همراز 5

فردا كه جمعه بود تا نزديك ظهر خوابيدم ولي گاهي صداي رفت و آمدهاي پدرجون و فرشته را مي شنيدم مطمئنا مجيد و تكتم هم خواب بودند ولي پدرجون و فرشته از صبح زود بيدار شده و مشغول بودند. با صداي چند ضربه به در كاملا بيدار شدم چونكه زنگ تلفن را شنيده بودم. منتظر تماس احسان بودم.
- مژگان جون گوشي رو بردار، آقا داماده.
غلتي توي تختم زدم و گوشي را برداشتم. صدايم خواب آلود بود.
- الو سلام.
- سلام عروس خوشگلم. ظهرت بخير!
صدايش را پايين آورده بود. لبخندي مسرت بخش بعد از شنيدن صدايش چهره خواب آلودم را پوشاند.
- ممنون ظهر شما هم بخير. شما هم حتما تا حالا خواب بودي.
بعد از مكث كوتاهي جواب داد :
- تقريبا نه. زنگ زدم هم صداي قشنگت رو بشنوم، هم بگم بعد از ظهر ميام دنبالت.
با تعجب پرسيدم :
- چطور مگه. قرار بود ظهر بيايي. اتفاقي افتاده؟
از صدايش كه سعي مي كرد شاد نشان دهد شكي بردم.
- نه عزيزم. يه اتفاق كاريه كه بعد از ظهر ببينمت برات مي گم!
با اينكه قانع نشده بودم ناچار به كارش ربط دادم.
ساعتي بعد دوش گرفته از اتاق بيرون آمدم. حدسم درست بود، مجيد و تكتم هم تازه از خواب بيدار شده بودند.
با اندكي شرمندگي همه را بوسيدم و براي خودم از چاي هميشه آماده و خوشرنگ فرشته ريختم.
همه جا تميز شده بود و كارگرها هنوز مشغول بودند. فربد در آغوش فرشته خواب بود. انگشتم را به گونه لطيفش كشيدم و از تكتم پرسيدم :
- كوچولو اول صبح بيدارت نكرد؟
تكتم شاد و بي خيال شانه بالا انداخت. جرعه اي از چاي فنجانش را نوشيد و جواب داد :
- چرا، ورورجك قصد توطئه عليه صبح جمعه م رو داشت ولي بهش شبيخون زدم و تا فهميدم مامان بزرگ و بابا بزرگش بيدارن به سرعت اومدم تحويلشون دادم و رفتم به ادامه خوابم رسيدم.
فرشته به چهره معصوم و غرق خواب فربد با عشق نگاه كرد و گفت :
- خودم فداش مي شم.
مجيد ناراضي گفت :
- خدا نكنه عزيز.
مجيد و تكتم هم از وقتي من مي گفتم عزيز و اينكه مي ديدند چقدر او از اين خطاب مي شكفد همين را مي گفتند.
فرشته از همه جهات برايمان نعمت بود. تكتم وقتي ديد همانطور راحت نشسته ام يواشكي پرسيد.
- مگه با آقا احسان نمي ري بيرون؟
- چرا، ولي بعد از ظهر.
و بعد از ظهر همسر عزيزم آمد. به احترام اهل خانه با شرمندگي به داخل آمد و به اصرار فرشته كمي نشست. انگار پدرجون از او بيشتر خجالت مي كشيد. سرش پايين بود و حرفي نمي زد. احسان دوباره به خاطر ديشب از همه تشكر كرد و مجيد با شوخي كمي سر به سرش گذاشت. نيم ساعت بعد كه ديگر ظاهرا حرفي براي گفتن نبود احسان شرمزده و سري پايين رو به پدرجون اجازه ي بردنم را گرفت.
پدرجون بيشتر از او قرمز شد و سعي كرد لبخند بزند.
- اختيار داريد پسرم. مژگان همسرته. اين چند روزه هم امانت اينجاست. هر موقع دوست داشتي مي توني بياي دنبالش.
به اشاره فرشته معذرت خواهي كوتاهي كردم و به اتاقم رفتم. 5 دقيقه نشده بود كه آماده رفتن بودم. داخل ماشين، احسان نفس راحتي كشيد و با آسودگي نگاه خيره و تحسين انگيزش را به من دوخت و گفت :
- آخيش بذار يك دل سير زن خوشگلم رو ببينم.
اندك آرايشي برايش كرده بودم كه از آن استفاده برد. چه ايام خوشي است ايام نامزدي، اگر غصه ها بگذارد! وقتي راه افتاديم پرسيدم :
- چطور شد ظهر نيومدي؟
لبخند روي لبش خشك شد. با چند دقيقه مكث جواب داد :
- نمي خوام ناراحتت كنم ولي بايد بدوني. حسام صبح زود رفته!
انگار يك پارچ آب يخ رويم پاشيده شد. يخ و شل شدم. ناباورانه پرسيدم :
- رفته يعني چي؟ كجا؟
احسان با تاسف سر تكان داد.
- مطمئن بودم يك چيزيش هست. ما از بچه گي با هم بزرگ شديم. چونكه تقريباً هم سن بوديم مثل دوقلوها مي مونديم. هميشه وقتي از موضوعي ناراحت بود پريشون و گيج مي زد. الان يك هفته است كه همينطوره. ديشب هم بدتر. من كه تقريباً مطمئنم يك شكست عشقي باعثش شده.
خدايا چه مي شنيدم! يعني اينقدر اون بيچاره تحت فشار بود؟! احسان بدون توجه به دل ريش من ادامه داد :
-  فكر مي كنم همه اين هفته رو به خاطر اينكه جشن نامزديِ ما تموم بشه تاب آورد.
با دلواپسي عميقي پرسيدم :
- مي دونيد كجا رفته؟
- نه، فقط نوشته بايد مدتي تنها باشه. خواسته نگران نباشيم.
وسعت عذابي را كه طي هفته گذشته و خصوصا ديشب گذرانده بود سنجيدم. آخه تقصير من چي بود!
شايد اسمش را همان بازي هاي روزگار بگذاريم بهتر باشد. لحن صحبتش را در آخرين برخوردمان به ياد آوردم.
- خانم نمي خوام مزاحمتون بشم فقط آدرس منزلتون!
صورتم را با دو دست پوشاندم تا اشك هايم را احسان نبيند ولي او با نگراني دستم را كشيد.
- الهي فداي دل نازكت بشم. گريه نكن عزيزم.
ناليدم.
- يعني ممكنه كجا رفته باشه؟!
احسان اخمي مهربان كرد.
- حسام بچه نيست عزيزم! فكر مي كنم به اين تنهايي نياز داشته كه رفته. شايد اينطور بهتر با خودش كنار بياد.
برگ دستمالي را كه به دستم داد به روي اشك هايم كشيدم و حيرت زده پرسيدم :
- تو نگرانش نيستي؟
- اگر مامان اينقدر بي تابي نكنه تقريبا نه! آخه من بيشتر از همه با اخلاقيات به خصوص او آشنا هستم. بچه هم كه بود وقتي از چيزي خيلي ناراحت بود دنبال يك جاي دنج مي گشت و چند ساعتي با خودش خلوت مي كرد. حالا كه بزرگ شده هم همينطوره، ولي به صورتي وسيع تر! به نظر من همينكه اون يك خط نامه رو نوشته كافيه. چاره اي نيست بايد منتظر خبرش بمونيم.
- نمي خواهيد دنبالش بگرديد؟
- چرا، ولي آخه كجا؟ ما چه مي دونيم جاي دنجي كه مَدِ نظرش بوده كجاست.
وقتي سكوت نگرانم را ديد لبخندي مهربان زد.
- الهي قربون دل مهربونت بشم. نگران نباش عزيزم. من مطمئنم به محض اينكه كمي آروم بگيره يا خودش مياد يا خبرش. مي دونه كه مامان چه حالي مي شه.
با آوردن اسم مادرش به ياد او افتادم.
- راست مي گي. طفلك مامانت چي مي كِشه؟!
احسان با تاثر سر تكان داد :
- به خاطر همين نتونستم ظهر بيام. از صبح كه فهميده مُدام گريه و بي تابي مي كنه. متاسفم عزيزم كه روز اول زندگيمون اين مسئله باعث ناراحتي ات شد.
دلگير گفتم :
- اين حرف رو نزن احسان. من هم حالا جزئي از خانواده شما هستم . طبيعيه كه تو غم و شادي تون شريك باشم.
با وجود آن حال وخيم از نگاه قدرشناسش لذت بردم.
بقيه مسير و آن شب را سعي كرد با شوخي هاي نمكي اش مرا از حال و هواي فكر كردن به حسام در آورد. گرچه مطمئن بودم خودش از من نگران تر است. ناچار تلاش كردم ناراحتي ام را نشان ندهم.
آخر شب طبق قانوني كه پدر جون وضع كرده بود باز هم با دلخوري و حسرت مرا جلو خانه پياده كرد!

                ***
از فردا دوباره كارم شروع شد. به احسان فقط در صورتي اجازه تلفن زدن به آژانس را داده بودم كه حامل خبري از حسام باشد. با هر صداي زنگ تلفني منتظر بودم كه مرا صدا بزنند كه نزدند!
ظهرها كه به خانه مي رسيدم احسان تلفن مي زد و شب ها به دنبالم مي آمد. كاش غصه حسام نبود و لذت آن روزها را بيشتر مي چشيديم.
خبري از حسام نبود! هما و هانيه هر روز تلفن مي زدند و حالم را مي پرسيدند. از طرف مادرشان هم عذر مي خواستند كه اين روزها حال و حوصله هيچ كس را نداشت و بي صبرانه منتظر خبري از حسام بود. به او حق مي دادم و توقعي جز اين نداشتم. قبلا مي خواستم بعد از عقد علت رفتار سرد مادرش را از احسان بپرسم ولي حالا بدتر از قبل بود و هيچ موقعيت مناسبي نداشت. فقط از احسان خواستم در آن اوضاع بحراني اصراري به من براي رفتن به خانه مادرش نكند.
احسان هم با اينكه نمي خواست جلوي من نگراني اش را بروز دهد ولي من آن را در عمق چشمانش مي خواندم. به خانواده ام چيزي از اين موضوع نگفته بودم و اصرارهاي فرشته را كه مي خواست شب ها فرصتي به دست آورد و ما را براي خريد وسايل كُليِ جهيزيه ام به بازار ببرد را هر روز به بهانه اي رَد مي كردم. مي دانستم احسان هم تا خبري از برادرش نيايد حوصله اين كار را ندارد.
عاقبت بعد از ده روز كه از رفتن حسام مي گذشت قبل از ظهر احسان به آژانس تلفن زد. قبل از اينكه با اشاره خانم ستوده گوشي را بردارم دُعا دُعا مي كردم خبر رسيده خبر خوبي باشد. خدايا كمك كن.
- الو احسان تويي. سلام چه خبر؟
صدايش شاد و شنگول بود.
- سلام به روي ماه زن داداشيِ مهربون. مژدگاني بده عزيزم، امروز حسام تماس گرفته.
جيغ كوتاهي از سر خوشحالي كشيدم. نازنين با تعجب به طرفم برگشت و وقتي چشمان شادم را ديد دوباره با خيال راحت به ادامه كارش رسيد. پرسيدم :
- كجا بوده؟ خوش خبر باشي.
- ممنونم. گفته جنوب هستم. مامان مي گفت صداش سالم بوده مي گفته حالش خوبه و به زودي دوباره تماس مي گيره.
- خُب چشمت روشن. من هم خيلي خوشحال شدم.
- بسكه تو عزيز و مهربوني. امشب به همين مناسبت يك شام خوب در يك رستوران خوب مهمون من.
با ترديد گفتم :
- ولي بهتر نيست براي تبريك گفتن به مامانت بريم اونجا؟
با كمي مكث جواب داد :
- اگه تو اينطوري دوست داري باشه مي ريم.
و با شيطنت اضافه كرد :
- فرصت خوبيه كه اتاقم رو نشونت بدم.
گرميِ عشقش از راه دور تنم را سوزاند.
- اي شيطون ناقلا.
- در خدمتم.
واقعا از پيدا شدن حسام خوشحال بودم و با خوشحالي ام همه را سر ذوق آوردم. نازنين مشكوك پرسيد :
- چه خبرته بلا؟!
در جوابش فقط خنديدم. و ظهر به فرشته نگران قول دادم كه به زودي با او و احسان براي خريد خواهيم رفت. شب احسان جلوي آژانس بود. قبل از اينكه بيايد كمي به خودم رسيدم. لباس مناسبي هم پوشيده بودم. وقتي سلام كردم و داخل ماشين نشستم بعد از اينكه احسان مثل هميشه يك دل سير و با اشتياق نگاهم كرد گفت :
- تو آخرش با اين كارات منو ديوونه مي كني.
از آن لبخندها كه دوست داشت تحويلش دادم. با گيجي سر تكان داد و راه افتاد. بين راه به خواسته خودم يك دسته گل برايم خريد تا به مادرش هديه بدهم. تا به گل فروشي رفته بود فكر كردم راجع به مادرش بپرسم ولي باز هم حيفم آمد خوشيمان را به هم بزنم. اصلا شايد من اشتباه مي كنم يا شايد حالا كه مامانش خوشحال است قضيه فرق كند. پس باز هم زبان به دهان گرفتم و چيزي نگفتم.
خانه پدريِ احسان يك خانه ويلايي تقريبا بزرگ بود كه نماي آن نشانگر اين بود كه طبقه بالاي آن جدا ساخته شده. سر نبش يك خيابان فرعي و بزرگ بود. احسان ماشينش را پارك كرد.
هر دو پياده شديم.
نمي دانم از سرديِ هوا بود يا احساس رويارويي با مادرش كه بدنم يخ زد. احسان دستم را گرفت و به طرف در برد. انگار از احساسم با خبر بود كه به رويم لبخندي دلگرم كننده زد! زنگ را فشرد. بعد از چند لحظه صداي دختري جواب داد. احسان با لحني شاد و رسا گفت :
- باز كن دايي منم با عروسِ گُلم.
صداي شاد دخترك در گوشي پيچيد.
- مامان دايي احسان با مژگان جون.
و پشت سر و صداي خوشحال و دستپاچه هما كه گفت :
- بفرماييد، بفرماييد و در را باز كرد.
احسان جلوم تعظيم كرد و با دست ساختمان را نشان داد.
- بفرماييد شازده خانم!
با خجالت گفتم :
- نكن احسان جان كسي ببينه زشته.
احسان به نشانه اطاعت صاف ايستاد و خنديد. هجوم چند صداي شاد از داخل ساختمان به بيرون آمد. هما و هانيه و بچه هايشان با خوشحالي به استقبالمان آمدند و دورمان حلقه زدند. خواهر شوهرهايم مثل هميشه با روي باز پذيرايم شدند و با شعف مرا بوسيدند. بچه ها مشتاق و شرمگين نگاهم مي كردند با معرفي احسان تك تكشان را بوسيم.
- مرجان و مولود دخترهاي گل هما خانم و شهاب خان پسر ماه هانيه خانم.
مولود دختر كوچك هما محتاط مانتويم را گرفت و همراهم به طرف ساختمان آمد. در حين رفتن به هما و هانيه به خاطر حسام تبريك گفتم. با راهنمايي آنها وارد خانه شديم. با اشاره دست احسان و فشاري كه به بازويم آورد به طرف پذيرايي رفتيم. مادرشوهرم با وجود خبر خوشي كه دريافت كرده بود خشك و رسمي بالاي اتاق روي مبل رسمي نشسته بود.
با اكراهي كه كاملا از رفتارش پيدا بود برايم برخاست. با اين حال به سرعت به طرفش رفتم و سعي كردم با وجود بدن يخ زده ام گرم باشم! سلام كردم و گونه هاي سردش را بوسيدم. دسته گل را تقديمش كردم و تبريك گفتم. جوابم را به سردي دفعات قبل داد و با دست مبل خالي كنارش را نشانم داد. تشكري كوتاه به خاطر گل كرد و آنرا به هانيه داد.
نشستم و نگاهم به نگاههاي نگران احسان و خواهرهايش تلاقي كرد. احسان حمايت گونه صندلي كنارم را اشغال كرد و باعث دلگرمي ام شد. هما مشغول چيدن بشقابها شد و هانيه با دست گل به آشپزخانه رفت. آب دهانم را قورت دادم و رو به مادر شوهرم گفتم :
- امروز خيلي خوشحال شدم وقتي احسان جان خبر خوب تلفن زدن آقا حسام رو داد. مخصوصا براي شما.
- ممنونم.
همين!
هانيه با گلدان گل به پذيرايي برگشت و در حال گذاشتن آن روي ميز گفت :
- دستت درد نكنه عروس خانم. چه گلهاي قشنگي. خودت گل بودي عزيزم.
تشكر كردم. هما و هانيه بعد از پذيرايي مفصل كنارمان نشستند و سعي داشتند به حرف و تعريف محيط خشكي را كه مادرشان به وجود آورده بود گرم كنند. احسان كه از اول از برخورد مادرش جا خورده بود خيلي زود خودش را كنترل كرد و به كمك خواهرهايش شتافت.
دختر كوچك هما، مولود آمد كنارم ايستاد. دستي به شانه ام زد و گفت :
- زن دايي!
بغلش گرفتم و روي زانويم گذاشتم.
- جانم.
عروسكش را نشانم داد و گفت :
- مي بينيد رنگ چشماي عروسكم مثل شماست. چطوري چشماتون رو رنگ زديد. با مداد رنگي؟
همه زدند زير خنده. حتي مادر شوهرم! گونه او را با خجالت بوسيدم. هما بعد از خنده گفت :
- نه مامان جون. يه وقت مداد رنگي نزني تو چشمات. چشماي زن داييت رو خدا اينطوري رنگ زده.
احسان با غروري توام با شوخي گفت :
- نگفتم مثل عروسك مي مونه.
مادرش دوباره با خشكي خودش را جمع كرد. ميان مبل جا به جا شد و از من پرسيد :
- شما مادرت چشم آبي بوده؟
- بله.
پوزخندي زد و دوباره پرسيد :
- ميونه ت با نامادريت چطوره؟
لحن مسخره اش آزرده ام كرد. احسان و خواهرهايش ساكت شده و گوش به مكالمات ما داشتند. فكر كردم اينطوري نمي شه. بايد همين اول كاري جلوي حرف و حديث ها را راجع به فرشته مي گرفتم. به زور لبخند زدم تا جلوي ناراحتي ام را بگيرد.
- اون خيلي مهربونه و مادر دوم منه. كلمه نامادري برام ناآشناست.
با مسخرگي سر تكان داد. هما براي تغيير جو ناراحت اتاق، رو به ماردش گفت :
- مادرجون مثل اينكه شما براي عروس گلمون برنامه اي داشتيد.
مادرش ابرويي بالا انداخت و لبخندي تصنعي زد. از كشوي كوچك ميز گرد كنار دستش جعبه اي بيرون آورد و آنرا به طرفم گرفت.
- بفرماييد.
هانيه و هما ذوق زده دست زدند. هانيه گفت :
- براي پاگشاست عروس خانم.
بلند شدم. جعبه را از مادرشوهرم گرفتم و به جاي روبوسي با او دست داده و تشكر كردم. از هما و هانيه هم تشكر كردم و نشستم. هانيه خواست بازش كنم. جعبه را باز كردم. يك دستبند قشنگ هم سرويس با گردنبندي بود كه عقد كنان گرفته بودم. احسان آنرا از دستم گرفت و به دستم كرد.
دوباره دست زدند و من دوباره از مادرشوهرم تشكر كردم. ولي حس مي كردم بدنم هنوز سفت و يخ است. احسان رو به مادرش مودبانه گفت :
- اگر فرصت تا شام هست با اجازه اتاقم رو نشون مژگان جون بدم.
به جاي مادرش هانيه جواب داد :
- آره داداش جان. هنوز آقا رضا و هادي آقا هم نيومدند. شما راحت باشيد.
مادرش هم با رضايتي زوركي سر تكان داد! با لحن پر محبت احسان كه هر مانعي را از پيش رويم كنار مي زد برخواستم و با معذرت خواهي كوتاهي همراه او رفتم.
با ورود به اتاقش و با توجه به محبتهايش نخواستم اولين خلوتمان را به هم بزنم و تلخ كنم. او كه انتظار ديگري از من داشت با لبخندم گل از گلش شكفت و موضوعي را كه مرا به آن بهانه به اتاقش كشانده بود فراموش كرد.
نيم ساعت بعد با سر و صدايي كه آمدن شوهرهاي هما و هانيه را نشان مي داد به سرعت خودمان را جمع و جور كرديم و بيرون آمديم.
اولين برخورد مستقيمي بود كه با آقا رضا و هادي آقا داشتم. آنها هم به گرمي همسرانشان بودند. شام را در محيطي صميمي و شاد خورديم. احسان و خواهرهايش با محبت زياد به من رسيدگي مي كردند. به همين خاطر سعي مي كردم رفتار مادرشوهرم را نديده بگيرم و با ديگران بجوشم.
هادي آقا از مادر احسان درباره حسام پرسيد و او جواب داد :
- مي گفت جنوبه و خونه يكي از دوستان دوره سربازيشه.
هادي آقا رو به آقا رضا كرد و گفت :
- خوش به حالش. گاهي آدم بتونه اينطوري با خودش راحت خلوت بكنه بد نيست ها!
هما به آقا هادي گفت :
- آي آي. نكنه با دو تا بچه هوس خلوت كردن كردي.
احسان هم در ادامه حرف خواهرش به آقا هادي توبيد.
- چه دردته كه دلت خلوت كردن مي خواد؟
آقا هادي تسليم گونه دست بالا برد و آقا رضا به شوخي محكم جلو دهانش را گرفت. همه خنديديم.
ساعتي بعد از شام وقتي به ساعت نگاه كردم احسان مطيعانه برخاست.
- من در خدمتم خانم.
مادرش با طرزي ناراحت گردنش را برگرداند. بدون توجه به او با هما و هانيه روبوسي كردم. آنها با محبت از من خواستند يك شب هم به خانه آن ها بروم. شوهرهاشان هم خوشرو خداحافظي كردند. براي خداحافظي با مادرشوهرم دست دادم. با رفتاري كه از او ديده بودم بعيد نبود كه تعارفي براي رفتن مجددم نكرد!
هما و هانيه به تلافيِ رفتار زشت مادرشان تا جلو درِ حياط بدرقه ام كردند ولي هر كار كردند نمي توانست جلو دلِ شكسته ام را به عنوان يك تازه عروس بگيرد.
وقتي كنار احسان داخل ماشين نشستم با وجود امنيتي كه در كنارش حس مي كردم ساكت بودم و بالاخره او بود كه دستش را روي دستم گذاشت و با سوزي ناراحت گفت :
- متاسفم مژگان!
به طرفش برگشتم. بغض راه گلويم را مي فشرد. لبخندي غمگين زدم و ترجيح دادم حرفي نزنم تا بغضم نتركد.
ناراحتي در چشمانش مي جوشيد.
- تو خيلي خوبي.
- تو هم خوبي ولي برام بگو چرا اينطوري مي شه؟
با دقايقي سكوت جواب داد :
- اين يك مسئله خانوادگيه و اصلا به تو مربوط نمي شه ولي متاسفانه مامان به تو ربطش مي ده. مي دونه احترام مادر رو زياد نگه مي دارم و او هم با همين آگاهي، گاهي از اين رفتار من سوء استفاده مي كنه.
- آخه علتش چيه؟ من كه به اون بدي نكردم.
با محبت نگاهم كرد و سر تكان داد :
- مي دونم عزيزم. تو هيچ كاري نكردي ولي مامان اينطوريه نمي شه كاريش كرد. نمي خوام دلش رو بشكنم اين مسئله مربوط به منه و تو اگر ناراحت مي شي زياد بهش نزديك نشو. مي دونم آخرش مي فهمه تو چه گُلي هستي. علت اين رفتارش هم اينه كه يك بار جلوش ايستادم و نخواستم طبق خواسته اون ازداج كنم.
وقتي نگاه حيرت زده ام را ديد قاطعانه ادامه داد :
- نمي خوام چيز پنهان يا دروغي بينمون باشه. حقيقت اينه كه مامان دوست داشت من با دختر خاله ام ازدواج كنم. حتي سر خود صحبت هايش رو هم با خاله كرد. وقتي فهميدم ناراحت شدم. آخه من هيچ علاقه اي به دختر خاله ام نداشتم. هر چي فكر كردم ديدم صحبت يك عمر زندگيه. كوتاه بيام تا آخرش رفته اند. اون موقع بود كه صدام در اومد. هرچي مامان اصرار كرد، گريه كرد، خودش رو به مريضي زد، مقاومت كردم اين شد كه ظاهرا تسليم شد ولي گفت از من انتظار نداشته باش كسي رو كه خودت انتخاب مي كني بپذيرم!
راستش فكر نمي كردم روي حرفش بايسته ولي متاسفانه...
صداي پرتاسفش قطع شد. خيلي ناراحت به رو به رو نگاه مي كرد. گفتم :
- اين بي انصافيه. تو حق داشتي خودت انتخاب كني.
- ولي مامان نظرش اينطور نيست.
بعد از چند دقيقه اي كه هر دو سكوت كرديم با ترديد پرسيدم :
- با اين حال فكر نمي كني رفتن ما به اون خونه لازم نباشه. مي تونيم يك جا رو اجاره كنيم.
احسان نگاهي غمزده به من انداخت.
- نمي خوام تحت فشار بذارمت. مطمئن باش اگه تو دوست نداشته باشي نمي ريم. ولي درست فكر كن آپارتمان طبقه بالا كاملا مجزاست. حتي در ورودي هاش هم يكي نيست. به علاوه با برنامه ريزي كه من كردم اگر اجاره خونه نداشته باشيم با وام خوبي كه بهم تعلق مي گيره طي دو سه سال آينده مي تونيم يك آپارتمان كوچولو بخريم.
به فكر فرو رفتم. حرفهايش منطقي بود. شايد اينطوري بهتر بود. لااقل خوب بود كه اصراري براي برخورد بيشتري با مادرش نداشت. با خودم فكر كردم اگر مادرش بفهمد كه قاپ هر دو پسرش را من زده ام، واويلا! احسان كه با دقايقي سكوت فرصت فكر كردن به من داده بود در ادامه صحبت هايش افزود :
- به علاوه خواهرهاي گُلم سعي مي كنند كمبود محبت هاي مادرشون رو جبران كنن. اينطور نيست؟
با ياد محبت هاي صميمانه آنها لبخند زدم. احسان با ديدن لبخندم شاد شد.
- الهي فداي خنده هات بشم. خدا نكنه يه روز تو رو غصه دار ببينم.
آنقدر با محبت بود كه غصه اش آتشم مي زد. براي اينكه از آن بحث و محيط ناراحت كننده بيرون بياييم گفتم :
- راستي عزيز دستپاچه من، چند روزه كه اصرار داره ما رو براي خريد وسايل بزرگ و اساسيِ جهيزيه ام به بازار ببره. نظرش اينه كه بايد با سليقه خودمون باشه. تا حالا بهش نگفته بودم قضيه چيه و هر روز يه بهانه مي آوردم. حالا كه خيالت از بابت حسام راحت شد چند شب وقت بذار.
دو دستش را از روي فرمانِ ماشين در حال حركت برداشت و روي چشم هايش گذاشت. با جيغ بلند من كه مي ديدم ماشين به سمت پياده رو مي رود دوباره دست هايش را روي فرمان گذاشت.
در برابر چشم هاي از حدقه در آمده من مي خنديد!
از روز بعد زندگي به روال عادي خودش برگشت. شب گذشته بعد از كلي كلنجار با خودم تصميم محكم گرفتم كه نه فكرم را درگير حسام كنم و نه مادرش. قضيه ي حسام را كه بايد فراموش مي كردم. چاره اي نبود، فكر كردن در آن باره ديوانه ام مي كرد. بابت مادرش هم محبت هاي احسان و خواهرهايش را جايگزين رفتار سرد او مي كردم و لااقل زياد نزديكش نمي شدم. حيف بود اين روزهاي شيرين را با اين افكار مسموم هدر بدهم.
از شب بعد تا يك هفته هر شب احسان اول به دنبال من و بعد با هم به دنبال فرشته مي رفتيم و بعد هم به بازار. هرچه را ما انتخاب مي كرديم فرشته بدون حرف با پولهايي كه پدرجون بي كم و كاست در اختيارش مي گذاشت، سفارش مي داد. از آن طرف احسان هم با ملاحظه كاري خاص خودش هميشه نظرش روي مناسب ترين ها بود. بهمن ماه تمام شده بود و يكماه ديگر به عيد و به عروسي مان مانده بود. بهترين روزها را در آن ايام گذرانديم گاهي كه هنوز اول شب بود و احسان مطمئن بود كه پدرجون به اين زودي به خانه نمي آيد با شيطنت مي گفت.
- بريم يه سري به عزيزت بزنيم؟!
طفلكي عزيز مهربون هم كه مي فهميد قضيه از چه قرار است بعد از يك پذيرايي فوري، به بهانه اي از خانه بيرون مي زد و ما را با هم تنها مي گذاشت. حتي يك شب كه باران مي آمد و نمي توانست بيرون برود به حمام رفت و يكساعت حمامش طول كشيد.
در اين مدت يك شب هم هما و يك شب هانيه ما را به شام دعوت كردند. مادرشان هم بود. مودبانه و با احترام با او برخورد مي كردم. مي دانستم كه احسان به روي احترام مادري حساس است. پس به خواسته او كه آنقدر مهربان بود اين كار را مي كردم ولي كنارش نمي نشستم و اگر احيانا سوالي مي پرسيد كوتاه و مودب جواب مي دادم. عوضش محبتهاي هما و هانيه هر روز بيشتر مي شد و من هم متقابلا كم نمي گذاشتم. بچه هايشان هر بار مرا مي ديدند اطرافم را مي گرفتند. به خاطر علاقه شان هميشه برايشان چيزي در كيفم داشتم كه بيشتر خوشحالشان مي كرد.
از حسام كماكان خبر داشتم. گفته بود كه براي عيد خواهد آمد. همه وقت شلوغ آخر سالي ام را به كارم و احسان اختصاص داده بودم. سليقه فرشته انقدر خوب بود كه خودم را درگير ديگر وسايل جهيزيه نكنم. او هر چيز را از بهترين و قشنگترين جنسها مي خريد و هر شب نشانم مي داد.
سال آخر كاري اش را مي گذراند. نصف روز را به مدرسه مي رفت و نصف ديگر روز را با پدرجون به بازار و خريد. هر موقع وقت اضافي هم پيدا مي كرد از فربد نگه داري مي كرد. مدام در حال فعاليت بود! خسته نمي شد. چند روزي را هم به خريد عروسي اختصاص داديم. بيشتر خريد عروسي را با هما و هانيه انجام داديم.
يك هفته به عيد جهيزيه مفصل من طي مراسمي به منزل احسان برده شد. مادرش هيچ نظري نداد. نه بد، نه خوب ولي از فرشته تشكر كرد. در عوض هما و هانيه با ديدن هر چيز كوچكي كلي از سليقه من و فرشته تعريف مي كردند.
شب كه به خانه برگشتيم از رفتار مادر احسان بيشتر از هميشه دلخور بودم. لااقل دوست نداشتم ديگران پي به رفتارش با من ببرند ولي اطرافيانم آنقدر فهميده بودند كه چيزي به روي من نياوردند.
قبل از خواب احسان تلفن زد و دوباره بابت رفتار مادرش عذرخواهي كرد. طفلكي او چه تقصيري داشت. اينطور وانمود كردم كه اصلا متوجه هيچ خوب يا بدي از او نشده ام. با اين حرف احساس كردم كمي آسوده شد. اما در دل خودم غوغايي به پا بود. آن شب خيلي ناراحت و پريشان بودم و واقعا نياز به سنگ صبوري داشتم كه غصه دلم را خالي كنم. آنقدر به خاطر احسان در دلم ريخته بودم كه غمباد گرفته بودم.
كاش همه آرزوها اينطور زود برآورده مي شد. تازه صحبتم با احسان تمام شده بود. به تختم رفتم كه چند ضربه كوچك به در خورد. متعجب گفتم :
- بفرماييد.
فرشته بود. سرش را داخل آورد و گفت :
- عروس خانم بيداري؟
نيم خيز شدم.
- آره عزيز. بفرماييد.
داخل آمد، چراغ را روشن نكرد. گفتم :
- فكر كردم شما خوابيديد.
- نه عزيزم خوابم نبرده بود. احساس كردم تو هم بيداري گفتم بيام كمي با هم حرف بزنيم.
به شانه ام كه مي خواستم از زير پتو بيرون بيايم فشاري اورد و خودش لبه تختم نشست. موهاي نسبتا بلندش را كه هميشه بسته بود باز گذاشته بود و لباس خواب سفيدي به تن داشت. از همشه فرشته تر به نظر مي رسيد. گفتم :
- عزيز باز هم ازت ممنونم. شما مادري رو در حق من تموم كردين اين جواب خوبي براي بديهاي من نبود.
جلوتر آمد و بغلم گرفت.
- تو چه بدي در حق من كردي عزيزم. تو دختر گل مني و من خيلي خوشحالم از اينكه تونستم كاري برات انجام بدم. هر كاري كردم وظيفم بوده.
با غصه اي كه در دلم داشتم محبتهاي بي دريغ او بهانه اي براي سرازيري اشكهاي پنهانم داد. وقتي لرزش شانه هايم را احساس كرد كمي مرا از خودش جدا كرد و خيره نگاهم كرد. ميان هق هق گريه گفتم :
- عزيز يادت مياد اون روزي كه غذاتو شور كردم. مي خواستم از چشم پدرجون بندازمت ولي شما با من چه كردي!
فرشته خنديد و با دستش اشكهايم را گرفت.
- الهي فدات شم من مي دونم اين اشكها به خاطر شوري غذاي من نيست.
انگار منتظر بودم. شدت گريه ام بيشتر شد و دوباره سر به شانه اش گذاشتم. دست نوازشي به روي سرم كشيد و بي مقدمه  پرسيد :
- دوست داري براي من از علت رفتار مادر آقا احسان بگي؟
و صبر كرد تا گريه ام آرام بگيرد. چه سنگ صبور و راهنماي خوبي. هرچه بود برايش گفتم. همه را همراه اشك، ولي سبك شدم. انگار جسم سنگيني از روي دوشم برداشته شد. به احسان كه چيزي نگفتم حتي نشان نمي دادم كه ناراحت مي شوم ولي حالا خوب شد.
وقتي حرفهايم تمام شد فرشته ليواني آب به دستم داد. مرا خواباند و پتويم را به رويم كشيد. صندلي جلوي ميز تحرير را به كنار تختم آورد و نشست.
- ببين عزيزم. من تحسينت مي كنم تو بهترين رفتار رو در مقابل رفتارهاي زشت اون انجام دادي. از نظر من بذار به پاي خصوصيات اخلاقيش. تو نمي توني اونو تغيير بدي؛ هر چند تلاش كني. ولي روي خودت كار كن اونقدر خوب باش تا اون تحت تاثير خوبي هاي تو شرمنده بشه.
با شرمندگي گفتم :
- همون كاري كه شما كرديد ولي من فكر نمي كنم بتونم به اندازه شما خوب و صبور باشم.
دست پر محبتي به گونه ام كشيد.
- من هيچ وقت نخواستم تو رو شرمنده كنم. تو خيلي جووني و مي دونستم به زودي خوب رو از بد تشخيص مي دي.
- ولي من فكر مي كنم دارم تقاص بديهايي رو كه به شما كردم از مادر احسان پس مي گيرم.
با دلخوري اخم كرد.
- اين حرف و نزن و ناراحتم نكن. تو هيچ بدي به من نكردي عزيزم. از نظر من اينها پستي بلندي هاي زندگيه كه هر كسي به طريقي داره. از اون گذشته تو آقا احسان رو داري. يك حامي محكم و مهربون. بهش افتخار كن كه به خاطر تو جلوي مادرش نمي ايسته وگرنه ممكن بود فردا به خاطر يكي ديگه جلوي تو بايسته! مطمئن باش علاقه ش پايداره. خدا رو شكر كن. اگه خواهر شوهرات پيرو مادرشون بودن چي؟ رفتار اونها هم نشون مي ده كه با مادرشون موافق نيستن ولي احترامش رو حفظ مي كنن. از همه ي اينها بگذريم خانواده ي خوبي داري. پدري خوب و مهربون، برادري كه پشتته، تكتم خواهرت و منو اگه قبول داشته باشي برات مادرم.
دستش را گرفتم.
- شما مادر دوم من هستيد. چرا قبول نداشته باشم.
لبخندي پر محبت نثارم كرد.
- خب پس همه ي اين نعمتهاي رو كه در برابر مادرشوهرت بذاري گم مي شه. توكل به خدا داشته باش همه چيز درست مي شه.
غصه چهره اش را پوشاند.
- اگه به جاي من بودي چي مي گفتي؟
دستش را محكم تر فشردم و گفتم :
- حالا كه من براتون حرف زدم شما هم برام بگيد.
چشمش را بست و با لبخندي غمگين سرش را تكان داد.
- لزومي نداره با غصه هاي گذشته ي خودم تو رو هم غصه دار كنم عزيزم.
- ولي من مي خوام بدونم. برام بگيد عزيز.
هر دو دستم را در دستهايش گذاشتم. به پشتي صندلي تكيه داد و چشمهايش را بست. ساكت ماندم تا برود به گذشته، به آنجا كه مي خواهد. آهسته آهسته شروع كرد.
- همينطور  كه آشنا شدي ما خانواده ي پرجمعيتي هستيم. سه تا برادر و پنج تا خواهر. مادر مهربون و زحمتكشي داشتم. خدا رحمتش كنه. مدام يا در حال لباس شستن يا آشپزي يا دوخت و دوز لباسها و رسيدگي به سر و وضع ما بود.
چند دقيقه ساكت شد. انگار باز هم مادرش را در آن حال مي ديد.
- و پدرم خدا بيامرزدش اگه مسئله اعتيادش نبود مرد خوب و زحمتكشي بود ولي متاسفانه اعتياد بي مسوليتش كرده بود و بيشتر از خانواده ش به فكر درد بي درمون خودش بود. خدا از سر تقصيراتش بگذره. ما هيچ كدوم خاطره خوشي از اون نداريم. حتي من شخصا وقتي خوش بود و خيلي به ما مي رسيد چندشم مي شد چونكه مي دونستم طبيعي نيست.
نفسي از سر درد كشيد و ادامه داد :
- اينطور برات بگم كه وقتي تو خونه نبود همه راحتتر بوديم و شايد اگه ساعتي دير مي اومد كسي نگرانش نمي شد. همين برادر بزرگم كه مي بيني اينقدر دوستش دارم طفلكي با اينكه علاقه و استعداد در درس خوندن داشت مجبور شد به خاطر خانواده از درس خوندن منصرف بشه و بره دنبال كار. ببين همه ي بچه ها و مخصوصا دخترها، من كه دختر كوچيكه بودم عجيب علاقه اي به درس خوندن داشتم.
هيچ كس توي اون خانواده ي ناآرام نبود كه با من كار كنه. خودم بودم كه مدام دنبال درس و كتاب بودم و از همون بچگي عاشق معلم بازي. يادم مياد بچه هاي كوچيكتر همسايه ها رو جمع مي كردم و به نقش يك معلم به اونها درس مي دادم. بنده خدا مادرم چه لذتي مي برد و وقتي كه نمره هاي بيستم رو جلوش مي گرفتم. سواد كه نداشت ولي از تعريفهاي داداشم مي فهميد كه چه كار مهمي انجام دادم. هر طور بود با پولهايي كه خورده ريز جمع مي كرد برام جايزه مي خريد تا تشويقم بكنه.
داداشم هم همينطور. اون زمان شاگرد فرش فروشي تو بازار بود و در حد توانش هيچ دريغي در حقم نمي كرد. ولي بابام! وقتي منو مشغول مي ديد پوزخندي مي زد و مي گفت : « خرج بي خودي! حالا كه چي؟ فردا بايد جلوي تشت لباس بشينه. »
فقط به خاطر داداشم كه حاميم بود و مي دونست به خاطر من جلوش مي ايسته كاري به كارم نداشت و شانس من در ادامه تحصيلم اين بود كه پنج تا خواهر قبل از من هر كدوم به خاطر اينكه تا نفر قبلي بالاخره بايد مدتي مي گذشت و اندك جهيزه اي تهيه ديده مي شد طول مي كشيد ازدواج كنن، تا به من برسه به هر جان كندني ديپلم گرفتم. حالا چي؟ اون زمان هفده سالگي براي سن ازدواج دختر خيلي دير بود.
تازه يكسال بود كه خواهر چهارمي ازدواج كرده و رفته بود و پدر بيچاره م منو به چشم يه نون خور اضافه تو اون خونه مي ديد. داداش بزرگه و دومي هم خونه زندگي تشكيل داده بودن. داداش بزرگم ديگه كم كم چهار تا فرش توي بازار خريد و فروش مي كرد و كمي راه افتاده بود و هنوز هم او بود كه به معلمي تشويقم مي كرد.
البته كوچيك  كه بودم، يك روز برام يه كتاب خريده بود. وقتي  بهم داد گفت « قربون خانم دكتر كوچولو بشم. » يادم مياد اخمي كردم و گفتم « داداش من دوست ندارم دكتر بشم. مي خوام خانم معلم بشم. » اين بود كه خانم معلم رو لبش موند.
آره برات مي گفتم. براي من مهم نبود كه درسم تموم شده، پدرم هميشه با غيض نگام مي كرد و مادرم غصه مي خورد كه داره از بختم مي گذره! براي من مهم اين بود كه معلم بشم، براي خودم يه خونه جداگونه و خوب بخرم و مادرم رو ببرم پيش خودم. براي درد پاهاش دكتراي خوب ببرمش و روي موهاي سفيدش رنگ بذارم. ولي افسوس كه آرزوهاي قشنگ و سفيدم برآورده نشد.
البته با كمك داداشم و دو تا دوست و آشنايي كه در مدت يك عمر كاسبي پيدا كرده بود منو به صورت روزمزد گذاشت سر كار و با همون خوش بودم. مطمئن بودم كه آينده ي كاريم روشنه ولي پدرم نذاشت.
ساكت شد و دستم رو فشرد. لبخند هميشگي اش را در تاريكي اتاق غمگين و پر درد ديدم. بلند شد و انگار بچه كوچولو بودم پتويم را تا زير گردنم بالا كشيد تا خواستم حرفي بزنم، انگشتش را روي لبم گذاشت و گفت :
- براي امشب كافيه. شايد در يه فرصت مناسبه ديگه.
حرفي نماند به هم شب به خير گفتيم و او رفت. وقتي چشمهاي خسته ام به خواب رفت هيچ به ياد مادر شوهرم نبودم. يك فرشته كوچولو مي ديدم.

                         ***
ليست مهمانها تهيه شده بود. احسان چند مدل كارت براي انتخاب آورده بود كه با سليقه هم يكي را انتخاب كرديم. هر شب كه مجيد و تكتم مي آمدند با خط خوش اسامي مهمانها را به روي كارتها مي نوشتند.
سر همه حسابي شلوغ بود خودم كه بيشتر از همه، از صبح تا شب كار در آژانسي كه به خاطر شب عيد بي نهايت شلوغ بود. و شب بعد از تعطيلي آنجا با  احسان براي خريدهاي جا افتاده به بازار مي رفتيم. آنقدر خسته مي شدم كه منتظر يك ذره شام بودم و خواب.
فرشته بدتر از من، نصف روز در مدرسه و بقيه روز رسيدگي به خانه تكاني و مهمتر از همه برنامه ريزيهايي كه براي مهمانهاي راه دوري مثل خانواده ي عمويم كه براي مراسم عروسي از شيراز مي آمدند انجام مي داد.
خوشحال بودم كه لااقل بعد از  آن همه خستگي ديگر مسئوليت اين كارها را نداشتم و خيالم از هر بابت راحت بود. من و احسان تا روز آخر سال بدون گرفتن مرخصي كار كرديم به اين خاطر كه بتوانيم اين مرخصي را براي ايام عيد بگيريم و طبق برنامه اي كه داشتيم چند روز باقيمانده بعد از جشن عروسيمان را به ماه عسلي چند روزه برويم.
مراسم تحويل سال براي ساعت 12 شب بود. شب آخري بود كه به آژانس مي رفتم با همكاران و دايي خداحافظي كردم و پيشاپيش سال جديد را تبريك گفتم. دايي و نازنين كه جاي خود داشتند. از خانم ستوده و خانم شجاعي خواستم كه حتما در صورتيكه بودند به جشن عروسيم بيايند.
وقتي روي صندلي كنار احسان نشستم يا به تعبيري افتادم از خستگي نا نداشتم. از صبح با سر بينهايت شلوغ جوابگوي مسافرين نوروزي بوديم و حتي ناهار به خانه نرفته بوديم. با اينكه چهره احسان هم پر از خستگي بود لبخند هميشگي اش را از من دريغ نمي كرد. در حال حركت با ناراضيتي گفت :
- قرار نيست عروسك من اينقدر خودش رو خسته بكنه.
پاهايم را از شدت خستگي كش دادم و گفتم :
- خودت مي دوني كه اين برنامه طبيعيه، شب عيده آژانسه وگرنه كه اينطوري نبوده.
و از فكر تعطيلي كه در پيش رو داشتم لبخندي مسرت بخش زدم.
- خدا رو شكر امسال هم به خير و خوشي گذشت و دو هفته مرخصي پيش رو داريم.
نگاهي شيطنت بار كرد و چشمك زد.
- يك تعطيلي شيرين توام با يك جشن پربار. فكر نكني خيلي راحتي.
گونه هايم گر كرفت و اخمي قهرآلود كردم بلند خنديد و دستم را گرفت.
- راستي امروز بعداز ظهر حسام اومده.
اسم حسام از آن خلسه شيرين بيرونم آورد و به جاي آن گرماي مطبوع بدنم يخ زد. نگاهم را به سمت خيابان برگرداندم تا رنگ پريده ام لوم ندهد.
- اي واي، چشمتون روشن. حالشون چطوره.
احسان توجهش به شلوغي خيابان بود.
- مي شه گفت خوبه ولي خيلي لاغر شده. خودش كه از رو نمي ره و ميگه از گرماي جنوبه ولي به نظر من علتش همونه كه مي گفتم وگرنه از اون حسام شاداب و سرحال و اونطور به هم ريختن، بعيد بود.
چيزي نگفتم. پس از چند ثانيه و يك نفس عميق كشيدن ادامه داد :
- كاش لااقل با يكي حرف مي زد. شايد مي شد كمكش كرد.
در ذهنم از تصور اينكه او بخواهد راز پنهانش را با يكي در ميان بگذارد دلم را لرزاند! نه نمي گفت، مسلما نمي گفت. ناگفته هر دو عهده كرده بوديم كه اين رازي باشد فقط بين من و او.
احسان كه گويي فهميده بود اين بحث ناراحتم كرده براي تغيير مسير بحث پرسيد :
- عروس خانم افتخار مي دن براي فردا ناهار اولين روز سال رو در منزل ما صرف كنن؟
با اينكه رو در رو شدن دوباره با حسام عذابم مي داد ولي چاره اي نبود. بالاخره يك حقيقت مادام العمر بود. امروز نه، فردا! حسام برادر احسان بود و نمي شد ناديده گرفت. جواب دادم :
- اگه شما اينطوري دوست داري حرفي نيست ولي از الان بگم فردا لااقل مي خوام تا ساعت 10 بخوابم.
در حال رانندگي دستش را به حالت خبردار كنار گوشش گذاشت و صاف شد.
- امر، امر شماست سرورم

با اينكه پدرجون دوست داشت براي سال تحويل بيدار باشم و با آنها كنار سفره هفت سين قشنگ فرشته بنشينم ولي چشمام باز نمي شد. وقتي براي شب بخير گفتن از اتاقم بيرون آمدم پدرجون به لباس خوابم كه يك بلوز و شلوار بلند بود نگاهي كرد و پرسيد :
- يعني نمي خواي براي سال تحويل كنار ما باشي؟
با شيطنت و در حال خميازه كشيدن گفتم :
- بالاخره كه چي. امسال باشم، سال ديگه و سال هاي ديگه بايد خودتون باشيد و خودتون.
و قبل از اينكه پدرجون چيزي بگويد به گردن فرشته كه نزديك تر به من جلو در آشپزخانه بود آويختم و محكم بوسيدمش و همانطور كه دستم دور گردنش بود خطاب به پدرجون گفتم :
- از من مي شنويد ما رفيق هاي نيمه را رو وِل كنيد و بچسبيد به مونستون كه همينه كه تنهاتون نمي ذاره.
پدرجون با اخم و لبخندي توام گفت :
- عجب زبوني باز كردي تو. اينا رو از كجا ياد گرفتي.
شانه بالا انداختم. به نشانه شب بخير براي هردويشان دست تكان دادم و در حال رفتن به اتاقم جواب دادم :
- به قول عزيزم از زمونه!
صداي خنده پرنشاطشان را از پشت سرم شنيدم و لذت بردم.
ساعت ده فردا صبح با سفارشي كه از شب قبل به فرشته كرده بودم با اولين صدايش از جا پريدم. امروز اولين روز از سال جديد بود. نيم ساعت ديگر احسان مي آمد. فورا بلند شدم. تختم را مرتب كردم و به حمام رفتم. نيم ساعت بعد كت و شلوار قرمزي را كه تازه از خياط گرفته بودم پوشيده و آرايشي مليح كردم و از اتاقم بيرون آمدم.
پدرجون از توي حياط آمد. با ديدنم در آن لباس بي اختيار ايستاد. گردنش را كج كرد و محو تماشايم شد. فرشته از اتاق بيرون آمد و اول چشمش به پدرجون در آن حالتِ مات افتاد. با پي گيريِ مسير نگاه او با ديدنم چشمانش برقي زد و به طرفم آمد. همديگر را بغل گرفتيم. سلام كردم و سال جديد را تبريك گفتم. او هم متقابلا تبريك گفت و آرزوي سالي خوب و خوش برايم كرد و در حاليكه با لذت دوباره سرتاپايم را نگاه مي كرد رو به پدرجون گفت‌ :
- مي بيني حسن آقا، اين لباس مژگان جون سليقه منه. قشنگ بود قشنگ تر شده، نه؟
به طرف پدرجون رفتم و بغلش كردم و به صورت اصلاح شده و تميزش بوسه زدم.
يك فشار محكم و مشتاق به بدنم داد و جواب تبريكم را گفت و رو به فرشته صميمانه گفت :
- دست شما هم درد نكنه خانم.
صورت فرشته در حال خنديدن قرمز شد و بدون جواب به آشپزخانه رفت. من و پدرجون به هم نگاه كرديم و خنديديم. دستي به صورت و صافش كشيدم و موذيانه لبخند زدم.
- شما هم خوب به خودتون مي رسيد.
صداي آيفون بلند شد. پدرجون كه جلوتر بود جواب داد و بعد از گفتن بفرماييد دكمه را فشرد. از پنجره نگاه كرديم احسان از در وارد شد. يك دست كت و شلوار شكلاتي و كراوات از هميشه برازنده ترش كرده بود. از ذوق ديدنش لبخند زدم. اين بار نوبت پدرجون بود كه نگاهم كرد و موذيانه ابرو بالا انداخت.
- فكر كردي فقط شوهر خودته كه بلده به خودش برسه. باباي عروس هم مي تونه.
سينه اش را به شوخي جلو داد و چشمكي زد و براي اينكه من بتوانم به راحتي به استقبال همسرم بروم به طرف آشپزخانه رفت. با رفتن او شادمانه خنديدم و با عجله بيرون رفتم. احسان هم با ديدنم در آن لباس شاد و خوش فرم چند لحظه اي با نگاه تحسين برانگيز بر جا ماند ولي خيلي زود به خود آمد در گوشه تراس كه هيچ  ديدي از داخل نداشت، همديگر را در آغوش گرفتيم.
چقدر پراحساس بود و چقدر دوستش داشتم. هر روز كه مي گذشت بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه بهترين انتخاب را كرده ام. به اجبار از هم جدا شديم. دسته گلي را كه برايم خريده بود از دستش گرفتم و بعد از ياالله گفتن احسان با هم وارد خانه شديم. پدرجون و فرشته براي استقبالش از آشپزخانه بيرون آمدند.
گرمِ احوالپرسي با آنها بود كه مجيد و تكتم هم رسيدند و جمع گرممان گرم تر شد. پدر عيدي احسان را كه به عنوان سال اول مخصوص بود داد.
ساعتي بعد با اجازه پدرجون آماده شدم و همراه احسان راه افتاديم. همزمان شاديهايم جاي خود را با ترس و دلهره عوض كرد. هر چه مي خواستم موضوع حسام را فراموش كنم نمي شد، مسئله كوچكي نبود! از ديدار مجدد او مي ترسيدم غير از او باز رو به رويي با مادرش، آن هم سخت بود. كاش لااقل هما و هانيه هم باشند. در حالي كه سعي مي كردم اضطراب درونم را نشان ندهم پرسيدم :
- خواهرات هم هستن؟
انگار از درونم آگاه بود. با لبخند گرمش دلداري ام داد.
- آره هستن. اگر هم نباشن تنها نيستي . خودم باهاتم.
خوشبختانه جلوي در حياطشان وقتي ماشين را پارك مي كرديم هما هم رسيد. از ديدن آن ها واقعا خوشحال مي شدم. هما مثل هميشه گرم و مهربان بود. تبريكات عيد با او و خانواده اش رد و بدل شد. در حياط باز شد و داخل شديم. هانيه از قبل آمده بود. جلوي در شلوغ شد. بعد از روبوسي با هانيه كه جلوتر بود به طرف مادر شوهرم رفتم شايد علت خوشحالي غير طبيعش اش آمدن حسام بود كه من هم از آن بي بهره نماندم! بوسه اش به نظرم گرمتر آمد و به من مبل كنارش را پيشنهاد داد. دلم گرم شد.
در همين موقع حسام با شنيدن سر و صدا از اتاقش بيرون آمد. چند لحظه كوتاه نگاهش با نگاهم آميخت آه خداي من! مرا ببخش! من چه كنم؟ چه تقصيري دارم؟
از آن هيكل افراشته و محكم نصف نمانده بود! بيشتر از آنچه احسان گفته بود لاغر شده بود. ناگفته پيدا بود چه بحران سختي را پشت سر گذاشته و  چه عذابي كشيده. آهي پنهاني كشيدم و آرزو كردم همه چيز برايش تمام شود با همه احوالپرسي كرد و با من مثل گذشته. همانگونه سلام و عليك كرد و تبريك سال نو گفت.
كت و شلوارم كاملا پوشيده بود مانتوم را در اتاق در آوردم و دوباره برگشتم با تعريف هميشگي خواهر شوهرهايم رو به رو شدم. حسام به هيچ وجه قصد نگاه كردنم را نداشت ولي برق خوشايند نگاه مادر شوهرم را حس كردم! مادر شوهرم عيدي مخصوص مرا كه يك جفت گوشواره بود داد و احسان ذوق كرد.
فضاي آنجا با وجود حسام برايم خفه كننده بود گرچه ظاهرا هيچ توجهي به من نداشت. بعد از نهار زودتر از آنچه كه احسان انتظار داشت از او خواستم مرا به خانه برساند. متعجب و آهسته پرسيد :
-  بهت خوش نمي گذره؟!
نهايت سعيم را براي نشان دادن يك حالت عادي كردم.
- چرا ولي زودتر برگردم بهتره. مي دوني كه اين روزا چقدر كار داريم مخصوصا كه قراره خانواده عمو تا بعد از ظهر برسن.
قبل از اينكه احسان چيزي بگويد صداي بلند آقا هادي كه حالا بعد از نهار روي مبل راحتي تقريبا لم داده بود بلند شد :
- حسام جان خيلي خوب لاغر شديا! تو رو خدا راه كار بده شايد به دردِ ما هم بخوره.
و به شكم برآمده اش اشاره كرد. حسام در حال آوردن ظرف ميوه از آشپزخانه زهر خندي زد. به جاي او مادر شوهرم جواب داد :
- نه بابا. چيه اينقدر لاغر بچه م آب شده.
از بچه م گفتن او  آقا رضا لبخند زد. حسام هر دو را نشنيده گرفت و مشغول پخش كردن بشقاب هاي ميوه شد. به جلوي ما رسيده بود كه مادر شوهرم ادامه داد :
- انشاالله عروسيِ پيشِ رو رو كه گذرونديم بايد آستين براي آقا حسام بالا بزنيم.
شايد فقط من بودم كه لرزش يك آن دست او را ديدم. احسان در حال گرفتن بشقاب از او، شادمان حرف مادرش را تاييد كرد :
- ايشاالله به همين زودي!
مادرش اينبار خط


مطالب مشابه :


خرید اینترنتی مبل راحتی

دارند ولي مبل‌هاي راحتي و تشكي پايه قيمت يك دست مبل مناسب ساخته استقبال مبل




ولوو B9R :

اين اتوبوس استقبال كردند و با توجه به قيمت بالاتر آنها مبل هاي راحتي خانگي طراحي




مزایای استفاده از کاغذ دیواری.

ارزان تبديل شد كه تنها توسط طبقه كم بضاعت و يا مهمانسراهاي ارزان قيمت استقبال قرار مي




ضوابط طراحي تالارهاي موسيقي

در كشور ما با توجه به علاقه و استقبال فعلي از قيمت‌هاي شخصي، مبل راحتي




شب زیبا شدن من

سهیلا از این پیشنهاد مهر داد استقبال کرد مبل راحتي هال قيمت تر با




همراز 3

رمان مستي براي شراب گران قيمت و با پدرجون به استقبال مهمان روي مبل راحتيِ هال




همراز 5

رمان مستي براي شراب گران قيمت اتاق روي مبل من بتوانم به راحتي به استقبال همسرم




همیشه یکی هست 16

طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده عجب استقبال پر شوري ازش




برچسب :