هوس وگرما7


پسر:افتخار آشنایی میدین؟ فقط براش لبخند زدمو جوابشو ندادم.اصلا ازش خوشم نیومده بود.از این جوونای تازه به دوران رسیده بود. یکم چرت و پرت کنار گوشم گفت.منم خیلی سرد و کوتاه جواب بعضی از حرفاشو میدادم. پسر:افتخار یه دور رقص رو بهم میدین وستا خانم؟ آهنگ عوض شد.یه آهنگ عاشقونه ی دیگه گذاشتن. _شرمنده.ولی نمی خوام برقصم. پسر:پاشین دیگه.ناز نکنین. کَنِه به این میگن.ول کن دیگه برادر من.به آروین نگاه کردم.مشغول صحبت با یکی از دخترای مهمونی بود.با چشم براش علامت دادم.انقدر خودمو کج و ویل کردم تا فهمید و اومد پیشم. _وستا جان چرا نشستی؟بلند شو.میخوام باهات برقصم. نیشم باز شد.با سرعت بلند شدم و دست آروینو گرفتم و یه لبخند ژکوند هم برای پسره زدم.خودشم معرفی نکرد بدونم اسمش چیه که انقدر نگم پسره. آروین:چی میگفت بهت؟ _پیشنهاد رقص داد.ولی حوصله ی رقصیدن باهاشو نداشتم. آروین:پس چرا باهاش حرف میزدی؟اصلا به همچین پسرایی نزدیک نشو وستا. دستمو دور گردن آروین حلقه کردم.اونم دستاشو دور کمرم گذاشت. _خیلی وقت بود با هم نرقصیده بودیم. آروین:آره.از وقتی که من رفتم آلمان. منو بیشتر به خودش چسبوند.سرمو گذاشتم روی سینش.خیلی گرم بود.احساس خیلی خوبی داشتم.همونطوریکه سرم روی سینش بود به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با دیدن ما بدجور تو هم رفت.داشت سمت مارو نگاه میکرد.خوشم اومد.بخور آقا پسر حقته.از شانس خوب من متوجه شدم که آروین یه بوسه ی خیلی نرم و نامحسوس روی موهام زد.من خیلی حساس بودما.شاید اگه کسی دیگه ای جای من بود متوجه نمیشد.دوباره به آرتا نگاه کردم.وا این چرا قیافش برزخی شده بود.چشمش با عصبانیت به آروین بود.فکر کنم متوجه کار آروین شده بود.به من نگاه کرد.واسه من برزخی میشه؟خودش داره عشق و حالشو میکنه.منم از لجش یه لبخند حرص در آر زدم و به دهنم حالت بوسه دادم و طوری صورتمو گرفتم که مثلا میخوام سینه ی آروینو ببوسم.ولی اینکارو نکردما.حالا قیافه ی آرتا دیدنی شده بود.اگه کسی نبود باید از دستش تو یه سوراخ موشی قایم می شدم.نمیخواستم جلوش کم بیارم.متوجه شدم یه نفس عمیق کشید ولی آروم نشد.دوباره سرشو برگردوند سمت من یه لبخند ژکوند برام زد سر فرناز و کمی از سینش جدا کرد.زل زد تو چشاش بعد حدودا 5 ثانیه لباشو گذاشت رو لبای فرناز.اونم از خداش.داشتن همدیگه رو میبوسیدن.حالا خوبه چراغا خاموش بود کار اینا هم راحت تر.با این کارش بدجوری رفت رو مخم.سرشو از فرناز جدا کرد و دوباره سر فرنازو گذاشت روی سینش و با لبخند به من نگاه کرد.بیشــــــــهور.از این آروینم که هیچ بخاری بلند نمیشه.خیلی عصبانی بودم.باید تلافی می کردم.ناخواسته داشتیم با هم بازی می کردیم.دیگه متوجه کارام نبودم.میدونستم آرتا روی رابطه ی من با پسرای دیگه حساس شده.فکر نکنم هنوز احساسی بهم داشته باشه فقط خودخواهه.آرتا فکر میکرد دیگه نمیتونم کاری بکنم ولی من برای اینکه کم نیارم خودمو ذره ای بالا تر کشیدم تا به گردن آروین رسیدم.آروم سرمو گذاشتم اونجا. لباموآروم روی گردنش گذاشتم.آروین تکون محسوسی خورد.به آرتا نگاه کردم.وای یا امام صادق.فکر نمیکردم تا این حد قاطی کنه.دست فرنازو از خودش جدا کرد.گره ی کراواتشو یکم باز کرد و بعد از نگاه خشنی که بهم انداخت از قسمت رقص رفت بیرون.فرنازم به دنبالش. آروین با صدای دورگه گفت:داری چیکار میکنی وستا؟ وای حالا با این چیکار کنم؟تازه فهمیدم چه غلطی کردم.چطوری تو روش نگاه کنم؟زیاد از بهش نزدیک بودم.کمرمو نوازش کرد و دوباره گفت: _با توام وستا.چیکار کردی؟ چه گیری داده اینم.برای ماست مالی حرفم یکم صدامو کش دار کردمو گفتم: _فکر کنم مشروب زیاد خوردم.حالم خوب نیست بهتره دیگه نرقصم. خواستم ازش جدا بشم که نزاشت و گفت: _تو که مشروب نمی خوردی دختر خوب.من تورو بهتر از هر کسی میشناسم. ای بابا.این چرا ول کن نیس.داره با اعصابم بازی میکنه ها.خوبه دختر عموشم.ولم کن دیگه.غلط کردم. _نمیدونم چی شد این دفعه خوردم.کار اشتباهی کردم.حالا بزار برم تا کار دست خودم ندادم. بازم نزاشت برم.ولی مثل اینکه قانع شده بود من مستم. آروین:من حواسم هست کار اشتباهی نکنی .صبر کن این آهنگ تموم بشه بعد برو. بلاجبار تا آخر آهنگ باهاش رقصیدم.بعد از تموم شدنش سریع ازش فاصله گرفتم و به یه سمت دیگه رفتم.ولی بخاطر اون کارم از شرم سرخ شده بودم.تا من باشم دیگه از این غلطا نکنم.خیلی گرمم بود.با چشم دنبال آرتا گشتم.نبود.فرناز کنار یه پسر جوون دیگه ایستاده بود.ساقی هم کنار ساشا نشسته بود.کلا بیخیال وجود آروین شده بود.داشت با عشق گرامیش دلو قلوه رد وبدل می کرد.برای فرار از گرما رفتم تو حیاط. از در رفتم بیرون.حیاط خوشگلی داشتن.از سردی هوا لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم و توی حیاط شروع کردم به قدم زدن.به یکی از درختا تکیه دادم و به کارم فکر کردم.چقدر من بی حیا شده بودم.بعد از 5 دیقه که آروم تر شده بودم تصمیم گرفتم برگردم.خوب نبود بیرون بمونم.اینا که آشنای من نبودن بخوام تا این حد خودمونی رفتار کنم.

تکیه مو از روی درخت برداشتم ولی قبل از اینکه اولین قدمو ور دارم یکی دستمو گرفت و کشید.منو برد پشت دوتا درخت.

آرتا بود.بازم این پسر منو غافلگیر کرد.بهش نگاه کردم.با عصبانیت زل زد تو چشام.ساعدشو گذاشته بود روی گلوم و با اون دستش دو تا دستمو گرفت.با عصبانیت گفت:

فکر کنم یه بار بهت تذکر داده بودم خوشم نمیاد دختری که من بهش نزدیک شدم با هیچ پسری باشه.گـــــفته بودم یانـــــه؟

جوابشو ندادم فقط شوک زده بهش نگاه کردم.

محکم دستشو روی گلوم فشار داد.گردنم درد گرفت.گفتم:

_ولم کن روانی. تو با من چیکار داری؟من که کاره ایت نیستم.روی فرنازت غیرتی باش.

بدون اینکه دستشو ول کنه گفت:

تو دختر کوچولوی واقعا دوست داشتنی ای هستی.با اعصاب من بازی نکن.

دستشو از روی گردن برداشت و نوازش گونه روی صورتم کشید.چشماش به لبم بود.نکنه میخواد دوباره منو ببوسه.نه نبــــاید بزارم.نمــــیزارم.

قبل از اینک عکس العملی نشون بدم لبشو گذاشت رو لبم و آروم بوسید سرشو آورد بالا و گفت:

_دلم برای این طعم تنگ شده بود.

در ادامه ی حرفش سرشو آورد کنار گوشم وبا زمزمه گفت:

_احتمالا باید تا حالا فهمیده باشی من هر کاری بخوام میتونم بکنم.فکر نمی کنم عاشق پسر عموت باشی که اینطوری بهش چسبیده بودی.کاری نکن تو رو عروسک خودم بکنم در اون صورت مجبور میشی خودت همیشه دنبالم باشی.الانم وقتی رفتی تو مثل یه دختر خوب می شینی سرجات.حق نداری با کسی برقصی.

داشتم دیوونه میشدم.عصبانی شده بودم.باید عصبانیتمو از کارش یه جوری خالی می کردم.نباید فکر میکرد من یه دختر بی دستو پام.این بار آخریه که با من این کارو میکنه.قسم میخورم دیگه بهش اجازه ندم این غلطو بکنه.

دستمو ول کرد و قبل از اینکه بره بدون هیچ تاملی محکم خوابوندم تو گوشش.من از موقعیتش نمی ترسیدم.از کله گنده بودنش واهمه ای نداشتم.من یه دختر آزاد و مستقل بودم.این پسر ناز پرورده نمی تونست منو بازی بده.من عروســــــکش نیستم.با خشم بهم نگاه کرد.منم بدون هیچ ترسی گفتم:

_خیلی پستی.تو فکر کردی کی هستی؟فکر کردی میتونی هرکاری بخوای بکنی؟تو اجازه نداری به من دست بزنی.دلیلی نمیشه چون دفعه ی قبل چیزی بهت نگفتم دوباره تکرارش کنی.من مثل اطرافیات بی ارزش نیستم.تو یه هوس باز خودخواهی.معنی کاراتو نمی فهمم.هر کاری من بکنم به تو ربطی نداره.بار آخرت باشه منو بوسیدی.فهمیـــــدی لعنتی؟تو لیاقت بوسیدن منو نداری.

انگشتشو گذاشت زیر گلومو سرمو بالاتر آورد.ازش ترسیدم ولی نشون ندادم گفت:

_اگه من لیاقت بوسیدنتو ندارم پس کی داره؟از چی می ترسی؟همونطوری که من لذت میبرم تو هم لذت ببر.

این پسر هیچی حالیش نبود با حرص سرمو آزاد کردمو گفتم:

_شاید توی خونه و خونواده ی تو دین جایگاهی نداشته ولی دین من میگه با سپردن بدنم به یه پسر خودمو بی ارزش نکنم.تو داری از من سو استفاده می کنی.تو اصلا میفهمی احترام گذاشتن به پاکدامنی یه دختر و بی آبرو نکردنش یعنی چی؟دوس داری با دخترای دیگه هر غلطی میخوای بکنی بکن ولی دور منو خط بکش.هیچ چیز تو برام هم نیست.نه پولت نه قیافت نه شهرتت نه هیچ کوفت دیگه ای.برای من دختر بودنم اهمیت داره.نمیزارم شخصیتمو له کنی.

خیلی عجیب داشت نگام میکرد.دلیلشو نفهمیدم.ولی نگاهش با قبل خیلی فرق کرده بود.شاید انتظار نداشت با این تیپو قیافه به این عقیده ی دینیم تا این حد احترام بزارم.نگاهش داشت می لرزید.عصبانیتو فراموش کردمو تو نگاهش غرق شدم.چه آرامشی داخلش بود.

نمیدونم چرا ولی یه دفعه تمام حس گناهی که از تماس با بدن اون سراغم اومده بود دود شد رفت هوا.نگاهش پاک بود.چقدر ساده.این شخصیتش کجا بود.اول اون به خودش اومد برگشت تا بره ولی قبلش گفت:

_همونطوری که گفتم حق نداری با هیچ پسری برقصی.
بعد راهشو گرفتو رفت.منم از اون حالت اومدم بیرون.بازم که حرف خودشو زد.نمیتونستم فکرمو متمرکز کنم.این نگاه آخر داشت دیوونم می کرد.چیشد؟در کمال ناباوری چشمام لرزیدن.یه بغض کوچیک سراغم اومد.از ناراحتی نبود از گنگی بود.یه حس غریبی داشت دیوونم میکرد.گریه نمی کردم فقط چشمام لرزید.دستی روی صورتم کشیدم.چرا اینطوری شدم.تو که بچه نبودی وستا.اون نگاه با بقیه نگاه ها هیچ فرقی نداشت.فهمیدی.هیچ فرقی نداشت.تو اون پسرو دوس داری ازش خوشت اومده فکر می کردم دارم عاشقش می شم.ولی با این نگاه آخر خیلی سریع وجودم به آتیش کشیده شدو.......فهمیدم واقعامیخوامش.بدون هیچ بازی ای.چه حس خوبیه...
بعد از اینکه آرامشمو به دست آوردم وارد خونه شدم.ساقی اومد طرفم گفت: _کجا بودی وستا خیلی وقته دنبالت میگردم. آرتا رو به روم نشسته بود و داشت نگام میکرد گفتم: _اینجا خیلی گرم شده بود رفتم هوا بخورم. ساقی:بیا بریم این بچه ها منو کچل کردن. با تعجب گفتم:واسه چی؟!!! زیر چشمی نگام کردوگفت:چون به بچه ها گفتم تو رقص بابا کرمت عالیه.اونا هم میخوان حتما ببینن.البته طاها پسر خاله ی ملیکا هم همراهیت میکنه.میگن اونم بابا کرمش عالیه. _چــــــــی؟نه خودم تنهایی میرقصم. وای حالا اینو کجای دلم بزارم.این آرتا اعصاب مصاب نداره...چیکار کنم خدایا.اصلا چرا باید جلوش کوتاه بیام؟رقص بابا کرم که ایرادی نداره.منظور اون رقصای دونفره بود.اینکه تانگو نیست.حالا که اینطوری شد به اون هیچ ربطی نداره. ولی کاشکی میتونستم الان یه گوشه بشینمو فکر کنم.حوصله ی رقصیدن نداشتم.چرا جذب آرتا میشم.؟با تمام پررو بودنش با تمام مغرور بودنش غیرتی بودنش زورگو بودنش همه چیشو دوس دارم.شاید به خاطر گستاخی بیش از حدشه که جذبش میشم.چون اون تنها پسریه که خودشو از من پایین تر نمیدونه و بخاطر ناراحت نکردنم جلوم کوتاه نمیاد. ساقی منو برد وسط. یه پسره هم که ساقی گفت همون طاهاست اونجا بود.به هردومون کلاه دادن.آهنگ بابا کرم پخش شد.عاشق این آهنگ بودم قر تو بدن آدم وول میخورد برای همین از حال و هوای قبلی در اومدم و با مهارت تمام شروع به رقصیدن کردم.طاها هم خیلی خوب میرقصید.با اینکه اولین بارمون بود خیلی خوب با هم هماهنگ شده بودیم.وقتی داشتم با قر دور میزدم چشمم به آرتا افتاد با ناراحتی و اخم داشت این سمتو نگاه می کرد.چشمم که به بقیه پسرا افتاد دیدم اونا برخلاف آرتا اصلا ناراحت نیستن.سعی کردم کمتر قر بدمو عشوه بریزم.بعد از تموم شدن آهنگ نفس راحتی کشیدم و در مقابل اصرار بچه ها برای رقصیدن عربی مقاومت کردم.طاها اومد سمتمو گفت: _خیلی زیبا میرقصیدید.مهارتتون عالی بود. _ممنون.رقص شماهم فوق العاده بود. باهاش دست دادم و روی مبل دونفره ای که اون گوشه قرار داشت نشستم.بعد از خوردن شربتی که مستخدم برام آورد چشممو به مهمونا دوختم.ملیکا اومد کنارم نشست وگفت: _چه کردی دختر.حسابی همه رو انگشت به دهن گذاشتی.کلاس رقص میرفتی؟ با خوش رویی گفتم:آره یه سالی رفتم ولی از اون به بعد توی خونه تمرین کردم. سرشو تکون دادو گفت:در حال حاضر با کسی هستی؟منظورم نامزدی؟دوستی؟ خیلی بی مقدمه این سوالو پرسید. _نه علاقه ای به دوستی ندارم. ملیکا:آخه چرا؟دختر به این خوشگلی و خانمی حیفه تنها باشه. حرفتو بزن دیگه چقدر صغری کبری میچینی.نکنه منو برای ساشا میخواد؟لبمو گاز گرفتم.وای خدا مرگم بده.اگه اینجوری بشه خودمو میکشم. _مرسی به من لطف داری..ولی حقیقتش اصلا علاقه ای به اینکار ندارم. ملیکا:اگه یه فرد خیلی خوب باشه چی؟ خندم گرفت گفتم:مثلا کی؟ با چشم و ابروش اون سمت سالن طاها رو نشون داد و گفت: _ اون طاها پسر خالمه.همونی که باهاش رقصیدی.از اول مهمونی رفته تو نخ تو.ازم خواسته باهات حرف بزنم.البته فکر نکن بی سرو زبونه.اتفاقا یه پرروییه که دومی نداره ولی چون دید زیاد با پسرایی که میان طرفت حرف نمی زنی از من خواست بهت بگم.خب نظرت چیه؟ دوباره به طاها نگاه کردم یه پسر تقریبا خیلی هیکلی با قیافه ای که نمیشد بهش گفت جذاب ولی در کل خوب بود با کت و شلواری که پوشیده بود تیپ جالبی داشت. _نه ملیکا جون.ایشون واقعا برازنده ان ولی من روی حرفم هستم. ملیکا:خیلی سخت گیری میکنیا. براش یه لبخند زدم ساقی هم اومد کنارمون وایسادوگفت: _در مورد چی حرف میزنین؟ ملیکا:طاها از وستا خوشش اومده ازم خواسته باهاش صحبت کنم ولی وستا قبول نمی کنه.ساقی:تو هنوز دختر عموی منو نشناختی.برخلاف چهره و کارهای گول زننده اش اهل این کارا نیست.لیکا:من جواب طاها رو نمیتونم بدم.مخ منو خورد از بس گفت از وستا خوشم اومده یا تو دختر خاله نیستی.دشمن خونیه منی.چشم نداری ببینی با یه دختر خوشم. واز این چرت وپرتا.حالا نمیدونم چرا انقدر خجالتی شده خودش نمیاد جلو.

ساقی:بگو وستا رو ولش کنه.آدم نیست که.بیاد منو بگیره.هم کدبانوام هم مهربون هم خانم دکتر دیگه چی میخواد؟

ساشا که کنار ما رسیده بود و حرفای آخر ساقی رو شنیده بود گفت:

_اگه شما کدبانویی فقط واسه منی.از این حرفا بزنی غیرتی میشم میزنم طاها رو میکشم.

باشوخی اینو گفت.پس ملیکا میدونست این دوتا هم دیگه رو میخوان.منو بگو چقدر خنگما.معلومه که میدونه.ناسلامتی یکی از صمیمی ترین دوستاشه.ساقی فقط لبخند زد.مثل اینکه به این حرفا و کارا عادت داشت.

ملیکا:وستا کوتاه بیا دیگه.بچمون با یه نگاه عاشق شده تو ذوقش نزن.

وستا:داری گیر میدیا ملیکا.منو آخه چه به اون؟

ملیکا با ناراحتی گفت:باشه بابا.

روبه ساقی ادامه داد:برای 13 بدر چیکاره این؟

ساقی:هنوز معلوم نیست.شما چی؟

ملیکا:همه قراره باغ بابای من جمع بشن.شما هم حتما بیاین.

روشو کرد سمت منو گفت:با تو هم هستما وستا.13 بدر باید بیاین پیش ما.

هم من اعتراض کردم هم ساقی.

_ما که معلوم نیس 13 بدر تهران بمونیم.احتمالا روز قبلش بر میگردیم.

ساقی:منم نمیام.به مامان بابام چی بگم آخه.

ساشا روشو کرد سمت ساقی و گفت:

_شما که حتما باید بیای.من خودم با آروین حرف زدم.قرار شد هماهنگ کنه اون روز پیش ما باشین.

ساقی راضی و خوشحال به ساشا لبخند زد.بایدم خوشحال بشه.

ملیکا رو به من گفت:

_شما هم میتونین بعد از ظهرش حرکت کنین.صبح پیش ما باشین.

هیچ تعارفی تو حرفش نبود.ساقی گفت:

_با این کاری نداشته باشین.من خودم با عمو صحبت میکنم حتما میایم.

_خجالتم خوب چیزیه ها ساقی جان.شاید بخوان خونوادگی دور هم باشن.حالا شما ها میرین آشناشونین ولی منو خونوادم اونجا چکاره ایم؟

ملیکا با عصبانیت گفت:داری ناراحتم میکنی وستا.جمع خونوادگی نیست عزیز من.کل ایلو تبارمون هستن.من دیگه این حرفا حالیم نیس.همه تون باید بیاین.مخصوصا تو وستا.شاید اونجا دلت نرم شدو به پسر خالم رحم کردی.

خندم گرفت.این چه میدونست دل من یه جا گیره.دیگه علاقه ای به کسی غیر از اون ندارم.

آرشام اومد دست ملیکا رو گرفت و بلندش کرد.گفت:

_کجایی تو خانمم؟بیا بریم وسط دیگه.

روشو کرد سمت ما و گفت:با اجازه تون من خانممو ببرم. این آخرای مهمونی مال من باشه.

ملیکا هم همراهش شد و گفت:بریم عزیزم.

در حال رفتن گفت:یادتون نره.من 13 بدر منتظرتونم.

تا دیر وقت اونجا بودیم.همه در حال رقص و پایکوبی بودن.تقریبا آخرای مهمونی صدای آهنگ قطع شد.ملیکا با یه گیتار رفت سمت یه پسره وبلند گفت:

_شادمهر جان افتخار دادن و میخوان برامون آهنگ باز ای الهه نازو بخونن.

همه ی جوونای داخل مهمونی ابراز خوش حالی کردن.منم خیلی دوس داشتم صداشو بشنوم.با مهارت شروع کرد به گیتار زدن.وقتی خوند متوجه صدای زیباش شدم.یکم خش داشت.و این صداشو جالب تر کرده بود.حسابی با آهنگ حس گرفته بودو هنگام خوندن زل میزد تو چشم اطرافیاش.یکی نبود بهش بگه مگه داری روانشناسی میکنی.حواست به خوندنت باشه پسر.

بعد از تموم شدن آهنگ و تشویق شدن شهریار آرشام گفت:

_خب دیگه کی میخواد هنر نمایی کنه؟

یه نگاه به همه مون کرد دید کسی جواب نمیده دوباره گفت:

_کسی نیست؟

آروین بلند شد.انتظار داشتم خودش بره بخونه ولی روشو کرد سمت منو گفت:

_وستا بیا تو بخون.

متعجب گفتم:من؟من که چیزی بلد نیستم.

با اندکی تحکم گفت:پس این چند وقته من الکی زحمت میکشیدم؟پاشو بیا بخون دیگه.

بچه های دیگه هم باهاش هم صدایی کردن و میخواستن برم بخونم.استرس منو گرفت ولی دیگه بیشتر از این جایز نبود مخالفت کنم قبل از اینکه خودم بلند بشم ساقی دستمو گرفت و بزور بلندم کرد.آخه اینم دختر عموس ما داریم؟فکر کرده داره اسب میکشه.


منو برد دقیقا وسط بچه ها نشوند.گفت:مخالفت نداریم.عین یه بچه ی خوب و حرف گوش کن بگیر بخون.

فقط چپ چپ نگاش کردم.گیتارو از شادمهر گرفتم.کوکش کردم. یه دور سرمو چرخوندم و همه رو از نظر گذروندم.آرتا برعکس اول مهمونی که خیلی شارژ بود روبه روی من نشسته بود و نگام میکرد.فرنازم پیشش نبود.متحول شده بچمون.آروم شروع به نواختن کردم.هنوز پخته نمیتونستم بزنم.بعضی جاها ایراد داشتم ولی خیلی نامحسوس بودن.آهنگ نرو از مهرنوشو میخواستم بخونم.سرمو انداختم پایین.دلم نمیخواست به کسی نگاه کنم.مخصوصا آرتا. چرا حس می کنم هستی کنارم؟ چرا این رفتنو باور ندارم؟ چرا گم می کنم روز و شبامو؟ چرا حس می کنم داری هوامو؟ چرا هستی میون خواب و رویام؟ چرا پُر میشی تو هُرم نفس هام؟ دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم. میخوای بری تورو به این ترانه میسپارم؟ ولی نرو..نرو بمون. نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم.. نرو بمون..نرو بمون.نرو بمون کنارم... هنگام گیتار زدن سرمو بالا گرفتم.آرتا داشت با دقت نگام می کرد.طاقت نداشتم.دوباره سرمو انداختم پایین. آخه ترانه هام همش بهونتو میگیرن اگه بری همه کهنه میشن بی تو میمیرن اگه بری چشامو پشت جاده جا میزارم اگه بری خود بارون میشم برات میبارم. دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم میخوای بری تورو به این ترانه می سپارم. ولی نرو...نرو بمون.... نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم نرو خیال نکن بدون تو دووم میارم... بعد از اینکه سرمو گرفتم بالا اونایی که واقعا عاشق بودن رفته بودن تو حس.از قیافه هاشون معلوم بود.ولی خیلیا فقط داشتن با نگاشون تشویق میکردن.برام دست زدن.از همه شون تشکر کردم. آرتا همچنان بدون هیچ تغییری داشت نگام میکرد. این چرا اینطوری شده بود؟بدجوری مخش هنگیده ها.ازم خواستن یه آهنگ دیگه بخونم ولی گفتم که آمادگیشو ندارم. از صدامم خیلی تعریف کردن.میگفتن تقریبا تو مایه های صدای خود مهرنوشه.تو دلم داشتن قندآب میکردن.کیه که از تعریف بدش میاد.منو به فکر خواننده شدن انداختن.ولی به نظر من تُن صدای آرتا خیلی قشنگ تر بود.اگه خواننده میشد مطمئنن زیاد فدایی پیدا میکرد.بعد از اون نیم ساعت دیگه بیشتر نموندیم.خیلیا قصد رفتن کردن.با ساقی رفتیم مانتوهامونو پوشیدیم و بعد از خداحافظی با بچه ها که آرتا هم چنان مثل بُت مونده بود به همراه آروین خارج شدیم. تو ماشین ساقی رو به آروین گفت: _دعوتشونو برای 13 بدر قبول کردی؟ آروین:آره.مگه از نظر تو ایرادی داره؟ ساقی:پس بابا چی؟اون که با این حالش نمیتونه بیاد. آروین در حالیکه دنده روعوض میکرد گفت: _فکر اونجارو کرده بودم.مامان از قبل بهم گفته بودامسال 13 بدر بخاطر بابا فقط پارک نزدیک خونه میریم.جوونا هر جا که خواستن برن. ساقی با خوشحالی گفت:آخ جون.پس یعنی وستاشونم میمونن؟ آروین:هنوز معلوم نیس.عمو چیزی نگفته.ولی من نگهشون میدارم. از توی آینه به من نگاه کرد. دیگه بعد از اون حرفی زده نشد.وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن.بدون سروصدای اضافی به آوین شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق. حوصله ی حموم رفتن نداشتم.فقط لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم.ساقی هم که تنبل تر از من بود حموم نرفت.فقط دندوناشو مسواک زد.دیگه حوصله ی بلند شدن ومسواک زدنو نداشتم.یه شب که هزار شب نمیشد.بعد از اینکه از توالت اومد بیرون به طرفم هجوم آوردو گفت: _فکر کردی یادم میره؟تا اعتراف نکنی آرتا رو از کجا میشناختی ولت نمیکنم. از خودم جداش کردمو گفتم: _رفتی دست شویی مخت باز شد؟ بعدش خندیدم. _نخیر.از همون اول مهمونی حواسم بود.نقشه ریخته بودم تو خونه یقه تو بگیرم. ساقی رو خیلی دوس داشتم.مثل دو تا خواهر بودیم شاید از اونم نزدیک تر.براش کامل همه چیو تعریف کردم.بهش اطمینان داشتم.مطمئن بودم حرفی که بین منو اون زده میشه هیچکس نمیفهمه.با دقت تمام به همه ی حرفام گوش کرد و آخرش در حالیکه اندکی ناراحتی رو تو صداشو چهره اش حس میکردم ولی دلیلشو نمیدونستم گفت: _وستا چشماتو باز کن.عشق آرتا خیلی خطرناکه.اون خیلی با تو متفاوته. _میدونم بخاطر چی میگی.درسته اون تا الان همیشه با دخترا خوابیده و تنوع طلب بوده ولی من کاری میکنم که چشمش کسی رو جز من نبینه.مطمئن باش سر به راهش میکنم.اونم نسبت به من بی احساس نیست.فعلا شوک زده است.میتونم بفهمم که با خودش درگیره.شاید تو هم امشب متوجه شده باشی تغییر کرده بود. ساقی:آره.با دفعه های قبل یکم فرق داشت.ولی بازم میگم.بهش اعتماد نکن.اون نمیتونه برای همیشه از این زندگیش دست بکشه. به حرفش توجه نکردم.من هر کاری بخوام میتونم بکنم.اجازه نمیدم در برابرم مقاومت کنه.اونو اسیر گرمای خودم میکنم. بعد از اون دیگه حرفی نزدیم.ساقی هم خوابید.برام ناراحت شدنش از این موضوع تا حدی عجیب بود.نمیتونستم باور کنم ناراحتیش بخاطر هوس باز بودن آرتاس.

دیگه بیشتر از اون توان فکر کردن نداشتم.امشب خیلی خسته شده بودم.زود خوابم برد



روز هشتم عید بود.بخاطر خستگی دیشب دیر از خواب بیدار شدم.ساعت 12 رو نشون میداد.ساقی زودتر از من بیدار شده بود و داخل اتاق نبود.رفتم بیرون آروینو بابا رفته بودن کارخونه.ساقی تو آشپز خونه داشت صبحونه میخورد. _صبح بخیر. سرشو برگردوند سمت منو گفت:صبح بخیر.چقدر میخوابی.شبیه خرس قطبی شدی. سرشم با تاسف تکون داد.زدم پشتش گفتم: _حالا انگار خودت از بوق سگ بیدار شدی.آخه بدبخت خودتم که تازه داری صبونه میخوری. سرشو تکون داد یعنی برو بابا.کم آورده بود.دوباره مشغول صبحونه خوردنش شد.خواستم از آشپزخونه برم بیرون که گفت: _کجا؟مگه صبحونه نمیخوری؟ _نه.میرم دوش بگیرم.تا نهار صبر میکنم دور هم بخوریم. ساقی:عمو و آروین امروز نهار نمیان.شب برمیگردن. _ای بابا.من با آروین کار داشتم. کنار چارچوب در وایسادمو گفتم: _راستی مامان و زن عمو کجان؟ ساقی:عید دیدنی رفتن خونه همسایه کناریمون.مامانم باهاش خیلی صمیمیه. سرمو تکون دادم و رفتم دوش بگیرم.بعد از اون هم منو ساقی رفتیم پیش عمو کلی صحبت کردیم.از قدیم گفتیم.با این که عمو کار غیر قابل باوری رو در حقمون کرد بود بازم نمیتونستم از دستش ناراحت باشم.شاید تو شرایط سختی مجبور به اون کار شد.خدا بهتر میدونه.وقتی بابام چیزی نگفت برای چی من از دست عمو ناراحت باشم.
شب ساعت 7 آروین و بابا برگشتن. زن عمو نشسته بود داشت در مورد یکی از آشناهاشون حرف میزد و همه گوش میدادن ولی من حوصله اینجور حرفا رو نداشتم.بابا و آروین رفتن تا لباسشونو عوض کنن.منم مثل جت پریدم سمت اتاق آروین.در زدم رفتم تو. با تعجب برگشت سمتم گفت: _چیزی شده؟ سرمو مثل بچه ها تکون دادم گفتم :نه چی میخواست بشه. آروین:آخه هنوز دو دیقه نیست که اومدم. تو هم بدون اینکه من چیزی بگم وارد اتاق شدی. با حالت طلبکاری گفتم:حالا مگه چیشده.دلم خواست بیام. از اون نگاه هایی که معنیش اینه که دختر تو چقدر پررویی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.منم با چهره ی معصوم بهش زل زدم. آروین:خب _خب به جمالت. آروین:وستا بازیت گرفته؟بگو چیکار داری؟میخوام لباسمو عوض کنم. اوا خاک به سرم.این هنوز لباساشم عوض نکرده بود.با شرمندگی بهش زل زدمو گفتم: _ببخشید حواسم نبود. خواستم از اتاق خارج بشم که دستمو گرفت و گفت: آروین:حالا کجا میری؟کارتو بگو. چه کاری بود ؟تا اینجا که اومده بودم خرابکاریمم کرده بودم.برای همین گفتم:

_میدونی چیه......؟

با مظلومیت تو چشاش نگاه کردم.منتظر ادامه حرفم بود گفتم:


 

_اون آهنگ مهرنوشو خیلی خوب بهم یاد دادی.یه آهنگ دیگه هم از مهرنوش هست چون خیلی برام سخته میخوام تو بهم یاد بدی.

سرمو انداختم زیر.مثلا خواستم بگم مظلوممو نمیخواستم بهت رو بندازم ولی مجبورم الانم شرمندتم.

با لبخند اومد سرمو بالا گرفت گفت:
_از کی تا حالا تو انقدر سر به زیر شدی؟اینکه چیزی نیست.من بیشتر از اینو برات انجام میدم.از کی میخوای شروع کنیم؟

تو دلم قند آب کردن گفتم:

_آخه خسته ای.

دوباره لبخند زدو گفت:این حرفت یعنی از امشب شروع کنیم.آره؟

بعد برام چشمک زدو ادامه داد.

_باشه.حالا برو پیش بقیه تا منم لباسامو عوض کنم.بعد از شام آهنگو برام بیار ببینم چیکار میتونم بکنم.

نیشم باز شد گفتم:

_مرسی.عاشقـــــــتم.بهترین پسر عموی دنیایی.

و از اتاق با خوشحالی رفتم بیرون.شام بدون هیچ حرفی خورده شد.هنوز از سر میز بلند نشده بودیم آروین گفت:

_وستا برو آهنگو آماده کن تا منم بیام.

ساقی با تعجب گفت:

_چی آهنگ؟این دفعه میخوای روی چه آهنگی کار کنی؟مرگ من نگو که شب زنده داری داریم.میخوای با صدای سازت سرمونو ببری.

_نخیرشما حرص نخور.امشب فقط میخوام آهنگو با آروین بررسی کنیم.


 

ساقی با خنده گفت:پیشرفت کردیا.آهنگارو بررسی هم میکنین.


 

بابا و عمو با افتخار بهم نگاه میکردن.

بابا:صدای دختر من خیلی قشنگه.باید تمرین کنه.انشالله که تو کارش موفق میشه.

برای بابا لبخند تشکر آمیزی زدم و از روی صندلی بلند شدم.ظرفا هم که با ساقی و بقیه بود.رفتم توی اتاق.لپ تاپمو از توی کیفش در آوردم و وارد اتاق آروین شدم.بعد از چند مین خودشم اومد.

آروین در حالیکه روی صندلی میز کامپیوترش می نشست به من گفت:

_خب آهنگو بزار ببینم چجوریه.

بعد از بالا اومدن ویندوز آهنگ زن زمستون مهرنوشو باز کردم و صداشو هم بالا بردم.من روی تختش نشسته بودم.دقیقا رو به روش.بعد از تموم شدن آهنگ چند تا از نکته های اساسیشو گفت.این به نسبت قبلی برا


مطالب مشابه :


هوس وگرما6

دانلودکتاب. آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت: _خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی




هوس وگرما4

دانلودکتاب. آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.




هوس وگرما13(قسمت آخر)

دانلودکتاب. آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و




هوس وگرما8

دانلودکتاب. آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم




هوس وگرما9

دانلودکتاب. _آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم




هوس وگرما3

دانلودکتاب. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا




هوس وگرما7

دانلودکتاب. به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با




بازگشت دوباره!!

معرفی چند سایت برای دانلودکتاب. ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا.




برچسب :