دوستش داری؟ - نه، هیچ وقت هم این کار رو نمی کنم. چون می دونم که اون نامزد داره! ژاله- نامزد کیه؟ تو زنشی، اینو توی اون کله ی کوچولوت فرو کن خوشگله! - نمی دونم ژاله، نمی دونم! ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم ویلای ژاله اینا. وسایلم رو بردم توی اتاق و اولین کاری که کردم تماس گرفتن با سامی بود. بعد از چند تا بوق جواب داد: - بله؟ - سلام سامی، ساغرم! - سلام، حالت چطوره؟ - خوبم، زنگ زدم بهت بگم که رسیدم. - خوش می گذره؟ - آره، خیلی! یکی از اون ور خط صداش کرد: - سامان؟ بیا اینجا! توی دلم گفتم: - مرض، دختره ی پررو! با چه نازی هم صداش می کنه. با حرص گفتم: - مثل این که کارت دارن! - آره باید برم. - باشه برو! - شب بهت زنگ می زنم. فعلا خداحافظ. - خداحافظ. روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. آخ سامان اگه بدونی دوریت چقدر عذابم می ده! حالم از دختری که اونجوری صداش کرد بهم می خورد. توی فکر بودم که گرمای دستی رو روی شونه م حس کردم. سرمو بلند کردم و از بین اشکام ژاله رو دیدم. سرمو گذاشتم روی شونه ش و هق هقمو روی شونه ش خفه کردم. ژاله هم آروم آروم نوازشم کرد تا خوابم برد. شب دوم کنار آتیش نشسته بودیم. به آتیش خیره شده بودم و اشک می ریختم. ژاله دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: - ساغر انقدر خودتو عذاب نده! - این عشق آخر سر منو از پا میندازه! به جرقه های آتیش خیره شدم و شروع به زدن آهنگ کردم: همین که تو اینجا کنار منی همین که کنارت نفس می کشم همین که تو می خندی و من فقط کنار تو از غصه دست می کشم همین که تو این جا کنار منی نگاهت پناه دل خسته مه نمی خوام که دنیا بهم رو کنه همین که کنار منی بسمه من حتی به این حدشم راضیم که باشی کنارم بمونی فقط واسه من فقط بودنت کافیه دیگه هیچی جز این نمی خوام ازت واسه من فقط بودنت کافیه که هستی کنارم قدم می زنی بهم حس دلدادگی می دی و داری لحظه هامو رقم می زنی احساس کردم یکی داره میاد سمتمون. فکر کردم چشمام داره اشتباه می بینه! - دیشب شک کردم که این صدا برام خیلی آشناست. بلند شدم و گفتم: - سامی! لبخندی زد و گفت: - سلام خانوما حالتون چطوره؟ دوستام هم بلند شدن و جواب سلامشو دادن. ژاله با لبخند گفت: - حالمون بهتر از ساغر نمی تونه باشه! چشم غره ای به ژاله رفتم. شیوا گفت: - خب ما دیگه می ریم، شما راحت باشین! با عصبانیت به شیوا گفتم: - یه دقیقه صبر کنید با هم بریم. ژاله دست شیوا رو کشید و گفت: - خداحافظ و شب خوش! بعد از رفتن اونا سامی اومد جلو و دستامو توی دستاش گرفت و گفت: - حالت چطوره؟ اشکام پایین ریختن و گفتم: - دلتنگم سامی! بغلم کرد و گفت: - خودتو خالی کن! سرمو توی شونه ش فشار دادم و اشک ریختم. وقتی آروم شدم با هم روبروی دریا نشستیم و اون برام از کاراش تعریف کرد و من از این چند روز براش تعریف کردم. همون جا نشسته بودیم که بارون شروع به باریدن کرد. صورتمو به سمت آسمون گرفتم و شروع به خوندن یه شعر کردم: ببار ای آسمان امشب که من از غصه دلگیرم بباران اشک تنهایی که من از درد می میرم بریزان بر من خسته تگرگ سرد چشمانت که من در شرم اندوهم زچشمم اشک می گیرم بیا ای دل نشین در من که با تو حرف ها دارم بیا ای دل که از مستی تو عمریست می بارم همین ویرانه ام روزی زمانی خانه ی من بود همین سردی که توپایی دمی آغوش گرمم بود تو را یاد آور


مطالب مشابه :


رمان اعتراف عاشقانه

رمان اعتراف عاشقانه وارد شدم و گفتم:- سلام به آقا جون گل خودم!- سلام دختر گلم، حالت چطوره؟-




رمان اعتراف عاشقانه

دانلودرمان روزای رمان اعتراف عاشقانه چمدونمو گذاشتم روی زمین و روی تختم ولو شدم.




چند اعتراف خنده دار پسران (حتما بخوانید)

دانلودرمان روزای رمان اعتراف عاشقانه. رمان عشق




دانلود رمان هیچوقت اعتراف نکن(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

رمانهای عاشقانه دانلود رمان هیچوقت اعتراف نکن »» دانلودرمان عشق چیز دیگری است




رمان عملیات عاشقانه

دانلودرمان روزای رمان اعتراف عاشقانه. رمان زیباترین رویای عاشقانه ی




برچسب :