شعرهاي زيبا و مفهومي مخصوص مادر


یاد دارم کودکی بودم خرد
با صدای گرم مادر
هر صبحدم
در میان بستری نرم و تمیز
می گشودم چشم بر نور سفید
می گشودم دل بر نور امید
یاد دارم سفره خانه ما
بوی سنت می داد
داخل خانه ما
جلوه ای زیبا داشت
از زن ایرانی
جلوه ای از یک شمع
ذره ذره می سوخت
و نداشت پرو ایی
که به آخر برسد
کودکم هوش بدار
قبر مادر اینجاست
جای مادر خالیست
دل من تنگ شده
مادرم دیگر نیست


شاهین ز. رضایی

--------------------------------------------------------------------------------


شد صفحه روزگار تیره
تا دفتر من گشود مادر
از هستی من، نشانه ای نیست
خود بودن من چه بود، مادر
ناموخت مرا زمانه درسی
رندانه ام آزمود، مادر
من در یتیم و گردش چرخ
از دست توام ربود مادر
در دامن روزگارم افکند
از دامن خود چه زود مادر
حالیست مرا که گفتی نیست
گریم همه رود رود مادر
هر روز سپهر سفله داغی
بر داغ دلم فزود مادر
از اختر من شدست گویی
دریای فلک کبود مادر
این ابر منم کز آتش دل
بر چرخ شدم چو دود، مادر
با من همه بخت در ستیزاست
من خاستم، او غنود، مادر
ابریشم بخت من تهی گشت
یکباره ز تار و پود، مادر
این کودک درد آشنا را
ایکاش نزاده بود، مادر
شعریست که در غم تو، فرزند
با خون جگر سرود مادر


تابستان 44

محمد معلم

--------------------------------------------------------------------------------

عشق يعنی چه؟

عشق يعنی پر گسستن در هوايه بيشه زار

عشق يعنی پاره پاره کردنه زنجيره تن

عشق يعنی گريه کردن با صدايه مادرم

عشق يعنی آسمانی زيستن

عشق يعنی پرسه در قلبه مادر زدن

عشق يعنی بغض کردن با صدايه مادرم

عشق يعنی خلوته سکوته مادرم

عشق يعنی هستی و ماوايه من

عشق يعنی سبزيه فصله بهار

عشق يعنی يعنی رنگه سبزه بيشه زار

عشق يعنی جا نمازه مادرم

عشق يعنی مشقه شب در پيکرم

عشق يعنی کودکانه زيستن

عشق يعنی فرياده دله بی مادران

عشق يعنی چرخشه نيلوفری بر دوره ياس

عشق يعنی پيچشه تسبحه مادرم

عشق يعنی مردانگی همچون علی

عشق يعنی مردمه ايرانه من

عشق يعنی يک صدايه آشنا

عشق يعنی نم نمه باران در بوته ها

 

--------------------------------------------------------------------------------


مادر ای مهر آسمان افروز

گرمی ی کلبهء دل سردم

بيتو در انعقاد تنهايی

ماتمم حسرتم غمم دردم

در طراوت سرای باغ اميد

شاخه های شکستهء زردم

بيتو تا زنده ام شکسته ترم

دل پر عقده را کجا ببرم

تا در اقليم کاج ها رفتی

پايمال خزان غم شده ام

از نم اشک صبح و گريهء شام

همچو ديوار کهنه خم شده ام


هارون راعون

 

--------------------------------------------------------------------------------


مادر

 

نرفت از سرم هـــــر گز هواي تو مادر
هنوز مي تپد اين دل براي تو مـــــــــادر

چســـــــان زبان بگشايم كه خجلت آهنگم
نكرده ام دل و جـــــــــان را فداي تو مادر

چه چـــــاره گر نبرم داغ هجر تو به عدم
اميد قلب حزينم لــــــــــــــقاي تو مـــــــادر

چو شبنم است سرو برگ رنگ اين گلشن
مدام ميشنوم من صــــــــــــــــداي تو مادر

درين چمن كه حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عـــــــــالم وفاي تو مادر

مــــــــــــقيم منزل عزت كسي توان گشتن
كه بود حـــــــــاصل كارش رضاي تو مادر

نشد ز كيف و كــــــم عمر چشم ما روشن
حقيقت است به هــــــــر جا صفاي تو مادر

رموز جـــــوهر تُست ( بايزيد) و( بايقرا)
به اين مـــــــــــــقام رسيدن عطاي تو مادر

نبود لايق اين گنج و اين كمــــــــا ل (رفيع)
اگر نبود نصيبش دعــــــــــــــــــاي تو مادر

سميع (رفيع)

 

--------------------------------------------------------------------------------


مادر

ای مادرم چه پاکست

آغوش پر زمهرت

تو چون فرشته پاکی همچون خدا مقدس

آغوش پر زنازت

گهوارهء جهانست بس نرم و مهربانست

آغوش تو مکانيست زيبا تر از دو. گيتی

مادر مرا به ياد است

هر ناز و هر گپ تو

آن رنج هر شب تو

( منير سپاس بلخی )

 

 

--------------------------------------------------------------------------------


به نظر من بهترين شعر را در مورد مادر استاد شهريار سروده است .

شعري كه هر بار مي خوانم تمام بدنم مي لرزد


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر كار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است كوچه ها
او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يك خانه فقير
روشن كند چراغ يكي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي كه مرد ، روزي يكسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و كله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو كنار
كفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسيار تسليت كه بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .
پس اين كه بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد
ليوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يك خواب سهمناك و پريدم بحال تب
نزديكهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي كه ميسرود
با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه باشكهاي خود آن كشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال كرد پرستاري مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يكروز هم خبر : كه بيا او تمام كرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يكي نماز
يك اشك هم بسوره ياسين چكيد
مادر بخاك رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
يك دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد كه جان او بجهان بلند برد
آنجا كه زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، كه بدرقه اش ميكند بگور
يك قطره اشك ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مباركت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي كه بهم زد سكوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاك
خود را بضعف از پي من باز ميكشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
ميآمديم و كله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميكنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه ميگريختند
ميگشت آسمان كه بكوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه
وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد
يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود :
بردي مرا بخاك كردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم

--------------------------------------------------------------------------------


داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآينه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
حرمت مادری ازياد ببرد
خيره ازباده وديوانه زننگ
رفت ومادر را افکند به خاک
سينه بدريد ودل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ".

--------------------------------------------------------------------------------


بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!

مهدی اخوان ثالث

--------------------------------------------------------------------------------


در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی

زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه

باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال

منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز

بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!

"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"

می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!


شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!

"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"

من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...

"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!

شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری

--------------------------------------------------------------------------------


قارنیم آچ دی ، یادا یانیاردیم درده

آغلاماق دان، چاره تاپمازذیم درده

هودلاپ هودلاپ یاتیران دیلینگ

ملهم دی آخردا ، چاره سیز درده

 

انه جان ، انه جان باغیشلا منی

اونؤتدیم هودینگی ، اونوتدیم سنی

بؤگؤن کی گؤن دؤشیپ اؤلاکان درده

گپ لاپ بیلمان اؤتین ییتیریپ دیلی

 

ساچلارینی سیپاپ سرملان بالانگ

انه جان آدینی آیدیپ بیلمه یار

نه سن دؤشؤنیارسیتگ اؤنینگ دیلینه

نه ده اؤل دؤشؤنیار سنینگ دیلینگه

 

یاقمرده ک بیر زمان یاغسام دا ولی

سودییپ سالغینه چاپیارین چؤلی

یتیریپ یولیمی یتیریپ دیلی

ییتماین انه جان ،هودی له منی

--------------------------------------------------------------------------------


فريدون مشيري :

 


تاج از فرق فلك برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره يافتن

هر نفس شهدي به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتي چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب

روي گيتي را منور داشتن

شامگه ، چون ماه رويا آفرين

ناز بر افلاك و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلك

بال در بال كبوتر داشتن

حشمت و جاه سليمان يافتن

شوكت و فر سكندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زيستن

ملك هستي را مسخر داشتن

بر تو ارزاني كه ما را خوشتر است

لذت يك لحظه مادر داشتن

--------------------------------------------------------------------------------



آليانا آميني :


خدای را مهلتی مهلتی
كه این فرشتة جانگیر
دیرگاهی به انتظار پای فرسوده ست

شتاب كن؛ شتاب كن ربابه
ماه كامل چارده
برخاك پاك تو چهره بگشوده ست
ز چهره بركش حجب آن جامة اهورائی
كه میزبانت خزانه دار بهشت موعود است

چه گفتی به گوش این خزانه دار زبردستی
كه پیش تو هزار قفل بسته بگشوده ست
ستاره ای به شب نیست رفته موكب نور
ولی دلم حریم گدازه و دود است
كه خانه ای داشتیم و امیدی و مادر
كنون كه رفته ای و خانه و كومه نابود است

به انتظار تو نشستن عبادت محض است
شماتتم اگر بكنند كه انتظار بیهوده ست
نزاید چون تو دیگر این پیرمادر گیتی
هما نظری كه مرگش نیز؛ صبح مسعود است

--------------------------------------------------------------------------------


اي بي نشانه اي كه خدا را نشانه اي
هرجا نشان تست، ولي بي نشانه اي ...

تصوير شاعرانه ي در خود گريستن
راز بلند سوختن عارفانه اي

--------------------------------------------------------------------------------


هم خضر آب داشت، هم اسكندر آينه
مثل تويي كه ديد در آب و در آينه؟

از بيم چشم زخم فلك ز آفتاب و ماه
حاضر كند به بزم تو با مجمر آينه

عكس ترا كه شعله ي صف سركش آمده است
در بر اگر كشد نكند باور آينه

--------------------------------------------------------------------------------


مادر منم كه بر سر آرامگاه تو
باز آمدم كه شرح غمت باز گويم
باز آمدم كه با سر مژگان اشكبار
خاك مزار پاك تو را شستشو كنم

--------------------------------------------------------------------------------


با نگهي گمشده در كهنه خاطرات
پهلوي ديوار ترك خورده اي سپيد
بر لب يك پله چوبين نشسته ام
با سري آشفته ، دلي خالي از اميد
مي گذرد بر تن ديوار ، بي شتاب
در خط زنجير ، يكي كاروان مور
نامتوجه به بسي يادگارها
مي شود آهسته ز مد نظاره دور
گويي بر پيرهن مورثي به عمد
دوخته كس حاشيه واري نخش سياه
يا وسط صفحه اي از كاغذ سپيد
با خط مشكين قلمي رفته است راه
اندكي از قافله ي مور دورتر
تار تنيده يكي عنكبوت پير
مي پلكد دور و بر تارهاي خويش
چشم فرو دوخته بر پشه اي حقير
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
بهتر ازين پشه غذا عنكبوت گفت
نيست به از وزوز اين پشه نغمه اي
عيش همين است و همين : كار و خورد و خفت
از چمن دلكش و صحراي دلگشا
گفت خوش الحان مگسي قصه اي به من
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
جمله فريب است و دروغ است آن سخن


پنجره ها بسته و درها گرفته كيپ
قافله ي نور نمي خواندم به خويش
بر لب اين پله چوبين نشسته ام
قافله ي مور همي آيدم به پيش
پند دهندم كه بيا عنكبوت شو
زندگي آموخته جولاهگان پير
كه ت زند آن شاهد قدسي بسي صلا
كه ت رسد از ناي سروشي بسي صفير
من نتوانم چو شما عنكبوت شد
كولي شوريده سرم من ، پرنده ام
زين گنه ، اي روبهكان دغل ! مرا
مرگ دهد توبه ، كه گرگ درنده ام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده ، خاموش ، فروخفته ، خصم كامل
دزدي و بيداد و ريا اندر آن حلال


پهلوي ديوار ترك خورده اي كه نوز
مي گذرد بر تن او كاروان مور
بر لب يك پله ي چوبين نشسته ام
با نگهي گمشده در خاطرات دور

--------------------------------------------------------------------------------
فروغ فرخزاد

 

 

طفلي غنوده در بر من بيمار
با گونه هاي سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده
هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشتهاي لاغر و تبدارش
من ناله ميكنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش
گاهي ميان وحشت تنهايي
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشكم به روي گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
اي اختران كه غرق تماشاييد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
اين ديده منست كه بيدارست
يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهي بگوش من رسد آوايش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشي
طفلي ميان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماري
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري

--------------------------------------------------------------------------------


اگر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان
به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان

 


پروين اعتصامي

--------------------------------------------------------------------------------


از جنّت خداى چه مى پرسى اى پسر *** جنّت بدان كه خاك كف پاى مادر است
فرمان ببر زمادر ضعيق از آنك *** فرمان مادر تو چو فرمان داور است
در پروردنت قد سروش شده كمان *** اكنون مبين كه قدّ تو نخلى تناور است
شبها به پاس خواب تو چشمش نشد بخواب *** همچون منجمى كه دو چشمش بر اختر است
در پاى گاهواره بسى خواند لاى لاى *** از لاى لاى اوست كه گوش فلك كر است
در جثّه ضعيف و تن لاغرش مبين *** بحرى است كش چنان تو گرانمايه گوهر است
مويش كه همچو نافه چين بود پر ز چين *** آن چين ز راه رنج تو بر چهرش اندر است
رويش كه بد بخوبى چون لاله فرنگ *** از زحمت شبان تو زرد و مصفّر است
ناگاه گر بپاى تو خارى خلد به راه *** در ديدگان مادرت آن خار نشتر است
فرض است اى پسر به تو احسان مادرت *** اندر نُبى است اين سخن و از پيمبر است
جز مهربان خداى رحيمت به هر دو كون *** مادر زهركه مى نگرى مهربان تر است

--------------------------------------------------------------------------------


مادرم روى مهت روح و روان است مرا *** مهر تو قوّت تن قوّت جانست مرا
در دل انديشه تو گنج نهان است مرا *** يك نگاه تو به از هر دو جهان است مرا
فارغم با تو زهر خوب و بد اى پاك سرشت *** زير پاى تو نهادست خدا باغ بهشت
مهرت اى ماه بمن نفخه جان مى بخشد *** سخنانت به روان تاب و توان مى بخشد
راى پير تو به من بخت جوان مى بخشد *** آنچه دل مى طلبد لطف تو آن مى بخشد
اى مهين مادرم اى خاك رهت افسر من *** سايه لطف تو كوتاه مباد از سر من
آنچه دارم همه از دولت پاينده تست *** ديده ام نور ور از چهره تابنده تست
تا نهان در دل من مهر فزاينده تست *** هرچه باشم دل و جانم بخدا بنده تست
جان چه باشد كه به از جان و جهانم باشى *** زانچه پندارم صدره به از آنم باشى
دل ز رخساره تابان تو روشن دارم *** خاطر از گلبن خندان تو گلشن دارم
جان ز يُمن نفس پاك تو در تن دارم *** از تو دارم همه نعمت ها كان من دارم
همه آثار وجودم ز وجود تو بود *** بخدا بود من از پرتو بود تو بود
فارغم از غم ايّام چو غمخوار توئى *** نشوم خسته بكارى كه مدد كار توئى
نيستم رنجه زتنهائى چون يار توئى *** دور تو گردم تا مركز پرگار توئى
كوشش روز و شبم از پى آسودن تست *** نى كه من هيچ نيم بودنم از بودن تست
هر زمان كز غم ايام جگر خون باشم *** در خط از خوى نكوهيده گردون باشم
سخت در شش درِ غم بسته و مسجون باشم *** خاطر آشفته و دلخسته و محزون باشم
چون برويت نگرم جمله فراموش آيد *** لبم از شكوه فرا پيش تو خاموش آيد
اين چه لطفى است كه در چهره ماه تو بود *** وين چه حالى است كه در چشم سياه تو بود
وين چه رمزى است كه در حال نگاه تو بود *** از خدا خواهم پيوسته پناه تو بود
تا كه همواره دلم را به نگه شاد كنى *** وز غم و رنجش وارسته و آزاد كنى

--------------------------------------------------------------------------------


كسى كه ناز مرا مى كشيد مادر بود *** كسى كه حرف مرا مى شنيد مادر بود
كسى كه گنج بدستم سپرده بود پدر *** كسى كه رنج به پايم كشيد مادر بود
كسى كه شيره جان مى مكيد من بودم *** كسى كه روح به تن مى دميد مادر بود
كسى كه در دل شب از صداى گريه من *** سپندوار زجا مى جهيد مادر بود
كسى كه خارى اگر پيش پاى من مى ديد *** چو غنچه جامه به تن مى دريد مادر بود
كسى كه دور اگر مى شدم ز دامانش *** برهنه پا ز پيم مى دويد مادر بود
ز دست دشمن هستى در اين سيه بازار *** كسى كه جان مرا مى خريد مادر بود
كنار بستر بيماريم پرستارى *** كه تا به صبح نمى آرميد مادر بود
بروزگار جوانى كسى كه قامت او *** به زير بار محبت خميد مادر بود
كسى كه در غم و اندوه و در پريشانى *** به دردهاى دلم مى رسيد مادر بود
گهى خشونت و تندى گهى عطوفت و مهر *** نشان و مظهر بيم و اميد مادر بود
گهى دعا و ثنا گاه ناله و نفرين *** بهشت و دوزخ و وعد و وعيد مادر بود
غرض كسى كه ز دنيا و آرزوهايش *** براى خاطر من دل بريد مادر بود
كشيد رنج ز آغاز زندگى تا مُرد *** كسى كه خير ز عمرش نديد مادر بود
يكى شكسته قفس ماند و خسته مرغى زار *** كه از ثَرى به ثريا پريد مادر بود
چو درگذشت نگارنده با تأسف گفت *** كه آن براه محبت شهيد مادر بود

 

--------------------------------------------------------------------------------
در گذری از مادری تابناک

اندوهناک،تازه وقتی نگاه میکردم ،هنوز کودک بودم،
مادرم بود که در خانه کاهگل از نور لبریز صدایم میکرد:
دیر شد پسر ،چرا نمیری،
انگار نمیفهمیدم چه میگوید، نمیدانستمش،کودک بودم هنوز ،
شبها در خانه ای از جاودانگی پر،صدای لا لایی مادرم را به گوش کوچک خواهرم گویا می شنیدم،
مرا دیگرگونه لا لایی میداد،
شب را تمام میکردیم،
صبح مرا با نفسهای جنبش وار خودش، به سان رویایی در خوابی عمیق بیدار میکرد
هنوز نمی فهمیدمش، کودک بودم
و حال دیگرگونه شدم،گویا سالهایی بی جاودانه رقم خورد
راه میرفتم با صدای او،می نشستم برای او،مینوشتم برای دستهای سرد او،میگریستم برای نگاه شکسته در آغاز پایان او،می مردم هر روز برای گفتن یک بار لا لایی زیبای او،
دیگر میدانستم، بزرگ شده بودم
و انگار خسته تر در قصه ای بی گریز ،پایان را لمس میکردم،
مادرم در بستر خاکستری بیمارگونه ای آشفته ،با مرگ ملاصق بود
انگار دیگر ،تنها در شب بی آغازی دیگر ،صدایی نبود،
لا لایی نبود ،
انگار همه در سوگ غمناک شکستن صدایی مادرگونه ،سخت می گریستند
مادر من هم نبود
او هم به قصه ای در سرزمین پرپر یادی واژگون از سرخی بی دلیل،شب و روز را ترک گفته بود،
مادر من هم به سایه ای بی آغاز، ما را ترک گفته بود
او دیگر نبود تا که طنین نازک صدایش مرا بلرزاند به یادی ناب گونه،
دیگر نبود که شکسته ترین و ناب ترین نگاهش را به دست تاریک و شک وار مردکی پر کینه و نفرت زا بیندازد ،تا که تحقیر شود
دیگر نبود که بگوید: با زهم گفتند باید خیاطی کار کنیم
دیگر نبود تا که بگوید:باباتون رفته سفر،براتون سوغاتی میاره
و هنوز فلسفه گریه اش را هنگام گفتن این حرفها نمیدانم
و خودم هم میگویم:بابامون رفته سفر،برامون سوغاتی میاره
و انگار در غریبانه ای تاریک، دوباره مسخ میشوم
دیگر هیچ نیست
به فریادی سرخ وار از آتشی در درون ،فریاد میزنم:مادرم را میخواهم
میخواهم برایم بگوید،مرا بزند،مرا با زور غذا دهد
من مادرم را میخواهم
میخواهم بگوید : دیر شد پسر،چرا نمیری
انگار زمان دیگر با من قهر است
هیچگاه نخواهد شد
نخواهد شد که باغ سبزوار مادرم را دیگر بار ببینم
نخواهد شد که دستهای سرد ش را آرام ببوسم
نخواهد شد که در زمستان از خیال لبریز،آرام لباس تنم کند
نخواهد شد که مرا ببوسد
نخواهد شد که مرا در شب تاریخ ساز از دیروز خوش تر ، بغل کند و نگاهش را به من هدیه دهد
دیگر هیچ هم نخواهد شد هیچ وار
من مادرم را میخواهم
مادرم خواب است
آرام حرف بزنید
مادرم خواب است
مادرم خواب است...

--------------------------------------------------------------------------------


با سلام خدمت یاران
اینم شعری به زبان ترکی استامبولی با ترجمه اش.
این شعر رو زنده یاد استاد نامی اوازه خوانهای ترکیه احمد کایا به شکل زیبایی اجرا کرده است،که جزو ماندگارترین آثار ترکی است.
باشد که مورد توجه قرار بگیرد.


Beni Bul
Ahmet Kaya
Album: DİNL
Beni Bul Anne

Dün gece gördüm düşümde
Seni özledim anne
Elin yine ellerimde
Gözlerin ağlamaklı
Gözyaşlarını sildim anne

Camlar düştü yerlere
Elim elim kan içinde
Yanıma gel yanıma anne
İki yanımda iki polis
Ellerim kelepçede
Beni bul beni bul anne

Dün gece gördüm düşümde
Seni özledim anne
Gözlerinden akan bendim
Düştüm göğsüne
Söyle canın yandımı anne
Camlar düştü yerlere
Elim elim kan içind
Yanıma gel yanıma anne

ترجمه به فارسی:

مرا پیدا کن مادر

دیشب در خوابم دیدم
دلم برایت تنگ شده مادر
باز دستت در دستم
چشمهایت گریان
اشکهایت را پاک کردم مادر

شیشه ها به زمین افتاد
دستهایم خونی است
نزدم بیا نزدم مادر
دوطرفم دو پلیس
دستهایم دستنبند خورده
پیدا کن من را مادر

دیشب در خوابم دیدم
دلم برایت تنگ شده مادر
من بودم که از چشمت بر سینه ات افتادم
بگو مادر آیا جگرت سوخته مادر؟
شیشه ها به زمین افتاد
دستهایم خونی است
نزدم بیا نزدم مادر

--------------------------------------------------------------------------------


تنت شـــمـــیـــم گــل یاس و نسترن دارد // نـشانـی از گــل شــب بــو و یـاسمن دارد
تو آن گـلی کـــه به دور وجود پر مهرت // چـه بـلــبـلان خوش الحان نغمه زن دارد
دلت ســـرای وفـــا در سرت امید و صفا // چـه رنجـهـا که وجودت ز دست مـن دارد
تو کــوه صبر و یم عشق و بحر احسانی // نمـــودِ صـــبــر تــو فــرهاد کوهکن دارد
تنت به گرمی خورشید عالم افروز است // تــــنــــم نـــیـــاز بـه گرمای آن بــدن دارد
توپـــروریـــده ای در بـاغ عاطفه صد گل // وجــــود گـــــل زتـــن بــاغبان ثَـمـن دارد
هــزار خــار اگــــر بـــر دلــت نشیند، باز // دلـت دو بــــاره تــمـنـای ایــن محـن دارد
خدا به قــلب تو از مهر خود عطا بخشید // چه شکوه ها دلت از خار این چــمن دارد
تو مــهـربـانی «جاویــد» هر زمان باشی // هـنـــوز دیـــــده ام امــیــــد پـیـرهـــن


مطالب مشابه :


چند شعر کوتاه و پیامک خیلی زیبا برای مادر به مناسبت روز مادر

گلچین زیباترین شعرهای روز - چند شعر کوتاه و پیامک خیلی زیبا برای مادر به مناسبت روز مادر - زیباترین عاشقانه ها،شاهکارهای ادبی و اشعار ناب. ... About. شعــر یعنــی سـری از اسرار عشق




شعرهاي زيبا و مفهومي مخصوص مادر

بهشت زیرپای مادران است ¤ - شعرهاي زيبا و مفهومي مخصوص مادر - ... به نظر من بهترين شعر را در مورد مادر استاد شهريار سروده است . شعري كه هر بار مي خوانم ..... درباره وب




شعری در مورد مادر به زبان کردی (کوردی)

شعری از مهوش سلیمانپور. ترجمه به فارسی : در این خانه ی خلوت و بی سر و صدا تنها مانده ای مادر. و به بلندی ( عظمت ) ستاره های بزرگ در آسمان مانده ای مادر. وقتی چشمم به چهره




شعر زیبای ایرج میرزا در مورد مادر تقدیم به تمام مادران سرزمینم

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌. که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ. هر کُجا بیندم‌ از دور کُند. چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ. با نگاهِ غضب‌ آلود زند. بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ. مادرِ سنگ‌دلت‌




شعر مادر شهید

(شاعر بافق) - شعر مادر شهید - شعر وغزل معاصر و پست مدرن از مسعود بافقی زاده ( شعر بافق ) ... اولین شعری هست که درباره کسانی که شاید کمتر در این زمانه از آن ها




شعری طنز در مورد مادر و دختر ترشیده اش

ஜ اس ام اس - شعر طنز -داستان عاشقانه ஜ - شعری طنز در مورد مادر و دختر ترشیده اش - اس ام اس - جوک - شعر طنز - داستان عاشقانه.




شعر طنز در مورد-1- مادر ودختر ترشیده اش- 2- ازدواج مجدد

روستای برج خیل کیاکلا(سیمرغ) - شعر طنز در مورد-1- مادر ودختر ترشیده اش- 2- ازدواج مجدد - که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد.




برچسب :