86 روزای بارونی


_____________


در خونه رو روی آخرین مهمون بست و پشت به در ایستاد ... هر دو دستش رو توی موهای پر پشتش فرو کرد و به دیوار روبروش خیره شد ... عکسش بزرگش انگار بهش دهن کجی می کرد. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد که اینقدر درمونده بشه ... طناز رو سه چهار ساعتی می شد آورده بودن خونه. اما رفتارای طناز دیوونه اش می کرد. علناً بهش کم محلی می کرد و توجه همه رو جلب کرده بود ... مامان طناز با کلی شک خواسته بود برای مراقبت از طناز بمونه اما احسان با هزار کلک همه رو فرستاده بود برن ... آخرین مهمونایی که رفتن مامان و بابای طناز بودن. طناز توی اتاقشون روی تخت خوابیده بود. احسان لب زیرینش رو مکید، خودش رو از در کند و راه افتاد سمت اتاق ... بالاخره باید به یه شکلی دل طنازش رو به دست می آورد و گندی که زده بود رو یه شکلی درست می کرد ... جلوی در اتاق لحظه ای مکث کرد. از کم محلی طناز می ترسید، نمی دونست تا کی قراره بهش محل نذاره ... عادت نداشت که طناز نادیده بگیرتش ... آهی کشید و رفت توی اتاق. طناز به خاطر پانسماناش طاق باز و بی حرکت خوابیده بود. با دیدنش با اون موهای بلوند شده لبخند نشست کنج لبش ... چقدر قیافه اش فرق کرده بود! رفت جلو و لب تختشون نشست، آب دهنش رو قورت داد و خم شد آروم گونه طناز رو بوسید ... دلش می لرزید برای عشقش ... طناز بدون اینکه چشم باز کنه با صدای گرفته اما مصمم گفت:
- برو بیرون احسان ...
احسان جا خورد ... ولی کم نیاورد ... سرش رو پایین برد، توی گردن طناز فرو کرد و گفت:
- طنازم ... خانومم ...
طناز سرش رو کنار کشید ... چشماش رو هم باز کرد و غرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! گفتم برو بیرون ...
احسان نفسش و فوت کرد و صاف نشست ... زل زد توی چشمای طناز و گفت:
- عزیز دلم ... چرا نمی ذاری ...
طناز دستاشو بالا برد ... گذاشت دم گوشش و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید:
- نمی خوام صداتو بشنوم ... برو بیرون گفتم!!
احسان عصبی شد ، دستای طناز رو با خشم گرفت از روی گوشاش برداشت و گفت:
- چته تو؟!! هان؟!! چته؟! چی می خوای؟! مگه یه روز نمی گفتی دعوای من و تو مال من و توئه و کسی نباید خبردار بشه؟! مگه نمی گفتی نباید بذاریم کسی بفهمه بینمون شکر آبه؟! پس چی شد یه دفعه؟
طناز پوزخند زد و گفت:
- وقتی تا چند وقت دیگه همه بفهمن چی شده دلیل کارای منو هم می فهمن ...
احسان چشماشو گرد کرد ... نفسش از زور خشم گرفت و گفت:
- این که گفتی یعنی چی؟!
طناز پوزخندی زد و گفت:
- هیچی ... چیز زیاد مهمی نیست ... خودت رو درگیر نکن ... الان هم تنهام بذار می خوام بخوابم ...
احسان از جا بلند شد ... بی توجه به طناز تی شرت کرم رنگش رو با یه حرکت از تنش خارج کرد و انداخت اون سمت اتاق ... اصولاً آدم پلشتی بود ... طناز با چشمای گرد شده نگاش می کرد ... خونسردانه کنار لحاف رو پس زد و خزید توی تخت خواب ... طناز با بهت گفت:
- چی کار می کنی؟!
احسان بدنش رو کشید، کلید برق رو زد و گفت:
- می خوابم دیگه ... جام اینجاست ...
طناز لگد آرومی پروند سمت احسان و گفت:
- پاشو برو ببینم!!! دارم بهت می گم برو بیرون ...
احسان چشماشو بست ... یه دستشو قائم گذاشت روی صورتش و گفت:
- منم بهت گفتم جام اینجاست ... شب بخیر ...
طناز با زحمت از جا بلند شد و گفت:
- اِ؟ خوب پس تو بخواب ... من می رم ... شبتون بخیر !
همین که خواست از تخت بره پایین احسان سریع دستش رو گرفت و طوری که زخماش صدمه ای نبینه کشیدش سمت خودش ... طناز تعادلش رو از دست داد و افتاد توی بغل احسان ... احسان نرم خندید و طناز جیغ کشید:
- ولم کن احسان! به جون مامانم جیغ می زنم ... گفتم ولم کن می خوام برم!
احسان یکی از دستاشو از دور بازوی طناز آزاد کرد ... آروم گذاشت روی لبای طناز و گفت:
- هیششش خانومم ... همین جا آروم بخواب! قول م یدم اذیتت نکنم ... تکون نخور که پانسمانت جا به جا نشه زخمات درد میگیره عزیزم ...
طناز هیچ کاری نمی تونست بکنه و بین دستای احسان اسیر شده بود... بدنش تحت تاثیر مسکن هایی که مصرف می کرد بی جون بود و خیلی نمی تونست کاری انجام بده ... فقط زبونش کار می کرد ... همینطجو که داشت غر می زد و تهدید می کرد که احسان ولش کنه تحت تاثیر آرامش آغوش همسرش آروم به خواب رفت ... لبخندی نشست روی لبای احسان ... اون خیلی خوب طنازش رو می شناخت ... اون فقط دلخور بود ... اگه قصد داشت طناب زندگیش رو ببره محال بود دوباره برگرده توی این خونه ولی حالا که اومده بود مشخص بود فقط قصد تنبیه و گوشمالی احسان بود ... و احسان با کمال میل حاضر بود زیر بار این تنبیه بره ..


مطالب مشابه :


80 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 80 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای همینم وقتایی که توی




85 روزای بارونی

85 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امروز هم برای همین اومدم




روزهــای بارونـــی _ جدید| با فرمتهای | آندروید | آیفون | جاوا | پی دی اف|

دانلود کتاب هابی رمان و نرم افزارهای کاربردی فقط برای گوشیهای جاوا روزای بارونی




86 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 86 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان مامان طناز با کلی شک خواسته بود برای




63 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 63 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص - برای من وکیل گرفتی درخواست




81 روزای بارونی

81 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پس برای چی




برچسب :