حصار تنهایی من28



خاتون جواب داد به من گفت:اقا گفته دوتا قهوه براش ببري کلبه
ميل وزدم تو انگشتم...ولي دردم نگرفت با تعجب گفتم:من؟...مطمئني گفت آيناز؟


-بله..مگه چند آيناز زبون دراز تواين خونه زندگي ميکنه؟
-دست شما درد نکنه....حالا چرا دوتا مهمون داره؟
-نميدونم..
حالا چي شده اقا بعد اين همه مدت ...امشب يادش افتاده برم کلبه؟ بعد اين که قهوه رو حاضر کردم به سمت کلبه رفتم..باورم نميشد ميتونم داخلش وببينم ..يعني چه شکليه؟دلم از خوشحالي داشت منفجر ميشد...دم کلبه وايسادم.


دو ضربه زدم آراد درو باز کرد رفت کناروبا لبخند گفت:بيا تو
رفتم تو يه راهرو باريک چوبي به رنگ قهواي تيره که چپ وراستش چراغي براي روشنايي گذاشته بودن ..آراد گفت:نمي خواي بري جلوتر؟
با قدم هاي اروم رفتم جلوتر...سمت چپم يه شومينه دوتا نيمکت چوبي دراز که با بالشتک تزيين شده بود به يه تنه درخت که عنوان ميز... پشت نيمکت سمت چپم يه تخت خواب با با تشک وبالشت سفيد..يه سکو که روش پر بود از گل کل کلبه فقط براي يه نفر خوب بود... روي ديوار چند تابلو خطاطي شده وعکس يه زن ... بهش خيره شدم ..قيافه مهربوني داشت ...چشماي و موهاي مشکي وپوست سفيد بيني قلمي لبخند زيباش مثل آراد بود ...سيني رو از دستم برداشت وگفت:مادرمه...گيتي...شايد تنها زني که دوستش دارم...(هنوز به عکس خيره بودم)چرا نميشيني؟
نگاش کردم رو نيمکت نشست ...گفتم:چرا گفتي بيام اينجا؟..تو که دوست نداشتي کسي تا ده متري اينجا راه بره
-اره...تو بعد علي دومين نفري هستي که رات ميدم... خاتون گفت دوست داري کلبه رو ببيني...
روي نيمکت رو به روش نشستم وگفتم:من خيلي وقت دوست دارم اينجا رو ببينم ولي چرا گفتي امشب بيام؟
-حالا چه فرقي ميکنه ...اومدي ديگه
-نقشت نه؟
فنجون وبرداشت پارو پا انداخت با لبخند گفت:چرا من هر کاري ميکنم ميگي نقشته؟
-چون قبلا همچين رفتاري با من نداشتي..
با همون لبخند گفت:چرا از من يه ديو ساختي؟
-چون روزاول بهم ديو نشون دادي..اگه از اولم با من همينجوري خوب بودي...هيچ وقت فرار نميکردم
-ميخواي باور کنم؟
-اره باور کن ...چون هيچ زنداني از زندانبانش خوشش نمياد بيشتر بدرفتاري هاي تو منو فراري داد...هم رفتارت هم حرفات
به فنجونم نگاه کرد وگفت:قهوت وبخور سرد ميشه...
قهوه مو برداشتم يه قلپ ازش خوردم گفتم:تا کي ميخواي نقشت وپيش ببري؟
-تا وقتي که دوستم داشته باشي
پوزخندي زدم وگفتم:محاله...
-چرا؟
-چون نقشت بي رحمانست ...ميخواي منو عاشق خودت کني بعد بزاري تا اخر عمرم پيشت باشم زجر بکشم ...جلو چشمم به زنت محبت کني بچه هاتو من بزرگ کنم ..حتي وقتي بهش فکر ميکنم ...کلا از عاشق شدنت پشيمون ميشم
با لبخند گفت:يعني به همه اينا فکر کردي..بعد گفتي عاشق آراد نميشم؟
-اره..
خنديد وگفت:باشه..پس يه قرار ديگه ميزاريم...تو چه منو دوست داشته باشي چه نداشته باشي ميتوني بري
اين چرا هر دقيقه قرارشو عوض ميکنه؟..نکنه بازم يه نقشه ديگه تو سرش؟ گفتم:نه...همون قبلي بهتره..من از خودم مطمئنم
-باشه هر جور راحتي..
قهوه رو در سکوت خورديم به شعله شومينه نگاه کردم...يهو آراد گفت:کامليا هفته ديگه ميخوات نامزد کنه...تو هم دعوتي
-مگه مامانش قبول کرد؟
-اره ..با عمم حرف زدم
-حالا اجازه ميدي برم؟
-چرا از من اجازه ميگيري..برو به علي بگو
-علي که حرفي نداره..شما هيچ وقت به من اجازه نميداديد جاي برم
-راست ميگي
يکي دو ساعت حرف زديم بعدش ..آراد تو کلبه خوابيد منم به اتاقم رفتم..
يک هفته مثل برق وباد گذشت ...تمام اين يک هفته آراد با من خوب بودزيادي هم خوب بود...حتي بعضي وقتا فکر ميکردم آراد نيست وبدلشه بيشتر وقتا با شک نگاش ميکردم ... با شوخي وخندهاش سعي ميکرد دل من وبدست بياره اما بي فايده بود دلم هنوز قبولش نداشت ...صبحونه شام ونهارو با هم ميخورديم البته اگه فرحناز سر نرسه...شبايي که ميرفت کلبه منم پيشش ميرفتم...اخرين باري که علي ديدم همون شبي بودبا دستم درفته بود...ديگه نه سراغم وگرفت نه زنگ زد
صبح بيدارشدم وبخاطر بارش برف با دو خودم وبه عمارت رسوندم از سرما مي لرزيدم...سريع رفتم اتاق آراد درو باز کردم ورفتم تو.. اخيش اينجا چه گرمه بعد اينکه بيدارش کردم نشست وگفت:چرا ميلرزي؟
-سردمه...
با لبخند اومد پايين وپتوش ودورم پيچوند شونمو چرخند نشوندم رو تخت وخم شدوگفت:هر وقت گرمت شد برو صبحونه رو حاضر کن (همينجور که سمت دستشوي ميرفت گفت)اگه حرفمو گوش ميکردي و توي يکي از اتاقا ميخوابيدي الان اينجوري نمي لرزيد
وقتي رفت تو..رو بالشتش خوابيدم يه نفس عميق کشيدم چه بوي خوبي ميده ...چه جاي نرمي داره خوش به حالش
-گفتم بخوابي يا بشيني؟
سريع نشستم وبرگشتم گفتم:ببخشيد
-اگه دوست داري بخواب...
بلند شدم پتو رو گذاشت روتخت وگفتم:نه..ممنون
چون امروز قرار بود براي جشن نامزدي کامليا بره خريد دير تر بيدارش کردم...آراد يه لقمه جلوم گرفت وگفت: بعد صبحونه برو حاضر شو ميرم خريد
لقمه رو برداشتم وبا خوشحالي گفتم:واقعا...يعني ميزاريد با تون بيام خريد؟
-اره خب..
-واي ممنون...ديگه داشتم ديونه ميشدم که با کي برم خريد چون جاي هم بلد نبودم
خنديد وگفت:تهران ويه روز نشونت بدن روز بعد خودت نقشه تهران رو ميکشي...
منظورشو نفهمديم گفتم:چي؟..
با خنده گفت:هيچي صبحونتو بخور
بعد خوردن صبحانه حاضر شدم وشيش ميليون تومني که آراد بهم داد براي خريد کادو با خودم اوردم... وتو سالن منتظر آراد موندم ..چند دقيقه بعد آراد با اخم ساعتشو رو دستش ميبست واز پله ها اومد پايين با لبخند گفتم:اگه يه روز اخم نکني روزت شب نميشه؟
نگام کرد وبا لبخند گفت:نه چون با همين اخم رشد کرديم
خنديم ..خواستيم برم که ايفون زنگ خورد ..رفتم اشپزخونه گوشي رو برداشتم امير علي بودگفتم:به به...اميراقا چه عجبي نکنه قهر بودي ما خبر نداشتيم؟
-اينقدر زبون نريز..درو بزن
-اگه نزنم؟
فرحناز پريد جلو ايفن وگفت:گربه شرک...فعلا درو بزن بعد هر چي خواستي براي اميرت دلبري کن
اوه ..اوه..رئيس بزرگ بدون هيچ حرف اضافي ديگه دکمه رو فشار دادم رفتم بالا آراد گفت:کجا موندي؟
-مهمون داريم..
-کي؟..
-عشقت فرحناز...عشقم امير
آراد نگاه تندي بهم کرد وگفت:اگه بابام نخواد فرحناز وبه من بده تو به زور به ريش ما مي بنديش
امير اومد تو وبا تعجب به ما دوتا نگاه کرد وگفت:کجا به سلامتي؟...شال وکلاه کردين
آراد:اگه اجازه ميداديد...ميخواستيم براي فرداشب خريد کنيم
امير بالبخند گفت:فکر نميکني يارتو اشتباهي برداشتي؟
-دوتاشون ميبرم...
امير مچ دستمو کشيد طرف خودش وگفت:هر کي با يار خودش...جر زني هم نداريم
-خب چرا فرحناز وتونمي بري؟
امير خواست حرفي بزنه که فرحناز با جيغ اومد تو وگفت:آراد..اين سگ لعنتيو يا بکش يا بفروشش...هر وقت اومدم تو اين خونه پاچه منو گرفت
نميدونستم به قيافه فرحناز بخندم يا بخاطر دعواهاي اين دوتا ناراحت باشم ..فرحناز کنار آراد وايساد با تعجب به من نگاه کرد وگفت:اين کجا قراره بياد؟
امير:براي فرداشب ميخواد خريد کنه
-چي...کي اين دهاتيو دعوت کرده
امير:فرحناز يه بار بهت گفتم با آيناز درست صحبت کن...نزار دستم روت بلند شه
فرحناز پوزخندي زد وگفت:مبارک داداش...ولي مطمئن باش فرداشب به مامان ميگم قراره چه دست گلي به اب بدي
-من 33سالمه بچه نيستم که مامان بخواد بهم بگه چي خوبه چي بد
-اصلا به من چه..آراد بريم
قيافه آراد بد تو هم شده بود ...امير گفت:بريم آيناز
چند قدم رفتيم امير وايساد وبه آراد گفت:ميخوايد با هم بريم خريد؟
فرحناز:ما بهترين پاساژاميخوايم بريم...
امير:مگه ما ميخوايم بنجولاش بريم ؟
آراد: موافقم..با ماشين من بريم
آراد اره افتاد وفرحناز پاشو زمين کوبيد وداد زدگفت:من خوشم نمياد با اين دختره راه برم
گفتم:نترس عزيزم ...بخاطر شپشات با فاصله ازت راه ميرم که نگيرم
امير خنديد ووراه افتاديم ...فرحناز جرات نميکرد جلو امير چيزي به من بگه..آراد ماشين BMWمشکي که من عاشقش بودم از پارکينگ بيرون اورد..فرحناز با نق گفت:آراد بنزت و بيار اين چيه...
آراد:اگه يک دقيقه ديگه نق بزني ...مجبور ميشي تنهايي بري خريد
لبخند زدم وبا اميرعلي پشت سوار شدم..فرحناز جلو ....راه افتاديم اميرگفت:خب از کجا شروع کنيم ؟
آراد:پاساژارو من انتخاب ميکنم
امير:باشه حرفي نيست ...
دم يه پاساژ نگه داشت...پياده شديم فرحناز طبق معمول بازوي آراد وچسبيد واز پله ها رفتن بالا امير گفت:اين دوتا زوج خوشبختي ميشن
خنديدم ورفتيم تويه مغازه لباس مجلسي...همه کلا باز يا کوتاه اميرگفت:ميخواي بريم تو شايد يه چيز بهتر پيدا بشه؟
باشه بريم...رفتيم تو يه خانم اومد جلو وبا گفتن خوش امديد ميخواست مدل جديداشو نشونمون بده که آراد وفرحناز اومدن تو..امير دم گوشم گفت:از اين به بعد هر جا بريم آراد م پشت سرمونه
-نه بابا فکر نکنم...شايد يه مدلي خواستن اومدن تو
-حالا ببين...من بزرگش کردم
به لباسا نگاه ميکردم...چيزي مد نظرم نبود سرم وبلند کردم ديدم آراد نگام ميکنه..سريع سرشو چرخوند طرف ديگه يعني داره لباسا رو نگاه ميکنه ..خندم گرفته بود به امير گفتم:بريم...
رفتيم بيرون گفت:ميخواي لباس پوشيده بگيري؟
-اره...
-نميشه ..فقط همين يه شب وبيخيال روسري و لباس پوشيده باشي؟
-نه...
-فقط يه شب...
-چرا؟
-ميخوام به بقيه که بهت ميگن زشت ثابت بشه که تو هم ميتوني خوشکل بشي
با خنده گفتم:حالا تو از کجا ميدوني من خوشکل ميشم؟
-چون فقط با تمييز کردن ابروت صورتت تغيير کرده ...مطمئنم اگه يه کمي ديگه به صورتت برسي حسابي خوشکل ميشي
لبخند زدم وچيزي نگفتم...گفت:حالا لباس چه رنگي ميخواي؟
-قرمز..اگه اون مدل ورنگي که ميخوام گيرم نيومد...ديگه مجبورم يه چيز ديگه بگيرم
اميرجلوي يه مغازه وايساد وگفت:اين چطوره؟
نگاه کردم..يه لباس بنفش کوتاه که تارونم به زور ميرسيد خنديدم وگفتم:عاليه...ولي بدرد من نميخوره
-خب اين چي؟
اينم که بدتر از قبلي با اينکه بلند بود ولي فقط کافي بود يه قدم بردارم تا شورتم معلوم بشه ...بازوشو گرفتم وگفتم:تو براي من لباس انتخاب نکني راحت ترم
به بازوش نگاه کرد ...دستمو برداشتم وگفتم:ببخشيد..
دستشمو گذاشت رو بازوش وگفت:براي معذرت خواهي ديره
خواستم دستمو بردارم که دستشو گذاشت رو دستم وگفت:آراد پشت سرمونه..نميخواي که بفهمه علاقه اي بينمون نيست ؟
پشتم ونگاه کردم..همين جور که به ما نزديک ميشدن فرحناز محو تماشاي مغازه ها بود وآراد فقط ما رو نگاه ميکرد..کل پاساژو زير رو کرديم وبه گفته امير هر جا ميرفتيم آراد پشت سرمون مياومد تو..با اينکه پاساژ بزگي بود اما چيزي که ميخواستم پيدا نکردم ...از پاساژ مياومديم بيرون که امير گفت:بهت نمياد سخت سليقه باشي؟...اون موقع ها زودتر انتخاب ميکردي...
-اين دفعه فرق ميکنه...اونا براي خودم بود اين لباس وبخاطر کامليا ميخوام بخرم
-يعني اينقدر برات مهمه ؟
-بله..
از پاساز اومديم بيرون...کنار ماشين وايساديم فرحنازگفت:آراد چرا اون لباس ونخريدي؟..خوشکل بود
-چطورميتوني لباس به اون کوتاهي بپوشي؟
-مگه اولين بارمه؟...توي ده تا از مهمونيات لباساي کوتاه تر از اين پوشيدم وتو ازم تعريف ميکردي..حالا اين شده کوتاه؟
آراد اعصباني به نظر ميرسيد ولي با ارامش گفت:خيل خب برو بخرش...اينجا منتظرت ميمونيم
امير دستشو انداخت دور شونم ودرو باز کرد نشتسم خودشم نشست فرحناز گفت:پول همرام نيست..
آراد کارتشو جلوش گرفت وگفت:بگير...
فرحناز:لازم نکرده...
فرحناز با لج نشست..آرادم نشست ماشين وروشن کرد وپاشو گذاشت رو پدال گاز...سرعت ماشين هر لحظه بيشترميشد امير گفت:آراد ارومتر برو
-ارومتر از اين ديگه نميشه...
-اگه حالت خوب نيست ..خودم رانندگي ميکنم
-چيزيم نيست خوبم..
آراد با اعصباينت وفقط دست چپش رانندگي ميکرد ...دستشو گذاشت رو دنده که عوض کنه فرحناز دستش وگذاشت رو دستش وگفت:حالت خوبه عزيزم
آراد سريع دستشو برداشت وداد زد:به من دست نزن...
بدبخت فرحناز کپ کرد سرجاش نشست ...آراد بايه حرکت ماشين ويه گوشه پارک کرد وپياده شد...اميرم رفت بيرون..کلافه وعصبي بود امير داشت ارومش ميکرد...معلوم نيست امروز چش شده...فرحناز ميخواست بره پايين گفتم:بهتر نيست تنهاش بزاري؟
برگشت وگفت:همش تقصير پا قدم نحس توئه...آراد هيچ وقت اينجوري سرم داد نميزد...نه آراد نه امير معلوم نيست چه دعاي به خوردشون دادي که اينجوري شدن
-دعاي محبت ودوستي ..بخواي به تو هم ميدم شايد آقا يه ذره به تو علاقه پيدا کرد
پوزخندي زد وگفت:آراد جونش براي من دَر ميره احتياجي به دعاهاي تو نيست...
چيزي نگفتم امير جلو نشست وآراد پيش من ..فرحناز با سرعت از ماشين پياده شد در سمت من بازکردوگفت: بيا پايين
پوفي کردم واومدم پايين جلو نشستم ...امير ماشين وروشن کرد وحرکت کرديم...چند دقيقه بعد امير گفت:آراد ادرس بده پاساژ بعدي...
-نميدونم هر جا ميخوايد بريد...بريد...
برگشتم ارانجشو لبه پنجره گذاشته بود با انگشت اشارش بالاي لبش حرکت ميداد وگفتم:مگه نگفتي..پاساژابا توئه...حالا زدي زير حرفت
فرحناز:فکر نميکني زيادي خودموني حرف زدي؟...
جوابشو ندادم..از همون حُقه? معصوميت چهره استفاده کردم ...همون جور که نشسته بود دستشو گذاشت جلو دهنش وخنديد ...ارنجشو اورد پايين وگفت:بپيچ سمت راست
وقتي ادرس به امير داد گفتم:امير تو چرا چيزي انتخاب نکردي؟
-شما اول بخر بعد براي من انتخاب کن ..
-من اينقدر سليقم خوب نيست ...
-نفرماييد خانم ...سليقتونو ديدم ..
-از کجا؟
-از لباس کامليا ولباسايي که تو شمال برام خريدي
فرحناز:صداي شما دوتا رو شنيدم...صداي اين ضبط وبلند تر کنيد ببينم چي ميخونه
امير بخاطر اينکه حرص فرحناز ودربياره ضبط وخاموش کرد وراديو روشن کرد صداشو تا ته بلند کرد...فرحناز خودشو انداخت جلووراديو خاموش کرد وگفت:دکتر ديونه...از بس اين کتاباي قلب وعروق خوندي زده به مغزت
وقتي فرحناز نشست امير دوباره پيچ راديو رو بلند کرد وفرحناز جيغ کشيد ومن ميخنديدم ...فرحناز خاموش ميکرد وامير روشن تا وقتي رسيديم اين دوتا با هم جنگيدن ..از ماشين پياده شديم فرحناز دستش رو گوشش بود وگفت:امير کر شدم..ديگه چيزي نميشنوم
امير کنار فرحناز وايساد دسشتو انداخت دور گردنش وگفت:خودم عصات ميشم
فرحنا زداد زد:مگه من کورم ؟
اميرازش جدا شد وگفت:فکر کردم کور وکر شدي..
فرحناز رفت تو منم پشت فرحناز آراد واميرم با هم اومدن جلوي اولين مغازه وايسادم..امير پشتم بود گفت: اين خوبه؟
رد نگاشو گرفتم...به يه لباس قرمزبلند ولخت که رو شونهاش بند باريک ميخورد وپاينش چين هاي با فاصله زياد قرار داشت ساده وشيک گفتم:خوبه ولي..
-تو رو خدا ديگه نگو ولي...ميگم فقط يه شب جون هر کي که دوست داري نگو نه
با لبخند گفتم:ميترسم يه شب بشه هزار شب...
- نزار بشه...
-بخاطر اين لباس مجبورم روسري هم نپوشم...
بازومو گرفت وبرد تو مغازه وگفت:پس ميخريمش
-نه ..امير...
رفتيم تو...اجازه حرف واعتراضي برام نذاشت ...سريع به اقا گفت لباس پشت ويترونو بياره ..وقتي لباس اورد پايين آراد وديدم نگام ميکنه ...نگامو ازش گرفتم رفتم اتاق پرو ولباس وامتحان کردم ..خوب بود قدم بلندتر نشون مياد کل سينمم که پوشنده ...فقط به اندازه يه گردنبد که زنجير کوتاه داشته باشه جلوش لخت بود ..امير از پشت در گفت:ميتونم نگاه کنم ؟
ترسيدم...هنوز خودمم نميدونستم بايد همچين لباسي بپوشم يانه ..حتما جشنشون قاطي پاتيه ..چيکا رکنم؟..
-چي شد؟...تصميم نگرفتي؟
درو اروم باز کردم سرش واورد تو از خجالت دست چپم جلو سينم بود دست راستم بازوي چپم وگرفته بود امير خنديد وگفت:دختر اين که زياد جلوش باز نيست که اينجوري خودت وبغل کردي...(دستامو برداشتم )خوشکل شدي همينو برات ميخرم
تا خواستم بگم نه...دروبست دوباره خودم وتو ايينه نگاه کردم بهم مياومد حتما با اين خوشکل ميشم ...لباس وعوض کردم واتاق اومدم بيرون...بخاطر گرونيش نخواستمش اما علي خريدش..وقتي ازمغازه اومديم بيرون گفتم:چرا نزاشتي خودم حساب کنم؟
با لبخند دستشو انداخت دور شونم وگفت:خجالت بکش دختر...قانون مرداي ايران اينکه هر زني همراهشونه حق دست کردن تو جيبشون رو چي؟
با خنده گفتم:ندارن
دستشو برداشت وگفت:آباريکلا ...
گفتم:شيرين وفرهاد نيستن...معلوم نيست کجا غيبشون زده
-وقتي اينجوري غيبشون ميزنه ...يعني فرحناز داره جيب آراد وخالي ميکنه ..خب حالا چه کفشي ميخواي؟
-قرمز...
-بابا خانم قرمز پوش ...ميخواي دستور بدم هنگام وردتون فرش قرمزم پهن کنن ؟
با خنده گفتم:اونوقت فکر نميکني ديگه عروس وراه نميدن ؟
-راست ميگي به اينجاش فکر نکرده بودم ...
کل پاساژو گشتيم وکفشي که به اين لباس بياد پيدا نکرديم...ديگه خسته شده بودم گفتم:امير بريم...کفشاش بدرد نميخوره
امير زنگي به آراد زد وگفت:کجايين؟
.....
باشه ما بيرون منتظرتون ميمونيم...
داخل ماشين منتظر مونديم...يهو چشمم افتاد به فرحناز که با ساکاي خريد تو دستش وبا ذوق مياومد طرف ما گفتم:امير..
-جانم...
-فرحناز چند سالشه؟
-26چطور؟
-اصلا به رفتاراي بچه گانش نمياد...
-اخه همه مثل شما سنگين وبا وقارکه نيستن...
نگاش کردم وبا لبخند گفتم:نظرلطفتونه...
-لطف نيست واقعيته ...
به چشماي خاکستريش خيره شدم...هنوزم بهم ميخنديد چشماي خندونشو دوست داشتم...اگه غمي داشت تو چشماش نمي رخت ...بخاطر همين هيچ وقت نفهميدم کي ناراحته..اگرم فهميدم..حتما غمش زياد بوده...حيف اين چشماي خاکستري که روش غبار غم بشينه
با خنده گفت:خوشکله؟
به خودم اومدم لبخند زدم وگفتم:خيلي...رنگ چشمات واقعا خوشکلن
امير خواست چيزي بگه که فرحناز نشست وگفت:صندوق عقب وبزن
صندوق وزد ..پشت نگاه کردم ..آراد بيچاره هر چي خريد خانم بود گذاشت عقب واومد نشست وگفت:بريم
امير حرکت کرد وگفت:همه چي خريدين؟
فرحناز با خوشحالي گفت:اره...سه دست لباس گرفتم...دو تا کفش و..دوتا عطر و...
امير پريد وسط حرفشو گفت:فهميدم خواهر گلم پاساژو خالي کردي...اما اينازهنوزکفش نخريده
آراد:يه کفش فروشي خوب سراغ دارم بريم اونجا
فرحناز:پس چرا به من نگفتي؟
-مگه شما اجازه داديد؟..دوتا کفش چشتون ديد رفتي خريدي
امير: خيل خوب دعوا نکنيد..نزديک يا دور؟
-نزديک....مستقيم برو تا بهت بگم
بعد چند دقيقه سکوت..که به جز صداي موسيقي خارجي به گوش ميرسيد يهو فرحناز انگار چيزي يادش اومده باشه گفت:آيناز جون...لباست وچند گرفتي؟
-يک و خوردي
پوزخندي زد وگفت:ولخرجي کردي...
-عزيزم من مثل شما اختاپوس نيستم که چند دست لباس بخرم
با اعصبانيت گفت:خب معلومه بايدم بيخيال باشي چون پولشو داداش بي زبون وساده من داده
امير:هر چي خرج اينازم کنم کمه وهر چيم بخواد براش ميخرم قيمتشم مهم نيست....مگه آراد اين همه برات خريده کسي چيزي گفت؟
فرحناز ديگه چيزي نگفت...همون مغازه اي که آراد ادرس داد وايساد... پياده شديم سمت مغازه ميرفتيم که فرحناز دم گوشم گفت:بيشعور...
-باشه...
سريع رفت تو امير:چي گفت؟
-هيچي...داشت تخليه حرص ميکرد
رفتيم تو...تا چشم کار ميکرد کفش بود...انواع واقسام کفش از رنگ ومدلاي مختلف ميتونستي پيدا کني..همشون شيک وخوشکل بودن...البته قيمتاشونم خوشکل بود...جلو يکيش نوشته بود...200... ادم وحشت ميکنه نگاشون کنه... فرحنازم افتاده بود تو جون کفشا رو هر کدومشون پيشش خوشکل بود وبه پا ميکرد
به يه رديف کفش نگاه ميکردم که آراد پشتم وايساد واروم گفت:بزار کفشومن برات بخرم ...
برگشتم ونگاش کردم وگفتم:مگه فرحناز پولي هم ته جيبت گذاشته؟
خنديد وگفت:پولاي من تموم نميشه..
-قيمتش هرچقدر باشه؟
-فقط انتخاب کن..
با لبخند گفتم:ميدوني ياد چي افتادم؟
-چي؟
-يه پشه افتاد تو اسطل اشغال وگفت...اين همه خوشبختي محاله...محاله
آراد خنديد وگفت:حالا اين پشه تويي؟
-دقيقا...
امير اومد جلو وگفت:آيناز کفشاي قرمز اونطرف
با امير رفتم سمت کفشا ...نگاه کردم..خوب بود ولي دنبال ظريف ترش بودم...همين جور که به کفشا نگاه ميکردم ديدم آراد کفشي رو نشونم داد وگذاشت سر جاش...از کارش خندم گرفته بود انگار از امير ميترسيد وجرات نداشت حتي کفش بهم پيشنهاد بده...خودش رفت کنار فرحناز...کفش وبرداشتم هموني بود که دنبالشم ...اميرگفت:خوبه همينو بپو ش
رو صندلي نشستم وپوشيدم...جلو ايينه وايسادم آراد کفشي دستش بود وزير چشي نگام ميکرد گفتم:خوبه امير ؟به پام مياد ؟
-عاليه...فقط ميتوني توش راه بري؟پاشنش خيلي بلنده..
-اره بابا...راحتم
اون يکي لنگشم پوشيدم وگفتم:امير بيا کنارم وايسا
کنارم وايساد...با نااميدي گفتم:اَه...هنوز هم قدت نشدم
فرحناز:ميخواستي با اين کفش اندازه داداش من شي؟
با تعجب به آراد وفرحنازکه دوربينا شونو رو ما ثابت بود نگاه کردم..حق با فرحناز بود خودش قد بلند وظريف بود حتي با يه کفش سه ...چهار سانتي هم اندازه آراد وامير ميشد اما من چي هر روز که از عمرم ميگذره انگا راز قدم کم ميکنن..اميرکه حالم فهميد دستشو گذاشت دور کمرم وگفت:قد مهم نيست معرفت مهمه ...که دوباره منو هم قدام داري
لبخند زدم ونشستم ...کفش ودراوردم گفتم:همين وميخوام... ولي گرونه
آراد وامير با هم گفتن:مهم نيست..
با لبخند گفتم:افرين به اين تفاهم...امير اگه اجازه بدي اقا حساب کنه؟
فرحناز:مگه اقا پولشو از سر راه اورده که براي تو خرج کنه؟
امير به آراد گفت:پول همرات هست؟
کفش وبه فروشنده دادم ...آراد هم کفش من وبا سه تا کفشي که فرحناز برداشته بودحساب کرد..دلم ميخواست بدونم اين همه کفش وميخواد چيکار؟آراد کفش وجلوم گرفت وگفت:مبارکه...
برداشتم وگفتم:ممنون...
خدارو شکر فرحناز محو تماشاي کفشا بود ...وگرنه آراد بخاطر تبريکي که به من گفت بايد به فرحناز جواب پس ميداد...به زور فرحناز واز مغازه کشيديم بيرون همينجور که سمت ماشين ميرفتم امير گفت:آراد سليقتم بد نيستا...
آراد با تعجب به امير ومن نگاه کرد...امير با لبخند دستشو گذاشت رو شونه آراد وگفت:اگه دفعه ديگه براي ايناز چيزي انتخاب کردي لازم نيست از من پنهانش کني....
باورم نميشه امير حواسش به ما بوده...آراد سوئيج واز امير گرفت وخودش پشت فرمون نشست ...به ساعت ماشين نگاه کردم يک بود..ميان وعدش وکه نخورد بايد نهاروشو بخوره...اروم دم گوش امير گفتم:آراد بايد نهار شو بخوره
اونم دم گوشم گفت:چرا اينقدر به فکرشي؟
به آراد نگاه کردم از آيينه به ما نگاه ميکرد...نميدونم شايد از روي عادتت بود که به فکرشم به امير گفتم:حالا بهش بگو وايسه ديگه
بازم آرادنگام کرد ..انگار حواسش به من بيشتر از رانندگيش بود از روي نگاه سنگينش سرم وانداختم پايين امير گفت:آراد جان بهتر نيست حواست به جلوت باشه ؟
آراد خودشو جمع کرد وجلوش ونگاه کرد..امير دم گوشم گفت:فکر کنم آراد ميخواد بخوردت
نگاش کردم وخنديدم بازم آراد نگامون کرد امير گفت:آراد جلوتو نگاه کن...يه وقت به کشتنمون ندي
امير باز خواست چيزي بگه که آراد پاش وگذاشت رو ترمز...صداي کشيده شدن لاسيتک رو اسفالت تو سرم پيچيد نگاه کرديم چراغ قرمز شده بود و چند نفر ميخواستن رد بشن ..آراد حواسش نبود ونزديک بود به دونفر بزنه..امير رفت پايين وقتي ديد حالشون خوبه...جاش وبا آراد عوض کرد دوباره اومد پيش من نشست ..امير دعواش نکرد فرحناز خواست ..بيايد پايين امير داد زد:بشين فرحناز...
-براي چي بشينم؟
-تو براي چي ميخواي پيش آراد بشيني؟
فرحناز چيزي نگفت چراغ سبز شد وامير حرکت کرد...فرحناز داد زد:امير ماشين ونگه دار...
-فرحناز رو اعصابم راه نرو بشين..
کمي که جو اروم شد به آراد نگاه کردم با قيافه ناراحت بيرون ونگاه ميکرد با انگشت اشارم اروم زدم به پاش برگشت...گفتم:خوبي؟
چشماي سبزش پر غم بود..دلش از حرفي که ميخواست بزنه راضي نبود اما زبونش گفت:اره..خوبم
امير جلو يه رستوارن وايساد ..پياده شديم رفتيم تو امير سر يه ميز نشست ما هم کنارش نشستيم ..منو رو اوردن امير گفت:آيناز که عاشق غذاي گوشتيه...پس جوجه ميخوره
منم شيشليک..شما هم انتخاب کنيد
فرحناز:بيف استراگانف
آراد تو دنياي خودش بود وفقط به مِنو نگاه ميکرد امير گفت:کجاي مجنون؟
آراد بازم حواسش نبود امير از زير ميز زد به پاي آراد سريع نگاش کرد امير خنديد وگفت:با تو ام ميگم چي ميخوري؟
عين گيجا به من نگاه کرد گفتم:من جوجه(به امير که کنارم نشسته بود اشاره کردم)اين شيشليک...ايشونم بيف استراگانف
منو رو گذاشت وگفت:منم جوجه...
امير خنديد..مشغول خوردن سالاد بوديم که گفتم:شما مردا کي ميخوايد چيزي بخريد؟
امير:اول کار شما خانمارو راه بندازيم...بعد ما هم ميخريم
-فکر کنم شب برگرديم خونه...چون هنوز کادو هم نخريديم
فرحناز:پول داداش بدبخت من ميخواد خرج بشه..اين نگرانه...نترس پول کادوتم ميده
امير:تو از همين الان داري خواهر شوهر بازي درمياري؟
گفتم:من خودم پول دارم..اگه داداشتون اجازه ميداد پول لباسمم خودم ميدادم
پوزخندي زد وگفت:از کجا ميخواستي پول بياري؟...لابد از پول کلفتيت؟
امير خواست چيزي بگه که دستمو گذاشتم رو دستش تا حرفي نزنه گفتم:پولي کلفتي من شرف داره ...به لباسايي که با پول گدايي خريدي
فرحناز با اعصبانيت گفت:چي؟...
-همين که دستتو عين گداها جلو اقا دراز ميکني...اينو بخر ..اونو بخر
فرحناز پوزخندعصبي زد ودستشو جلوم بالا وپايين کرد وگفت:معلومه کي گداست...حتي لباس زيرتم داداش من برات ميخره
امير يه سيلي محکم زد تو صورت فرحناز...هر کي تو رستوران بود سراشون وچرخوندن طرف ما... سرم پايين انداختم اشک تلخي از چشمام سرازيز شد فرحناز دستشو رو صورتش گذاشته بود وبه امير نگاه ميکرد امير به فرحناز...سکوت کرده بوديم هيچ کس هيچي نميگفت امير زبون باز کرد وگفت:صبرم حدي داره...(به آراد نگاه کرد)همش تقصير توئه آراد اگه از روز اول به اين دختر پول داده بودي الان فرحناز اينجوري نيش وکنايه نميزدش
با همون اشکا گفتم:چطور به من پول بده؟..منو خريده بايد با کار کردن بدهيم و صاف کنم
کيفمو برداشتم راه افتادم..اشکاي سردم واز رو صورتم پاک ميکردم از رستوران زدم بيرون امير پشت سرم اومد وگفت:آيناز صبر کن...
قدمام واروم تر برداشتم..بهم رسيد با هم قدم برميداشتيم...گفت:ميدوني بهت قول داده بودم با هم ادم برفي درست کنيم؟
-نبايد ميزديش..
-زيادي تحملش کرده بودم...وقتي از نگين جدا شدم نميتوني چقدر زخم زبونم زد همه حرفاشو ريختم تو خودم ولي دعواش نکردم نزدمش ...حس کردم ديگه وقتشه که تنبيه بشه
چهرش بد جور تو هم وناراحت شد ...راضي به ناراحتيش نبودم گفتم:گشنمه...
با تعجب ولبخند نگام کرد وگفت:چقدر؟
-اگه تا دوقيقه ديگه منو به رستوران رسوني خودتو ميخورم..
خنديد ورفتيم به رستوران ديگه...دنيا بدون فرحناز خيلي قشنگ تره با اشتهاي کامل غذامو خوردم بعد رفتيم به فروشگاهي که امير لباس بخره ...بهترين کت وشلوارو انتخاب کردم..پوشيد گفتم:فکر کنم توفاميلتون.. تو وآراد تيپ وقيافه با هم رقابت داشته باشيد
امير خنديد وگفت:اون کثافت از من خوش تيپ تره ...
پول وحساب کرد وگفتم:بريم کادو بخريم؟
-بريم...
به يه طلا فروشي رفتيم...چند تا سرويس نشونمون داد خوشم نيومد..رفتيم سراغ طلا فروشي بعدي که ديدم فرحناز وآراد دارن به طلاها نگاه مي کنن..آراد برگشت ونگامون کرد امير گفت:بهشون نگاه نکن بريم...
فرحناز حواسش نبود...ولي من وآراد به هم نگاه کرديم وازشون رد شديم رفتيم طبقه بالا...يه سرويس چشممو گرفت ظريف وخوشکل پولمم ميرسيد ...امير ميخواست حساب کنه ولي نزاشتم...جلوي يه طلا فروشي ديگه وايساديم..يه انگشتر طلاي سفيد توجهم وجلب کرد بهش نگاه ميکردم امير گفت:خوشکله؟
-اهووم..خيلي
-بريم تو...
-گفتم خوشکله نگفتم که ميخوامش..
مچ دستمو گرفت وگفت:زناي ايران وقتي از يه چيزي خوششون بياد...يعني ميخوانش
درو باز کرد...چشمم افتاد به فرحناز وآراد که به طلاهاي مغازه نگاه ميکردن...رفتيم تو امير به مرده گفت..انگشتره رو بياره فرحناز تا مارو ديد گفت:آراد بريم..
آراد:مگه نگفتي ميخواي اين دستبند وبراش بخري؟
-چرا گفتم ولي الان پشيمون شدم بريم...
من کنار آراد وايساده بودم به صورت فرحناز که جاي سيلي قرمز شده بود نگاه کردم آراد گفت:ميخواي بيرون منتظر بمون من بايد براي کامليا يه چيزي بخرم
-عزيزم..طلا فروشي تو تهران زياده بريم جاي ديگه
حواسم به دعواهاي اينا بود ...که حس کردم يه چيزي تو انگشت دست چپم رفت...نگاه کردم ديدم امير انگشتر وتو دستم کرده گفت:خوشکله...به انگشتاي ظريف وبلندتت مياد
دستم وبالا گرفتم ونگاش کردم..انگشتر توي انگشت سفيد وظريفم خود نمايي ميکرد ..سرم وچرخوندم آرادم به دستم نگاه ميکرد امير پرسيد:چنده؟
-قابل شمارو نداره..
-ممنون...
-يه ميليون...
فرحناز از کنارم رد شد وگفت:خوب جيب داداشم وخالي کن...
رفت بيرون...امير پوفي کرد آراد به امير گفت:خواستين برين خونه بهم زنگ بزنيد
امير:دستت درد نکنه...ماشين ميگيريم
-با خواهرت قهري با من چيکار داري؟...زنگ ميزنيا
امير با لبخند گفت:باشه..
پولشو حساب کرد واومديم بيرون ...امير گفت:کجا بريم؟
گفتم:کاش طلا هارو ميزاشتيم تو ماشين آراد
-تو کيفت گذاشتي که ..کسي چه ميدونه توش چيه
رفتيم کافي شاپ وبا پاي پياده وتو سرما..تو پارک قدم ميزديم گفتم:ميشه بريم خونه؟خستم شد ...
لبخند زد وگفت:به اين زودي؟
-کاش زوده از صبح خروس خونه تو اين شهر ول ميگرديم...الانم که ديگه هوا تاريکه
-خب بزار شام وبخوريم بعد بريم
-نه...
-باشه...
به آراد زنگ زود وگفت:کي ميريد خونه؟
....
-بعد شام ديره ...ايناز ميخواد بره..ما ميريم ديگه
.....
- ما الان جلو پارک...
.....
-باشه خداحافظ
گوشي رو قطع کرد وگفت:الان مياد دنبالمون
چند دقيقه اي منتظر شديم ..آ راد اومد سوار شديم...فرحناز ساکت واروم نشسته بود بعد چند دقيقه سکوت امير گفت:آراد چيزي گرفتي؟
-نه..لازم ندارم
فرحناز زبون باز کرد وگفت:ميخواستيم بگيرم اگه بعضيا ميزاشتن
امير:من به آراد گفتم خودمون ميريم..خودش اصرار کرد ميخوادما رو برسونه
فرحناز:حالا اين اصرار کرد..شما نبايد...
آراد پريد وسط حرفش وگفت:بسه فرحناز....تمومش کن
فرحناز با اعصبانيت گفت:چيه تو هم رفتي تو گروه اينا ؟
آراد:تا کي ميخواي به اين بازي بچه گانت ادامه بدي؟
فرحناز:ماشين ونگه دار ميخوام پياده شم...
آراد چيزي نگفت وبه رانندگيش ادمه داد فرحناز داد زد:نشنيدي چي گفتم؟


آراد:ميخواي خودتو پرت کن بيرون ..
فرحناز چيزي نگفت وسر جاش نشست...به اصرار اميرکه آراد بايد لباس بگيره جلو يه فروشگاه وايساد سه تاشون پياده شدن ..امير گفت:پس چرا پياده نميشي؟
-همينجا منتظرتون ميمونم...ميترسم بيام باز با فرحناز دعوام بشه
-بيا پايين تنهايي حوصلت سر ميره...بيا فقط به لباسا نگاه کن
با بي حوصلگي اومدم پايين...رفتيم تو فرحناز بد تر از نديد بديدا..هر کتي ميديد جلو آراد ميگرفت...آراد هم خودش به کتا نگاه ميکرد هم لباساي که فرحناز مياورد وپس ميزد چشم به کت زغالي افتاد به امير گفتم:اون کت وبراش ببر
اميربا نگاه مرموذانه اي گفت:مطمئن باشم بين تو وآراد چيزي نيست؟
با دلخوري گفتم:امير...
لبخند زد وگفت:باشه بابا...حالا دعوامون نکن
همون کتي که بهش گفتم برداشت بده آراد داد ودم گوشش چيزي گفت...اونم با تعجب خوشحالي نگام کرد فرحنازم به آراد بعد به من با تنفر نگاه کرد مثلا خواستم کاري کنم که فرحناز نفهمه ولي مثل اينکه از خودش وداداش چيزي پنهون نميمونه ..آراد رفت اتاق پرو درو باز کرد امير گفت:فرداشب..همه دخترارو نفله ميکني
آراد لبخند زد وفرحناز گفت:اصلا بهت نمياد برو درش بيار
-خودم مي بينم بهم مياد ...تو چي ميگي
پولش حساب کرديم واومديم بيرون ...فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت 9شده بود وبه خاطر آراد مجبور شديم شام بخوريم تو رستوران ميز جدا گرفتيم...بعد اينکه شاممون خوريدم ساعت ده خونه رسيديم...امير يه پاکت سفيد جلوم گرفت وگفت:ببين کم زياد
-چيه؟
-بازش کن ببين..
پاکت وبرداشتم گفتم:اين پول براي چيه؟
-فردا که نميخواي بدون ارايش بياي؟
-خودم يه دستي به صورتم ميکشم ديگه
-مونا برات وقت گرفته..فردا ساعت 1 مياد دنبالت
با تعجب گفتم:چرا؟...ميدوني اين ارايشگرا چقدر پول ميگيرن؟
-مهم نيست...
فرحناز به آراد چسبيده بود ..حرف ميزد امير گفت:فرحناز بريم..
فرحناز با حالت قهري گفت:آراد منو ميرسونه
امير:با آراد چيکار داري؟..خسته است ..منو تو که مسيرمون يکيه
بدون اينکه به امير نگاه کنه گفت:آراد بريم ديگه...
آراد:فرحناز خستم با امير برو
بيشتر به بازوهاي آراد چسبيد وگفت:نه..تو منو برسون
امير:خجالت بکش فرحناز اين اَدا واَطفاراي بچه گونه چيه در مياري...خير سرت 26 سالته اگه شوهر کرده بودي الان 6تا بچه دورت بود
آراد بازو شو از دست فرحناز ازاد کرد با امير خدا حافظي کردم به سمت خونه رفتم..هنوز صداي دعواهاشون ميشنيدم..وقتي وارد خونه شدم به مش رجب وخاتون سلام وبا خريدام رفتم تو اتاقم...لباسام وعوض کردم وخوابيد
خاتون بخاطر مريضي مش رجب نميتونست بياد ساعت 1 حاضر شدم که برم ارايشگاه...اميرعلي ومونا اومدن دنبالم..وقتي سوار شدم گفتم:مگه قرار نبود فقط مونا بياد...شما ديگه چرا زحمت کشيديد؟
امير: زحمتي نيست...بيکار بودم گفتم يه کار مفيدي انجام بدم
وقتي جلو ارايشگاه وايساد گفت:خب ساعت چند بيام دنبالتون؟
مونا:معلوم نيست کي کارمون تموم ميشه بهتون زنگ ميزنم ...
-باشه...فقط مونا خانم اون کاري که گفتم انجام بديا
-چشم...خدا حافظ
با امير خدا حافظي کردم اومدم پايين وقتي امير رفت ...فرحناز با ماشين جلوپامو ترمز کردن مرينا پياده شد وگفت:شما اينجا چيکار مي کنيد ؟
فرحناز با اعصبانيت اومد طرف ما وگفت:مونا براي چي اين اوردي اينجا؟
مونا:اميرعلي گفت يه ارايشگاه خوب براش وقت بگيرم
-داداش من فکرکرده اين با چهار تا رنگ خوشکل ميشه؟...تو که ميدونستي اين ارايشگاه منه چرا اورديش اينجا؟
-ما که با تو کاري نداريم...
-من خوشم نمياد..با يه گدا تو يه ارايشگاه باشم(بهم نگاه کرد)به دنيا بگو خوب رنگت کنه شايد يه ذره قيافت درست شد ....بريم مرينا
مونا:مرينا تو نمياي تو؟
-نه قربون دستت پول ارايشگام وقرار فرحناز بده
-اونم حتما از آراد بيچاره گرفته....
-پس چي؟
فرحناز داد زد:مرينا مياي يا ميخواي با اين گدا ها تو يه ارايشگاه باشي؟
-نه نه اومدم..
سوار شد ورفتن...مونا گفت:خودتو ناراحت نکن بريم تو ..
وقتي رفتيم تو مونا رفت پيش خانمي مشغول حرف زدن بود...يهو صداش بلند شد وگفت:يعني چي وقتمون وبه يکي ديگه داديد؟
-عزيزم ارومتر...
رفتم جلو وگفتم:چي شده مونا؟
-هيچي..ميگه نوبت تو رو داده به يکي ديگه
-چرا؟
-ميگه کاريش فوري بوده...
به خانم ايشگر که به حرفامون گوش ميداد گفتم:خيلي کارش طول ميکشه؟
-بله متاسفانه...ممکنه يک ساعت بشه...يعني نميتونيد منتظر بمونيد
-ميتونم ..ولي چرا وقتمو داديد به اين خانم؟
-به دوستتون هم گفتم..کارشون ضروري وفوري بود....حتما بايد تا يک ساعت ديگه به يه مهموني مهم برن
-کارش فوري بود يا پولش؟...مهم نيست منتظر ميمونم
خانمه چپ چپ نگام کرد وچيزي نگفت مشغول کارش شد...مونا هم پيش يکي ديگه رفت..منم با خوندن مجله خودم وسرگرم ميکردم سي دقيقه به يک ساعت خانم اضاف شد ..ساعت شد 3..کلافه شدم...کار مونا ديگه داشت تموم ميشد ..به خانم نگاه کردم گفت:خب تموم شد ...
به سلامتي...وقتي خانم برگشت نگاش کردم معلوم نبود خوشکل بود يا خوشکلش کرد؟...يه ميليون وپونصد به خانمه داد اونم فقط بخار يه ارايش.. اَهههه..اين شغل شريف چقدر پردرامده شيطونه ميگه باز فرار کن برو يه ارايشگاه بزن
خانمه به من گفت:اجازه ميديد ده دقيقه استراحت کنم؟
-اين دقيقه هم رو اون يک ساعت وسي دقيقه
-ممنون...
بعد اينکه زنگ تفريح خانم ارايشگر تموم شد ...نشستم به صورتم نگاه کرد وگفت:اخرين بار کي صورتتو بند زدي؟
-مو نداره...
رو صورتم زوم کرد وگفت:چرا داره..مشخص نيست برات ميزنم
از درد انگشتاي پامو و چشمام وفشار ميدادم .بعد افتاد در بخت ابروهام نميخواستم بردارم ولي مونا اصرار کرد ..که علي گفته اگه بدون برداشتن ابرو بياد بيرون دوباره ميفرستتم تو...منم از سر ناچاري قبول کردم
صورتم قرمز شده بود ..يخ گذاشتم روش وقتي اروم شد ..گفت:موها ت وچيکار کنم؟
-جمعش کن بالا...
مونا رنگ مو رو گذاشت جلوم وگفت:اول رنگش کن...بعد جمعش کن
-مونا ديگه رنگ نه
ارايشگره گفت:عزيزم ما که تا اينجا پيش رفتيم ...بزار موهاتم رنگ کنم ببينم چه شکلي ميشي
از من انکار ازاون دوتا اصرار ....زورشون زياد بود منو شکست دادن ... هم موهام ورنگ کردن هم ارايشم کردن لباس مجلسي وکفشم وپوشيدم تنها طلاي که داشتم انگشتر امير ودستبندي که کامليا بارم خريده بود..گردنبد مادرم وخونه گذاشتم ...جلو ايينه وايسادم دختري که جلوم ميديدم ونميشناختم ...يعني اين منم ؟ ...موهاي جمع شده به رنگ عسلم...ابروهاي باريک وچشماي سياه گربه اي که پشتش ارايش خوابيده بود ...لباي که رژقرمز گيلاسي براق خورده بود ...گردن درازم... صورت سفيد تر از برفم بهم چشمک ميزد خندم گرفته بود ...هرچي به خودم نگاه ميکردم سير نميشدم... مونا پشتم وايساد وبا چشماي گشاد ودهن خندن وگفت: خدايا ...آيناز محشر شدي چه جيگري بودي تو ...خيلي نازي واقعا اسمت بهت مياد
-ممنون..
آرايش گر وشاگرداش بهم خيره شده بودن نگاش کردم با لبخند اومد طرفم گفت:ميشه ازتون يه عکس بگيرم؟
-چرا؟
ميخوام بزنم به ديوار ارايشگاه ...اون دوتا خانم که پوسترش پشت سرتون اونام مشتري خودم بودن
برگشتم به پوسترا نگاه کردم منو باش فکر کردم خارجکين به مونا نگاه کردم اونم شونه شو به معني به من مربوط نيست انداخت ...گفتم: باشه
خيلي خوشحال شد ودوربين ديجيتالش واورد از سر تا پاي منو عکس گرفت سه چهار تا عکس هم از چشمام گرفت وگفت پلک نزن من بدبختم چند ثانيه
پلک نزدم تا خانم از چشمام عکس بگيره بعد ازاتمام کارش تشکر کرد ويه گوشه نشست با شاگرداش به عکسام نگاه ميکردن مونا دم گوشم گفت:شدي زيباي خفته....من اگه جات بودم بخاطر عکسام ازش پول ميگرفتم
خنديدم يه جعبه طلا جلوم گرفت وگفت:بيا اينو آراد بهم داد بدم به تو
برداشتم وگفتم:کي بهت داد؟
-امروز صبح اومد دم خونمون ...
بازش کردم يه سرويس طلاي سفيد دستبد وگوشواره وگردنبد خيلي ظريف وناز بود ..مونا گفت:سليقش خوبه ..نميخواي بندازي؟
-چرا..
مونا سرويس وبرام بست ..گوشوارهاش زياد بلند نبود مونا خنديد وگفت:خودمونيما هلويي شدي واسه خودت
خنديدم وگفتم:ممنون زرد الو
گوشيش زنگ خورد برداشت وگفت:اوه..اميرعلي...
جواب داد وگفت:الو..
.....
-چراتموميم..الان ميام
....
خداحافظ..
گوشي رو قطع کرد وگفت:بريم ...اميرعلي بيرون منتظرمونه
عطر خنکي که امير از فرانسه اورده بود وزدم ...پالتو روپوشيدم وشالو انداختم رو سرم از ارايشگاه اومديم بيرون امير به کاپوت ماشين دست به سينه منتظر بود ..مونا گفت:سلام..
اميرعلي سرش وبلند کرد وبا ديدن من خشکش زد...سرم وانداختم پايين تا حالا اينقدر ازش خجالت نکشيده بودم مونا خنديد وگفت:دختر مردم وخوردي اقا امير..بريم دير شد
امير به خودش اومد وگفت:ها؟...اها ببخشيد معذرت ميخوام ..سوار شيد بريم
سوار شديم مونا گفت:دستوراتي که گفتيد مو به مو انجام شد ...اينم پرنسس تقديم شما
امير با لبخند گفت:ايناز يه چيزي اونورتراز پرنسس شده...اگه خودش تنهايي مياومد بيرون که نمي شناختمش
نگاش کردم مثل هميشه تمييز ومرتب وصورت سه تيغه...عطرشم طبق معمول سه کوچه اونورتر ميرفت نگام کرد وگفت:اگه ميدونستم اينقدر خوشکل ميشي حتما يه باديگارد ميگرفتم که ندزدنت
با اعتراض گفتم:امير
...خنديد وچيزي نگفت دم خونه نگه داشت مونا گفت:اوهههه..چه خبره چقدر ماشين
-مامانم کسي رو جا ننداخته هر کي رو ميشناخته دعوت کرده...حتي يه کسايي گفته بيان که من نمي شناختمشون
اومديم پايين مونا گفت:اين بنزسفيد آراد نيست؟
امير:چرا..خودشه حتما به اصرار فرحناز اورده ...که خانم بتونه حسابي پوز بده ....بريم تو اينجا سرده
دم در وايساديم ...ترديد داشتم با اين لباس برم تويا نه؟مونا پالتوشو داد وگفت:چرا پالتوتو نميدي؟
-ميترسم...استرس دارم
امير شالمو برداشت وگفت:بري تو ....
حرفشو خورد به موهام نگاه کرد با لبخند گفت:خيلي ..خوشکله ...با موهاي فرت خوب جور شده
خجالت کشيدم سرم وانداختم پايين ...مونا گفت:دختر با اين لباسم يخ کردم...زود باش پالتو تو دربيار
امير:مونا تو برو ما ميايم ..
-باشه...
يه نفس عميق کشيدم..يکي يک دکمه هارو با زکردم ...درش اوردم ..امير پالتومو داد دست خانم ...امير گفت:حيف اين قيافه نازت نيست که بخواد خجالت بکشه
خنديدم امير ودرو باز کرد رفتم تو...چه خبر بود معلوم نيست جشن نامزديه يا عروسي همه عطراي تلخ وشيرين وگرم وخنک قاطي شده بود...چشم افتاد به آراد ده تا دختربعلاوه فرحناز ريخته بودن دورش وحرف ميزدن ..پيراهن يقه بازش که انگار ميخواست سينه سفيد بي مو شو به نمايش بزاره با يه زنجير طلاي سفيد به گردنش انداخته بود يه ليوان دست راستش بود ودست چپش که ساعت مشکي بسته بود به جيب داشت...کثافت چرا اينقدر خوش تيپ شده؟..يهو يه مردي که نميدونم از کجا پيداش شد تو ميکرفون گفت:به افتخار برادر عروس
يهو با دست زدن سرا همه چرخيد طرف ما ...يا امام هشتم استرس گرفتم ضربان قلبم يهو تا مرز سکته رفت جلو امير دستم وگرفت وراه افتاديم ...با قدم هاي اهسته ومتانت ووقار که نميدونم از کجا پيداش شد راه ميرفتم ...موقع راه رفتن بخاطر لختي لباسم پاينش چپ وراست ميرفت ...همه نگامون ميکردن ومن عين فر داغ کرده بودم ...يه گوشه وايسادم به دورو روم نگاه کردم تعداد زيادي به ما نگاه ميکردن ودم گوش هم يه چيزاي ميگفتن..معلوم نبود خوبم وميگفتن يا بدم ...سايه سنگين نگاهي رو حس کردم ...سرم وچرخوندم ديدم آرادهمچين بهم خيره شده بود انگار اولين باره منو مي بينه...الان مثل خر پشيمونه که چرا از اول با من خوب نبود امير ليواني وجلوم گرفت وگفت:بفرماييد خانم..
بالبخند برداشتم وگفتم:ممنون...(يه قلپ خوردم)به نظرت قيافه من خوب شده يا بد ..که همه اينجوري نگام ميکنن؟
-خودت چي فکر ميکني؟
-منم دارم سوال ميکنم که بدونم قيافم چه جوريا شده..
-اول اينکه تنها زن قرمز پوش اين مجلس تويي...پس بخاطر لباستم که شده نگات ميکنن..دوم زيادي خوشکل شدي...اينقدر که آراد هنوز نگات ميکنه که مطمئن بشه همون خدمتکاري سوما پيشنهاد ميکنم تو تير رس نگاش نباش چون ممکن درسته قورتت بده
خنديدم ...سرم وچرخوندم ديدم مادرش با چه لبخندي مياد طرف ما...نزديک که شد گفت:سلام امير جان
-سلام...
-خوشکل خانم ومعرفي نميکني؟
واي اگه بفهمه من خدمتکار آرادم که با بي ابرويي بيرونم ميکنه...امير گفت:مامان چند لحظه بيا ...
با هم رفتن طبقه بالا ...آراد از فرصت استفاده کرد واومد طرف من سر تا پام ويه نگاه تحسين اميزي انداخت وگفت:قصد کشتن پسرا وداشتي؟
-فعلا که تو داشتي برام مي مريدي
فرحناز که لباس تنگ وکوتاهي که نصف سينش زده بود بير


مطالب مشابه :


الهه ناز-جلد1-قسمت13

خانم متين آمد و سرويس طلاي جلوي آينه هديه ام را خوب برانداز كردم خيلي زيبا بود .بعد




میناکاری طلا ، هنري منحصر به فرد در اهواز

ولي طلاي ۲۲عيار ضمن اينكه نرم است، با انجام ميناكاري جذاب و زيبا سرويس چايخوري و




بیشترین کلمات سرچ شده در گوگل توسط ایرانیان

زنان زيبا 6 ميليون بار توسط کاربران ايراني جستجو شده اند.در به اين ميگن سرويس طلاي عروس




حصار تنهایی من28

بازش کردم يه سرويس طلاي سفيد دستبد وگوشواره وگردنبد خيلي -همه زيبا رويان بالاخره يه




قسمت دوم رمان هستی من

ان قدر زيبا بود كه خريد حلقه و سرويس طلا مي هديه سرويس طلاي زيبايي




رواق شناسي

اين بناي زيبا ده خاني و در امتداد آن، متصل به ايوان طلاي صحن سرويس هاي




برچسب :