رمان ترنم باران

فصـــل 2

با ترس به اطرافم نگاه میکردم. با شنیدن صدای پای کسی ضربه ای به در زدم و پر استرس اسمش را صدا زدم. صدای پا نزدیک تر میشد. بعد از چند ثانیه ترنم در را باز کرد. کتاب را از دستش قاپیدم و زیر لباسم پنهانش کردم. بلافاصله از در اتاق فاصله گرفتیم.. آن صدای پا حالا دیگر مقابلمان ایستاده بود. ترنم پیش قدم شد: مامان جونم! فکر کردم رفتی...
فرزانه خانم- کیف پولم جا مونده بود. چرا رنگت پریده؟
و سپس نگاه دقیقی به من انداخت. ترنم تک سرفه ای کرد و ناخوش گفت: آره احساس میکنم حالت تهوع دارم!
فرزانه خانم نگران به ترنم چشم دوخت و دستش را روی صورتش کشید: میخوای به دکترت زنگ بزنم؟
ترنم- نه مامانی.. یکم استراحت کنم خوب میشم!
فرزانه خانم لبخند مهربانی زد و سرش را تکان داد. دوباره نگاهی به من انداخت و به سمت اتاقش به راه افتاد. نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و به ترنم نگاه کردم. بی صدا شروع کردیم به خندیدن و به سمت اتاق ترنم دویدیم.وارد اتاق شدم و کتاب را در دستم گرفتم. ترنم با هیجان به کتاب چشم دوخت: این یه کتاب شعر معمولی نیستا! از مامان بزرگ بابام رسیده دست مامانم!
با دستهای کوچکم برگ های کهنه کتاب را باز کردم. با لذت شروع کردیم به خواندن.. غرق دوران 10 سالگی مان بودیم.
با شنیدن نامم از زبان بهزاد به خودم آمدم و از جایم بلند شدم. لبخند تلخی مهمان لبم شده بود.. آن موقع حتی نمیدانستیم مادرها دروغ و راست را خیلی خوب میتوانند تشخیص دهند...
بهزاد-باران! زود باش دیگه.
سری به بهزاد تکان دادم و تای سفره را باز کردم. فرزین از جایش بلند شد و گفت: بذارین کمکتون کنم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و او طرف دیگر سفره را گرفت و آن را روی زمین پهن کردیم. من و فرزین! فرزین مقصودی... من و او به درد هم نمی خوریم. او در آسمان ها پرواز می کند و من در دل زمین می سوزم. باران وقری کجا و فرزین مقصودی کجا؟! هه! در دل فریاد می کنم: زندگي پر از سواله مي دونم... رسيدن به تو خياله مي دونم... تو ميگي يه روزي مال من ميشي... اما موندت محاله مي دونم.
موقع صرف غذا فرزین با اخم به من نگاه می کرد. قاشقم را از پلو و خورشت پر کردم که گفت: باران خانوم! امروز با کسی قرار داشتین؟
نگاهش کردم و یک تای ابرویم را بالا انداختم: چطور؟
پوزخند زد: بین راه دیدمتون با من نیومدین. گفتم حتماً با یکی قرار دارین.
بهزاد رگ گردنش برآمده شد و با جدیت پرسید: چرا با فرزین نیومدی؟
قاشق را به سمت دهانم بردم: جایی کار داشتم.
و مشغول غذا خوردن شدم. بهزاد کسی نبود که جلوی جمع آبروریزی راه بیاندازد. بنابراین دیگر حرفی جلوی فرزین به من نزد. با نیشخند نیم نگاهی به فرزین انداختم. اخم کرد بود... اخمی پر از غلظت! ابروان قهوه ای رنگ و خوش فرم خود را به هم گره زده بود و من به اخم او نیشخند می زدم... همراه با ژست پیروزی! بعد از جمع شدن سفره، فرزین عزم رفتن کرد.
بهزاد-می موندی یه چای می خوردیم.
فرزین-مرسی. کار دارم باید برم.
رفت و بلافاصله بعد از رفتنش، بهزاد به من توپید: خب بگو ببینم! کجا چیکار داشتی که با فرزین نیومدی؟
دست به سینه رو به بهزاد ایستادم و سری به نشانه ی تأسف برای او تکان دادم: واقعاً که! تو الان به من شک داری؟
و بعد از کنارش گذشتم و به اتاق رفتم. ناز کشیدن های بهزاد فایده ای نداشت. او نباید به من شک می کرد!
ترنم:
صدای باران آمد. گفت بیا... بیا یار دیرینه... بیا رفیق شفیقم... بیا! دستم را سمتش دراز کردم و او هم! اما فاصله مان بیشتر می شد... هر دو تلاش کردیم و دست و پا زدیم برای رسیدن به هم؛ اما بیشتر دور شدیم از هم. صدایش زدم... با تمام توانم: بــــاران!
نفس صدا داری کشیدم و از خواب بیدار شدم. روی تختم نشستم و ناخودآگاه، چشمانم را تا آخرین حد باز کردم. نفس نفس می زدم و قطرات سرد عرق، روی کل بدنم سنگینی می کرد. درب اتاقم باز شد و آنجل با اضطراب به سمتم آمد: mam, you ok? ( خانوم، حالتون خوبه؟)
سری تکان دادم و گفتم: I'm fine. You can leave… (خوبم. می تونی بری...)
بی توجه به حرفم، به سمت عسلی رفت و لیوان آب را برداشت و به سمتم گرفت: drink some water! (کمی آب بخورید!)
داد زدم: I said leave! (بهت گفتم برو بیرون!)
دستپاچه شد و لیوان به دست، از اتاقم بیرون رفت. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم: خوشا به حالِ خواب که گاهی تو را میبیند.
دلم برای باران تنگ است... برای لحظات با هم بودنمان... برای رفاقت کردنمان. در این شهر بارانی هیچ کس باران نمی شود. هیچ کس شبیه به او نمی شود!
اشک گوشه چشمم را با انگشتم پاک کردم و نگاهی به ساعت انداختم.. هشت شب بود! دیر کرده بودم.. گوشه ی لبم را گزیدم و با تلفن مخصوص اتاقم سریع با نینا تماس گرفتم.. انتظار کمی طول کشید: I bet you were sleep! (شرط میبندم خواب بودی!)
دستم را به پشت گردنم کشیدم:yeah.. sorry! You're in there? (آره.. شرمنده! اونجایی؟)
نینا- off course I'm here! I'm not like you.. (البته که اینجام! من مثل تو نیستم..)
پوفی کشید:It's not too late. If you want... (خیلی دیر نیست. اگه میخوای...)
میان حرفش پریدم: I can't! (نمیتونم)!
نینا- well then.. see you later (خب پس.. بعداً می بینمت.)
تماس را قطع کردم و دستی به پیشانی ام کشیدم. میدانستم نینا دلخور شده است که انقدر راحت دست از اصرار کشید. اما من بیخیال از جایم بلند شدم و در آینه نگاهی به خودم انداختم. موهای بهم ریخته و چشمانی پف کرده! من اصلا شبیه خودم نبودم.. این میهمانی تا حدودی برای عوض کردن روحیه من برگزار شده بود و خودم آنجا حضور نداشتم.. گرچه عنوان اصلی میهمانی، یک شب دخترانه بود.. اما میدانستم درکم خواهند کرد.. حذف الکس از زندگی ام کمی زمان میخواست.. موهایم را کمی جمع کردم و از اتاقم بیرون رفتم.. پشت در مامان را دیدم. باز شدن ناگهانی در شوکه اش کرده بود؛ هین کوتاهی کشید: ترسیدم! خوبی؟ فکر کردم گفتی امشب با دوستات قرار داری؟
سرم را کمی تکان دادم: اوهوم.. ولی حوصله نداشتم!
مامان-باشه... من دارم میرم سفر!
-الان؟!
مامان-آره. میخوام برم برایتون. باید به کارای اونجا رسیدگی کنم.
سری تکان دادم که میکائیل یا به قول خودش مایکل کنار مادرم ظاهر شد. نگاهی به او انداختم و با لبخند گفتم: سلام مایکل.
مایکل-سلام دخترم. خوبی؟
-ممنون. تو هم با مامان میری؟
مایکل-آره.
عجیب دلش می خواهد پدر خطابش کنم. اما نمی شود که نمی شود! هیچ کس پدرم نمی شود... پدری که رفت... تنهایمان گذاشت. نمی دانیم چه شد... فقط می دانیم لب دریا، پایش به جایی گیر کرد و سرش به صخره خورد... و رفت. بعد از آن ماجرا از کیش بدم آمد... . از کشتی یونانی بدم آمد... از پارک سیمرغ و پارک مرجان بدم آمد. مایکل به یکی از خدمه دستور داد تا چمدانشان را تا لیموزین ببرد. از آنها خداحافظی کردم و به سمت میز غذا خوری رفتم.

ادامه دارد...

   


مطالب مشابه :


رمان ترنم باران

رمان ترنم باران. فصـــل 2. با ترس به اطرافم نگاه میکردم. با شنیدن صدای پای کسی ضربه ای به در




دانلود رمان قرار نبود

♥♥ ترنم بــــــــــــــــــــــــاران ♥♥ - دانلود رمان قرار نبود - کلماتم را در جوی سحر




دانستنی ها وتازه های رمــــــــــان-طنز سرگرمـــــی

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - مجله رمان طنز وسرگرمی ترنم باران - مجله رمان؛طنز




رمان عشقم باران

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی زود بریم برای باران یه رمان ترنم باران.




کدقالب وبلاگ ترنم باران

رمان طنز سرگرمی - کدقالب وبلاگ ترنم باران - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




دانستنی ها وتازه های رمــــــــــان-طنز سرگرمـــــی

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم باران




رمان ترنم یک ترانه 3

رمان طنز سرگرمی - رمان ترنم یک ترانه 3 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران

رمان طنز سرگرمی - شرایط عضویت درمجله رمان ،طنز وسرگرمی ترنم باران - رمان داستان کوتاه شعر




برچسب :