آنتی عشق 11


منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خيره شد و ادامه داد :
_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .
تو چشمام خيره شد و گفت :
_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...
تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :
_خيالتون راحت باشه عمو .
_ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :
_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!
لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .
عمو پرويز گفت :
_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...
از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :
_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!
ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :
_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟
****
تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟
صداي خندون پرهام تو گوشي پيچيد :
_ ميخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بيدار ميشي بياي كلانتري ، چطور ميتونم مطمئن بشم ؟!
_ با اين بساطي كه تو واسم درست كردي و هر 5 دقيقه زنگ ميزني زياد هم مطمئن نباش بيدار شم ...
فريادش تو گوشي پيچيد :
_ چي ؟!!! ... حالا كه شاكي رضايت داده تو نمياي ؟! .... اصلا فهميدم چيكار كنم ، خودم صبح ميام بيدارت ميكنم .
جمله ي آخرشو با ته خنده اي تو صداش گفت . ميدونستم اخر يه بهانه اي پيدا ميكنه بياد اينجا . چون از وقتي فهميده بود مارال امشب خونه ي ما و تو اتاق بغلي من خوابيده دوباره مسخره بازياش گل كرده بود . البته استارت شروع دوباره ي شيطنتاش از عصر كه شاكي گفته بود رضايت ميده شروع شده بود .
اينبار بعد از خداحافظي با پرهام گوشيمو كامل خاموش كردم تا چيزي مانع خوابم نشه كه در بعد از چند تقه باز شد و ميشا وارد شد . سريع گفت :
_ وقت داري حرف بزنيم ؟!
وقتي چشمش به بالاتنه ي بدون لباسم افتاد با اخم نچي كرد و روشو برگردوند . رفت سمت كمدم و درشو باز كرد و يه تيشرت بيرون اورد . تيشرت و به سمتم پرت كرد ، تو هوا قاپيدمش . گفت :
_ بپوش...
تيشرت و پرت كردم طرفش و با شيطنت گفتم : نميپوشم ...
تيشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت كرد طرفم :
_ بپوش ديگه ... ميخوايم حرف بزنيم .
نگاهي به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ريخته و ژوليده بود ، تاپ آستين كوتاهش هم چروك شده بود . سري تكون دادم و گفتم :
_ از ميدون جنگ برگشتي ؟
سريع با غر غر گفت :
_ هر كي جاي من بود و قرار بود روي يه تخت يه نفره با مارال بخوابه همينجوري هم ميشد ...
يه لحظه فكر كردم اگه الان پرهام اينجا بود چه نظري داشت !
نگاهي به ايينه انداختو موهاشو كمي با دست مرتب كرد . همونجوري كه توتخت دراز كشيده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_ تخت من بزرگتره ها ....
_ ميدونم ...
با خنده گفتم :
_ قدمت رو چشم .
كوبيده شدن دوباره ي تيشرت و رو سرم احساس كردم و صداي ميشا كه با حرص گفت :
_ تو درست نميشي ...
سريع چشمامو باز كردم و نيم خيز شدم و با يه حركت دستشو كشيدم و انداختمش رو تخت . با عصبانيتي ساختگي گفتم :
_ ببينم تو چيكار كردي ؟!
با اينكه نصف من بود اما با يه حركت تكنيكي غافلگيرم كرد و منو پرت كرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حركت كنم . با خنده ي پيروزمندانه اي گفت :
_ ضربه فني ت كردم ...
صداي غيژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونيم سمت در . مارال با چشاي گرد شده در حاليكه لبخند خاصي گوشه ي لبش جاخوش كرده بود گفت :
_ ببخشيد ، در زدم ها ....خواستم به ميشا بگم بياد بخوابه ، بالش نرمه رو ميدم به خودش ...
و سريع قبل از اينكه منتظر جوابي از طرف ما باشه جلوي دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار كرد . ميشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_ واااااي ....
سريع از رو تخت پريد پايين و با حرص گفت :
_ تقصير توئه اگه از اول لباستو پوشيده بودي و گذاشته بودي حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع كرد . با شيطنت نگاهش ميكردم ، حتي تلاشي براي اينكه جلوي خنده مو بگيرم هم نميكردم .
با قيافه اي جدي برگشت طرفم و گفت :
_ در مورد اون حرفايي كه ميخواستي به بابا مامانامون بزني ....به نظرم بهتره فعلا چيزي نگي ، همون يه بار كه باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نميخوام دوباره من باعث شم طوريش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد ميگيم ، باشه ؟
اينبار با نگاهش خواهش ميكرد . گفتم :
_ باشه ، موافقم ...
چقدر سريع گفتم ، انگار از اين بازي خوشم اومده بود !
گفت :
_ خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش كردم و گفتم :
_ تو و مارال بياين اينجا بخوابين كه تختش بزرگتره ، من ميرم تو اتاق آذين ميخوايم ...
در حاليكه در و ميبست گفت :
_ نه ما با هم كنار ميايم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نيشخند گفتم :
_ تو شايد كنار بياي ، اما شك دارم مارال با اون لگدايي كه تو تو خواب ميپروني تا صبح خوابش ببره ...
سريع بالشمو بغل كردم و چشمامو بستم و آرزو كردم ديگه چيزي مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتيم كلانتري و شاكي كتبا رضايت داد . قضيه خيلي راحتتر از اوني كه فكرشو ميكردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب بايد پرهام تصادف ميكرد تنها به اين دليل كه من يه شب وحشتناك تو بازداشتگاه داشته باشم . يا بهتر بگم تنها به اين دليل كه من و ميشا نامزد بشيم !
از كلانتري مستقيم رفتيم شركت تا كارمونو بالاخره با يك روز تاخير شروع كنيم . اونروز عصر قرار بود عمو پرويز از بيمارستان مرخص بشه اما من وقت نكردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شركت درگير بودم .
عصر پرهام دوستش كه قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر كرد و رفتيم خونه رو ديدم . خونه ي دو خوابه ي شيك و تر تميزي بود . از شركت دور بود غير از اون با بقيه ي چيزاش مشكلي نداشتم . وسايلش هم تقريبا نو بود و شيك و از مهم تر طبقه ي دوم بود ! دوستش ميخواست تا آخر هفته از ايران بره واسه همين قرار گذاشتيم تا آخر هفته يه روز تعيين كينم و بريم دفتر اسناد رسمي و كار خريد خونه رو تموم كنيم . مامان هم بالاخره كنار ميومد .
شب ميشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربي گفت كه باباش گفته به خاطر اون نامزدي رو عقب نندازن . اينطور كه پيدا بود شوخي شوخي اخر هفته مراسم نامزدي داشتيم ! حداقلش اينبار ميشا پشت تلفن تقصيرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سكوت كنم . اما اگه همون هاميني بودم كه تازه برگشته هيچوقت به خاطر حرف ميشا راضي نميشدم به همين راحتي سكوت كنم . ميدونستم يه چيزايي تو ديدگاهم عوض شده ، ديدگاهم راجع به ميشا كه از اين رو به اون رو شده بود . و بايد پيش خودم اعتراف كنم كه بگي نگي داشتم جذبش ميشدم . هوممم....نه واقعا جذبم كرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگيامو از كمد بيرون آوردم . از 9 سالگي بابام برام يه دوربين خريده بود و همه هميشه منو در حال عكس گرفتن ميديدن . فكر نكنم كسي باشه كه اندازه ي من از همه ي خاطرات بچگيش عكس داشته باشه . اينبار با ديد ديگه اي ميخواستم آلبومم و نگاه كنم . بي اراده قرار بود رو ميشا زوم كنم . بعد از نگاه كردن عكسا يه سوال بزرگ برام پيش اومد ، چرا بيشتر عكساي آلبومم متعلق به ميشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هيچكس اندازه ي اون سوژه نبود ! با اين فكر خنده اي كردم و يكي از عكساش كه به نظرم از همه خنده دار تر بود و بيرون آوردم . تقريبا هشت سالش بود . قيافه ش اخمو بود و رد اشك رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبيده بود و منظره ي زشتي رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ريخته بودم ! حقش بود چون كتوني جديدمو پر اب كرده بود . با خنده عكسو بالاي آيينه ي اتاقم چسبوندم . اولين بار بود كه وقتي به عمق عكس نگاه ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه نه ، بچگياش هم خوشگل بوده . بچه كه بودم فكر ميكردم خوشگلترين دختربچه ي فاميل نداست !
با صداي زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود كه اصرار داشت هر طوري شده ميشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بيان بيرون . ميخواست به خاطر اينكه شاكي ش رضايت داده ناهار مهمونمون كنه . شماره ي ميشا رو گرفتم و در حاليكه با لبخند به عكس نگاه ميكردم گفتم :
_ فردا ناهار چيكاره اي ؟!
صداي بي حوصله ي ميشا جواب داد :
_ عليك ...يه ساندويچي چيزي تو دانشگاه سق ميزنم ، چطور ؟
_ پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشين . داره سور ميده ، يه رستوران تو جاده چالوسه ميگه جاي خوبيه ...
_ هوممممم....پس اين عسل كه هي گير ميده فردا واسه ناهار دعوتم كنه به خاطر مهموني پرهامه ؟!
_ آره شاكيش رضايت داده ، به خاطر همين ميخواد همه رو مهمون ميكنه ...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
_ با اينكه حال و حوصله ي خودمو هم ندارم اما ميدوني چيه ؟...ناهار فردا رو حتما ميام ...همش تقصير پرهامه كه الان تو اين بدبختي گير كرديم . ميام همه ي دوستام هم ميارم و همه مون گرونترين غذاها رو سفارش ميديم تا ورشكستش كنم ...بهش بگو جيبشو آماده كنه ...مارال هم نميارم تا دلش خنك شه ....
با خنده بين حرفش اومدم :
_ اوه اوه ... پرهام با اين كارا ورشكست نميشه ها ...
_ سوختن كه ميسوزه ...ميخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خنديدم و گفتم :
_ خيلي خوب پس فردا ميام دنبالت .
_ نميخواد ، با دوستام ميام .... بهت زنگ ميزنم آدرس و ميپرسم ...
_ باشه هر جور راحتي .
وقتي واسه شام رفتم پايين سر ميز شام بوديم كه بعد از چند لحظه مامان گفت :
_ هامين كت شلوارتو خريدي ؟! تا پنجشنبه چيزي نمونده ها ! يه وقتي هم بذار با ميشا برين دنبال لباس و سرويس جواهر واسه ميشا . كاش آذين هم با خودتون ببرين ميخوام مطمئن بشم همه چيتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بريليان بخري ، حالا بازم مهم اينه كه خودش چي بپسنده ... اما بريليان شيك تره ...خيالم از آرايشگرش راحته ، براش تو بهترين ارايشگاه وقت گرفتم ...
مامان همينطور حرف ميزد و من همونطور كه قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حين خوردن با لبخند سري به نشانه ي همدردي برام تكون داد . نيشخندي زدم و رو به مامان گفتم :
_بالاخره كار خودتو كردي ...
مامان ابرويي بالا انداخت و گفت :
_ نيست تو نميخواي ! ... من از همون اولش هم ميدونستم كه بهش علاقمند ميشي و اون مخالفتهاي اوليه چيز خاصي نيست . حالا طوري شده كه ميترسم نكنه قبل از اينكه عقد كنين كار دست خودتون بدين ...
قاشق و پرت كردم تو بشقاب و با ابروهاي درهم گفتم :
_ چي ميگي مامان ؟!
با لبخند معني داري گفت :
_ ديشب داشتم ميومدم اتاقت كه ديدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ريلكس بود كه سر شام جلوي بابا نشسته بود اين حرفا رو تو روم ميزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت ميكشيدم ...ولي مامان بيخيال ادامه داد :
_ دوباره همون حرص و جوشي كه موقع نامزدي آرمين ميخوردم و بايد بخورم ، كه مبادا قبل از عروسي كاري كنين كه مجبور بشيم عروسي رو بندازيم جلو ....
رو به بابا با شيطنت گفت :
_ جفت پسرات هم كه عين همن ...
بابا قهقهه ي بلندي زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . يعني مامان فكر ميكرد من و ميشا با هم رابطه داريم ؟! معلوم نيست ديشب مارال چي بهش گزارش داده . سري تكون دادم و گفتم :
_ شما نميخواد نگران اين چيزا باشي .
تلاشي براي تكذيب حرفاش نكردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور كنه . اصلا بذار هر فكري ميخواد بكنه . سرمو با غذام گرم كردم و سعي كردم خنده مو مهار كنم . اما ظاهرا خنده م از تير رس نگاه تيز بين مامان در امان نموند چون گفت :
_ يه وقت خجالت نكشيا ...
سرفه اي كردم و جدي شدم :
_ دارين اشتباه ميكنين مامان ... گفتين عمو پرويز بهتره ؟!
اينقدر ناشيانه بحث و عوض كردم كه جفتشون زدن زير خنده . اي بابا ! حالا يكي بياد اينا رو از اشتباه در بياره ...
خدا رو شكر ديگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرويز چرخيد . فقط بين حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرويز قراره جمعه شب بينمون صيغه ي محرميت خونده بشه . من ، هامين هدايت ، كسي كه 12 سال اروپا زندگي كرده بود داشتم دختري رو به عقد خودم در مياوردم كه تا حالا يه بارم نبوسيده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با ياد اوري اينكه اين فقط يه بازيه و مسئوليت و زندگي مشترك نيست سعي كردم به خودم دلداري بدم .
****
توي رستوراني كه تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بوديم . به غير از چند نفر از دوستاي پرهام كه چند تا شون با همسر يا دوست دختراشون بودن يكي دو تا از بچه هاي شركت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت كرده بود . اين وسط فقط شريِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نكرده بود . اونم به اين دليل كه منتظر بود مارال بياد . اخي طفلي ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم ميشا مارال و نمياره .
همون دوستي كه ازش خونه خريده بودم داشت ميگفت ديگه مهموني خداحافظي نميگيره و همينو مهموني خداحافظيش تلقي كنيم و بقيه بهش غر ميزدن كه اين قبول نيست . كم كم داشت حوصله م سر ميرفت كه از پشت شيشه ي بزرگ رستوران كه ديوار يه طرف و كامل در برگرفته بود و منظره ي بيرون و به نمايش گذاشته بود با ديدن ژاكت زردي همرنگ ژاكت خودم توجهم جلب شد و با كمي دقت متوجه شدم ميشاست كه همراه دو تا پسر و يه دختر دارن به سمت در رستوران ميان . تعجب كردم ، فكر ميكردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مايند تر از اين حرفا بود . البته اين فكرم يه جورايي دلداري به خودم بود كه يعني جفت اين پسرا دوستاي اجتماعي شن و هيچكدوم دوست پسرش نيستن ، حتي اگه يه كدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه كه ميشا اونهمه صميمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود ميشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود كه مارال باهاشون نيومده و در حال توضيح خواستن از ميشا بود . ميشا هم كه خيلي ريلكس گفت :
_ دلش نميخواست بياد !
با ديدن من سري واسم تكون داد . تعجب كردم يعني نميخواست دوستاش و معرفي كنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_ هامين ، پسر خاله م .
دختره و يكي از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتي كردم .... ميشا اون دو تايي كه لبخند زده بودن و صبا و سيامك معرفي كرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_ هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حيني كه با مهراب دست ميدادم متوجه شدم نگاهشو بين ژاكت من و ميشا چرخوند و بعد با نيشخند رو به ميشا گفت :
_ با هم ست كردين ؟!
ميشا فقط لبخندي زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهي به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نكرده بود . يعني به دوستاش نگفته بود كه آخر هفته داره نامزد ميكنه ؟!
صندلي كنار خودمو عقب كشيدم و بهش تعارف كردم بشينه . مهراب هم سمت ديگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندليش و خم شدم سمتش :
_ بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تاييد تكون داد . زير چشمي نگاهي به اون سمتش انداختم و با ديدن اخم مهراب بي اراده لبخندي گوشه ي لبم نشست و بيشتر به سمت ميشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_ داري سعي ميكني تو خوشتيپي با من رقابت كني ؟
با اخم بامزه اي به سمتم برگشت و گفت :
_ وقت كردي يه كارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه اي زدم و كمي ازش فاصله گرفتم . اخماي مهراب به قوت خودش پا برجا بود و اين باعث رضايتم ميشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضايتم زياد به طول نيانجاميد چون ديدم كه مهراب دست ميشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون يكي دست ميشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهاي ميشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بين من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بيرون كشيد و طوري كه فقط ما دو تا بشنويم گفت :
_ يه كم برين اونورتر خفه شدم .
اصلا اين پسره كي بود كه اينقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چي ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبي اي زير گوش ميشا گفتم :
_ كه همكلاسيته ؟!...
ميشا كامل به سمتم برگشت و چماشو ريز كرد :
_ تو مشكلي داري ؟!
_ جوري كه نگاهت ميكنه رو دوست ندارم ...
ايرويي بالا انداخت و با لبخند خاصي گفت :
_ پياده شو با هم بريم پسرخاله ... اصلا دليلي نداره دوست داشته باشي ، پس ميتوني به دوست نداشتنت ادامه بدي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
_ هه ...بهش گفتي ما آخر هفته نامزد ميكنيم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_ نه ... دليلي نداره بگم ... اينا همش موقتيه ...
جدي گفتم :
_ چه موقتي چه غير موقتي بايد بهش بگي ...
لحظه اي تو فكر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفي كه ميزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار ميكرد . اين معني خوبي نداشت ، معني ش اين بود كه حتما دوست پسرشه كه گفتن اين موضوع بهش اينقدر سخته .
نگاهي به مهراب انداختم ، داشت با سيامك حرف ميزد و حواسش نبود ، به ميشا گفتم :
_ دوست پســ... ..؟!
سريع گفت :
_ بسه ديگه هامين ...
سرشو فرو كرد تو گوشيش تا نشون بده تمايلي به ادامه ي حرف در اين مورد نداره .
نميدونم چي شد كه يه دفعه برعكس ديشب كه با شنيدن موضوع صيغه اخمام تو هم رفته بود حالا با ياداوري اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس ميكردم تو يه مسابقه با مهرابم كه اون موضوع كلي امتياز منو از اون بيشتر ميكنه ....البته امتيازاي اصلي دست ميشا بود كه بايد منتظر ميمونديم ببينيم به كي ميده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتيپه كيه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_ راستی میشا این پلیور و از کجا خریديمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامين با سليقه ي خودش برام خريد...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوري بود خورديم و كم كم بعضي از بچه ها خداحافظي كردن و رفتن . من يكي كه غذا زياد بهم مزه نداد نميدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پيشنهاد داد بريم رودخونه اي كه همين نزديكياست .
جاي قشنگي بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صداي رودخونه و آب و هواي خوب قشنگي شو تكميل كرده بود . اما يه چيزايي رو نروم بود واسه همين نميتونستم لذت كامل و از طبيعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم ميزديم . مهراب و ميشا جلوتر از ما قدم ميزدن و صداي قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_ مگه آخر هفته نامزديتون نيست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معني داري به ميشا و مهراب اشاره كرد . پوزخندي زدم و گفتم :
_ تو كه همه چيو ميدوني ...
عمدا چيزي در مورد صوري بودن نامزدي نگفتم تا عسل كه سمت ديگه م بود چيزي نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_ اما تو ازش خوشت مياد ...
با اخم نگاهش كردم ، با لبخند ابرويي بالا انداخت به معني اينكه كتمان كني هم باور نميكنم . اما من سعي كردم با يه پوزخند كتمان كنم . اين طورام كه پرهام ميگفت نبود !
صبا و سيامك كه پشت سرمون بودن بهمون رسيدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سير ميكرد . ميشا چقدر انرژي داشت ، مدام در حال بالا پايين پريدن بود ! موبايل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چك ميكرد ، مهراب هم با خنده سعي ميكرد گوشي و ازش بگيره . ميشا پشتشو به مهراب كرده بود تا نتونه بگيره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز كرده بود كه موبايل و بگيره ... مغزم داشت مخابره ميكرد كه اين حركت يه جورايي بغله ... داشتم به خورد كردن دندوناي مهراب تو دهنش فكر ميكردم كه بخش منطقي مغزم سريع تر اقدام كرد و با صداي بلند صداش زدم :
_ ميشا ! ...
ميشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_ من دارم ميرم خونه ، تو با دوستات مياي ؟!
نگاهي به مهراب انداخت و گفت :
_ ما هم بريم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_ اگه ميخواي بريم ...
با لبخند خونسردي گفتم :
_ بهتره تو با آقا مهراب بياي ، چون فكر كنم ميخواي يه حرفايي بهش بزني ...
لبخندي به مهراب زدم و بي توجه به چشم غره ي ميشا رو به بقيه ادامه دادم :
_ خوب بچه ها ، خيلي خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناييتون ...كاري نداري پرهام ؟!
همه باهام رفتيم سمت رستوران تا ماشينامونو برداريم . ميشا ديگه ورجه وورجه نميكرد و اين خوب بود . ترجيح ميدادم اگه دلش ورجه وورجه ميخواد مثل پريشب تو تخت من باشه ! اهم ... نميدونم چرا اخيرا افكارم اينقدر ميرفت كوچه بغلي !
از دست ميشا عصباني بودم شديد . منو اوسگول خودش كرده ! هر چقدر هم كه نامزدي صوري باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدي دوست پسرشو ورداره بياره جلوي من جولون بده . به خاطر همين حرصي كه از دست كارش ميخوردم تا اخر هفته سرمو به كار گرم كردم طوري كه يه بارم نديدمش . اون خريدي كه مامان برنامه ريخته بود و هم نرفتم و كار و بهانه كردم و ميشا با آذين و مارال رفت . حتي وقتي خود ميشا زنگ ميزد و در مورد اينكه همه چي داره جدي ميشه گلايه ميكرد و ميخواست خودشو با حرف زدن با من سبك كنه يا احيانا همدردي اي ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد ميكردم . عاشق چشم و ابروش كه نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترين مشكلم همين بود ، افكار تحليل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم كه با يه دست كت و شلوار شيري رنگ و كراوات همرنگش ، شيك و تر تميز با يه دسته گل تو دست جلوي ارايشگاه به ماشين تكيه داده باشم و منتظر نامزد عزيزم كه از قضا يه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرايشگاه بياد بيرون . گره ي كراواتمو كمي شل كردم . كاش ميدونستم حكمت اينكه نيم ساعت منو جلوي در آرايشگاه بكارن چيه ! حقشه همين الان گازشو بگيرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذين و مارال هم كه داخلن ميشد .


مطالب مشابه :


توصيه هايي به افرادي که دوست دارند بلندتر به نظر برسند

پوشيدن پـيـراهن و شلوار هاي بچه گانه فروشگاه هاي فيلم و سريال و عكس و




آنتی عشق 11

به حرص بچه گانه ش خنديدم و دو تا از بچه هاي شركت و هم با كت و شلوار شيري




همسان من 8

بابك را در كت و شلوار اي بچه گانه هيچوقت از رگه هاي تكيده ي مغزم پاك




رمان مـــوژان مـــن(10) قســــمت اخــــــــر

بعد از مدتها براي اولين بار ته دلم يه ذوق بچه گانه ي كت و شلوار نوك عكس شخصيت هاي




برچسب :