رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

سر جاش وایمیسته و سرشو برمیگردونه عقب . نگاهش سنگین بود . چاره ای نیست باران هیج جوره حاضر نمیشد حتی حرفامو گوش بده ، مجبور بودم پای باراد و بکشم وسط . من یه زندگی خوب واسه هر سه مون می خواستم .- یعنی چی ؟- باراد الان شناسنامه داره ، قانونا الان بچه ی منه و قانون این اجازه رو به کسی نمی ده که تنها زندگی میکنه - چرت و پرت نگو ، مگه تو این چند سسال با من نبود - چرا ، ولی اگه می دونستم اجازه نمی دادم - تو این حق و نداری - خودت این حق و بهم دادی ، یادته ؟- اون موقع شرایط من فرق می کرد ، من مجبور بودم سرمو بدون هیچ مفهومی تکون میدم . فاصله رو کم کی کنم ، خودش اینجاست ولی کرش اینجا نیست . - می یای ؟چشماش پر شده از اشک - تو بچمو بهم میدی . نه ...؟- حرف میزنیم ، باشه ؟سرشو آروم تکون میده - باشه ، ولی من بچمو می گیرم ازت ، همونجوری که خودم بهت دادم همون جوری ام میگیرم .ال میره بیرون و منم چند ثانیه بعد از اون میرم پیش بقیه .حسام چند تا نکته رو به باران یادآوری میکنه و دو تا قرص هم به داروهاش اضافه میکنه . حالش خوب بود و بدنش به حالت نرمال برگششته بود و خدا میدونه من چه قدر بابت خوب بودنش شاکرم .باران و همراهش بلند می شن و من اهسان هم به تبعیت از اونا بلند می شیم .- ممنون آقای دکتر - خواهش میکنم خانم . فقط مراقب باشید درسته که حالتون خوبه ولی به هیج وجه وسیله ی سنگین بلند نمی کنید .- حتما ، با اجازتون سرمو واسه حسام تکون میدم و اونم با خنده سرشو تکون میده و از اتاق در می یایم بیرون .- بریم باران ؟همرا باران منتظره و باران به حرف می یاد - سحر جان ، من خودم می یام خونه تو برو یه نگاهی به من میکنه و میگه - میخوای منم باهات بیام - نه تو برو ، منم زود می یام با شک خداحافظی میکنه و میره . هنوز پنج دقیقه بود که جدا شیدم بهم پیام و داد که اذیتش نکنم . من واقعا نمی خواستم اذیتش کنم ، من دوسش داشتم .آروم کنار هم از بیمارستان می یام بیرون . پرستارا دارن با تعجب نگاهمون میکنن ، مهم نیست و واسه باران هم اصلا مهم نبود چون اصلا تو این دنیا نبود و شدید تو فکر بود .میرم سیمت ماشین . مستاصل کنار ماشین ایستاده ، قدم می زارم و میرم جلو در و باز می کنم و اشاره می کنم که بشینه ، با نگاهی گرفته سوار میشه . منم می رم می شینم و ماشین و روشن می کنم .از خیابون ها می گذرم ، مقصدم مشخص بود . بهترین و اروم ترین جایی که می تونستم با باران حرف بزنم .سرشو تکیه داده به صندلی و سکوت کرده . اصرار داشتم به شکستن این سکوت ولی حرفی نمی زنم ، می خواستم به حرف هایی که تو اتاق معاینه زدم فکر کنه ، شرایط و درک کنه . اگه باران ، باراد و می خواست نمی تونستم ازش دور نگه دارم ولی منم به اونا احتیاج داشتم . همین که ماسین و پارک می کنم سرشو از صندلی برمیداره و به اطراف نگاه میکنه - اینجا واسه چی اومدیم ..؟- قرار بود حرف بزنیم با دستش اشاره میکنه به بیرون - اینجـــا - داد نزن باران ، خوب اینجا چشه مگه دستشو می بره سمت دستگیره تا بازش کنه ولی ماشین هنوز خاموش نکردم و در ها هنوز قفلن . چند بار تلاش م یکنه و بعد فریاد می کشه - این در چرا باز نمی شه ماشین و خاموش میکنم و قفل ها باز میشه .در که باز میشه سریع از ماشین پیاده میشه ، منم دنبالش پیاده می شم . بباران می خواست بره و من اصلا یه همچین چیزی رو نمی خواستم . میخواست از خیابون رد بشه که کیفشو گرفتم تا مانعش بشم .- چی کار میکنی باران - کیفمو ول کن ، من هیج جا با تو نمی یام - باران زشته تو خیابون تلاش میکنه تا کیفشو در بیاره از دستم - ول کن میگم - باران قرار حرف بزنیم ، جون باراد با شدت کیفو از دستم در می یاره بیرون . کنار خیابون وایستادیم و مردم دارن نگاه می کنن . انگشتشو به حالت تهدید می یاره جلوی صورتم - بار آخرت باشه جون پسر منو قسم دادی .- مردم دارن نگاه میکنن - مهم نیست میخوام برم - برو ، ولی مطمعن باش دیگه نمی زارم باراد و ببینی چه برسه ببری پیش خودت با بهت نگاهم میکنه . از دست خودم عصبانیم ولی دیگه راتهی نیست . باران باید یه روزنه به من نشون بده تا منم بتونم حرفامو بزنم ، تا کرایی رو که می خواستم انجام بدم . من باران و می خواستم ولی باران اصلا نرمش نشون نمی داد .- بریم بالا - اگه باهات می یام فکر نکن خبریه ، فقط به خحاطر باراد که می خوام برگررد پیشم - بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم ساکت ایستاده بود . در و باز می کنم وو عقب تر می روم و اشاره می کنم که بره داخل ، بعد از اون می رم تو و در و می بندم . با بسته شدن در احساس می کنم کوه کردم . باران خیلی سخت شده بود مثل یه کوه . دغدغم باران و برگشتنش به زندگی ام بود و نه هیچ چیز دیگه .جلوی در ایستاده ، شاید اونم داره مثل من فکر میکنه چند ساله از اخرین باری که اینجا بود گذشته ، اصلا یادش می یاد یا اونم مثل من از زندگیش پاک کرده بود . - برو بشین چشم غره میره و میره داخل . از یاداوردی گذشته لبخند می شینه رو لبم ، چشم غره های باران اون اوایل فراموش نشدنی بود . - منو اوردی اینجا لبخند تحویلم بدی لبخندم عریض تر میشه . - اعصاب نداری یا از رو مبلی که نشسته بود بلند میشه - اگه می خوای چرت و پرت بگی من می رم - وای باران یه دقییقه آروم بگیر خواهش میکنم اخم میکنه و میشینه و کیفشو بغل می کنه کتمو می زارم رو میز و میرم و می شینم . - حرفتو زود بزن عجله دارم - ولی من عجله ندارم - تو اصلا برام اهمیتی نداری ، اینو خوب تو گوشت فرو کن ، من باراد می خوام - پس چرا اصلا اومد پیش من - اون موقع شرایط فرق می کرد ولی حالا - حالا نداریم باران خانم ، باراد پسر منه و من نمی تونم رهاش کنم به امان خدا - رهاش کنی ، چی می گی واسه خودت . مگه قبل از اینکه بیاد پیش تو رها بوده که الان داری اینجوری حرف میزنی یکم متمایل می شم سمت جلو و خیره میشم بهش و آروم میگم - ببین باران اینو از مخت بیرون کن که بزارم باراد بیاد پیش تو - اون پسر منه - جدی ، پسر میشه بگید الان اسمش تو شناسنامه ی من چی کار میکنه - اذیت نکن ، خواهش می کنم . من دیگه نمی تونم آزار و اذیتای تو رو تحمل کنم . با توام کاری ندارم من فقط می خوام دوباره پسرم برگرده پیشم حرفاش پتکی بود که می کوبیدن رو سرم ولی حقم بود من باید این حرف ها رو می شنیدم حتی شاید خیلی بدتر از اینا . من خیلی آزارش داده بودم . - باراد خیل دوست داشتنی و همه عاشقش شدن لبخند تلخی میشنه رو لباش و با بغض میگه :- دلم براش تنگ شده - آره ،منم چند ساعت نبینمش دلم براش تنگ میشه . - خواهش میکنم ، باراد و بدی می ریم و اصلا دیگه پیدامون نمیشه تو زندگیت ، قول میدم چی داشت می گفت ، برن . پس من چی . منی که دیگه دنیا رو بدون اون و باراد نمی خواستم .- چی میگی ، چطور می تونم بزارم برید - ما تو زندگی تو اضافی هستم ، کاش هیچ وقت باراد و نمی زاشتم بیاد پیش تو یا اصلا خوب نشده بودم .- ناشکری نکن باران . حرف من چیزه دیگه ایه ، چرا همه چیز و سخت و پیچیده میکنی - چون سخت هست . باراد مال منه ، فقط من - پس منی که پدرشم چی - تازه چند وقته فهمیدی و الان واسش ادعا داری - اگه میزاشتی از همون اول می فهمیدم نه بعد از چند سال - خودت نخواستی ، مثل اینکه یادت رفته با من چی کار کردی یادم نرفته بودم ، معلوم بود که یادم نرفته بود .- باران من اون موقع خیلی عصبانی بودم - بودی که بودی ، واسم مهم نیست الان فقط پسرمو می خوام - اشتباه کردم ولی تو نمی گفتی ، تو حرف نمی زدی - با حرف هایی که تو به من زدی و کاری که کردی ، مگه حرفی هم باقی مونده بود تا بهت بگم - اون عکس ها - تو مثلا تحصیلکرده ای ، مثلا دکتری که حتی به خودت نگفتی شاید الکی باشن ، شاید می خوان بهم تهمت بزنن - اشتباه کردم باران ، بفهم - واسه فهمیدن خیلی دیره . تو باید اون موقع ها می فهمیدی که نفهمیدی . تو باید دوست و دشمنتو می شناختی که نشناختی - الان میدونم نگاهم میکنه ، نگاهش تا مغز استخونمو می سوزونه - الان فایده ای داره به نظرت ..؟- یه فرصت می خوام - چــــــی ؟- یه فرصت ، به خاطر هممون ، من ، تو ، باراد ، عزیز ، علی . به خاطر هممون - به اونایی فرصت بدم که منو از خودشون طرد کردن ، به اونایی فرصت بدم که حتی سعی نکردن بفهمن حقیقت چی بود - اینو نگو باران ، اشتباه منو پای دیگران ننویس - اشتباه اونا پای خودشون . مگه عزیز نبود که منو رها کرد ، مگه علی نبود که وقتی تو اوج بیچارگی بهش زنگ زدم فقط داد می کشید . فکر میکنی اینا یادم می ره . یادم می ره چه حرف هایی رو به روم زدی ، یادم میره اون حرکت زشتتو . نه همه رو یادم هست ، هیچ وقت یادم نمیره که جلوی اون لیندای عوضی چه حرف هایی رو به روم زدی در صورتی که من حتی روحمم از اون عکس ها و اون ماجراها خبر ندشت - کار لیندا بود نیشخندی میزنه- پس فهمیدی - تو می دونستی - آره ، از همون روز. گفت که تو رو می خواد و با این کارش می خواست منو بفرسته از زندگی تو بیرون و فرستاد - اون عکس ها ، سکوت تو ، نبودنت تو خونه . همه دست به دست هم دادن تا من شک کنم - مقصر اصلی تو بودی . مرد بودی باید کنترل میکردی رفتارتو تا تصمیم درست بگیری و نه از سر احساسات . پس فرق من و تو چیه ی هان .- باران گذشته ها گذشته - آره واسه تو خوب و واسه من بد . پس الان دیگه حرفشو نزن - می دونم اشتباه کردم ، می دونم کاری رو که باهات کردن نمی بخشی ولی حداقل یه فرصت بهم بده .- فرصتی نیست آقای پژوهنده - بگم اشتباه کردم ، غلط کردم ، فقط یه فرصت می خوام - تمومش کن نمی خوام این چیزارو بشنوم . من فقط می خوامم باراد و برگردونی بهم - باراد الان تنها نیست ، باراد یه خونواده داره ، خونداه ای که عاشقش . نمی تونی اونا برگردونی پیش خودت پ- هنوز خودخواهی ، هنوز داری به حرف اهمیت می دی و دم از یه فرصت می زنی - من این فرصت و واسه همه می خوام ، واسه باراد که بتونه با پدر و مادرش یه زندگی خوب داشته باشه . واسه عزیز که هر روز واسه دوریت اشک می ریزه واسه علی و ندا که هر روز زنگ میزنن تا از تو خبر بگیرن .تعجب کرده- علی و ندا سرمو تکون میدم - ازدواج کردنند لبخندش تلخ بود و انگار از سر درد داشت می خندید - پس با هم ازدواج کردنند . - بیا یه فرصت به همه بده باران ، خواهش می کنم - نه بردیا ، نمی تونم ، دیگه نمی نوتم رو زندگیم قمار کنم . چیزی واسه از دست دادن ندارم - پس باراد چی - باراد و بهم بده ، من بدون اون می میرم - باراد پسر تو ، هیچ کس نمی تونه حق داشتن پسرتو از تو محروم کنه ولی برگرد ، برگرد پیش ما - مایی وجود نداره ، خیلی وقته که فقط من هست - اگه تو برگردی - رابطه ی من و تو خیلی وقت که تموم شده ، تو زندگی خودتو داشتی ، ومن هم زندگی خودمو - به مرد دیگه ای علاقه داری - اگه بگم آره ، میزاری با باراد زندگی کنم - معلومه کنه ، باراد پسر من و پسر تو . اگه می خوای کنارش باشی باید بیای جایی که من هستم ، خانواده من هست چشم های غمگینش آزرده ترین چیزی بود که می تونستم ببینم . دوست داشتم این چشم ها مثل سابق باشن ، که شاد و بی خیال بودنند نه مثل حالا که با هر حرفی که میزنه پر و خالی میشن . مقصر ریختن اشک هاش من بودم . من بودم و الان دیگه نمی خواستم از این چشم ها اشکی بیاد پایین ریسک میکنم و از جام بلند میشم و نزدک ترش می شینم - باران کنارش نشستم و می تونم نفس های سنگینشو که بغض داره بشنوم .- برو عقب بردیا - عقب میرم ، هر کاری که تو بگی می کنم ولی حرف از رفتن نزدنگاهم میکنه اونقدر نزدکیشم که احساس می کنم اگه دستشو نگیرم از دستم میره . دستاش بنده کیفشو محکم گرفته بود .- تو خودت حرف از رفتن زدی یادت می یاد .- میدونم و توام ببین ، شرمندگی نگاهم و ببین باران ، من می تونم چه اشتباهاتی کردم و الان می خوام جبران کنم با صدای گرفته میگه :- چی رو می خوای جبران کنی ، اصلا چی رو می تونی که جبران کنی .نگاهش میکنم ، دوست دارم حرف بزنه تا سبک بشه ، دوست دارم حرف بزنه و سنگینی حرفاشو بندازه رو شونه های من تا اینکه رو شونه های نحیف خودش باشه .- می تونی بی پناهی رو جبران کنی ، می تونی تنهایی هایی که کشیدم جبران کنی ، میتونی اون شب سخت و که از خونه منو اندختی بیرون از حافظم پاک کنی ، میتونی نگاه مردای کثیفی رو که هر روز مجبور بودم احساس کنم و از بین ببری . می تونی خاطرات بد زندگیم و به خاطرات خوب تبدبل کنی .سنگینی حرفاش ، سنگین ترم کرده بود . ولی خوب بود که داشت خودشو خالی میکرد و من با هر کلمه ای که از دهنش در می یومد بیرون بیشتر می فهمم اون گندی که چهار سال پیش زدم خیلی بزرگتر از این حرف ها بود . - می تونی بفهمی یه زن تنها ، با یه بچه تو شکمش تو این شهر درندشت چی کشید ، می تونی بفهمی وقتی موقع زایمان کسی کنارت نباشه یعنی چی ، کسی نباشه تا دستتو بگیره و بگه عزیزم من اینجام یعنی چی . می تونی عقده هایی که تو دلم جمع شده رو بفهمی .. نه نمی تونی ، نه می تونی بفهمی و نه می تونی پاک کنی . - میخوام از این به بعد کنارت باشم - تو خواب ببینی که من کنار تو باشم دستمو دراز میکنم سمت دستش .- به من دست نزن بردیا دستشو محکم تو دستم گرفتم - به من نگاه کن نگاهم میکنه - میدونی عزیز از دورت چی میکشه ، می دونی باراد بدون تو ، بدون مادر برزگم بشه یعنی چی ، - همه اینا رو میدونم لازم نیست تو بهم یادآوری کنی . دستمو ول کن - انتخابتو کردی ؟سرشو تکون میده . - من خیلی وقته انتخابمو کردم .دستشو ول میکنم و از رو مبل بلند می شم . دستمو تو جیبم میکنم و روبروش می ایستم - اوکی ، پس حرفی نمونده از حرکت ناگهانیم تعجب میکنه و من همین تعجب و بهت بعدیشو میخوام - پس باراد چی - متاسفم باران ، من و باراد تا دو ماه دیگه از ایران میرم . میخوام اونجا مشغول به کار بشم . بلند می شه و روبروی من می ایسته - یعنی چی ، تو نمیتونی باراد و با خودت ببری - می تونی جلومو بگیری ؟با تعجب داره نگاهم میکنه - تو این کار و با من نمیکنی - من نمی خواستم این کارو با تو بکنم ولی خودت خواستی ، من از تو یه فرصت می خوام و تو این فرصت و ازم من و پسرت دریغ میکنی پس دلیلی نداره که ما ایران بمونیم - نمی زارم پسرمو با خودت ببریصداش اونقدر ناراحت بودم که به خودم بد و براه گفتم . هیچ وقت این کار و نمی کنم . من دیگه بدون تو بهشتم نمی رم ولی اگه این حرفا رو نزنم تو نمی خوای هیچ جوره کناره ما باشی ، مجبورم باران مجبور - می تونم و این کار و می کنم .- من کارا دارم اگه رفتی در و هم پشت سرت ببند تنهاش میزارم و از خونه در می یام بیرون . میرم پایین و ماشین و روشن میکنم و یکم دورتر پارک میکنم . منتظرم هر لحظه از ساختمون بیاد پایین ولی می دونستم داره فکر میکنه ، باراد و نمی تونست رها کنه و از یه طرف نمیتونست منو ببخشه . اگه بهم یه فرصت بده دنیا رو براش بهشت می کنم . دو ساعتی بود که تو ماشین نشسته بود که یه تاکسی دمه ساختمون نگه داشت و همراه باران از ماشین پیاده شد . با دیدن اون هول میکنم که نکنه حالش بد شده باشه ولی نه اگه بد شده بود همراه باران اول به من زنگ میزد و دلشوره داشتم ولی خودمو کنترل کردم تا نرم بالا . نیم ساعتی طول کشید که با هم از ساختمون اومدن بیرون . باران کم سال بود ولی افتاده شده بود انگار ، خیلی با قدیم ها فرق داشت . درستش می کردم ، فقط اگه یه فرصت بهم میداد . با هم سوار همون تاکسی می شن و میرن منم بلافاصله دنبالشون میرم . باید خونه رو پیدا میکردم . نمی دونستم بیتشر از این معطل کنم و دوباره باران از دستم بره . تو یکی از محله هی پایین شهر بود که از ماشین پیاده شدن و وارد یه ساختمون آجری شدن و من می دونستم باید از این به بعد خیلی اینجا سر بزنم . این خونه ، خونه ی امید من بود .رفتم سمت خونه . این روزا کمتر با باراد بودم ولی امروز دوست داشتم کنارش باشم و انرژی بگیرم از بودنش از شیرین زبونی هاش ، از عاقلانه حرف زدناش از بابا گفتنش . با باراد رو تخت دراز کشیدم و باراد داره راجع به ستاره ها سوال می کنه . اینو فهمیده بودم که به ستاره ها خیلی علاقه داره . - بابا گوشیت داره زنگ میخوره - آره از رو تخت بلند میشه - من برم جواب بدم میدوه سمت تلفن و بدون هیچ حرکتی نگاهش میکنم - الو ، من بارادم بفرمایید از حرکتش خندم گرفته . دو دستی تلفن و کنار گوشش نگه داشته که یهو جیغ میزنه . نیمخر میشم رو تخت اما قبل از اینکه بیام پایین باراد حرف میزنه - مامانی باران پشت خطر بود . باید تلفن و خودم جواب میدادم ولی یه جورایی خوب شد که باراد برداشت . بزار باران هم این جوری دلتنگی شو کمتر کنه نمی دونم باران اون ور خط چی می گفت ولی باراد فقط سرشو تکون میده و هی آره می گفت .به باراد اشاره می کنم بیاد پیشم . همونجوری که گوشی رو محکم تو دستش گرفته می یاد نزدیکم . بغلش می کنم و میزارمش رو تخت . با دقت داره به حرف های باران گوش میده . آروم گوشی رو از تو دستش در می یارم بیرون که اخم میکنه . دکمه بلندگو رو میزنم و صدای باران می پیچه تو اتاق که داره قوربون صدقه ی باراد میره . اخم های باراد باز میشه .- قوربونت برم پسرم خوبی که ؟- آره مامان خوب خوب - تو خوب شدی رفتی پیش خدا داشت گریه میکرد ولی با خنده جواب داد - آره پسرم خوب خوب شدم . اونجال خوش میگذره - آره مامان انقدر خوبه ، تازه بابا هم دیگه مسافرت نمی ره - بابایی رو اذیت نکنی ها - نه مامان ، پسر خوبیم - آفرین عزیز دلم .- مامان کی می یای سکوت باران خنجری میشه که به وجودم کشیده میشه - نمی یای مامان - پسرم - تو که خوب شدی ، پس بیا دیگه .باراد کم کم داره گریه اش می گیره . لباشو جمع کرده و هر لحظه ممکنه گریه اش بگیره اگه نیای باهات قهر میکنم - پسر قشنگم ، قهر کار خوبی نیست ها .- تو که نمی یای ولی خاله ملیکا همیشه هست .بچه مادر می خواد شاید پدر مهم باشه ولی کنار مادر بودن بچه رو بزرگ میکنه . ساده بود باراد مادر می خواست - گریه میکنی بارادم حرفی نمی زنه و فقط سرشو تکون میده - بابا که پیشته - توام بیا - دوست داری بیای پیش مامان ؟یه نگاه معصومانه ای به من می ندازه که بهش لبخند میزنم - با بابا می یام - بابا کار داره پسرم ، تو خودت باید بیای پیش من - پس بابا چی - بابا باید بره مسافرت ، تو دوست نداری دوباره بیای پیش من و خاله سحر - چلا .بابا هم بیاد ؟- بابا نمی تون بیاد پسرم باراد نگاهی به من میکنه و میگه :- بابا نمی تونی بیای پیش مامان ؟- چرا پسرم - می یاد مامان ، با بابا می یامدستمو به طرف باراد دراز میکنم - گوشی رو میدی به بابا گوشی رو محکم تر میگیره - یکم با مامان حرف بزنم دوباره میدم به شما تا صحبت کنی یه نگاهی به گوشی تو دستش و دوباره یه نگاهی به من می ندازه و با دودلی گوشی رو بهم میده ، تو این مدت باران ساکت بود . فکر نمی کرد من حرف هاشو بشنوم .- الو باران گریه میکنه و میون گریه میگه :- این چه کاریه داری با من میکنی ، چرا داری با احساسات من بازی میکنی ؟- چی شده آخه ؟- چی شده ، صدای فریادش می یاد - تازه میگی چی شده ، چرا تلفن و دادی باراد جواب بده ، چرا داری این کار و با من میکنی یه نگاهی به باراد که هنوز رو تخت نشسته و با تعجب داره نگاه میکنه میندازم و آروم میگم - چته باران ، چی کردم مگه ؟فقط گریه میکرد و من گوش میدادم به صدای گریه هاش . پنج دقیقه ای می گذره- باران صدای هق هقش و که می شنوم ولی نه می تونم کاری بکنم و نه حرفی بزنم . گوشی رو قطع می کنم و میرم سمت باراد لباشو جمع کرده و الانه که گریه کنه - مامان - گفت دوباره زنگ میزنه - نمی خوام بغلش میکنم و میرم سمت در - گریه نکنی ها ، مامانی دوباره زنگ میزنهمیرم پایین و باراد و می سپرم به مامان و دوباره برمیگردم تو اتاقم و آخرین شماره رو می گیرم - باران - بله - میشه الان بگی من چی کار کردم ..؟- دیگه میخواستی چی کار کنی ، دیگه میخواستی چه بلایی سرم بیاری که تا الان نیاوردی . - باران آروم تر ، نیازی به داد زندن نیست - اگه نیاز نیست پس چرا دست از سر من و زندگیم برنمی داری ، چرا باراد و بهم نمی دی - مثل اینکه یادت رفته پدر باراد کیه ی ؟- تویی ، همه می دونن پدر باراد توی لعنتی ولی این انصاف نیست عصبی شدم ، می دونستم شرایط باران شرایط سختی بود ولی تا تو منگنه نباشه نمی تونه یه تصمیم درست بگیره . من اشتباهمو پذیرفتم اگه باران بهم فرصت بده همونجوری دنیامو می سازم که اون می خواد فقط اگه یه فرصت بهم بده .- باران ، من حرفامو بهت زدم - منم جوابتو دادم ، نمیزام باراد باهات بیاد ، خودت هر جا دوست داری برو ولی نمیزارم پسرمو ازم بگیری - پسرت با من می یاد . من هر جا باشم پسرمم همون جاست ، خیالت تخت  تو نمی تونی این کار و بکنی - جدی ، می خوای امتحان کنی - لعنتی ، ازت بدم می یاد ، ازت متنفرم گوشی رو قطع م یکنم ، منم از خودم متنفرم . یه سویشرت از تو کمد در می یارم و تنم می کنم و از اتاق در می یام بیرون . تو پذیرایی کسی نیست . از در میرم بیرون و سوار ماشین می شم . می دونم مقصدم کجاست ، مقصدم همون خونه ی دو طبقه بود که باران الان توش بود .تو کوچه ، روبروی دمه خونه پارک کرده بودم و تو ماشین نسشته بودم و شماره ی باران و گرفتم ، باران باید زودتر تصمیم بگیره . دیگه نم یتونم دور از اون زندگی کنم - چی میخوای ؟هنوز عصبانی بود - خوبی ؟- فکر نم یکنم به تو ارتباطی داشته باشه - باران کوتاه بیا ، فقط یه کم کوتاه بیا - که چی بشه ، که دوباره یکی بیاد چهار تا عکس نشونت بده منو بیرون کنی - باران خواهش می کنم چند دقیقه بیا بیرون - بیرون ؟ - تو کوچم ، چند دقیقه بیا بیرون به ساختمون نگاه میکنم و می بینم که پرده طبقه دوم تکون م یخوره و یکم بعد در خونه باز میشه و باران و م یبینم که یه شال و انداخته رو سرش و یه مانتو که هنوز دکمه هاشوو نبسته دم در وایستاد و به کوچه نگاه کرد . ماشین و می بینه و می یاد سمتم و ولی می ایسته کنار در ماشین . در ماشین و باز می کنم و از ماشیت پیاده می شم ولی در و نم یبندم - سوار شو - اینجا چی کار میکنی - باید حرف بزنیم سرشو برمگردونه و توی کوچه رو نگاه میکنه ، دو تا خانم ها زوم شده بودنند رو ما . نمی دونم این موقع توی کوچه چیکار میکنن - سوار شو اخم میکنه و می یاد و میشینه تو ماشین . سوار مشیم و ماشین و روشن میکنم - کجا - نم یخوای که تا وقتی داریم حرف می زنیم اون زن ها نگامون کنن دستاشو تو سینه جمع میکنه و میگه - چه خوبه که نگاه های بقیه رو می فهمی ، من یه مادر مجردم صحیح نیست این موقع شب بیای اینجاکنایه ی کلامش اونقدر گویا بود که متوجه بشمم - باید با هم حرف می زدیم بدون انینکه نگاهم کنه میگه :- آدرس اینجا رو از کجا آوردی ؟آروم رانندگی میکنم ، می خوام سر صحبت و باز کنم - اهمیتی نداره - نداره ، بله چیزی واسه شما اعمیتی نداره - این حرفا یعنی چی آخه - حرفتو بزن می خوام برگردم خونهدمه یه پارک می ایستم و ماشین و پارک میکنم . جابه جا میشم و بهش نگاه میکنم . نگاهش میکنم . اونقدر دلتنگش بودم که باور نمی شد الان اینجا کنارم نسشته باشه . خوسحال بودم و الان باید تموم سعیمو می کردم واسه جلب اعتمادش - باراد خیلی دلتنگی میکنه - ... - نم یخوای ببینیش ؟- اگه بزاری برگرده پیشم ، می بینمش - بهتره الکی خودتو آزار ندی چون بارارد همون جایی هست که من هستم . سرشوو برمیگردونه و نگاهم میکنه . نگاهم می چرخه رو اجزای صورتش . چه قدر دلتنگ سیمای زیباش بودم - چرا میخوای آزارم بدی ؟- نمی خوام - می خوای ، ولی اینو نمی دونی که من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارم - نیم خوام بهت ضربه بزنم باور - باور نمی کنم - بهت قول میدم ، فقط اگه تو بزاری - نمی خوام ، بهتره تمومش کنی - پس باراد چی ؟تکلیف اون چی میشه اون وسط بغض میکنه . لباش می لرزه . دلمو می لرزونه - بزاره برگرده پیش من - من نمی تونم بدون باراد نمی تونم - می تونی - باران برگرد ، نمی گم برگرد پیش من ، بیا پیش باراد نگاهشو از روم میگیره - نمی تونم برگردم به اون خونه - یه خونه دیگه می گیرم براتون سرشوو تکون میده و با دستش قلبشو می ماله . می ترسم - چی شد ؟- ...با دستم بازوشو می گیرم - حالت خوبه ؟سرشو تکون میده و نفس عمیق میکشه - بریم بیمارستان - نه فقط میخوام برم خونه هنوز دارم رانندگی میکنم . یه سوپر مارکت که می بینم می زنم کنار و پیاده میشم. با یه بطری آب معدنی و یه بسته شکلات برمیگردم . می دونم زیادی بهش فشار آوردم ولی این فشار یه تلنگر بود واسه باران . میرم داخل ماشین و شیشه رو به طرفش دراز میکنم ، بدون نگاه بطری رو از دستم میگره و باز میکنه . یکم ازش می خوره و دوباره در بطری رو می بنده .به تک تک کاراش نگاه میکنم و منتظرم تا آروم تر بشه . مطمعنا نمی خوام این فرصت و از دست بدم . - میخوام برم خونه . - اما حرف های من هنوز تموم نشده - چی می خوای بگی ؟ چی داری که بگی ؟- باران من می خوام از ایران برم . یه پیشنهاد کار دارم نگاهم میکنه - باراد هم با من می یاد لباش از هم باز میشه تا حرفی بزنه ولی سکوت میکنه . چشماش پر میشه -تو نمی تونی این کار و با من بکنی - نمی خوام ولی مجبورم - نمی زارم باراد و با خودت ببری- باراد پسر منه ، در نتیجه هر جا من برم باهام می یاد- اون پسر منم هست - در اون شکی نیست ولی اگه می خوای با باراد باشی باید کنارش باشیدارم به خیابون نگاه میکنم - این کار و با من نکن بردیانمی خوام ، این کار و نمی خوام انجام بدم ولی تنها راهیه که دارم . باران هیج جوره کوتاه نمی یاد و این اصلا خوب نیست .چند دقیقه ای هر دومون ساکتیم . هر از گاهی از این خیابون آروم ماشینی گذر میکنه و بعد دوباره سکوت همه جا رو میگیره . باران سرشو با دستش گرفته و هنوز بطری آب تو دستشه -یادته چهار سال پیش ، گفتی برو و من رفتم صداش بعض داشت و من میدونستم میخواد چی بگه . از حرفی که هنوز نزده بود اخم میشونه رو ابروهام - حالا من میگم ، بـــــــرو دستمو دور فرمون محکم تر می گیرم . باید قوی باشم . تکیمو از صندلی میگیرم و میگم :- حرفی نیست ، اگه بخوای برم ، میرم . ولی تنها نه ، باراد همم با من می یاد . یادت که نرفته اوم موقعی که رفتی می دونستی حامله ای .با چشم های اشکیش نگاهم میکنه ، دلمو میارزونه ولی باید قوی باشم تا بتونم به دستش بیارم - تو این کار و نمی کنی - همین حرفی که زدم- میخوام برم خونه ماشین و روشن میکنم و راه می یوفتم . راه رفته رو برمیگردم .ماشین رو دمه خونه ی باران نگه میدارم . دستش میره سمت دستگیره ولی در و باز نمیکنه . دیتش رو دستگیره مکث میکنه - میخوام فکر کنم دلم روشن میشه - مشکلی میست ، ولی زود چون باید کارمو زودتر واسه رفتن انجام بدم .بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده مشه و میره سمت خونه . تا وقتی بره داخل منتظر میمونمو بعد راه می یوفتم .دو روزی بود که با باران حرف زده بودم و هر دقیقه اش واسم مثل یه عمر میگذشت . نمی دونستم باران چه تصمیمی میگیره ولی حتی فکر این که میکنم اگه قبول نکنه دیونه می شم . خبری از باران نبود و نمی خواستم ازش خبری بگیرم ، میخواستم خودش قبول کنه ....نمی خواستم حتی فکرشو بکنم که به خاطر من از باراد بگذره .بارد از اون روز که با باران حرف زده بود مدام بهانه میگرفت وو من نمی دونستم تو سوال های جور واجورش چی کار کنم . چیزی نداشتم که بگم ، فقط منتظر خبری از طرف باران بودم .منتظر بودمم تا باران خودش راهی رو که باید بیاد ، بیاد و ببینه که من براش چی کارایی که نمی کنم . فقط اگه قبول کنه اون موقع شرایط فرق میکنه. اگه کنارش باشم ، اگه بتونم هر روز ببینمش کاری میکنم که مشکلات قدیم کمرنگ بشه ، خودمم می دونم نمم یتونم اون روزا رو از حافظه اش پاک کنم ولی می تونستم کمرنگشون کنم .صبح روز شنبه بود و داشتم تو بخش ، مریض ها رو ویزیت میکردم که گوشیم تو جیبم لرزید . تا پایان ویزیت مریض ها اهمیتی ندادم و در آخر وقتی آخرین مریض کارش تموم شد گوشیمو از تو جیبم در آوردم . شماره باران آشنا بود . از پنج شنبه تا الان هزار بار خواستم شماره شو بگیرم ولی جلوشو گرفتم . پیام و باز میکنم : تو اون خونه نمی یام با جمله ی اولش آب پاکی رو می ریزه رو دستم .- هر جا من می رم می خوام باراد کنارم باشه ، هیچ کدوم از اعضای اون خونه رو هم نمی خوام ببینم .. هیچ کــــدوم .پیامشو کامل می خونم و خودمو جمع و جور میکنم . باران قبول کرده بود ولی تو همین یه خط نشون داده بود که نمی خواد منو ببینه ولی الان مهم این بود که باران قبول کرده بود و من یه فرصت داشتم واسه جبران .قانع کردن همه راحت بود جز عزیز . هیچ جوره راضی نم یدش با تصمیمم باران کنار بیاد . می تونستم عمق ناراحتیشو درک کنم ولی بهش قول دادم که هر چه زودتر شرایط و عوض کنم . خودمم دلم می خواست زودتر این شرایط عوض بشه . داشتن یه خانواده آرزومم بود و راهی طولانی نداشتم تا رسیدن به این آروزم ولی راه دشواری داشتم .دومین پیام باران و عصری گرفتم - می خوام باراد و ببینم و من چه قدر خوشحال بودم که بارانم داره تلاش میکنه . حتی اگه باران فقط باراد و می خواست باراد نقطه ی اتصال منو باران بود و من از وجودش خدارو شکر میکردم حالا که قبول کرده هز کاری که بخواد براش انجام میدم ، هر چی بخواد همون میشه . دیگه نمی زارم آب تو دلش تکون بخوره .طبیعی بود که بعد از این مدت دلش بی قرار باراد بود نمی تونست صبر کنه . - مشکلی نیست پیام و می فرستم و منتظر می مونم تا جوابش بیاد . خوشحال بودمم از اینکه منتظر پیام باران بودم . منتظر مهمترین آدم تو زندگیم .- بیام دنبالش ؟- شب می یارمش یه کاری بیرون داشتم ، باید دنبال خونه میگشتم . مردد بودم از اینکه باران بیاد و تو آپارتمان بمونه . شاید به خاطر خاطرات اونجا دلش نخواد وو من اجبارش نمی کردم باید در اولین فرصت ازش سوال کنم .به مامان میگم که باراد و آماده کنه تا برمم دنبالش . تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد . شماره خونه افتاده بود . ماشین و کنار خیابون نگه میدارم و موبایل و جواب میدم . - الو - سلام بابا هر وقت صداشو می شنوم لبخند میشنه رو لبم و چه حس دلنشینه ی شنیدن صداش- سلام پسرم - کجا می خوایم بریم ..؟- پیش مامان صدای فریاد خوشحالیش و هیجانش حتی از پشت تلفن هم قابل لمش بود - راستکی ؟- آره پسرم - پس زود بیا - زد می یام ، شما حاضر باش گوشی رو میزارم رو صندلی و ایندفعه با اشتیاق زیادتری رانندگی می کنم .نزدیک که میشم زنگ میزنم تا باران بیاد بیرون . باراد از هیجان کل ماشین و رو سرش گرفته بود و من خوشحال بودی به خوشحالی پسر کوچکم .- وای بابا اومدیم خونه به شیشه چسبیده بودم و داشت اطرافو نگاه می کرد . هوا گرگ و میش بود و کم کم داشت تاریک میشد . آروم تو کوچه رانندگی میکردم . کوچه تقریبا شلوغی بود . به خونه ی باران که می رسم کوچه کوچه پارک میکنم و منتظر می مونم تا از خونه در بیاد بیرون . چند دقیه بیشتر طول نمیکشه تا در باز میشه و من اول دوست باران و می بینم که می یاد تو کوچه و سرشو می چرخونه تا باراد و پیاد کنه . در ماشین و باز میکنم و متوجه من میشه . از ماشین پیاده میشم و و باراد و بغل میکنم .- خاله می یاد طرفمون - خاله فدات شه - سلام لبخند میزنم و جوابشو میدم . باراد و بغل میکنه و من تکیه میدم به در ماشین و منتظر باران می مونم ولی فکر نکنم این انتظار پایانی داشته باشه - باران  


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :