رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

به یک رستوران سنتی رفتیم ومیزی درگوشۀ دنجی انتخاب کردیم.روی صندلی که نشستم تازه متوجه شدم چقدرخسته وگرسنه ام.پارسا منوروجلوم گذاشت وگفت چی می خوری ؟

بدون اینکه به منودست بزنم گفتم :باقالی پلو با ماهیچه می خوام.خیلی گرسنه ام ... سرشوتکون داد وگفت : پس منم همونومی خورم.

سفارشوبه گارسون داد وازجا برخاست . گفتم :کجا به سلامتی ؟!

ازلحنم خندش گرفت وگفت : میرم یه آبی به دست وصورتم بزنم ، زود میام...ازپشت داشتم نگاش می کردم. صاف راه می رفت. خیلی استوارومحکم قدم برمی داشت . ازجلوی هرمیزی رد می شد چشمها هم باهاش می چرخید.هیچ وقت نه هنگام راه رفتن ونه درحال نشستن قوزنمی کرد.یه جورایی اخلاقش شبیه آقاجون بود ، فقط نمی دونم آقاجونم به عزیزاین چرت وپرتایی که پارسا میگه رومی گفته یا نه ؟! از به یاد آوردن تیکه هایی بهم می نداخت خنده م گرفت. انقدرپیش دیگران سنگین وسنجیده حرف میزد،محال بود کسی حتی فکرشوکنه که ازاین حرفها بلد باشه ! ازبه یاد آوردن عروسی پویا خندم گرفت.تمام مدت ازپیشش تکون نخوردم که یه وقت کسی طرفش نیاد ! همونطورلبخند به لب هنوزبه مسیررفتنش خیره بودم که یه دفعه با انگشت آروم به نوک بینی م ضربه زد وگفت : به چی می خندی؟

نشست روی صندلی روبروم ؛ گفتم : چیزمهمی نبود.

پارسا:یعنی بی خودی می خندیدی ؟!

- بی خودیم که نه ! داشتم فکرمی کردم دیروزاین موقع توی خونۀ آقاجون چه حالی داشتم والان چی ! توخوابم نمی دیدم که قراره فرداش باهات بیام خریدعروسی ! پارسا:ازبس که عجولی خانم.

قیافه م رفت توهم وگفتم : پارسا من خسته شدم.بهتره بقیۀ خریدوبذاریم برای یه روزدیگه .

پارسا : غذاتوکه بخوری انرژی می گیری وخستگی ازتنت درمیاد .

- باورکن من تنهایی میرم خرید زود چیزی روکه چشمم می گیره می خرم. توخیلی حساسیت نشون میدی !

دستهاموازروی میزگرفت توی دستهاش وگفت:عزیزم من دلم می خواد برای همسرم وقت بذارم . تازه با همدیگه هستیم، هم گشت وگذارمی کنیم ، هم حرف می زنیم وهم خوش می گذرونیم.

با قدرشناسی نگاش کردم وسرموتکون دادم وگارسون غذامونوآورد. ناهارموبا اشتها خوردم . ازرستوران که خارج شدیم پارسا گفت: موافقی بریم سراغ لباس عروس ؟

کمی فکرکردم وگفتم: نه ! لباس عروسمومیدم مزون سوسن خانم . کارشوخیلی قبول دارم.

پارسا : می تونه تا کمترازیک ماه تحویل بده.

- آره خیالت راحت باشه. منوخیلی دوست داره !

لبخند خوشگلی زد وگفت: یعنی بیشترازمن ؟!

دستمودوربازوش حلقه کردم وصورتموبه بازوش فشردم... ***************

بالاخره شب با خستگی به منزل برگشتیم.پارسا که انگارنه انگار! لبته طبیعیه ، وقتی 12 ساعت سرپا می ایسته سرعمل بایدم عین خیالش نباشه. وسایلهاروازماشین برداشتیم بردیم داخل خونه.خاله اینا وپویا وساغرم اونجا بودن. نایلکسها وساکهای خرید وگذاشتم کناردرورودی وبعد ازسلام واحوالپرسی ولوشدم روی مبل.درسا رفت سمت خریدها وگفت ببینم چی خریدید ؟

بعد مستقیم دستشودرازکرد ساک لباس زیرهاروبرداشت.سریع خودمورسوندم بهش وتا خواست بازش کنه ازدستش قاپیدم.شانس آوردم بقیه مشغول خوش وبش با پارسا بودن وکسی متوجه نشد.درسا با دهان بازگفت : وا..!! چرا اینطوری کردی خنگول ؟!

آروم گفتم : توأم بین این همه چیزدست گذاشتی روی ساک لباس زیرام ؟!

ساغرکنارما اومد ووقتی قضیه روشنید با خنده گفت : وای درسا تصورکن درِ ساکوبازمی کردی ویکی یکی می کشیدی بیرون ؟

با خنده به سمت پله ها حرکت کردم.درسا وساغرم به دنبالم اومدن.وارد اتاق که شدیم درسا ساک روازدستم کشید ویکی یکی لباسهارودرآورد. با دیدن اون همه لباس زیروخواب چشمهاش ازحدقه دراومد وگفت:چه خبرته ؟ کم نیاری یه وقت ؟!

درحالیکه انگشهامولابلای موهام می کشیدم ، پشت چشمی نازک کردم وگفتم : بروبه اون داداش چشم چرونت بگو !

درسا با نیشخند گفت : چرا چشم چرون ؟ بهتره بگی خوش ذوق !

- نمردیم ومعنی خوش ذوقم فهمیدیم !

درسا : گمشوتو کِی دیدی پارسا چشم چرونی کنه ؟! پسربه این نجیبی وسنگینی !

- اگه فقط یه جمله ازحرفاییکه بهم میزنه روبهت بگم ؛ حرفتوپس می گیری !

با یه خیزخودشوبهم رسوند وگفت : جون من چیا بهت میگه ؟!

- انقدرحرفهای بی تربیتی میزنه که اصلا"می ترسم باهاش برم زیریه سقف!

خودموانداختم روی تخت... ساغربه لباسها نگاهی انداخت وگفت : ازاینهمه لباسی که خریدی معلومه .

با کلافگی گفتم: به من میگه توهرلباسی که بپوشی من این لباسارو توی تنت تجسم می کنم !

یه دفعه هردوزدن زیرخنده . ساغرگفت: واقعا" پارسا این حرفوزد.به جای من درسا با نیش بازگفت: راست میگه . پارسا پروا روخیلی اذیت می کنه !

ساغرکه دید قیافه م شبیه ناله شده گفت : نگران نباش؛ازپویا که بدترنیست ! یه موقع ها یه حرفایی بهم میزنه که دلم می خواد زمین دهن بازکنه منوببلعه ! ولی هرروزیکه می گذره بیشترازقبل دوستش دارم.

درسا پرید وسط حرفشوگفت : ولی فرزاد خیلی پاستوریزه ست.اصلا" به من ازاین حرفها نمیزنه ، فقط من بهش میگم !!!

ازحرفشوحالت صورتش زدیم زیرخنده.درسا یه ست سرخابی رنگموبرداشت نگاه کرد وگفت : توایناروبپوشی که پارسا یه لقمۀ چپت می کنه !

با یه خیزدنبالش کردم که پا به فرارگذاشت.به ساغرگفتم پاشوبریم پایین ببینیم چه خبره .

وارد نشیمن که شدیم بحث بچۀ پویا داغ بود . درسا گفت : راستی پویا اسم بچه توچی می خوای بذاری ؟

پویا سینه ای صاف کرد وگفت: می خوام اسم پسرموبذارم تیمور !

درسا گفت : وا ..!!! این دیگه چه اسمیه ؟

پویا با اخم تصنعی به درسا نگاه کرد وگفت: چشه خیلی ام قشنگه. تازه قبلا"خیال داشتم این اسموروی داداشم بذارم !

همه با گوشای تیزبه پویا خیره شدن...دیدم اوضاع خیطه ! قبل ازاینکه کسی فرصت کنجکاوی پیدا کنه گفتم : پویا جدی که نگفتی می خوای تیموربذاری؟

پویا : چرا اتفاقا"خیلی هم جدی گفتم.خیلی اسم با ابهتیه.فکرشوبکن مثلا" یکسالش شده وتازه زبون بازکرده منم بهش یاد میدم به جای بابا وپدرمنو"دد"صدا کنه.می ندازمش بالا ومیگم « بعد صداشوکلفت کرد » وادامه داد:تیمــــــوری بپربغل دد ! تیمورموری دد قربونت بره بیا یه ماچ بده ببینم.

داشتیم ازخنده ریسه می رفتیم.خاله با همون خنده گفت : حالا ازکجا معلوم پسرباشه؟ شاید دخترشد؟

پویا روبه خاله گفت:نه خاله جون پسره من می دونم.آخه ساغرویارترشی داره ! تازه وقتی به دنیا اومد میدم پارسا توهمون بیمارستان بوبولشو بِبُره !

پارسا با خنده گفت: داداش شرمنده کارمن ختنه نیست.

پویا: اینطوریکه نمی شه ، پس کارکیه؟ آهان فهمیدم باید ببرم ختنه گاه !

یه دفعه پدرگفت : حالا ازشوخی گذشته.اگه بچه پسرشد میدیم همونجا توی بیمارستان ختنه ش کنن.با یه تیردونشون زدیم.مثل پویا وپارسا .هرجفتشونویک روزبعد ازتولد ختنه کردیم !

با خارج شدن این حرف ازدهان پدرپارسا حسابی رنگ به رنگ شد وسرشوپایین انداخت...پویا با خندۀ کنترل شده ای گفت : پدرخودتونوعموچی؟!

پدربا تعجب گفت :یعنی چی خودم وعموچی ؟

پویا با پررویی گفت : خودتون وعموکِی ختنه کردید ؟!

پدربا عصبانیت گفت : پسرتوخجالت نمی کشی این حرفودرمورد منوعموت می زنی؟!

پویا : مگه حرف بدی زدم ؟!

پدر: معلومه.یعنی عقلت به اونجا نمی کشه ؟!

پویا:من نمی فهمم؛اگه ختنه کردن کاربدیه ،چرا شما ماروختنه کردید ؟! اگه کارخوبیه، چرا ناراحت میشید میگم شما کِی ختنه کردید؟!اگه حرفش بده ؛چرا شما می گید منوپارساروکِی ختنه کردید؟! اگه حرف خوبیه چرا شما ناراحت میشید من می پرسم شما وعموکِی ختنه کردید؟! کلا" اگه ختنه کردن کاربدیه چرا من وپارسا رو ....

پارسا کنار پویا نشسته بود با پاش آروم زد به پای پویا ودرگوشش چیزی گفت که پویا ساکت شد.ماها که داشتیم ازخنده ریسه می رفتیم .

پارسا زیرچشمی به من نگاه کرد وبدبختانه تمام تلاشم برای جلوگیری ازخنده م بی نتیجه بود. به شدت لب پایینموگازمی گرفتم ولی فایده نداشت. نگاهش دقیق وموشکافانه شد . ساغرودرسا هم دست کمی ازمن نداشتن .

بالاخره مهمونها برای رفتن ازجا برخاستن.درکنارپارسا قدم برمی داشتم.عمدا" قدمهاشوکوتاه کرد ازبقیه عقب افتادیم . برگشت چپ چپ نگام کرد.دوباره ازدیدن

قیافه ش زدم زیرخنده . دست به سینه ایستاد وگفت: الان به چی داری می خندی؟!

- باورکن دست خودم نیست ! قیافه ت خیلی با نمک شده بود وقتی حرص می خوردی .

پارسا : صحیح...پس قیافۀ من با نمک شده بود ؟

-عزیزم معذرت می خوام .

پارسا:اول خنده هاتوتموم کن بعد راحت حرف بزن ، اینطوری بهت فشارمیاد.

خدایا چه بدبختی بود.خندهه قطع نمی شد.قیافۀ پارسا دیگه داشت ترسناک می شد. یواشکی نفس عمیق می کشیدم ولی بی فایده بود.همونطوردست به سینه به من زل زده بود.دستهامو به هم قفل کرده بودم ، سرم پایین بود وبا پنجۀ پاهام سنگریزه های کف حیاطوجابجا می کردم...بقیه توی کوچه بودن وصدای خوش وبش کردنشون میومد.بعد ازکمی سکوت گفت: ببینم یعنی ختنه شدن من انقدرخنده داره که نمی تونی خودتوکنترل کنی ؟!

با صورت سرخ گفتم: نه موضوع این نیست ! من ازتصوراینکه تودامن می پوشیدی خنده م می گیره !

سرشوآورد جلوی صورتمو وبا لبخند خبیثی گفت :عزیزم می دونستی پسرهارو توی بچگی اونم تازه دکترها ختنه می کنن ولی دخترها توی سن بالاترتوسط شوهرهاشون شب عروسی ختنه می شن . بعد انگشت سبابه شوگذاشت زیرچونه مو با صدای بم گفت :خانم خوشگله تا می تونی بخند که البته من بخاطرگریه هات واقعا" ناراحت میشم.ولی لذت هم آغوشیه توروبه هرچیزی توی دنیا ترجیح میدم...بعد یه بوسۀ سریع روی لبام زد.به چشمهای خمارش خیره شدم ؛ تمام تنم داغ شده بود ، خیلی عجیبه ! ازحرفی که زد نه تنها ناراحت نشدم بلکه دانستن اینکه ازبودن با من لذت می بره.بزرگترین لذت دنیا براشه خوشحالم کرد .

لب ولوچه موآویزون کردم گفتم:خب به غریبه که نمی خندم،ناسلامتی شوهرمیا !

بعدش روموکردم اونطرف .. تویه چشم به هم زدن کشید توی بغلش ودرگوشم زمزمه کرد : تا می تونی این شبهاروبخواب که شمارش معکوس داره شروع میشه. یه لقمۀ چپت می کنم عروسک.مُردم انقدرمحرومیت کشیدم ، خودموعذاب دادم ومثل مرتاض ها زندگی کردم آخه !

به صورتش نگاه کردم.صورتش هنوزنزدیک صورتم بود.دستهاموانداختم دورگردنش وآروم روی لبهاشوبوسیدم.سرموبردم عقب دوباره چشمهاش زل زدم. با لبخند خوشگل وبی نظیرش نگام می کرد.لبهاشوچسبوند به گوشم وگفت : شیرین ترین بوسه ای بود که ازت دریافت کردم...بعد پیشونیموبوسید وگفت:برودیگه بخواب ، امروزخیلی خسته شدی .شبت بخیرعزیزم.

گفتم:شب توهم بخیر،مواظب خودت باش ...

ایستادم رفتنشوتماشا کردم.خدایا چقدردوستش دارم ...

***********



سه روزبعد به مزون سوسن خانم رفتم ولباس عروسموسفارش دادم.بالا تنه تنگ ویقۀ دکلته با دامن پفی ودنباله دار.لباس عروس پرچین وشکن روخیلی دوست داشتم.مگه آدم چند بارلباس عروس می پوشید؟

پارسا هرکاری کرد مدلشوبهش نگفتم.نمی خواستم جلوه ش ازبین بره ودوست داشتم تازگی داشته باشه...

دیگه پیش نیومده بود باهاش تنها بشم.درواقع یه جورایی ازدستش درمی رفتم ! حسابی کفرش دراومده بود...اون موقع که هیچی بینمون نبود وهنوزحرفی زده نشده بود امنیت جانی نداشتم ، چه برسه به حالا که دیگه ازدواجمون حتمی بود ! یه وقتایی ازبدجنسی خودم عذاب وجدان می گرفتم ؛ ولی دست خودم نبود؛ اینطوری قدرعافیت وبیشترمی دونست. کلا" پرروترازاین حرفها بود.وقتی ازخونمون می رفت وبدرقه ش می کردم آروم یه جاهاییموبا حرص نیشگون می گرفت ومنم موذیانه می خندیدم . براش دل غشه گرفته بودم ولی دیگه لازم نبود دَم پرش بچرخم . بالاخره یه شب طاقت نیاورد . توی حیاط بودیم می خواست بره خونه برگشت توی صورتم مکث کرد وگفت : اصلا" تعارف نکنی شب بمونما ؟!

با لبخند ملیحی گفتم :عزیزم دوست داری بمون.اتاق پویا خالیه !

فکرکنم داشت دیگه دیوونه می شد ! دیگه هنگ کرده بود ! قیافه ش خیلی خنده دارشده بود با اخم گفت : خرِت ازپل گذشته دیگه ! تا می تونی بتازون ! نوبت منم می رسه ! یه کاری می کنم ایندفعه به خاطریه چیزدیگه فرارکنی خونۀ آقاجون !

داشتم براش می مُردم گفتم: شوخی کردم ، بیا بریم بالا .

به طرف درحیاط حرکت کرد وگفت : نه میرم خونه ، خسته ام خوابم میاد !!

بی شعور. فقط می خواست منوسنگ رویخ کنه. با عصبانیت داشتم نگاش می کردم . یه آن سرشوبرگردوند طرفم خبیثانه خندید . راست راستی داشتم منفجرمی شدم ، لنگۀ دمپایی مودرآوردم پرت کردم ؛ تا بخواد فرارکنه خورد به باسنش . با دستش جاشومالوند وبا خنده گفت : مگه من نگفتم اززنی که دست بزن داره خوشم نمیاد .

داد زدم جرأت داری وایسا تا حالیت کنم دست بزن یعنی چی ؟!

به سرعت فرارکرد. دیوونۀ دوست داشتنی ... اگه کسی ازبچه های بیمارستان با این وضع می دیدش محال بود باورکنه.توی هربخشی که پا می ذاشت بیست نفردکترو رزیدنت وپرستاروبهیارو... دوره ش می کردن ویا ازش سؤال می کردن یا به پرسش هاش پاسخ می دادن . فقط به بیمارهاش لبخند میزد ودلجویی می کرد . با بقیۀ پرسنل خیلی خشک وجدی برخورد می کرد .

**********

روزها به سرعت ازپی هم می گذشتن.ازخستگی روی پا بند نبودم.برای جاهازم(جهیزیه) فقط چند تیکه شوخودم حضورداشتم وبقیه شوبه مادروساغر واگذارکردم.حسابی اوضاعم به هم ریخته بود.یه کم لاغرشده بودم..حتی خونه ای که پارسا خریده بود ونرفتم ببینم.شبها که ازبیمارستان برمی گشتم یا با مادریا پارسا دنبال کارها وخرید بودیم وشبم بیهوش می شدم.همه ش به پارسا غرمی زدم که چرا انقدرعجله به خرج داده.

توی بیمارستان دوتا دانشجوی کارآموزپرستاری اومده بودن توی بخش وتعلیمشون به عهدۀ من بود . خلاصه همه چیزدست به دست هم داده بود تا ازپا دربیام.خونه مو تازه روزیکه جاهازمو بردم دیدم . پارسا توی بیمارستان یه جراحی تومارکمرداشت ونتونست بیاد.انقدرازپویا وفربد وفرزاد نامزددرسا کارکشیدم ؛ بیچاره ها گریشون دراومده بود.جای مبلاروده بارعوض کردم !

بعد ازاینکه چیدن خونه تموم شد بیچاره ها تا فردا ظهرش بیهوش شدن !

یه آپارتمان دوخوابۀ خوشگل وجمع وجور.سالن ال وآشپزخونۀ اوپن که ازورودی معلوم نبود.یه تیکه دیوارش استیکرشبیه گل زدم .

انتهای سالن یه دست مبل راحتی کنج زیرپنجره گذاشتم ومیزناهارخوری جلوی آشپزخونه.اتاق خوابش که محشربود.ست کرم قهوه ای طوسی.یه تخت خواب با خوشخواب پهن وگرم ونرم.درکل خونۀ دنج وقشنگی شد.لباسهامو اتوکرده وکاورکشیده توی کمد گذاشتم ولباسهای پارسا روهم سمت دیگۀ کمد آویختم.

ازفکراینکه اینجا آشیانه ومیعادگاه من وپارسا میشه حس خیلی شیرینی بهم دست می داد و بیشترازدوریش بی تاب می شدم دلم می خواست هرچه زودتر باهاش زیریه سقف نفس بکشم ...

یکروزقبل ازعروسی پارسا منوبه زورفرستاد خونه وتأکید کرد که استراحت کنم تا عروسی سرحال باشم . منم ازخدا خواسته دورازچشمش به کارای عقب افتادم رسیدگی کردم .

لباس عروسمودوروز پیش ازمزون آوردن . قراربود پیش آرایشگرساغربرم . خیلی نکته سنج بود.اونروزکه برای رزرووقت آرایشگاه با ساغررفتم پیشش درمورد قد وهیکل پارسا ازم پرسید..حسابی تعجب کردم وبا خنده گفتم :قراره من عروس بشما ! لبخند قشنگی زد وگفت : شما جواب منوبده منم دلیل پرسشمومیگم .

گفتم : یک سروگردن ازمن بلندتره .

با شگفتی گفت : پس باید حسابی بلند قد باشه چون ماشالله خودتم قد بلندی.

بجای من ساغرگفت : درسته قدش خیلی بلنده وهیکلشم ورزیده ست .

من درتعقیب حرف ساغرگفتم : حالا میشه دلیل سؤالتونوبگید ؟ خیلی کنجکاوشدم ؟!

با همون لبخند گفت : اینطوری می تونم هرجورکه خواستم روی مدل موهات مانوربدم.معمولا" دامادایی که کوتاه قدن باید مدل موی عروسو یه جوری درست کنم که قدش ازداماد بالا نزنه !

هرسه زدیم زیرخنده که به ساغرگفت: ساغرجان پروا جون چه نسبتی با شما دارن ؟

ساغرنگاه مهربونی به من انداخت وگفت : خواهرهمسرم ولی دراصل مثل خواهرخودم می مونه...بهش لبخند زدم.واقعا"م مثل خواهردرکنارم بود وتا این لحظه کوچکترین دلخوری ای پیش نیاورده بود.

زیبا خانم با دقت به صورتم نگاه کرد وگفت : میگم چقدرآشنائه . مثل همسرت زیبا وجذابه .

گفتم : خجالتم ندید.چشمهای زیباتون اینطورمی بینه.

خلاصه موهاموبازکردم وحسابی وارسی کرد ویه محلول بهم داد گفت : صبح عروسی بعد ازاستحمام موهامو باهاش ماساژبدم ورأس ساعت هفت توی آرایشگاه باشم.

غروب روزقبل عروسی ساغربا یه سینی غذا به اتاقم اومد . تازه پا به سه ماهگی گذاشته بود. گفت : پروا بیا غذاتوبخوربگیر بخواب.فردا حسابی خسته میشی بذارانرژی داشته باشی.

نشستم سرغذا ونگاه قدرشناسی بهش انداختم وگفتم : ازحالا که من خوابم نمی بره .

ساغر: چرا اگه به خودت تلقین کنی خوابت می گیره .

- چه کاریه آخه؟ فردا می خوابم .

ساغر: عزیزم فردا خواب بی خواب !

- وا چرا ؟!

ساغر: مثل اینکه یادت رفته . فردا شبِ عروسیته ها !

قاشق توی دهانم خشک شد . وای خدا چرا یادم نبود ؟ حالا اگه پارسا بخواد تلافی اذیتامودربیاره چی؟! شروع کردم به دلداری دادن خودم وگفتم : نه پارسا با من کاری نداره ومجبورم نمی کنه . آره همینطوره !

ساغربا لبخند نگام کرد وگفت : عزیزم اون پارسایی که من دیدم نمی ذاره فردا نفس بکشی !

با ترس گفتم : وای ساغرتوی دلموخالی نکن ، خودم کم استرس دارم ، توئم به این آتیش دامن می زنی ؟!

دستموآروم گرفت توی دستشووخواهرانه گفت : بالاخره که چی؟ سعی کن سخت نگیری ، مگه پارسا رودوست نداری ؟ خب باید همه جوره باهاش راه بیای.اونم دوستت داره مطمئن باش اذیتت نمی کنه.

دستهام یخ زده بود.با نگرانی گفتم : ساغرپارسا تا حالا فقط منوبوسیده ویک قدم جلوترنرفته . ای کاش جند بارباهاش تنها می شدم حداقل روم یه کم بهش بازشده بود ، عجب کاری کردم ازدستش دررفتما !!!

ساغر: غذاتوبخورسرد میشه . زیادم بهش فکرنکن . فقط اولش یه کم سخته بعدش عادی میشه !

- توقبلا"شبها زیاد پیش پویا بودی ولی من چی ؟!

ساغر: بالاخره منم ازیه جا شروع کردم دیگه !

- خوش بحالت . این پارسا هیچ اقدامی نکرد . یعنی من مجال ندادم !

ساغر:عزیزم اون تیکه هایی که پارسا بهت می نداخته برای این بوده که روت یه کم بازبشه وخجالتت بریزه !

نالیدم : وای راست میگی ! منِ خراین چند وقت انقدراذیتش کردم همه ش می گفت نوبت منم میرسه !

ساغرزد زیرخنده وگفت : پس خدا به دادت برسه .

دست ساغروگرفتم وملتمسانه گفتم : ساغرجونم ،،، اولین باربا پویا رابطه ت چطوری شروع شد ؟

با گونه های سرخ نگام کرد وگفت : چی بگم آخه ؟

- خواهش می کنم ساغی بگودیگه ؟

یه کم فکرکرد وگفت : خیلی سریع پیش رفت ! اخلاق پویا رومی دونی که ؟ وقتی دید طرفش نمیرم وازش فاصله می گیرم انقدرقلقلکم داد که توی بغلش غش کردم ودیگه دیگه . . .

گفتم : راست میگی . پارسا مثل هیچکس نیست . خدایا عجب غلطی کردما !

ساغرسینی روبرداشت وازجا برخاست که بره پایین . لحظۀ آخرکه داشت ازاتاق خارج می شد گفت : اینقدرهام که فکرمی کنی بد نیست ، یه جورایی لذت بخشم هست !

بعد چشمکی زد که هردوخنده مون گرفت


مطالب مشابه :


پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو « نیازم به تو» "مریم" ( ادامۀ لحظه های دلواپسی )




پست 11و12رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




پست پنجم رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




نیازم به تو (5)

رمان نیازم به تو(ادامه لحظه های دلواپسی) رمان




رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

تمام حقوق وبلاگ متعلق به نویسنده‌ی آن می باشد :: طراح قالب: مجله رمان طنز وسرگرمی




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6




برچسب :