خاطره ی زایمانِ من

صبح روز 24رم ساعت حدود 6 بود احساس کردم دخترم تکون نمیخوره .. پا شدم دوتا خرما خوردم و به پهلو خوابیدم ..یکم صبر کردم یه دونه تکون خورد ! آخه همیشه صبحا کلی تکون میخورد کلی نگران شدم به همسری گفتم گفت زنگ بزن بیمارستان بپرس آخه دکترم گفته بود صبح و ظهر وشب باید حداقل 5 تکون بخوره .. زنگیدم بیمارستان گفت سریع بیا ..منم با خواهر شوهری رفتم ! اونجا گفتن باید ان اس تی یا نوار قلب از دخترت بگیریم

خوابیدم رو یه تختی و یه چیزایی به شیکمم وصل کردن و گفتن هر وقت تکون خورد این دکمرو فشار بده .. تو 20 دقیقه دخترکم فقط یه بار تکون خورد ! بعدم معاینه شدم ..اصلا درد نداشت دکترم گفت 2 سانت دهانه ی رحم باز شده و یه سونوی دیگه واسم نوشت و گفت جوابشو عصر بیار مطبم !

وقتی رفتم خونه کلی خونریزی کرده بودم انقد ترسیدم فک کنم به خاطر اون معاینهه بود . خلاصه رفتیم سونو

و دکتر اونجا گفت که بچه رشدش خوب نبوده و دو هفته دیگه باید به دنیا بیاد و کلی هم اونجا مارو ترسوند

ساعت 7 عصر بود با مادر شوهرم و همسری رفتیم مطب دکترم و سونو رو دادم به منشی و گفتم به خانوم

دکتر بگه خونریزی هم دارم ! همینجور منتظر نشسته بودیم که منشی ِ صدام زد و گفت دکترت گفته

باید بستری شی ! از همسری خدافظی کردم و رفتم بخش زایمان..لباسامو کامل در آوردم و یه دست لباسای 

صورتی رو پوشیدم .. خیلی بانمک بود اونجا همه خانوما با شیکمای گنده و این لباسای صورتی :))

سرم بم وصل کردن و و تو اتاقی که 6 تا تخت دیگه بود خوابوندنم ..و گفتن فردا صبح آمپول فشارو شروع میکنیم!!

باید تا صبح صبر میکردم آخه من هیچ دردی نداشتم ..یواشکی گوشیمو به همراه خوراکی ها آوردم تو اتاق :))

آخه تا صبح حوصلم سر میرفت اونجا ..با همسری کلی اسمس بازی کردم یواشکی :دی

خلاصه اونشب اصن درست نخوابیدم .. صبح شد و تا آمپولارو بمون تزریق کردن ساعت 10 شد ..

تختای کناریم درد داشتن .. انقدر آخو ناله میکردن خیــلی درد میکشیدن ..من که هنوز هیچ دردی نداشتم

به حالشون گریه میکردم ! بعدش کم کم دردام شروع شد .. وای خیلی بد بودن زیر شیکمم سفت میشد

یه دردی که هیچ جوری نمیتونم وصفش کنم.. هم تختیامو هم که میدیدم روحیم خیلی ضعیف میشد:(

همه جیغ میزدن و خدارو صدا میکردن ..خیلی وحشتناک بود احساس میکردم اونجا جهنمه .. هر چند ساعت

ماما میومد و معاینه میکرد حالا دیگه معاینه ها دردناک بودن و بم گفت 3 سانت!! وای خدایا با این

همه دردی که کشیدم فقط 3 سانت !! تختای کناریم یکی یکی خالی میشد و زایمان میکردن اما من

فقط مونده بودم..

کپسول اکسیژن هم داشتم که موقع درد توش نفس میکشیدم اما فایده ای نداشت به نظرم!!

ساعت 6 عصر بود ..دردام خیل زیاد بود هر 5 دیقه میگرفت ..وقتایی که ول میکرد فقط گریه میکردم

اصلا جیغ نزدم همونطور که به خودم قول داده بودم !! دکترم اومد بالا سرم ..با التماس بش گفتم

من پیشرفتم اصلا خوب نبوده تروخدا منو ببرین سزارین کنین ..آخه سومین سرم بود که داشت تموم میشد

(تو هر سرم یه امپول فشار میزنن) اونم گفت آروم باش دخترم بذا معاینت کنم ..معاینه کرد .. 4 سانت !!

6 ساعت بود که من درد میکشیدم و فقط 4 سانت .. با یه ملیه پلاستیکی بلند کیسه آبمو پاره کرد

یهو یه عالمه آب داغ ازم اومد بیرون اما انقد درد داشتم که اصن دردو اونو نفهمیدم ..گفت اگه صبر کنی

تا صبح میزایی !! من داشتم میمردم و اون میگفت تا صبح صبر کن .. گفتم تروخدا سزارینم کنین خلاصه دو تا

 دکتر دیگه هم اومدن معاینم کردن و نمیدونم به هم چی گفتن و گفتن ببرینش واسه سزارین !!

فک کنم یه 7-8 باری معاینه شدم هر کی میرسید یه دستی اونتو میکرد !!

وقتی گفتن پاشو بریم اتاق عمل انــگار دنیارو بم دادن وایی داشتم از اون همه درد راحت میشدم و مهمتر

تا چند ساعت دیگه دخترمو میدیدم !

تا حالا اتاق عمل ندیده بودم .. خوابیدم رو یه تخت باریک .. دستامو بستن . دکتر بیهوشی که مرد بود اومد

بالا سرم و ازم پرسید شام چی خوردی منم گفتم کباب !

گفت کبابِ چی ؟؟ دیگه نفهمیدمــ..

بعدش چشمام بسته بود زیر شیکمم احساس درد داشتم مدام میگفتم درد دارم ! از یه راهرویی رد شدم

یهو صدای همسری اومد .. عزیزم خوبــی ؟ دستامو گرفت .. گیجِ گیج بودم بعدش بردنم تو یه اتاق دیگه

پرستار اومد بالاسرم وگفت هر وقت درد داشتی این دکمرو فشار بده ! پمپِ ضد ِ درد بود !

منم که خیلی جای بخیه هام درد میکرد انقد این دکمرو فشار دادم و هوش خواب شدم

نگو که مرفــین بودِ !!

ساعت 10 شب بود که دخترکمو آوردن تا شیرش بدم ...وای خدای من بهترین لحظه بود ..

چقدر نازو کوچولو بود .. سینمو گرفت میک میزد تند تند .. بهترین لحظه ی عمرم بود

هی میخواستم چشامو وا کنم نمیتونستم مرفینا اثر خودشو کرده بود به زور نگاش میکردم

مثل فرشته ها میموند !!

 

دخترک ِ من ساعت 8 شب در 39 هفتگی به دنیا اومد .. 7 ساعت درد طبیعی کشیدم اما

آخر به دلیل باز نشدنِ دهانه ی رحم  سزارین شدم !  و فردای اونرو ساعت 3 بعد از ظهر از بیمارستان

صدوقی اصفهان مرخص شدم .. غیر از اون 7 ساعت بقیش فوق العاده بود !!

 

امیدوارم تونسته باشم تجربه هامو در اختیارتون بذارم ببخشید که طولانی شد


مطالب مشابه :


خاطره زایمان من

ثمره عشق ما - خاطره زایمان من - - ثمره عشق آخرین های 92. لینک های




خاطره ی زایمانِ من

مے نویــسم از احساســم - خاطره ی زایمانِ من - دســـت ِ منو بگــیر حسِ منو بــفهم




خاطره روز تولد پسر گلم سوشیانت

خاطره روز تولد پسر گلم یه اتاقی کنارم بود که مال زایمان طبیعی بود خیلی بد جیغ و داد




مزایا و معایب زایمان طبیعی و سزارین

وبلاگ بچه های مامایی 92 مزایا و معایب زایمان طور کلی از زایمان طبیعی خود خاطره خوبی در




یادداشت سی و هشتم

خاطره زایمان و روزهای (29/1/92) .تاریخ رو شیر دادن تو هفته اول از زایمان و کل دوران بارداری




زایمان در آب

تجربه شیرین و خاطره انگیز زایمان این وبلاگ از مرداد 92 شروع به کار کرده و کم کم در حال




هفته سی و چهارم

دختری از ایران - هفته سی و چهارم - خاطره نویسی و یادداشتهای روزانه




تولد محمدصدرا-قسمت آخر:

وبلاگ زایمان، شیرین ترین سختی اینم از خاطره تولد محمدصدرا کوچولوی ما!




زایمان در آب

مامایی92رازی کرمان - زایمان در آب - سعي كن آنقدر بزرگ باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران




فرشته ایی که زمینی شد84

در تاریخ 27/8/92 نور زندگی خاطره زایمان که خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشت و معتقد




برچسب :