اولین دیدارتون با دوستاتون یادتون هست؟

اولین دیدارتون با دوستاتون یادتون هست؟

*******

توجه : تمامی اسامی بکار رفته در ماجرای ذیل بر حسب تصادف انتخاب شده است.

*******

زمستون سختی بود، سرما بیداد می‌کرد، مدارس یک روز در میان تعطیل بود و دانشگاه‌ها هم به همچنین، خیلی درده که یکی از بزرگترین دارندگان منابع گاز تو دنیا باشی و از سرما بلرزی و بهت بگن کمبود گاز داریم، عین اینه که بگن تو کرمان اصلاً زیره پیدا نمیشه و تو سمنان انجیر ... بگذریم

امتحانات به تعویق می‌افتاد و یکی از اونا آزمون وزین "کاردانی به کارشناسی" دانشگاه علمی کاربردی بود، به هر حال با تعویق امتحانو دادیم و منتظر جواب نشستیم ...

یادمه دو روز مانده به نوروز اعلام کردن که نتایج رو تو سایت می‌زنن ...

28 اسفند ماه ساعت 14 : صدای قلبمو می‌شنوم تایپ می‌کنم sanjesh.org بعدش enter و می‌رم تو صفحه نتیجه آزمون و اسم و رسممو وارد می‌کنم بعدش enter ...

بام‌بام، بام‌بام (صدای قلبم) هوررررا، یه لحظه به خودم می‌‌آم می‌بینم یه نیم متری از زمین فاصله گرفتم، فکر نکنم ادیسون از روشن شدن اولین لامپش و علی دایی بعد از زدن رکود بهترین گلزن دنیا اینقدر خوشحال شده باشن، می‌شینم و همچین بادی به غبغب می‌ندازم و هرچی هوا تو ششم هست یهو می‌دم بیرون و می‌گم آخی، پاهامو رو هم می‌ندازم (عین عکس مظفرالدین شاه که تو کتابای تاریخ هست و عکس اون تاجره تو عکس "عاقبت نقد فروشی و عاقب نسیه فروشی") و کلی احساس غرور می‌کنم که انگار عاج ماموت رو شکوندم و تو دنیا هیچ کس به لیسانس نرم‌افزار نرسیده ...  

برای ثبت‌نام وارد دانشگاه می‌شم، سوله‌ای بزرگ (می‌گن قبلاً اینجا ماشین‌های سنگین نگهداری می‌شد امثال لیلند، ماک و ...) که اونو پارتیشن‌بندی کردن، اول فکر کردم اشتباه گرفتم، دیدم نه همینجاست ... به هر حال ثبت‌نام انجام می‌شه و تاریخ شروع کلاس‌ها می‌افته اردیبهشت، با یه حساب دو دو تا چهار تا فهمیدم تا مرداد ماه رو مشغول ترم یکیم ...

اولین روز کلاس مرخصی جانانه‌ای گرفتم و روانه یونیورسیتی شدم، کلاس شروع شده بود و خانمی مشغول تدریس درس شیرین ریاضی بود، کلاس تا خرخره پر بود و بنده به ناچار در ردیف انتهایی نشستم، بین خودمون باشه حواسم به کلاس نبود و بچه‌ها رو ورانداز می‌کردم که کیو می‌شناسم و از همکلاسی‌های قدیمی کیا قبول شدن، متأسفانه سرچ نافرجام بود و همه بچه‌ها غریبه بودن

آشنایی با دوست 1 :

در حین جستجو جوانی در ردیف اول و با ظاهری اداری (کت و شلوار) و با عینکی در چشم، چپ و راست از استاد سؤال می‌پرسید و دلیل هرچیزی رو می‌پرسید، حسابی کلافه شده بودم و می‌خواستم بگم آقا تمومش کن، اما ادب اجازه نمی‌داد ... خلاصه به هر جون کندنی بود کلاس تموم شد و ساعت بعد درس معادلات و دیفرانسیل داشتیم و آموزش گفت که استادش که یه خانم بود نمی‌آد، چون ساعت بعد کلاس انقلاب داشتیم برای استراحت به نمازخونه دانشگاه رفتم تا یه چرتی بزنم، کیفمو گذاشتم و دراز کشیدم و چشمامو بستم، بعد از چند لحظه صدای در اومد و احساس کردم یکی وارد شده، کیفشو کنار کیفم زمین گذاشت و اونورتر دراز کشید، آروم چشامو باز کردم تا ببینم کیه، بعله همون جوونی که زیاد سؤال می‌پرسید، دل خوشی ازش نداشتم و خواستم یه تیکه‌ای بهش بپرونم، اینبار به حرمت نمازخونه هیچی نگفتم و خوابیدم و خواب داستان مار و پونه رو دیدم.

فردای اون روز و بعد از کلاس معارف تو راهرو ایستاده بودم که دیدم همون جوون با لبخندی به لب و کیفی در دست داره به طرفم می‌آد، تا بهم برسه سریع "و ان یکاد" رو خوندم و به خودم فوت کردم و گفتم یا خدا این با ما چکار داره؟

جوان: سلـــــــــــام (انگار داره به پسرخالش سلام می‌کنه، بچه پر رو)

من: علیک‌سلام

جوان: خوبی

من: الحمدلله

جوان: بچه کجایی؟

من: همین دور و برا (البته تو دلم گفتم به تو چه)

جوان: به نظر می‌آد شما کارمند باشی

من: آره

مترصد این بودم که از چنگش در برم اما سرنوشت تقدیر دیگری رقم زده بود و اون جوون که بعد به "سید" معروف شد، شد رفیق "گرمابه و گلستان" من

*******

آشنایی با دوست 2 :

من و سید تو کلاس انقلاب نشسته بودیم و بچه‌ها درمورد رکود پیشرفت ما و پیشرفت قابل ملاحظه کشورهای عربی تبادل نظر می‌کردن.

"استاد، اون موقع که ما با هواپیما از روی کشورهای عربی رد می‌شدیم، اونا روی شترهاشون نشسته بودن و با تعجب برای ما دست تکون می‌دادن، حالا ببین به کجا رسیدن، دلیل این همه پیشرفتشون چیه"  

این سؤال رو جوانی قد بلند با ظاهری سنگین از استاد پرسید، بعدها فهمیدم بچه‌ها بهش می‌گن "خسرو"

*******

آشنایی با دوست 3 :

با خسرو که رفیق شدیم، یه روز با خسرو و سید تو سایت نشسته بودیم و از قضا سرم خیلی درد می‌کرد، دوست خسرو هم کنارمون بود، با قدی بلند و سبیلی مردانه که الان پشت لب کمتر جوونی می‌بینی، جوان معقول و باحالی به نظر می‌رسید، گفتم یه چایی الان می‌چسبه، دیدم رفیق خسرو گفت آقا منم چایی می‌خوام، بریم بوفه، گفتم نه بریم بیرون و چایی بخوریم، خلاصه رفتیم کنار پمپ‌بنزین جلالی و نفری یه چای به بدن زدیم و برگشتیم، اون جوون باحال "محمدحسن" بود.

*******

متأسفانه تصویر روشنی از اولین دیدار با بقیه دوستان ندارم، شاید هم داشته باشم

به هر حال موفق باشید


مطالب مشابه :


سامانه جامع آموزشی دانشگاه علمی کاربردی

مرکز آموزش عالی علمی - کاربردی جهادکشاورزی سمنان; علمی کاربردی جهاد کشاورزی




تحلیل و بررسی نمرات اولیه اعلام شده ترم اول پس از اعلام نمرات استاد عمویی

وبلاگ گروهی امورفرهنگی سمنان سال تحصیلی 90-89 مرکز آموزش عالی علمی کاربردی جهاد




نمرات درس تطبیق ادیان

وبلاگ گروهی امورفرهنگی سمنان سال تحصیلی 90-89 مرکز آموزش عالی علمی کاربردی جهاد




برنامه درسی رشته مدیریت امور فرهنگی ترم دوم دوره کارشناسی ورودی 1389

وبلاگ گروهی امورفرهنگی سمنان سال تحصیلی 90-89 مرکز آموزش عالی علمی کاربردی جهاد




سرفصل محتوایی دروس کارشناسی ارشد رشته مديريت امور فرهنگي

وبلاگ گروهی امورفرهنگی سمنان سال تحصیلی 90-89 مرکز آموزش عالی علمی کاربردی جهاد




تاريخ‌ و محل‌ ‌ توزيع‌ كارت‌، تاريخ و محل برگزاري آزمون جامع وارزيابي حرفه اي

دانشگاه جامع علمی- کاربردی اسفندماه 1386 سمنان. مرکز آموزش علمی- کاربردی جهاد دانشگاهی




آشنایی با دانشگاه جامع علمی - کاربردی

سازمان جهادکشاورزی استان سمنان; سیستم مرکزی دانشگاه جامع علمی - کاربردی مؤسسات و دانشکده




اولین دیدارتون با دوستاتون یادتون هست؟

این وبلاگ در اختیار دانشجویان مهندسی نرم افزار ورودی 86 دانشگاه جامع علمی کاربردی سمنان می




درباره رشته کارشناسی ناپیوسته مدیریت امور فرهنگی

وبلاگ گروهی امورفرهنگی سمنان سال تحصیلی 90-89 مرکز آموزش عالی علمی کاربردی جهاد




راه حل چیست؟

مهندسی نرم افزار ورودی 86 سمنان - راه حل چیست؟ - دانشجویان مهندسی نرم افزار دانشگاه جامع علمی




برچسب :