رمان غرب ... وحشی ِ آرام 7

سوفیا با دیدن دکتر چشمهاش درخشید وبه سمت جاناتان رفت ..

-سلام جان .

جان با شنیدن اسمش به سمت سوفیا برگشت ..

-اوه سلام سوفیا ..حالت چطوره ؟

-خوب ..امروز عصر یه مهمونی کوچیک تو کلبهءدنیل گرفته میشه همراه من میایی ..؟

جان دستی توی موهاش کشید.زیاد مایل نبود ..

-نمیتونم سوفیا قراره به عیادت پاتریک برم گویا صبح حالش بد شده .

سوفیا دستش رو به دور بازوی جان حلقه کرد وبدنش رو سخاوتمندانه بهش چسبوند ..

-اوه جاناتان تو نمیتونی درخواست من رو رد کنی ..؟من امشب به همراهیت نیاز دارم ...

جاناتان نمیدونست چه جوابی بده ..ولی چشمهای ملتمس سوفیا باعث شد که بگه ...

-باشه سوفیا همراهت میام ولی اول باید به دیدن پاتریک برم ..

سوفیا روپنجهءپا بلند شد وگونهءجاناتان رو بوسید ..

-این عالیه جان ...شب منتظرتم ..

دستش رو از دور بازوی جان بازکرد وهمون طور که اومده بود برگشت ..

جاناتان با تعجب به رفتار سوفیا فکر میکرد ..سوفیا بی پرواتر از اون چیزی بود که فکر میکرد ..

با گیجی به سراغ وسائلش رفت ..این طور که معلوم بود برای رفتن به این مهمونی باید زودتر به دیدن پاتریک میرفت ..

.......

انگشتهای سوفیا روی سینهءجان به حرکت دراومد ...هردو درحال رقص بودن ونور کم سالن هیجان سوفیا رو بیشتر کرده بود ..

سوفیا بی اعتنا به سایر اهالی دهکده چرخی زد وگفت ..

-اوه جاناتان تو فوق العاده ای ..

جاناتان لبخندی زدو با نخوت گفت ..

-البته من فوق العاده ام ..

قه قهءسوفیا باعث جلب توجه بقیه شد ..

-تو مغرور هم هستی جاناتان ..

جان بازهم تائید کرد ..

-البته سوفیا ی عزیز ..مغرور هم هستم ..

سوفیا سرانگشت اشاره ومیانیش رو روی سینهءجان بالا برد ..

اشاره... میانی ..اشاره ...میانی ..

-خب جاناتان هریسون مغرور .ایا حاضری که من رو به کلبه ام برسونی .؟خیلی تمایل دارم این راه رو به همراه تو برم ..

جاناتان حرفی نداشت ..شاید سوفیا بی پروا بود ولی همراهیش تا کلبهءکنار مدرسه مشکلی نداشت ..

-البته ...از این طرف ..

راه رو برای سوفیا بازکرد وشانه به شانه اش از کلبهءدنیل بیرون رفت ..

هوا تاریک ومحیط ارام ودل چسب بود ..باد خنکی که از هرطرف به سمتشون سرازیر بود باعث میشد میل سوفیا نسبت به جان بیشتر بشه ..

دم کلبه که رسیدن ..سوفیا جاناتان رو به یه فنجون چایی دعوت کرد ..

جاناتان از کالسکه ء سوفیا پائین پرید ..یه فنجون چای قطعا میتونست خستگیش رو در کنه ..

سوفیا اب رو روی هیزم گذاشت وبه سمت جاناتان رفت

طبق معمول همیشه که جسورو بی پروا بود بدون اجازه روی زانوی جان نشست ودستش رو به دور گردن جان حلقه کرد ..

-اون جاناتان تو بی نظیری ..

جان متعجب بود ..توقع چنین برخورد نزدیکی رو نداشت سوفیا که به خاطر نوشیدنی های که خورده بود مست ومست تر میشد با لحن غیر معمولی گفت ..

- تو واقعا مرد جذابی هستی ..

جاناتان که از این نزدیکی بیش از حد راضی نبود ..سرش رو برگردوند .

هیچ تمایلی نداشت که تو شرایط زنی مثل سوفیا باهاش همبستر بشه ...مخصوصا نه حالا ونه تو مستی سوفیا .

همون طور که دست سوفیا به دور گردنش حلقه بود دست دیگه اش رو به زیر زانوی سوفیا برد و به ارومی از جا بلند شد

وسوفیا رو به سمت تخت برد ..

چشمهای سوفیا میدرخشید از صمیم قلب خوشحال بود که نقشه اش گرفته ومیتونه امشب رو با مرد جذابی مثل جان بگذرونه .

جاناتان سوفیا رو روی تخت نشوند ..دستهای سوفیا رو از دور گردنش بازکرد وقد راست کرد .

سوفیا منتظر قدم اول جان بود ولی جان چرخید وبه سمت درکلبه رفت ..

سوفیا صدا زد 

-جانی کجا میری ..؟

جاناتان درحالی که کلاهش رو برمیداشت گفت ..

-تو امشب مستی ومن خسته ام ..دعوتت به چایی رو درکمال احترام رد میکنم ..شب خوش سوفیا ...

واز کلبه بیرون رفت ..

نگاه سوفیا تیره شد ..توقع این همه خودداری رو از جان نداشت

عصبانی وناراحت بالشت رو پرت کرد وتخت رو بهم ریخت ..جاناتان هریسون لعنتی بیش از حد مغرور بود ...

صبح روز بعد بود که جاناتان با یک شایعه مواجه شد ..

شایعهءرابطه اش با سوفیا ..جاناتان اصلا نمیفهمید این شایعه چه جوری واز کجا سر دراورده ..هرکسی که جان رو میدید راجع به سوفیا ازش سوال میپرسید ..

-دکتر هریسون این درسته که شما توماه جولای با سوفیا ازدواج میکنی .؟

جاناتان براشفت ..از صبح به حد کافی شنیده بود ..

-کی این حرف رو زده .؟

بن متعجب از خشم بیش از اندازه ءجان گفت 

-تمام دهکده راجع به این موضوع حرف میزنن ..

جاناتان با کلافگی نفس کشید ..

-اصلا این طور نیست ..بهتره به بقیه هم بگی که هیچ رابطه ای بین من وسوفیا گریزبی نیست ..

-ولی دکتر ...

-خواهش میکنم تمومش کن بن این تنها جواب منه ..

-باشه جان ..متاسفم که ناراحتت کردم ..

جاناتان بی حوصله بستهءداروها رو به بن داد واون رو تا دم در بدرقه کرد ..

خدایا کی بود که این خبر رو پخش کرده ..؟ازدواج با سوفیا ؟؟محال بود ..

........

جان تک ضربه ای به در کلبهءسوفیا زد ..سوفیا درچوبی رو بازکرد وبه محض دیدن جان لبخند زد ..

-اوه جاناتان حالت چطوره ..؟

جاناتان سرد وبی حوصله گفت .

-سلام سوفیا ..خوبم ..میتونم بیام تو ..؟

سوفیا از سر راه کنار رفت وبه داخل اشاره کرد ..

-البته بیا تو ..

جان قدم به کلبهءسوفیا گذاشت ..هرچند که بار اولی نبود که به این کلبه اومده ..سوفیا به صندلی اطاق اشاره کرد .

-بیشین جاناتان ..

جاناتان بدون اینکه به حرف سوفیا گوش بده ..برگشت به سمتش ..

-نه سوفیا زیاد نمیمونم ..میخواستم باهات صحبت کنم ..

سوفیا مشتاقانه لب فرو بست ..امیدوار بود که جاناتان هریسون با اقرار به عشقش نسبت به سوفیا خوشحالش کنه 

-البته گوش میدم جانی ..؟

جان لبهءکلاهش رو که به دست گرفته بود لمس کرد 

-بهتره باهات رو راست باشم سوفیا... من هیچ از شایعاتی که تو دهکده پیچیده خوشم نمیاد ..دوست ندارم اهالی رابطهءمن وتو رو جدی بگیرن وبرای ازدواجمون لحظه شماری کنن .

نگاه سوفیا ..تیره وتار شد .جاناتان مغرور اون رو نمیخواست 

لبخندش کمرنگ شد ..

-منظورت چیه ..؟

-منظورم واضحه سوفیا .لطفا اگر کسی ازت سوال پرسید بگو که هیچ رابطه ای بین من وتو نیست بهتره هرچه زودتر به این شایعات خاتمه بدیم ..

-یعنی تو من رو دوست نداری ..؟

-البته که نه ..

-ولی من فکر میکردم تو به من علاقه داری ..؟

جاناتان متعجب گفت چطور همچین فکری کردی ؟من وتو به هیچ عنوان مناسب هم نیستیم ...

-ولی من به تو علاقه دارم ..

-خدای من سونیا این چه حرفیه که میزنی ؟..چطور میتونی به من علاقه داشته باشی درحالی که همه اش دو هفته است که با هم اشنا شدیم؟ 

-اوه ..

این نهایت عجز وناراحتی سوفیا رو نشون میداد ..

-تو نمیتونی اینقدر سنگدل باشی ..؟

-کافیه سوفیا من حرفی با تو ندارم ..فقط میخوام به این شایعات پایان بدم ..

کلاهش رو به سر گذاشت وبا یه روز خوش از کلبهءسوفیا بیرون اومد ..

سوفیا به شدت عصبانی بود 

زیباترین ودل ربا ترین زن دهکده بود وسوفیا اصلا فکر نمیکرد که روزی جاناتان به این شدت او رو ازخودش برونه ...

مشتش رو جمع کرد وبا خودش زمزمه کرد ..

-جاناتان هریسون ...مطمئنم که یه روزی مجبور به ازدواج با من میشی این رو بهت قول میدم ..

لبخند مزوارنه ای زد وبه سمت لیوان روی میز رفت .صحبت راجع به دیشب وقرار ومدار غیر واقعیش ..با رزیتا خوب جواب داده بود ...

حالا همه اونها رو متعلق به هم میدونستن ...حتی النور سالی که گه گاهی نگاه جان رو به خودش جذب میکرد 

......

جاناتان بالای پله ها ایستاد وپرسید ..

-چی شده توبی ..؟چرا اینقدر ناراحتی ..؟

توبی جوابی نداد .. جاناتان روی پله کنار توبی نشست ..

-توبی ..؟نمیخوای حرف بزنی ..؟

توبی همچنان مغموم وناراحت به روبه رو خیره بود ...جاناتان دستش رو به دور شونهءتوبی حلقه کرد وتوبی رو به خودش فشرد ..

-با من حرف بزن توبی ...از چی ناراحتی ..؟

توبی جاناتان رو پس زد وبا ناراحتی گفت ..

-به من دست نزن ...

این لحن توبی برای جاناتان عجیب بود ..

-توبی .؟

-تو به من دروغ گفتی ..

-چه دروغی ..؟

-تو گفتی میتونم یه روزی دکتر بشم ..ولی دروغ گفتی... من با پای کوتاهم نمیتونم دکتر بشم ..

-این چه حرفیه ..؟کی این حرف رو زده ...؟

-توگفتی میتونم یه دکتر مثل تو باشم 

جان دستهای توبی رو مهار کرد وسعی کرد تا توبی رو اروم کنه ..

-توبی اروم اروم ..

-نمیخوام ..ولم کن دکتر هریسون ..تو دیگه دوست من نیستی ومن دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم .

دستهاش رو ازاد کرد وبا همون پای کوتاه وبلند از پله ها پائین دوید ..

جاناتان متعجب ومبهوت به خشم وتلاطم توبی فکر میکرد ونمیفهمید که چرا توبی کوچولو تا این حد ازدستش عصبانیه ...؟

 

-صبر کن جاناتان باید باهات حرف بزنم ...

جاناتان عصبی وبی حوصله چشمهاش رو رو هم فشار داد .

این بار سوم بود که سوفیا مزاحمش شده بود ..

هوا داشت تاریک میشد وجان خسته از یک روز کاری داشت به سمت بارمیرفت که سوفیا صداش کرد ..

-چیه سوفیا .؟بهتره حرف مهمی داشته باشی ..چون من اونقدر خسته ام که هیچ تمایلی برای صحبت کردن راجع به علاقهءتو ندارم .

اخم های سوفیا درهم شد ..سابقه نداشت کسی مثل جان تمایلی بهش نداشته باشه ..

-جاناتان با من این جوری صحبت نکن ..من وتو همدیگه رو دوست داریم .

-نه خانم جوان تو من رو دوست داری نه من تو رو ..این علاقه کاملا یک طرفه است 

-چطوری میتونی همچین حرفی بزنی ...؟از رفتارت کاملا معلومه که من رو دوست داری ..

جاناتان کسل جواب داد ..

-نه ندارم ..بذار برای اخرین بار بهت بگم سوفیا ..تو فقط درحد یک دوست ساده هستی ..نه یه عشق ...نه حتی زنی برای ازدواج .

-جاناتان !!

سوفیا تمام راهها رو به روی خودش بسته میدید ..نگاهش روی صورت جان میچرخید که از گوشهءچشم النور سالی رو دید که از در مغازه بیرون اومد ودر رو قفل کرد ..

سوفیا اناً تصمیم گرفت ..فاصلهءبین خودش وجان رو با یک قدم پرکرد ولبهاش رو گستاخانه روی لبهای جان گذاشت ..

النور به محض برگشت با صحنهءبوسهءجان وسوفیا که درتاریک روشنای خیابون زیاد به چشم نمیومد مواجه شد 

جان که متعجب شده بود حرکتی نکرد ..نه بوسید نه حتی دستش رو بلند کرد ..هیچ حرکتی نکرد ..

سوفیا لبهای جان رو با ولع میبوسید ولی جان بازهم هیچ احساسی نداشت ...

به سوفیا حق میداد مرتکب همچین عملی بشه ..همون جوری که خودش در شبی نچندان دور بی اراده وناخواسته لبهای النور رو بوسیده بود 

بی دلیل وبی فکر ...

النور با دیدن این بوسه ته لبخندی زد وبه ارومی به سمت اسبش راه افتاد ..از نظر النور بالاخره جاناتان هریسون مغرور درتلهءسوفیا افتاده بود ..

اسب رو به ارومی به حرکت دراورد ...وپشت به مسیر جان وسوفیا حرکت کرد 

سوفیا به محض رفتن النور از جان فاصله گرفت ..جان تنها با یک پوزخند ایستاده بود .

سوفیا عصبانی وخشمگین دستهاش رو مشت کرد .حتی بوسهء پرحرارتش هم تاثیری دررفتار جان نداشت .دستهاش رو جمع کرد وگفت 

-جاناتان هریسون تو بالاخره من رو میپذیری این رو مطمئن باش ...

جان فقط سری از تاسف تکون داد .کم کم داشت به سلامت روانی سوفیا شک میکرد ..این علاقهءبیش از حد براش عجیب بود .

تنها سه هفته از دیدارشون میگذشت وسوفیا این طور عاشق جان شده بود ...تنها لغتی که معنی حسش رو میرسوند تعجب بود ..

....

سوفیا با عصبانیت دست توبی رو کشید .

-تو پسر احمق بالاخره خواهی فهمید که با این پای کوتاه نمیتونی پزشک بشی ...

توبی مغرورتر از اون بود که با عصبانیت ودادو فریاد سوفیا تصمیمش رو عوض کنه ..

-ولی دکتر هریسون به من گفته میتونم 

سوفیا عصبانی تر شد ..وبا حرص شونهءتوبی رو تکون داد ..

-بسه ...بس کن پسرک احمق ...تو نمیتونی دکتر بشی ...

وشونه اش رو هل داد جوری که توبی از پشت روی زمین افتاد 

توبی عصبانی وناراحت جوشید ..

-من اینکار تو رو به دکتر هریسون میگم ...

سوفیا به قدری خشمگین شد که خط کش چوبی قدیمیش رو برداشت 

-سرجات وایسا توبی .

توبی از جا بلند شد 

-به خاطر این گستاخی تو بیست ضربه خواهی خورد ..

توبی درست مثل یک مرد مصصم دستهاش رو بالا اورد ..ضربه های خط کش رو راحت تر ازحرفهای معلم عصبانیش قبول میکرد ..

سوفیا اولین ضربه رو وارد کرد .توبی اخم کرد وفک منقبضش رو روی هم فشرد ..

این بار اولی نبود که سوفیا گریزبی تنبیهش میکرد ..عادت کرده بود با سوفیا بحث کنه ودراخر کتک بخوره ..

دومین ضربه ...توبی سخت ومحکم ایستاد ..سوفیا با عصبانیت ضربه های بعدی رو فرود اورد تا جایی که وقتی ضربهءبیستم تموم شد تمام دستهای توبی پرازخون بود ..

سوفیا با خشونت شونهءتوبی رو گرفت وسرجاش نشوند ..

-این تنبیه رو هیچ وقت فراموش نکن توبی .تو نمیتونی با پای کوتاهت یک پزشک بشی ..

توبی تنها دستهای دردناکش رو روی میز گذاشت اونقدر درد داشت که جای هیچ صحبتی با سوفیا نبود ...

 

-دکتر هریسون ...دکتر ...؟

مطب به شدت باز شد وکریستینا دختر کوچولوی ماتیلدا روی دستهای مادرش به داخل مطب اورده شد .

صورت ماتیلدا وکریستین خیس از اشک بود ..

جاناتان بلافاصله دست به کار شد ..کریستینا رو روی تخت خوابوند ونگاهی به صورت گریان کریستینا انداخت 

-چی شده ؟

-دست دخترم ...دستش شکسته ..

جاناتان شال روی دست کریستینا رو بازکرد وبا یه نگاه متوجه استخوان شکستهءبازوش شد ..

دو تیکه چوب نازک روکه خودش به خوبی برش داده بود درکناره های دست گذاشت وسعی کرد با نوار محکمی اتل ها رو سرجا ثابت نگه داره ..

گریهءکریستینا ودرد زیادش باعث میشد تقلا کنه وهمین هم جاناتان رو معذب میکرد..جاناتان دست رو بست ورو به ماتیلدا کرد ..

-چه جوری این اتفاق افتاده؟ 

-توی مدرسه ...

-چطور ..؟

-نمیدونم فقط سوفیا گریزبی خبرم کرد که کریستینا دچار سانحه شده 

جاناتان کمی خم شد تا هم قد کر یستین بشه .

موهای درهم ریخته اش رو نوازش کرد وپرسید ..

-چه اتفاقی برای دستت افتاده کریستینا ؟..

کریستینا حرفی نزد ..

-کریستینا تو بامن دوست بودی ..باید بهم بگی ...

کریستینا درحالی که گریه میکرد سری به معنی نه تکون داد ...ماتیلدا وجان هردو متعجب بودن ..مطمئنا کریستینا اتفاقی رو که براش افتاده بود مخفی میکرد ..

جان همون طور که موهای نازک وروشن کریستینا رو نوازش میکرد .با خودش اندیشید ..

(از وقتی سوفیا گریزبی به دهکده اومده اتفاقات عجیب وغریب زیادی افتاده ...)

این دست شکسته دومین حادثه درطول هفتهءگذشته بود که بچه ها هیچ توضیحی راجع به حادثه نمیدادن ...

.....

جان سر راه توبی رو دید که دور دستهاش رو بسته بود ..متعجب به سمتش راه کج کرد ..

-توبی ..؟

توبی با دیدن هریسون ایستاد ..

-حالت خوبه توبی ..؟

توبی فقط نگاه کرد ..

هریسون نگاهی به هردو دست توبی انداخت وکنارش زانو زد ..دستهاش رو تو دست گرفت ..

-چه بلایی به سر دستهات اومده ..؟

توبی دستهاش رو مشت کرد ..اشک تو چشمهای مغرورش نشست ..هریسون انگار تلاطم وجود توبی رو درک کرد 

-توبی چرا دیگه با من حرف نمیزنی ..؟من وتو همیشه با هم دوست هستیم .

قطرهءاول اشک از چشمهای توبی سرازیر شد ..جاناتان مردانه توبی رو دراغوش گرفت .

توبی با همون دست دردناک لباس هریسون رو چنگ زد ..اونقدر غرور داشت که جلوی گریه هاش رو بگیره ..

جاناتان توبی رو از خودش جدا کرد و دستهاش رو بازکرد با دیدن صحنهءخط های کج وموج خونی روی کف دست توبی اه از نهاد جان برخواست ..

-خدای من توبی ..؟

توبی حرفی برای گفتن نداشت ..

جان مج دست توبی رو کشید وبا خودش به سمت مطب برد ..

.........

همون طور که داشت زخم های کف دست توبی رو پانسمان میکرد پرسید ..

-توبی نمیخوای بگی چه بلایی به سرت اومده ..؟

توبی حرفی نزد ..

-توبی ..؟

بازهم توبی چیزی نگفت ..

جاناتان با ناراحتی زخم های توبی رو شست با نواز زخم ها رو بست .وتوبی بدون هیچ حرفی به ارومی از مطب خارج شد ..

جاناتان با تاثر به خط های روی دست توبی فکر میکرد ...یه حسی بهش میگفت که حوادث جدید به محض ورود سوفیا به دهکده شروع شده ...

 

زنگ بالای سر در مغازه به صدا دراومد والنور سر بلند کرد ...

-سلام سوفیا ...صبحت بخیر ...

-سلام النور ..

سوفیا مغموم وناراحت به سمت پیشخون رفت ...مغازه برعکس باقی مواقع خلوت واروم بود 

-چی کار میتونم برات انجام بدم سوفیا .؟

-چند قرص نون میخوام .

-البته ...همین الان ..

النو با خوش رویی نون ها رو توی بسته گذاشت وبسته رو به سمت سوفیا گرفت ..صورت سوفیا همچنان ناراحت وافسرده بود .

-مشکلی پیش اومده عزیزم ..؟

سوفیا قطرهءاشکش رو پاک کرد ..النور منقلب شد .

- سوفیا عزیزم ؟چی شده ..؟

از پیشخون بیرون اومد ...سوفیا با دستمال کوچک گلدوزی شده اش اشک چشمش رو گرفت ..

-اوه النور من خیلی بدبختم ...

النور خواهرانه سوفیا رو دراغوش گرفت ..

-نه عزیزم چرا این حرف رو میزنی ...؟

-جاناتان من رو دوست نداره ...

تمام این مدت با من بوده حتی به من قول ازدواج داده بود ولی حالا..

گریه هاش شدت گرفت 

-اوه النور دوست دارم بمیرم ...

وتو اغوش النور زار زد ..النور با همون قلب مهربونش شروع به تسلا دادن سوفیا کرد ..

-سوفیای عزیزم این حرف رو نزن شاید اشتباه میکنی ...

-نه من اشتباه نمیکنم ..جان هیچ علاقه ای به من نداره ..خدایا باورم نمیشه ..من حتی باهاش رابطه داشتم .

النور شوکه شد به هیچ عنوان فکر نمیکرد رابطهءجان وسوفیا تا این حد پیشرفت کرده باشه ...ولی با این اتفاق ...این عمل جاناتان نهایت بی شرمی بود ..

چطور میتونست از سوفیا سواستفاده کنه وبعد هم بهش بگه که هیچ علاقه ای بینشون نیست ..؟

سوفیا با بغض ادامه داد ..

-همهءاهالی دهکده از رابطهءمن وجان خبر دارن ولی اون با بی انصافی من رو پس میزنه ...اوه النور من دوستش دارم ...واقعا نمیتونم دوریش رو تحمل کنم ..

النور واقعا عصبانی شد ..تمام ذهنیتش نسبت به جاناتان بهم ریخت ..

مطمئنا این حق سوفیا نبود ....با عصبانیت گفت ...

-باید جواب این حرفش رو بدیم ..تو نباید کوتاه بیایی سوفیا ...با من بیا ...باید قاطعانه باهاش صحبت کنیم ..

دست سوفیای گریان رو کشید وبه سمت مطب رفت ..

***

جان با گوشی داشت سینهءمیسیز ویمبلدون رو معاینه میکرد ..که النور تقه ای به در زد وبدون اجازه وارد شد ...

جان از وقتی به دهکده اومده بود با النور سروکار داشت ومیدونست وقتی که عصبانی بشه صورتش یک پارچه سرخ میشه 

با خونسردی ذاتی خودش گفت 

-اتفاقی افتاده النور ..؟

النور فوران کرد ...

-معلومه که اتفاقی افتاده ...چه چیزی مهمتر از اینکه تو از سوفیا سوءاستفاده کردی ...وحالا داری با بی محلی هات ازارش میدی ..

جان جا خورد ولی به همون سرعت خونسردی خودش رو به دست اورد وبه سمت میسیز ویمبلدون برگشت ..

-الان وقت برای صحبت کردن راجع به این موضوع ندارم 

النور از حرص وغضب کبود شد ..میسیز ویمبلدون به ارومی گفت ..

-مشکلی نیست دکتر هریسون تو میتونی جواب النور رو بدی .

جان با خوش رویی تشکر کرد ...به سمت النور رفت وسخت وقاطع درست مثل یک تیکه سنگ گفت ..

-بهتره این طور جوابت رو بدم ..رابطهءمن وسوفیا به تو هیچ ربطی نداره .النور سالی ...

النور دستهاش رو مشت کرد ..هرلحظه بیشتر از قبل تمایل به زدن این مرد نفرت انگیز پیدا میکرد ..

-درسته به من مربوط نیست ولی کسی باید با تو مقابله کنه ..تو از سوفیا سوءاستفاده کردی 

-جان خونسردانه دستهاش روروی سینه جمع کرد 

-نه من همچین کاری نکردم .

صدای گریهءسوفیا بلند تر شد ..والنور عصبانی تر ..

-چطور میتونی این حرف رو بزنی ؟اگه بهش قول دادی که باهاش ازدواج میکنی باید به قولت عمل کنی ..

جان کم کم بی حوصله میشد 

-النور کافیه ..تو هیچی نمیدونی ..

به سمت سوفیا برگشت وبا همون لحن برنده وقاطع گفت ..

-تو هم بس کن سوفیا ..خودت میدونی که هیچ رابطه ای بین من وتو نبوده ..

سوفیا تنها با گریه روش رو برگردوند واز مطب بیرون رفت ..

النور قدمی جلو گذاشت ..ومستقیما تو چشمهای جان خیره شد ..

-از امثال تو متنفرم هریسون ..کسایی که فقط از زن ها سوءاستفاده میکنن وبا قول وقرارهای دروغین لذت میبرن ...

اب دهنش رو کنار پای جان تف کرد وگفت ..

-حالا که فکر میکنم تو هم مثل هری مک گوایر هستی ..رذل وپست ...

جان هیچ عکس العملی نشون نداد ..ولی از درون میسوخت 

واقعا براش سخت بود که النور هم طرف سوفیا باشه ..ولی با نمایشی که سوفیا ماهرانه اجرا میکرد توقعی از النور نداشت ..

النور به سمت در رفت که جان به حرف اومد ..

-النور سالی ...روزی که مشخص شد سوفیا گریزبی تنها یک شیاد ...تو باید از من عذرخواهی کنی ..

النور تنها دروبازکرد وبیرون رفت ..

حتی فکرش رو هم نمیکرد سوفیای زیبا با اون چشمهای زمرد نشانش یک شیاد باشه

 

برایان از کالسهءمخصوص حمل بسته های پستی پائین پرید ..دراین فصل از سال که غرب درست مثل جهنم میشد رفت وامد زیادی انجام نمیشد وبرایان مجبور بود برای دیدن دوست قدیمیش سوار اون کلاسکهءقدیمی بشه ..

از کالسکه ران پرسید ...

-کجا میتونم دکتر هریسون رو پیدا کنم ..؟

مرد عرق روی پیشونیش رو خشک کرد وگفت .

-برو سمت مرکز دهکده 

با سر انگشت مرکز رو نشون داد وگفت ..

-مطب دکتر اونجاست ..

برایان خسته وبی حوصله ساک دستیش رو برداشت و به سمت جایی که مرد اشاره کرده بود رفت ...

بالاخره تونست مطب جان رو پیدا کنه ..ولی قبل از اینکه درنیمه باز مطب رو بازکنه صدای مشاجره شنید ..

-جاناتان تمام اهالی دهکده میدونن که من و تو باهمیم ...تو نمیتونی اینقدر راحت من رو پس بزنی ..

-اروم تر سوفیا ...بارها بهت گفتم که من هیچ علاقه ای برای ایجاد رابطه با تو ندارم ..

برام مهم نیست مردم دهکده چی میگن ..مهم اینه که من هیچ تمایلی به تو ندارم ...بهتره این رابطه همین جا تموم بشه ...

-سزای این کارت رو میبینی جاناتان هریسون 

صدای قدم های کسی که به در نزدیک میشد باعث شد برایان خودش رو به مغازهء شیرینی فروشی کناری برسونه ..

دختر زیبا وخوش لباسی رو دید که از مطب بیرون اومد ودرومحکم بست ..

برایان با چشمهای ریز شده قد وقامت زن رو از نظر گذروند ..شک داشت که ایا این زن رو میشناسه یا نه ...

سوفیا چتر افتابیش رو بازکرد ..لبهءدامنش رو بالا برد واز پله ها پائین رفت ..

برایان با همون اخم روی پیشونی به زن شیک پوشی که ازش دور میشد خیره بود ...

واقعا این زن همون سوفیا گریزبی معلم مرکز ایالت بود؟ ..همون معلمی که باعث کور شدن یکی از دانش اموزان شده بود ودرحال حاضر به عنوان یک فراری تحت تعقیب بود ..؟

برایان نگاهش رو از زن گرفت تک ضربه ای به در مطب جان زد ووارد شد ..

جان که مشغول مخلوط کردن چند نوع گیاه دارویی بود برای دیدن شخص تازه وارد سر بلند کرد ..

بادیدن برایان چشمهاش رو ریز کرد وزیر لب نجوا کرد ..

-برایان ...؟!

چشمهای جان درخشید وادامهءجمله اش رو بلندتر ادا کرد ..

-هی رفیق 

برایان از دیدن دوست قدیمیش لبخندی زد 

به سمت جان رفت وهردو دوست دراغوش هم فرو رفتن ..

-حالت چطوره جانی ..؟

جان از برایان فاصله گرفت وگفت


مطالب مشابه :


فروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعت

زمان به دست شما برسد.ضمن اینکه هزینه پستی هم کمتر در نظر خرید ربات کوچولوی من




رمان غرب ... وحشی ِ آرام 7

مطب به شدت باز شد وکریستینا دختر کوچولوی های پستی پائین کوچولوی من




رمان ملودی زندگی من 17

خواهر کوچولوی من داری دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ربات مترجم




رمان گل عشق من و تو (قسمت اخر)

رمان گل عشق من و تو خرید ارزان تازه گرفتمت کوچولویِ تو بغلیم




برچسب :