رمان زندگی بی عشق نمیشه

رمان زندگی بی عشق نمیشه
با صدای زنگ ساعت بود که فهمیدم صبح شده و از جام بلند شدم..
.بعد از کش و قوسی که بدن مبارکم دادم روی تختم و مرتب کردم و یه شونه هم به موهام زدم و با گیره کوچیکم جمعشون کردم بالای سرم....تا مزاحم کارم نباشن و رفتم به سمت دستشویی....اب خنک خواب رو یعنی اون ته مونده خواب رو هم از سرم پروند....داشتم صورتم رو خشک می کردم با حوله که دیدم عزیز جون اومد تو اتاقم........

با دیدن من لبخندی زد و گفت بیدار شدی مادرجان؟گفتم دیشب این بچه داشت میگفت امتحان دارم بیام صدات کنم اول صبحانت و بخوری بعد بشینی پای درس و مشقت!
با لبخندی رفتم طرف عزیز جون و در حالیکه دستم رو دور بازوهاش حلقه می کردم صورتش رو بوسیدم و گفتم قربون عزیزم برم بیاین بریم...
اره اتفاقا خودمم ساعتم و کوک کردم که یه وقتی زیادی نخوابم..اخه دیشب بعد رفتن پری و حسین هم زیاد خوابم نمی اومد و کمی بیدار بدم ...بعدش خوابم برد...
.عزیز جون:باشه دخترم بیا بریم برات تخم مرغ گذاشتم اب پز بشه بخور که جون داشته باشی این همه درس و میخوای حفظ کنی....
خدایی هم که عزیز جون تو این چند وقت امتحانات حسابی بهم میرسید و از هیچی کم نمیذاشت...می دوونست که فصل امتحانات روزای سختیه و همیشه همین کار رو می کرد حتی موقع هایی هم که مدرسه میرفتم همینطور بود....
داشتم صبحانه می خوردم که دیدم علی در حالیکه خواب الود داره چشماش و میماله اومد تو اشپزخونه...با تعجب گفتم علی مگه نرفتی سر کار؟
عزیز که حالا بجای یه دونه دوتا لیوان چای می ریخت به کارش ادامه داد و علی با لبخندی گفت:نه خواهری امروز و مرخصی گرفته بودم...خسته شدم خواستم یه امروز و استراحت کنم...و کنار شماها باشم...
در حالیکه لبخندی می زدم گفتم حالا نمی خواد بشینی بلند شو صورتت و دستات و بشور بیا بشین صبحانه بخوریم....
ساعت 9:30 بود که دیگه رفتم تو اتاق ...عمهع و حاج بابا که رفته بودن پیاده روی و علی هم که تو اتاق خودش و عزیزجونم سرش با پرنده هاش گرم بود...
تازگی ها حاج بابا دوتا قناری خوشگل خریده بود و عزیزجونم که عاشق پرنده ها بود....
خونه ساکت ساکت بود و جوون می داد برای درس خوندن اونم درس عمومی که من ازش بشدت بدم می اومد......خلاصه شروع کردم به خوندن....انگار توی کتاب غرق شده بودم....
با صدای علی که میگفت رامش ...رامش...بیا ناهار...فهمیدم موقع ناهار شده..هر چند زیاد گرسنه نبودم ولی بخاطر بقیه و اینکه همراهیشون کرده باشم رفتم ....
عمه در حالیکه برایم غذا می کشید گفت:دختر تو خسته نشدی چند ساعته تو اتاقی حداقل یکم بیا بیرون بزار اون ذهنت یه استراحتی بکنه....
در حالیکه می خندیدم گفتم عمه نگران نباشید ما بینش به کژال و انیتا اس ام اس میدم خودش میشه استراحت....
حاج بابا که داشت یه لیوان دوغ برای خودش می ریخت گفت:ماشا...دخترم از اول هم درسش خوب بود..چکارش دارین بزارین کار خودش و انجام بده...

علی که بشقاب دومش و هم پر می کرد گفت :به به عزیز دستت درد نکنه...عجب غذایی شده...عزیز که همیشه از تعریف دست پختش و غذا درست کردنش خوشحال میشد یه تیکه بزرگ دیگه مرغ گذاشت رو بشقاب علی و گفت نوش جونت پسرم این خواهرت که امروز درست و حسابی ناهار نخورد تو یکی دیگه بخور مادر جان....

++رمان...
نزدیکای غروب بود که یه دور خوندنم تموم شد و تصمیم گرفتم که دیگه خوندن رو تعطیل کنم و فقط اخر شب یه سری هم به جزوه هام بزنم و دیگه تموم بشه....
وای که چقدر خوشحال بودم که امتحانات تموم شده بود و اینم اخریش بود...بلند شدم و در حالیکه سیدی رو می گذاشتم توی دستگاه اهنگ مورد علاقم رو پیدا کردم....

همینجور که گوش می دادم باهاش زمزمه هم می کردم ........همینجور که داشتم اهنگ رو گوش میدادم دیدم عمه با یه بشقاب میوه وارد شد...
از صدای اهنگ متوجه شده بود که دیگه درس تعطیله....
با لبخندی که روی چهرش بود بشقاب رو گذاشت رو میز کنار تختم و گفت:عمه جان یکم صدای این و کم کن...
با این اهنگات هرچی غم و غصه هست می ریزه تو جوون ادم...در حالیکه اهنگ رو کم می کردم...گفتم عمه جون دلتون میاد اهنگ به این خوشگلی....من که هر چی گوش میدم سیر نمیشم ازش...
عمه در حالیکه کتابم رو از روی میز بر می داشت گفت بالاخره خوندنش تموم شد اره؟
من که پوفی میکردم گفتم اره بابا...بالاخره تموم شد...وای که دیگه راحت شدیم...ولی ترم دیگه شاید تعداد واحدهام رو بیشتر بر دارم..اونجوری که برنامه ریزی کردم زودتر درسم و تموم میکنم خیلی خوبه اینجوری....الان دیگه واردتر از روزای اول شدیم و یه جورایی با محیط دانشگاه اخت شدیم...
عمه که اهی می کشید گفت:اره دیگه عمه جان ادم تا جوونه باید قدر این زندگیش و این زیبایی هایی که خدا بهش داده رو بدونه ولی وقتی پیر میشه دیگه خیلی دیره واسه کارایی که باید انجام می داده و انجام نداده..

...+-+*-/رمان+*-/-عکستوعکس.
عمه زیاد کنارم ننشست و سریع رفت....دلم برا یاین همه تنهایی عمه گرفت...مسلما اون هم دوست داشت مثل خواهرهای دیگش یه زندگیه نرمال داشته باشه و در کنار شوهرش و بچه هاش باشه...مخصوصا در کنار مردی که با جون و دل میخواستش...احمدی که زودتر از اونچه که عمه فکر می کرد تنهاش گذاشته بود....
همیشه با اینکه عاشق چیزای رمانتیک و عاشقانه بودم ولی خودمم انگار یه جورایی از عشق فراری بودم...
از نگاه به پسرایی که یه طور دیگه نگاهم م یکردن پرهیز می کردم...شاید یه حس بدی نسبت به مردا پیدا کرده بودم...وقتی بابای خودم و می دیدم که چطور بعد از چندسال به راحتی مادرم رو فراموش کرد و رفت زن گرفت از این همه بی قانونیه دل و دنیا دلم می گرفت شاید می ترسیدم که نکنه بچه های منم گرفتار یه همیچین قسمتی مثل خودم بشن...
افکار زیادی به ذهنم هجوم اورده بود...نمی دونم چرا یه لحظه یاد نگاه نامدار سر جلسه افتادم ناخوداگاه لبخندی صورتم رو پوشوند که خودم فوری جمعش کردم.....
مثل اینایی که ادم و بازخواست میکنن بالای سر برگم ایستاده بود و خیره خیره به نوشته هام نگاه می کرد...می دونستم که همیشه با نگاههاش منتظره که بهترین عملکرد و نمره رو توی کلاس بیارم ...هم از من هم از کامیار....
حتی وقت هایی که من از کامیار سوالی داشتم هر وقت می دیمش نگاهش به طرفمون بود...گاهی احساس می کردم که بیش از حد به من و کامیار توجه میکنه...
در صورتی بود که گاهی صدای پسرا در می اومد که چرا بیشتر اوقات از کامیار و راستاد برای توضیح مسئله ها استفاده م یکنید و.....دخترا هم که دیگه انگار یه جورایی براشون عادی شده بود ....یا اینکه ترجیه می دادن که وارد مسائل درسی نشن و همونجور سرجاشون بشینن و به استاد ذول بزنن و در گوشی حرف بزنن که استاد اینجوری نگامون کرد و استاد این حرف و بهمون زد و خلاصه...
استاد هم همیشه در جواب اعتراضای بچه ها فقط به لبخندی اکتفا می کرد و می گفت دفعه بعدی نوبت شما هم میشه....ولی این همش در حد حرف بود...امکان نداشت که هر بار که سر کلاس ما حاضر میشد...یا من یا کامیار رو به کنار خودش نکشونه.....

امتحان ساعت 11 برگزار میشد و من یه چد دقیقه قبلش رسیدم....که فوری انیتا اومد سمتم و گفت چه عجب بالاخره اومد؟دیگه می خواستم بهت زنگ بزنم...
من که لبخندی میزدم باهاش دست دادم و همینطور که با هم به طرف سالن امتحانات می رفتیم گفتم اخه تو راه یه تصادف شده بود برعکس یه 20 دقیقه ای الکی توی راه ترافیک بود....
همین که وارد سالن شدیم دوتایی مون سینه به سینه نامدار در اومدیم...
در حالیکه لبخندی می زد خودش رو کنار کشید که ما بریم داخل...
انیتا:سلام استاد...خوبین؟
استاد که نگاهش رو از روی صورت انیتا رد می کرد و به من نگاه می کرد گفت بله به لطف شما امتحان چطور بود بچه ها؟
انیتا که هنوزم از دست امتحان معترض بود و انگار دوباره داغ دلش با این سوال استاد تازه شده بود گفت:استاد خیلی ریز طرح کرده بودین...و ناراحت به استاد چشم دوخت استاد که لبخندی می زد گفت دفعه بعدی جبران میکنم ولی خب با این همه یه نفر فقط تو کلاستون نمره کامل گرفت و با لبخندی موذیانه به چشمای پر از سوالم نگاه کرد و گفت:خب دیگه برید به امتحانتون برسید که الان استاد هدایی راهتون نمیده ها و خودش زودتر از ما از در خارج شد و از کنارمون رد شد و از پله ها رفت پایین...
انیتا که هنوز داشت به سمتی که استاد می رفت نگاه می کرد گفت اه اه از این اخلاقش بدم میاد همش ادم و میزاره تو خماری خب نمی تونست بگه کی نمره کامل اورده...
من که دستش رو می کشیدم گفتم:بیا بریم بابا مگه نشنیدی چی گفت اگه دیر بجنبیم از امتحان خبری نیست ها...
**رمان عشقولانه***
من و انیتا همزمان برگه امتحانیمون و دادیم و از سالن زدیم بیرون...
هر دو خوشحال از اینکه امتحانات این ترمم به خوبی تموم شده بود رفتیم به سمت نیمکتا که انیتا گفت: رامش بیا بریم یه چیزی بخریم بابا مثلا روز اخره ...
در حالیکه می خندیدم گفتم خبه حالا همچین میگی روز اخر انگار قراره چندوقت از هم دور باشیم .....وای من که بی صبرانه منتظرم این نمره ها رو بزنن تو سایت تا برم ببینم....
انیتا که در حال خریدن ابمیوه و....بود برگشت سمتم و گفت:شاید تا الان بعضی درسا رو زده باشن...حالا واسه من یکی که فرقی نداره خودم همیشه سر جلسه تخمین نمره هام رو میزدم و بعد میام بیرون....
در حالیکه پول ابمیوه ها رو حساب می کرد منم یه بسته از اون شکلات های تلخش خریدم و دوباره زدیم بیرون تا روی نیمکت ها بشینیم...
انیتا که داشت ابمیوه اش رو می خورد گفت:میگم حالا معلوم نیست کی بهمون خبر بدن که برای ترم دو بیایم انتخاب واحد کنیم...همش باید بیایم اینجا سر بزنیم دیگه....
تو چرا اینقدر سخت می گیری معمولا بین ترم اول و دوم یه فاصله کم کم 10 روزه ایجاد میشه دیگه حالا میایم سر میزنیم و انتخاب واحد هم می کنیم....این که دیگه غصه نداره...بهت زنگ میزنم روزی که خواستم بیام میگم بهت که اگه خواستی با هم بیایم دانشگاه یه سر بزنیم....
انیتا که می خندید گفت بله قربان...ولی من یکی که اولین درسم و بردارم با خدام جون بر میدارم و خودش خندید...
و در همون حال خنده گفت راستی دیدی سر امتحان نامدار پسر خدام جون هم اومده بود وقتی داشتم از جلوی دفتر رد میشدم دیدم داره با حداد حرف میزنه....نکنه خدام دوباره حالش بد شده؟!
من که می دونستم حالش خوبه گفتم چرا شلوغش میکنی بابا...مگه ندیدی اون روز توی بیمارستان هم می گفت داره کاراش رو انجام میده اگه بشه بیاد توی دانشگاه تدریس کنه ...که اینجوری بیشتر کنار پدرش هم باشه.....
انیتا که تازه یادش افتاده بود گفت:عجب خنگیم من!!اصلا یادم نبود....گفتم حتما دوباره راهیه بیمارستان شده بنده خدا...
بهرحال که من ترم بعدم با خودش درس بر می دارم...در حال حرف زدن بودیم که صدای گوشیم بلند شد و طبق معمول معلوم نبود کجای کیفم گذاشتم....
شروع کردم به گشتن تا بالاخره پیداش کردم از دیدن شماره پری تعجب کردم یعنی چکارم داشت؟!ما که تازه همدیگرو دیدیم!! بالاخره دکمه اتصال رو زدم....
صدای شادش توی گوشی پیچید..بعد از کلی حرف زدن بالاخره گفت که دیشب خواب دیده که مادربزرگش اومده به خوابش میخواد با حسین بره سر خاک...و می خواست ببینه که منم میام یا نه!
در حالیکه به ساعتم نگاهی می انداختم گفتم پری خیلی دلم میخواد بیام ولی یه سری کار توی دانشگاه دارم اگه برسم خونه همون ساعت 6 یا 7 میام که دیگه شما هم تا اون موقعه از سر خاک برگشتین خانوم خانوما....بعد از دقایقی حرف زدن پری تماس رو قطع کرد...
انیتا گفت چی شده بود؟ با لبخندی گفتم هیچی این پری دوباره خواب نما شده بود...می خواست بره سر خاک و امامزاده که گفتم من نمیتونم بیام....ولی خیلی دلم میخواست میرفتم ...چند وقتی بود که سر خاک مامان شیوا هم نرفته بودم.... کم کم سر و کله بچه های دیگه هم پیدا شد و همگی داشتن به سمت سالن غذاخوری دانشگاه میرفتن.....
ساعت از 1 هم گذشته بود و ناهار اون روز دانشگاه هم قورمه سبزی بود...منم که عاشقش...در حال خوردن اهار بودیم که دیدم اول استاد خدام اومد و بعدش هم کرمانی و نامدار با هم اومدن....به قول انیتا میخواستن مثلا امروز و کنار دانشجوهاشون ناهار بخورن...
در حالیکه غذاهاشون دستشون بود اومدن سمت میزهای ما...که پسر و دختر کنار هم نشسته بودیم...پسرا سر به سر استاد خدام میگذاشتن که استاد این ترم همه قبولن دیگه؟
استاد هم که لبخندی میزد گفت :اتفاقا از این فکر و خیالا نکنید که همتون قبول شدین به موقعش همه چی معلوم میشه....
فرزاد که پسر شوخی بود گفت استاد من قلبم ضعیفه با باتری کار می کنه خواهش می کنم استرس بهمون وارد نکنید دیگه...استاد که می خندید گفت :ای پسر قلب شماها ضعیفه....ناهارتون و بخورید و رو به نامدار و کرمانی که روبرویش کنار کامیار و سهند نشسته بودند و با میز ما هم فاصله چندانی نداشتند گفت:من که شنیدم بچه ها از امتحان استاد نامدار خیلی راضی بودن؟!و خندید....
پس خبر رسیده بود که نامدار امتحان سختی گرفته بود و این شد شروع یه بحث و سوال از نامدار ....
در حالیکه لبخندی می زدم به انیتا گفتم بیچاره ها خواستن مثلا یه روز نرن تو اتاقشون تنهایی ناهار بخورن حالا امروزم که اومدن پیش ما ببین بچه ها دارن چکار میکنن... پشیمونشون کردن..انیتا که می خندید گفت:خوشم میاد از این نامدار و کرمانی که اخلاقشون مثل همه اون لبخند و از روی اون صورتشون پس نمیزنن...
نگاه کن ببین چجوری هم می خندین خوششون میاد سر به سر بچه ها بزارن...
در حالیکه به طرف نامدار و...برمی گشتم دیدم که داره می خنده و همون موقع نگاهش چرخید و نشست تو نگاه من....
نمیدونم چرا یه لحظه احساس گرمایی عجیب تو تنم نشست...نگام و از اون چشمای....گرفتم...ولی انگار به زور.....انگار اونم تمایلی نداشت که .....
لبخندش کمرنگتر شده بود ولی همچنان داشت به سمت من و انیتا نگاه می کرد و به سمت چشمای من....
الان اروم اروم با کرمانی که کنار دستش نشسته بود پچ پچ می کرد
من که خودم و زدم به بیخیالی ولی انیتا می گفت رامش نگاه کن..این دوتا چرا هی برمی گردن به ما نگاه می کنن...خسته نشده اینقدر پچ پچ کردن...

در حالیکه دستم رو می گرفتم جلوی چشم انیتا گفتم دختر بسه چقدر دید میزنی اینا رو الان میگن چی شده...
انیتا که چشماش و انداخته بود توی چشمام گفت تو چرا یه دفعه ای سرخ شدی...اینجا که گرم نیست !!
منکه نمیدوستم چی بگم گفتم حتما فشارم یه دفعه رفته بالا....و اروم سرم و یه چرخ کوچیک دادم و یه نگاه کوچیک به طرفشون انداختم که دیدم به قول انیتا هنوزم در حال پچ پچ کردنن...
سرم رو چرخوندم طرف انیتا و گفتم اگه غذاتو خوردی پاشو بریم...ببین بچه هام دیگه دارن کم کم میرن فقط این پسرا سیریش شدن به استادا...
انیتا که کیفش رو بر می داشت گفت اره بیا بریم نازنین هم داره صدامون می کنه...نازنین در حالیکه دم در ایستاده بود داشت دست تکون می داد که بریم پیشش....
در حالیکه از جام بلند میشدم کیفم رو که برداشتم تا اومدم سرم رو چرخوندم دوباره نگاه نامدار...
به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و یه سری که معنیه خداحافظی بود تکون دادم و اونم همین کار رو تکرار کرد و رفتم به سمت انیتا که داشت با یاسی حرف میزد.....
نمیدونم چرا امروز عجیب همش نگاهش به طرفم بود...هر وقت توی جمع اینجوری مستقیم بهم نگاه می کرد یه حسی پیدا میکردم...دلم نمی خواست بچه ها پیش خودشون یه فکرای دیگه ای بکنن...اونم ذهن فعال دخترا .....
خلاصه اون روز هم گذشت و در حالیکه با تک تک بچه ها از هم خداحافظی می کردیم از دانشگاه زدیم بیرون تا شروع ترم جدید ممکن بود کم و بیش یا اصلا بچه ها رو نبینیم....و یه خداحافظی جانانه کردیم و با انیتا سوار ماشین شدیم...
ساعت نزدیک 7 بود که هنوز توی راه بودم....
اون روز هم به خوبی و خوشی داشت تموم میشد که دوباره اسم پریماه افتاد روی صفحه موبایلم...
اینبار دیگه تعجبم بیشتر شده بود..جواب دادم و گفتم:خانوم چی شده؟چرا هی مزاحم دختر مردم میشی؟
پری که غش غش می خندید گفت:بخدا خانوم من قصدم خیره..یه پسره دم بخت دارم ....اجازه میدیدن غلامتون بشه؟
من که خودمم می خندیدم گفتم:زهر مار بگو ببینم چی شده هنوز سر خاکی؟
پری:اخه خنگ خدا این ساعت روز کی سر خاکه که من باشم...مگه نمیبینی هوا تاریک داره میشه..کی میرسی خونه باهات کار دارم؟!
من که به ساعتم نگاهی می انداختم گفتم تا یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه...حالا چکارم داری خانوم؟
پری که اشوه توی صداش پر بود گفت حالا بیا بهت میگم..در مورد پسرمه و غش غش خندید و تماس رو قطع کرد...
در حالیکه به صفحه گوشیم نگاه میکردم گفتم دختره دیوونه ...و لبخندی زدم..ولی ذهنم درگیر شده بود که یعنی چکارم داشت..اخه سابقه نداشت پری اینجوری سر کارم بزاره !حتما کر مهمی باهام داشته دیگه..
.افکارم رو سر و سامون دادم و یکمی با گوشیم ور رفتم و اس ام اس های اضافی رو از توی گوشیم پاک کردم و..به متنی که کژال برام فرستاده بود نگاهی انداختم و دوباره و دوباره زیر لبم تکرارش کردم..
می دونست که من عاشق شعر و متنهای زیبام و همیشه برام می فرستاد....

-باز هم تنهایم...... باز هم غمگینم.....

به چه دل باید بست؟

به که باید پیوست؟

به دیاری که پر از دیوار است؟

به امینی که امانت خوار است؟!

یا به افسانه ی دوری و عشقت عشقم؟

 
فوری از ماشین اومدم پایین و از سرکوچه تا دم در حیاط رو به حالت دوو...گذروندم..


در حالیکه جلوی در نفسم رو با شدت از سینه ام می دادم بیرون زنگ در رو زدم...حوصله نداشتم بگردم و از توی کوله ام کلیدم رو پیدا کنم....پس راحت ترین راه رو انتخاب کردم...
بدون اینکه بپرسن کیه در رو باز کردن....فوری از پله ها بالا رفتم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو خونه...

دیدم که پری تنها اینجاست تعجب کردم ...در حالیکه می بوسیدمش گفتم:پس اقاتون کجاست عروس خانوم؟
پری که می خندید گفت:اقامون تا الانم بود دیگه مامانش احضارش کرد اونم رفت...منم شب پیشت هستم...
در حالیکه با عزیز و بقیه هم سلام می کردم..خوشحال گفتم چه عجب این حسین اقا یه شب اجازه داد خانومش پیش ما بمونه...
عزیز که می خندید گفت:مادرجان وقتی شوهر کنی..همینه دیگه!ایشاالله قسمتت بشه...بعد گلگی کردن یادت میره و خندید و رفت که چای بیاره..
حاج بابا که داشت چرت میزد و علی هم که معلوم نبود کجاست!
بعد از دقایقی که کنار پری با همون مانتو و مقنعه نشسته بودم و داشتیم حرف می زدیم تازه یاد لباسام افتادم...پری با خنده گفت:زود برو لباسات و عوض کن خانوم بیا که کارت دارم...
همون موقع عمه با لبخندی که معلوم بود توش حرفی نهفته شده گفت خب تو هم برو تو اتاقش خاله جان...موقع شام صداتون میکنم...
از نگاهی که بین عمه و پری رد و بدل شده بود اصلا خوشم نیومد و یه حس بدی بهم دست داده بود...
از جام بلند شدم و کیفم رو از روی مبل کناریم برداشتم و گوشیمم که از توی کولم افتاده بود روی کاناپه برداشتم و به پری گفتم بلند شو بریم؟!

پری همچنان لم داده بود رو مبل...گفت:تو برم لباست و عوض کن من الان میام و من رو فرستاد به سمت اتاقم..در حالیکه در اتاق رو باز می کردم ذهنم در گیر بود که این دختر چی می خواد بهم بگه...راز نگاهشون چی بود؟
لباسام رو با لباس تو خونه ایی و راحتی عوض کردم و موهام رو داشتم شونه می زدم که پری با زدن تقه ای به در وارد اتاق شد...
من که لبخندی بهش می زدم گفتم:خوش اومدی پری جوون بفرمایید و به سوی تختم اشاره کردم که اونجا بشینه...
پری که نزدیکم وایساده بود الان از روی صندلی کمی هولم داد و گفت بسه بابا هر چی مو داشتی که با این شونه کردنت ریختی پایین تو بلند شو بشین رو تخت و من و هول داد طرف تخت...
در حالیکه می خندیدم گفتم تو امروز یه چیزی خورده تو مخت ها!!!بدجور مشکوک می زنی...زود باش بنال ببینم چی می خوای بگی؟

پری که انگار هنوز قصد نداشت حرفی بزنه گفت:باشه بابا میگم..تو که عجول نبودی...راستی جات خالی با حسین رفتیم سر خاک...حسابی هم زیارت کردیم تو امامزاده چقدر جات خالی بود...

من که می دونستم پشت این فلسفه چینی هاش یه حرفی داره گفتم...خوبه دیگه منم اونجا نبودم ولی دلم پیشت بود..ببینم تو نمی خوای بگی چه خبر شده نه!
پری که روی صندلی جابجا میشد یکی از لاک هام رو که روی میز چیده بودم برداشت و با نگاهی به لاکم گفت چرا میگم..خدایی چه لاک خوشرگی هم داریا....

در حالیکه کلافه شده بودم بدجور گفتم اره تازه خریدمش..خب بگو من منتظرم...
پری از سر جاش بلند شد و اومد و نارم نشست و در حالیکه دستام رو می گرفت تو دستش گفت:راستش....وقتی رفتیم امروز سر خاک مامانت...
من همینجوری زل ده بودم تو صورتش که ببینم میخواد چی بهم بگه!
!راستش...دوتا خانوم سر خاک بودن که تاحالا من ندیده بودمشون...فوری دست حسین رو گرفتم و سریع رفتیم سر خاک...خانومه داشت اروم اروم قران میخوند و اشکهاش رو با یه ستمال پاک می کرد و دختری هم که کنارش بود داشت سنگ قبر رو با گلاب گل می شست...
خیلی تعجب کرده بودم...اخه دلیلی نداره یه ادم غریبه این کارا رو بکنه...وقتی رسیدیم سر خاک..هم اون خانومه با دیدین من حسین تعجب کرده بود...هم ما...وقتی به خودم اومدم که حسین بهم طعنه ای زد...
سلامی کردم و به چشمای خیس اشک زن نگاه کردم...اونم زیر لب سلامی داد..نشستم و فاتحه ای خوندم و زیر چشمی به اون دوتا زن نگاه کردم...
زن میانسالی بود شاید همسن خاله زهره....دخترشم یه 4 5 سالی از ما بزرگتر بودا...وقتی فاتحه خوندنم تموم شد...
به چهره زن نگاه کردم و گفتم ببخشید میتونم یه سوالی ازتون بپرسم...اون خانومه هم که انگار از قبل خودش رو اماده کرده بود...گفت اره دخترم بپرس....با کمی مکث گفتم. با این خانومی که سر خاکش نشستین شما چه نسبتی دارین؟
زن که چادرش رو روی سرش درست یکرد گفت:خواهرمه....ولی شما کی هستین؟
نکنه...نکنه...رامش....هستی و به چهرم خیره شد..من که لبخندی می زدم گفتم:نه ...نه...من دختر عمه رامش هستم خانوم...باورم نمیشد اون خالت باشه...
خلاصه بعد از کلی حرف زدن و اینکه گفت ما هر روقت مسیرمون می افته این طرف سر خاک میایم و تو این چند سال هیچکس رو سر خاک ندیدیم و همون اوایل رابطمون با حاج بابا اینا قطع شده و اینکه دیگه فرهاد باهاشون قطع رابطه کرده و...بعد از کلی رف زدن و اینا...فهمیدم که اونم دخترش سحر کنارش وایساده و بعدم ازش تلفنش رو گرفتم...می گفت خیلی دلش یخواد ببین ..هم تو...هم علی پریماه در حالیکه کمی مضطرب بود به قیافه غمگینم نگاهی انداخت و با دلسوزی گفت: رامش من..من نمی دونستم چکار کنم بخاطر همین شمارش رو گرفتم و گفتم که حتما به رامش میگم...
می دونستم یه جایی تو ذهنت حتما دلت می خواد که با خالت اینا روبرو بشی
من که انگار زبونم توی دهنم قفل شده بود..انگار حرفی برای گفتن نداشتم...
دلم می خواست ببینم خالم رو..خاله ای که حتما بوی مادرم رو می داد..
خاله ای که خون مادرم تو رگ های اونم بود...
خاله ای که شاید اگه تصوری هم ازش داشتم همون تو خواب بود..
.نمیدونم چرا بابا دیگه نخواست باهاشون رابطه داشته باشه....ذهنم هم پر سوال بود هم پر از غم...
در حالیکه اشک هام ناخوداگاه روی صورتم میجکید با صدایی لرزون گفتم:خالم چه شکلی بود پری؟
پری که گریه اش گرفته بود سرم رو توی بغلش گرفت و گفت:اروم باش عزیزم...فقط بگم که تو شبیه اونا هم هستی...حالا ایشا...می بینیشون و خودت با چشمای قشنگت میبینی که راست میگم..
در حالیکه سرم رو می اوردم بالا گفتم..شمارش کجاست؟
پری که اشکام رو پاک می کرد گفت توی کیفم تو پذیراییه....راستی!یه چیزی...اول به علی و بقیه گفتم..حاج بابا اینا که هیچ حرفی ندارن...تصمیم و گذاشتن به عهده خودتون که بخواین باهاشون روبرو بشین یا نه...ولی علی تا شنید طفلی انگار ریخت بهم....زد بیرون..
من که دیگه صاف سر جایم نشسته بودم گفتم:قربون داداشم بشم....اون همه چیز و میریزه تو خودش...اخلاقش و که می دونی دیگه...
در حالیکه عکس مامان رو از توی کشوی میزم در می اوردم بهش نگاه کردم....دوباره با نگاه به عکس اشکام بود که گونه هام رو خیس می کرد...
****
برای شام بود که صدای عمه به گوشمون رسید و خلوتمون رو بهم زد....
در حالیکه بلند میشدم توی اینه به خودم به رامش... نگاه کردم...زیر لب گفتم:لعنت به این چشما که تا یکم گریه می کنه فوری خودش رو رسوا می کنه....
پری که کنارم وایساده بود گفت دلت میاد به این چشما توهین میکنی دختره ی...
و حرفش رو نصفه گذاشت می دونستم می خواد بهم چی بگه....
بیا بریم بشور صورتت و بریم شام بخوریم که مطمئنا الان علی هم اومده...دیگه اینقدر هم ناراحت نباش...حتما یه قسمتی بوده که بعد از این همه وقت ...یه همچین اتفاقی بیفته و بخواین دوباره با خانواده مادریت روبرو بشین باید این و به فال نیک بگیرین...
در حالیکه لبخند کم جونی می زدم صورتش رو بوسیدم و گفتم قربون تو خواهرکوچولوی نانازم من اگه تو نبودی چکار می کردم....و دوتایی از اتاق رفتیم بیرون......
تا رفتم تو اشپزخونه دیدم که همه نگاهشون بر گشت سمت من...
در حالیکه سعی می کردم لبخندی طبیعی بزنم رو به علی گفتم:به به خان داداش... چشممون به جمالت روشن شد...
****
علی که انگار اونم بدتر از من حالی نداشت و حفظ ظاهر می کرد گفت:کم سعادتیم خواهر کوچیکه...تو پری رو دیدی دیگه مارو نمیشناسی مگه نه عمه و چشمکی به عمه زهره زد...
عمه که می خندید بشقاب حاج بابارو از دستش گرفت و در حالیکه برایش مقداری برنج می کشید گفت:اره دیگه لیلی و مجنون رو از روی این دوتا ساختن مگه نمی دونستی و با این حرف عمه همگی خندیدیم...
حاج بابا تا اولین لقمه رو خورد شروع کرد به تعریف کردن...
غذایی بود که خیلی دوست داشت و هر وقت عزیزجون درست میکرد حاج بابا تا یه هفته بعدشم از این غذا تعریف میکرد و به به و چه چه راه می انداخت جلوی همه...
خدایی هم که واقعا زن دوست بود و با این سن و سال هنوز هم رگه هایی از عشق رو میشد تو نگاهشون حس رد..حالا رفتارشون که بماند....
بعد از خوردن شام....و تماشای یکی از برنامه ها ...رفتم تو اتاقم....
بلند شدم و برای پری هم بعد از جمع و جور کردن وسایلم...جایش رو انداختم و صداش کردم...پری داشت با عمه زهره حرف میزد...
تعجب کرده بودم که چرا از خودمون چیزی در این مورد نمی پرسن..خب شاید هنوز فکر میکنن که زوده و میخوان برامون یکم موضوع جا بیفته...
شونه هام رو با بی تفاوتی انداختم بالا و افکارم رو محو کردم....تا نیمه های شب با پری حرف زدیم که دیگه خواب بهمون اجازه نداد و اون بر ما پیروز شد و نگذاشت که بیشتر از اینا به حرف زدنمون ادامه بدیم.........
 
صبح وقتی بیدار شدم حس میکردم که بدنم به شدت درد می کنه...انگار یکی کتکم زده بود...یکمی بدنم رو ماساژ دادم....اونقدر ذهنم درگیر بود که درست و حسابی خوابم نبرده بود....به قول کژال این یکی غمم و کجای دلم بزارم...

همینطور که کلافه دور خودم می چرخیدم...به سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم اومدم تو اتاق...داشتم صورتم رو با حوله خشک میکردم که دیدم پریماه با دادن کش و قوسی به بدنش بالاخره چشماش و هم به زور باز کرد...
سلامی بهش کردم و گفتم:بله دیگه از بس تا لنگ ظهر خوابیدی...الان زورت میاد چشمات و باز کنی...
پری که می خندید گفت:خبه خبه...همچین میگه لنگ ظهر انگار خودش تا حالا نخوابیده...ببینم ساعت چنده؟

من که به ساعت نگاهی می انداختم گفتم خیالت راحت ..اشتباه نمیکنی...صبح زود بیدار شدی و با خنده در حالیکه جاخالی می دادم که بالشتی که پری به طرفم پرت کرد بهم نخوره....از در اتاق زدم بیرون ...

انگار امروز همگی خوابشون میومد...خونه سوت و کور بود و همه در حال خواب...تا رفتم تو اشپزخونه و دیدم از صبحانه خبری نیست زرنگ شدم و فوری چایی رو دم کردم و گذاشتم روی کتری و رفتم سمت یخچال....
عزیزجو ن هر فصلی میشد یه مربای خوشمزه برامون درست میکرد...مربای البالو و هویج رو که از همه بیشتر دوست داشتم گذاشتم بیرون و میز و چیدم...دقایقی بعد پری هم اومد تو اشپزخونه....

در حالیکه به در تکیه می داد گفت به به خانوم دیگه خانه دار شدی اره؟
در حالیکه می خندیدم گفتم چرا دم در وایسادی بیا تو زشته....اره دیگه فعلا که دانشگاه تا یه 10 روزی تعطیله دیگه تا این ترم جدیدم شروع بشه....از بیکاری دیگه زیاد خوشم نمیاد...یه جورایی انگار عادتم شده که برم دانشگاه ....
پری که می نشست روی صندلی گفت:این چند وقت همچین هم بیکار نیستی مگه نمی خوای با خانواده مادریت....و حرفش رو نصفه گذاشت...
من که این می خندیدم گفتم دیدی تو جوونی الزایمر گرفتم حالا امشب باید با علی حرف بزنم ببینم چی میگه...و باید چکار کنیم...حاج بابا اینا که انگار نمی خوان تو این موضوع دخالتی کنن یا حرفی بزنن...پری که ظرف پنیر رو ازم می گرفت گذاشت روی میز و گفت:اونا خودشون خوب می دونن که شماها هم بزرگ شدین...عقلتون دیگه می رسه که چکاری انجام بدین و چکاری نه!
!با لبخندی یه صندلی کشیدم بیرون و نشستم جلوی پری....
در حالیکه اهی می کشیدم گفتم پری نمی دونم چرا زندگیه ما هیچ وقت رنگ ارومی به خودش نمی گیره ...همیشه یه چیزی هست که باعث تلاطم بشه ...
احساس می کنم از این زندگی دارم خسته میشم....هرچی جلوتر میرم انگار مشکلات بیشتر میان سراغم...نمی دونم چی بگم و سرم رو گرفتم بین دستام...
.پری که مثلا می خواست ارومم کنه گفت:خره اخه کجای زندیگه تو بده...خداروشکر اون رشته ای که دوسداشتی قبول شدی...
حاج بابا اینا هم که همیشه با دایی فرهاد کنارتون هستن ....
اگه منظورت مادرته که هر کسی خودت خوب می دونی یه قسمتی داره...دیگه چرا اینقدر خود خوری میکنی ایشا...خالت و هم میبینی....به دلت بد راه نده...مگه قراره یه جنگ یا طوفان بشه...حالا شاید دایی یکم بهتون غر غر کنه...چون اون تو این چند سال می تونست به شماها بگه که خالتون کجاست و داییتون کجاست ولی خب حتمااونم پیش خودش یه فکرایی کرده دیگه ...دختر جان فکرای بیخودی نکن که کتک می خوریا...
در حالیکه لبخندی غمگین میزدم گفتم شاید حق با تو باشه...ولی بابا ما دوتا رو از خیلی چیزا محروم کرد...من و علی خیلی چیزا رو تو زندگیمون کم داشتیم یعنی الانم کمبودش رو هر دوتامون احساس میکنیم ولی دیگه چاره ای هم نداریم باید با این زندگی زندگی کنیم دیگه....
در حال حرف زدن بودیم که عزیز جون اومد و وقتی مارو دید گفت:دخترا شما کی بیدار شدین....پری که میخندید گفت عزیز جون بیاین ببینین چه سفره ای چیده این رامش خانوم.....

زیز که مثل همیشه دعامون می کرد گفت الهی که خوشبخت بشی مادر پس من برم حاج بابا رو هم صدا کنم که دور هم صبحانه رو بخوریم و رفت...و در کنارش عمه زهره هم اومد تو اشپزخونه و پیش من و پری نشست...منم فوری بلند شدم و یه چندتا چایی خوشرنگ ریختم و گذاشتم روی میز....

**
پری قبل از ناهار رفت ....کژال هم به جمعمون اضافه شده بود و پری یه ریز داشت راجع به جشن عروسی حرف میزد خوبه هنوز کم کم 40 روز دیگه مونده بود به جشن و اینقدر این دختر هول بود....هرچی عزیز و بقیه بهش گفتیم که دختر کجا میخوای بری دیگه قبول نکرد و گفت که باید بره و حسین هم غروب از سر کار میاد...
عزیز در حالیکه می ندید گفت برم دخترم خدا به همراهت تو از حسین نمیتونی یه روزم جدا بشی..
.پری در حالیکه صورت عزیز رو می وسید گفت:عزیز جون شما که خودتون میدونین...و چشمکی به من زد ......با کژال بر گشتیم تو اتاق و شروع کردم داستان رو یواش یواش براش تعریف کردن....اونم همینجور بهم نگاه میکرد...وقتی تموم شد اهی کشیدم و سعی کردم جلوی ریزش اشکهایی که دوباره میخواستن راهی واسه ریزش پیدا کنن و گرفتم....
کژال که کنارم می شست گفت:من که اگه جای تو بودم یه دقیقه هم معطل نمیکردم همین فردا میرفتم خالم رو می یدم....الانم واسه چی گریه می نی..تو قوی تر از این حرفا بودی...پاشو برو صورتت و بشور...
علی هم اومد بشین باهاش حرف بزن ببین اونم نظرش چیه و فردا تصمیمتون رو عملی کنید به قول خودت اینجوری که میگی حاج بابا اینا هم که حرفی ندارن پس چه بهتر...
در حالیکه اشکهام رو با دستام پس می دم گفتم:اره فکر خوبیه خودمم میخواستم با علی امشب جدی حرف بزنم...
بیچاره داداشمم مظلومه صداش در نمیاد قبونش برم...و بلند شدم و رفتم که صورتم رو بشورم که صدای عمه بود که میگفت بچه ها بیاین ناهار اماده شده...
کمک کنین وسایل سفره و اماده کنیم...کژال که میخندبدگفت تو برو خودت و درست کن منم میرم پیش زهره جون...
++++++++++++
با کژال دراز کشیده بودیم که مامانش زنگ زد و گفت که شب مهمون دارن و کژال هم بلند شد که بره...
در حالیکه می بوسیدم کنار گوشم گفت:زیاد غصه نخور همه چیز حل میشه استرس بیخودی هم نداشته باش..حتما خواست خدا بوده...بعدم اگه اونا نمیخواستن که با شما روبرو بشن اصلا شماره ای هم به پری نمیدادن.... منم بوسیدمش و با لبخندی حرفاش رو تایید کردم و اونم رفت.. تا دم در همراهش رفتم و بعدم بر گشتم تو اتاقم...

سر خودم رو گرم کردم به جمع و جور کردن کتابام...وای که چه زود ترم اول هم تموم شد...کتابهایی که توی کیفم بود رو هم در اوردم و همین که داشتم می چیدمش توی کتابخونه دیدم یه کاغذ از بین برگه هاش افتاد پایین...برگه تا شده رو باز کردم...

برگه ای بود که خودم بالاش یه تک شعر نوشته بودم ولی الان پایین همون شعر دوباره یه تک شعر قشنگتر نوشته شده بود....

در حالیکه شعر رو خوندم و برق رضایت و توی نگام هر کسی میتونست ببینه با خودم زمزمه کردم...کی این و نوشته ...من که کتاب و داده بودم به کامیار ولی موقع گرفتن نامدار اورد داد بهم ....

یعنی کار اون بوده... با اوردن اسمش احساس کردم ضربان قلبم یکمی بیشتر شد...با خودم گفتم یا شایدم کار کامیار....فوری یکی از جزوه هام رو که از روی جزوه های کامیار کپی کرده بودم رو برداشتم تا دست خط رو تطابق بدم...ولی وقتی دیدم که دوتا دست خط اصلا باهم همخوانی نداره....
دیگه به وضوح صدای قلبم رو می شنیدم....میگم چراموقع دادن کتاب این همه عجله به کار برد ....شاید.... شعر و خوندم نه یه بار نه دوبار....


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند


نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش


که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

*************
شعر از حافظ بود...منم که عاشق حافظ....شروع کردم به باقیش رو خوندن...


باورم نمیشد که کار خودش باشه...بوی عطرش روی کاغذ هم مونده بود..کاغذ رو بیشتر بوییدم...عطر خودش بود..عطر رادمان....همیشه وقتی که کنارش می ایستادم به راحتی بوی عطر خوشش توی ریه هام می پیچید...دست خط خودش بود....


دوباره شعر رو زمزمه کردم...خوشحال بودم که اونم حافظ میخونه....


انگار منم داشتم به خودم اعتراف می کردم.. .
پیش خودم اعتراف می کردم که به نگاه های گاه وبی گاهش دلبستم....
به نگاه هایی که گاهی توش پر از سوال بود....به نگاه هایی که همیشه تو نگاهم می نشست....

انگار داشتم حرفهای انیتا رو که میزد کم کم باور می کردم ....حرفهایی که راجع به رادمان نامدار میزد و باور می کردم...
وقتی که می گفت رامش چرا همش بهت ذول میزنه...چرا همش تو رو میبره برای کنفرانس درس...چرا از تو می خواد گروه تشکیل بدی برای بچه...

صدای انیتا و چرا هاش تو گوشم می پیچید و نگاه رادمان انگار بیشتر تو ذهنم جوون می گرفت..انگار داشتم به خودم اعتراف می کردم که منم از نگاه هاش لذنت میبرم..
که الانم احساس گرمی زیر پوستم دویده و با خوندن شعرش بیشتر احساسش می کنم با دیدن دست خطش با بوییدن عطرش...

نمیدونم چم شده بود انگار توی حال و هوای خودم نبودم که با زدن ضربه ی کوچیکی به در...در باز شد....

برگه به دست به سمت در چرخیدم...علی بود..تکیه داده بود به چارچوب در و دست به سینه وایساده بود و مثل همیشه لبخندی کمرنگ رو لباش داشت اتاق و موشکافانه نگاه می کرد...
.با لبخندی که به زور روی لبم می نشوندم گفتم سلام کی اومدی داداشی؟بیا تو...
علی که قدمی بر میداشت گفت بازم که افتادی به جون اتاقت تو....و روی تختم نشست...با لبخندی رفتم طرف کتابخونم و کاغذ رو گذاشتم بین کتابم و تکیه دادم به کتابخونه و گفتم اره دیگه اخه ترم تموم شد گفتم یه خونه تکونی اساسی هم به اتاق و مخصوصا کتابخونم بدم....
علی که می خندید گفت دستت درد نکنه بیا یه ثوابی هم بکن یه سری هم به اتاق برادرت بزن....
در حالیکه لبخندی میزدم دستم گذاشتم رو چشمام و گفتم ای به چشممم.....میام... سراغ اتاق تو هم میام...علی که انگار هنوز تو گفتن حرفش تردید داشت بار دیگه نگاهش رو تو کل اتاق چرخوند و نگاهش نشست تو نگاهم...و شروع کرد....


رامش...خواستم بیام ازت بپرسم...راجع به ..راجع به خاله اینا...نظرت چیه؟! میخوای چکار کنیم...و با نگرانی و تردید هنوزم به چشمام نگاه میکرد...
من که دستم رو می گذاشتم روی دستای مردونه اش فشار ندکی به دستش اوردم و گفتم:علی ...اتفاقا خواستم بیام باهات صحبت کنم..ولی خب خودت اومدی...چه بهتر و با لبخندی ادامه دادم...
اگه نظر من و بخوای من که میگم حالا که حاج بابا اینا هیچ حرفی نمیزنن و تصمیم رو یه جورایی گذاشتن به عهده خودمون...خوب چرا که نه!! مگه تو خودت تو ذهنت از خاله و دایی تصوری نداشتی؟الان که فرصتش پیش اومده برای چی از خودمون بگیریم این فرصت رو ....حالا بابا هم بخواد چیزی بگه..بگه...ما کار خودمون رو می کنیم...
علی که لبخندی غمگین میزد گفت:اگه نظر تو اینه من حرفی ندارم...با حاج بابا و عزیز اینا هم صحبت می کنیم اگه شد فردا می ریم و....
در حالیکه دستم رو می کشیدم روی صورتش گفتم قربون داداش مهربونم ...باشه...بیا بریم که الان دوباره صدای عزیز جون میاد که بگه من همیشه باید برای شام یا ناهار صداتون کنم...خب خودتون بیاین دیگه...دست علی و گرفتم و با هم از اتاق زدیم بیرون...
بعد از شام بود که علی سر صحبت رو باز کرد و وقتی دیدیم که حاج بابا اینا خیلی فهمیده تر از این حرفان که بخوان باهامون مخالفت کنن تصمیم گرفتیم که فردا صبح با خاله تماس بگیریم......
موقع خواب بود که اومدم تو اتاقم...
در حالیکه در اتاق رو می بستم به پشت در تکیه دادم و به کتابخونه چشم دوختم...سراسر شب ذهنم دور اون کاغذ و... شعرش.... و عطرش... دست خطش.... نگاهش...میچرخید..
.افکارم متمرکز نمیشد...با نگاه به کتابخونه دستم رو گذاشتم رو قلبم....
.چند دقیقه ای به همین منوال گذاشت.... انگار قصد نداشتم برم توی تخت خوابم....
بالاخره به خودم حرکتی دادم و انگار به زور خودم رو از در جدا کردم...اروم قدم برداشتم به طرف کتابخونه...کتاب میون دستام بود...ورق زدم....ب
رگه تا شده رو دوباره برداشتم...برگه ای که شاید دوباره میخواستم مطمئن بشم اصلا شعری توش نوشته شده...یا همه اینا...ولی هم شعر بود..هم من بودم...هم ....هم رادمان نامدار....
درک این موضوع برام سخت بود...
همیشه همه چیز یه دفعه ای پیش می اومد... قضیه خاله اینا...این شعر و رادمان....
در حالیکه اهی می کشیدم روی تخت نشستم و برگه رو گذاشتم کنارم و سرم و گرفتم بین دستام...
چقدر ذهنم اشفته بود...
چقدر تردید به جونم چنگ میزد...
چقدر برام باورش سخت بود که هنوز این نوشته هم کار رادمان نامدار باشه..
.زیر لب تیکه از شعر رو زمزمه کردم...


**عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش


که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند**

همیشه از ابراز علاقه دیگران به خودم دوری میکردم...
همیشه مثل ادمای فراری مثل ادمایی که انگار قلبی ندارن...زندگی رو میگذروندم...
یه لحظه لرزیدم..نکنه منم بشم مثل عمه و امثالش...
فوری خودم انگار با یه خودکار پر رنگ افکارم و خط خطی کردم...این و حس میکردم که نامدار ادمی نیست که بخواد با احساس طرف مقابلش بازی کنه...
خسته از این همه افکار ضد و نقیض توی جام دراز کشیدم و چشم دوختم به سقف...
به سقفی که انگار شده بود دوتا چشم و بهم خیره شده بود...
حتما م یدونست که تا الان من شعر رو دیدم و خودنم..
.حتما می دونست که فهمیدم کار اون بوده...
نگاهش موقع دادن کتاب دستم اومد تو ذهنم.....
اونقدر فکرای جور واجور کردم تا بالاخره خوابم برد...
گوشی به دست کنار علی روی مبل ها نشسته بودم و عزیز جون و حاج بابا اینا هم کنارمون...شماره و گرفتم....
قلبم به شدت تمام توی سینم می کوبید....

یه بوق....دو بوق....سه بوق.....صدای زنانه ای توی گوشم پیچید..
.از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود....
تار مویی که اومده بود جلوی صورتم رو زدم کنار و به چشمای علی که اونم ازش استرس می بارید نگاه کردم و سلام کردم...
انگار طرف مقابلم با شنیدن صدا متوجه شد که اشنا نیستم...فوری گفت:بفرمایید ...کاری داشتین؟
من که سعی میکردم با ارامش حرف بزنم گفتم منزل سعادتی؟
زن فوری گفت :بله درست گرفتید...با کی کار داشتین؟

من که کمی توی گفتن تردید داشتم گفتم راستش ....من..من رامش هستم..
.زن که حالا از اون خونسردی لحظه ای قبلش خبری نبود با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفت:رامش...رامش جان خاله...و اروم اروم اشک ریخت و منم همپاش اشک ریختم....
نمی تونم توصیف کنم که تو اون لحظه چه حالی داشتم ..چی بهم گذشت...
با کسی حرف میزدم که همخون مادرم بود...
با کسی که خواهر مادرم بود....
با کسی که خیلی سال بود از دیدنش به راحتی محروم بودیم....
خلاصه با هر وضعی که بود بالاخره تماس رو قطع کردیم....به ادرسی که روی کاغذ نوشته بودم خیره شدم......
یعنی چی میشد....
دست از بازی با افکارم کشیدم و سرم و بلند کردم و نگاه های کنجکاو بقیه رو روی خودم دیدم...
با لبخندی شروع کردم به تعریف کردن که خاله خیلی استقبال کرد و چند باری هم گفت که امروز منتظرتون هستم که با علی بیاین اونجا...
علی که حالا کنارم نشسته بود گفت:تو چی میگی؟نظرت چیه؟میخوای امروز بریم خواهر کوچیکه؟
در حالیکه صورتش رو لمس میکردم با لبخندی گفت:با اجازه بزرگترها....بله....چرا که نه!خیلی دوس دارم خاله رو ببینم ...
عزیز جون که طبق معمول زیر لب داشت ذکر میگفت...از سر جاش بلند شد و اومد سمتم در حالیکه پیشونیم رو می بوسید گفت:دخترم...خدارو شکر که از این موضوع خوشحالید حالا همگی بلند شید بریم ناهار بخوریم که این ناهار مزه میده...
حاج بابا که با گفتن یه یا علی از جاش بلند می شد گفت:اره باباجان تو هم برو دست و صورتت و بشور دخترم...بعد بیا سر سفره...منتظرتیم...
با لبخندی به عمه که ساکت نشسته بود و از چشمای خیسش معلوم بود که اشک ها به اونم غلبه کردن بلند شدم و رفتم به طرف دستشویی....اب سرد رو باز کردم...چند مشت اب پاشیدم به صورتم...
انگار بدنم توی تب بود....خنکی اب باعث شد کمی حساس نشاط کنم...به صورتم توی اینه نگاه کردم...
حتما خاله هم شبیه من بود...شبیه خواهرش شیوا....شبیه مادر من....

دیگه این بار به اشکها اجازه ندادم که راهی برای فرود پیدا کنن ...
شیر اب رو بستم و صورتم و خشک کردم و با گفتن خدایا شکرت.. رفتم سمت اشپزخونه..
.علی که یه صندلی برام می کشید بیرون ..گفت بیا اینجا بشین و منم که دختر حرف گوش کن.
.با لبخندی محو ...کنار تک برادرم نشستم.....


مطالب مشابه :


دانلود رمان از نگاهم بخوان

دانلود رمان از نگاهم بخوان. لینک رمان آندروید رمان تبلت




دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

دانلود رمان برایم از عشق بگو برای ادامه رمان یک بار نگاهم برای سیستم عامل اندروید.




رمان ارامم5

رمان ♥ - رمان ارامم5 یه عکس کارتونی از یه دختر بچه بود که یه شکلات گرفته بود توی دستش




رمان دختري به نام سيوا14تا17

رمان رمان رمان ♥ من مارال ده ساله از تهران امشب تولد منه و من بی نهایت




رمان زندگی بی عشق نمیشه

رمان ♥ - رمان و نگاهش نشست تو نگاهم خیلی فهمیده تر از این حرفان که بخوان باهامون مخالفت




رمان ترنم یک زندگی قسمت اخر

اندروید; بودن با دیدنم بهت زده نگاهم می کردن بی شک از دل تو بیا شعری بخوان




رمان ثانیه های عاشقی

رمان |رمان های حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش با شنيدن صداش نگاهم رو




رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54

آموزش و نقد. داستان نویسی.رمان دانلود ده ها رمان و کتاب داستان از سایت نود و




برچسب :