رمان لاله-3-

*

رمان لاله
آیدین برام شکلک بوس و فرستاد در لب تاب و بستم ، با خودم بردم توی آشپزخونه که یک بار شهروز بر نداره
مامان برای شام ماهیچه سفارش داده بود ، همه دور میز نشستند از شانسم من کنار شهروز افتادم ولی اصلاً بهش توجه نکردم
دلم خنک شد آیدین به موقع زد تو حال این پسر پررو
مامان : بفرمائید ، شهروز جان بخور عزیزم
شهروز : مرسی
کمی خوردم و به صندلی تکیه دادم گوشیم زنگ زد : ببخشید شرمنده
: جانم ، سلام عزیزم
تکتم : چیه خوبی
: اره ، چه خبر
تکتم : موضوع اذیت کردن
: بله ، چه جورم
تکتم : اینا هنوز نرفتن
آروم : فردا برات تعریف می کنم
تکتم : باشه پس تا بعد
: قربونت خداحافظ
دوباره برگشتم پشت میز نشستم . شهروزم زود تموم کرد
مامان : شهروز جان چیزی نخوردی
شهروز : ممنون خیلی خوردم
مامان : اگه می خواهی راحت باشید بفرمائید روی مبل بشینید ، لاله جون شهروز جان و راهنمایی
از جام بلند شدم شهروزم دنبالم اومد روی مبل نشستم اونم اومد کنارم نشست : بعد بازی رو شروع کردی
: من ، تو اصلاً کسی نیستی که من بخواهم باهات بازی شروع کنم .
رفتم توی آشپزخونه حمیرا : چی رو نگاه می کردید .
لب تاب و روشن کردم و فیلمی که برام فرستاده بود نشون حمیرا دادم . حمیرا حسابی جا خورد به شهروز نگاه کرد آروم به من : چقدر بی شعور
: اصلاً از خودت چیزی نشون نده باشه
حمیرا : نه اصلاً برام مهم نیست ، فدای سرم .
برگشتم توی حال و نشستم . حمیرا هم کنار من نشست معلوم بود خیلی ناراحت شده چون انتظار همچین کاری از شهروز نداشت .
بالاخره زحمت و کم کردند شلوارش هنوز خشک نشده بود برای همین با همون تیشرت و شلوارک رفت . با حمیرا رفتم توی اتاق : به کسی چیزی نگو باشه
حمیرا : چقدر باید آدم پست باشه که همچین کاری بکنه
: ول کن بابا من که اصلاً ناراحت نشدم کلی هم خندیدم . بعد موضوع آیدین و بهش گفتم و کلی ذوق کرد که همچین اتفاقی افتاده .
صبح زود راه افتادم و رفتم جلوی بیمارستان سلمان اومده بود شروع کردیم به کار کردن داشتم آسمون رنگ می زدم سلمانم داشت رنگ مشکی رو می زد
سلام
: سلام حمیرا جون خوبی عزیزم
حمیرا : نیافتی دختر
: نه برو بکارت برس شد میام می بینمت
حمیرا : باشه مراقب باش
آنچنان با عشق رنگ می زدم که به هیچ چیز توجه نداشتم گوشیم زنگ زد ، بر نداشتم چون دست هام رنگی بود . به کارم مشغول شدم . چقدر رنگ کردن خوبه .
موقع ناهار اومدم پایین دست هام و شستم گوشیم و نگاه کردم شماره نا شناس بود هفت بار تماس گرفته بود ، زنگ زدم : ببخشید شما چند بار با این شماره تماس گرفتید
نه خانم من زنگ نزدم اشتباه می کنید .
گوشی رو قطع کردم . سلمان برای ناهار ساندویچ سرد گرفته بود . یکم خوردم بیشتر دوغ خوردم تا مریض نشم .
رفتم بالا دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ زدن جواب ندادم تو دلم گفتم اونقدر زنگ بزن تا خسته بشی
می شه گفت آسمان تموم شد و چیزی دیگه ای ازش نموده بود . خوشبختانه شهرداری همکاری کرده بود و چراغ ها رو زده بود . شب تا ساعت دوازده کار کردیم . به سلمان کمک کردم تا رنگ مشکی رو بزنه
ساعت یک بود رسیدم خونه گرفتم خوابیدم تا صبح دوباره ساعت چهار برم اونجا ، هنوز رنگ مشکی تموم نشده باید اول تموم کنیم .
با صدای زنگ بیدار شدم ، حاضر شدم و رفتم . هنوز آیدین و تکتم اون سمت و تموم نکرده بودند . قرار شد سلمان بره اون سمت منم رنگ های مشکی رو بزنم .
داشتم تند تند کار می کردمخسته نباشید
برگشتم دیدم شهروز : مرسی
شهروز : من از امروز اینجا کار می کنم

خنده ای کردم : موفق باشید
شهروز : مرسی عزیزم
: خوب دیگه من باید به کارم برسم
پشتم و کردم بهش تو دلم گفتم قربونم بری پسر عوضی
تا ساعت نه تنهایی کار کردم بیشتر کارها رو انجام داده بودم . فقط کمی از اون مونده بود .
هنوز نرفتی خونه
برگشتم : به شما ربطی داره
شهروز : آره خوب می دونی جزو دوستان هستی
پشتم و کردم بهش و شروع کردم به نقاشی کردن : بیا این و بخور کمی سر حال بشی
: ممنون من چیزی میل ندارم بهتر از اینجا بری
شهروز : تو اون فیلم و به حمیرا نشون دادی نه
برگشتم سمتش : آره ، ایرادی داشت
شهروز : من اون و فقط می خواستم به تو نشون بدم
: آخ شرمنده باید می گفتی
شهروز : خیلی تو لجبازی
: حالا که شخصیت من و شناختی زحمت تو کم کن
شهروز سوار ماشین شد و رفت آبمیوه ای که گرفته بود انداختم توی سطل آشغال : بچه پررو
تا ساعت دوازده تنهایی کار کردم تمام مشکی ها تمام شد ، بقیه باید فردا صبح انجام می شد . زنگ زدم به سلمان : سلام خوبی ، به کجا رسیدی ؟
: چیزی نمونده ، رنگ مشکی این سمت تموم شد بقیه باید بمونه فردا صبح
سلمان : باشه دستت درد نکنه
: راستی سلمان بیام کمکتون
سلمان : نه دیگه یک ساعت دیگه تموم
: باشه ، پس من رفتم خونه
حمیرا بهم زنگ زد : کجایی ؟
: دارم میرم خونه
حمیرا : بیا پیش من شب کارم
: باشه فقط بوی رنگ میدم
حمیرا : باشه بیا اینجا هیچ خبری نیست .
رفتم قسمت اورژانش دیدم حمیرا روی صندلی نشسته : چی شده ؟
حمیرا : لاله خیلی از دست شهروز ناراحتم
: دیوانه ای عزیزم ، اون اصلاً لایق این همه ناراحتی تو رو نداره
حمیرا : کارم راستش تموم شد ولی همین طوری موندم
: برو لباس تو عوض کن بیا بریم بیرون
حمیرا رفت لباسش و عوض کرد و اومد تو ماشین نشستم : چرا خود تو برای همچین چیزی ناراحت می کنی
حمیرا : وقتی اون حرف ها رو شنیدم خیلی از خودم بدم اومد
: این چه حرفیه حمیرا
حمیرا : ولی همه می رقصیدن
: ببین حمیرا اصلاً موضوع تو نیستی اون می خواست با من لجبازی کنه ، این وسط ترکشش به تو هم خورد
حمیرا : چرا ؟
: آخه اون شب وقتی رفتم توی اتاق پررو داشتند پشت سر من بد می گفتند ، آیدین به من زنگ زد منم بلند طوری که اون ها بفهمند گفتند : مهمونی خیلی مزخرفیه
شهروزم برای همین این کار و کرد
حمیرا : خوب کار تو به من چه مربوط
: خوب تو عزیز ترین کس منی اونم می خواهد با این کار حال من و بگیره ، حالا اگه تو کم بیاری یعنی من کم آوردم
حمیرا : نه کاری می کنم که از کردش پشیمون بشه
: آفرین این شد
حمیرا : ساعت چند ؟
: ساعت یک و نیم
حمیرا : بریم خونه
: تو برو من هنوز نرفته باید برگردم
حمیرا : می خواهی چکار کنی
: همینجا یک چرت می زنم
حمیرا : این که درست نیست
: خوب چکار کنم
حمیرا : منم پیشت می مونم
توی ماشین نشستیم چشم هام و بستم با ضربه به شیشه بیدار شدم ، چشمم باز کردم پلیس بود
شیشه رو دادم پایین : بله
پلیس : خانم چرا اینجا خوابیدید
حمیرا بیدار شد : من پزشک همین بیمارستانم یک ساعت دیگه شیفتم برای همین اینجا موندیم
پلیس : بهتر مراقب باشید
: چشم
هوا گرگ و میش بود ساعت و نگاه کردم ، سه و نیم بود دیگه خوابم نبرد از ماشین پیاده شدم و وسایل و از عقب ماشین در آوردم و شروع کردم به رنگ کردن آسمون .
ماشین پلیس اومد نگه داشت : چه کار می کنید خانم
: ببخشید جناب باید نقاشی رو تموم کنم
پلیس : اون خانم گفت مال بیمارستان هستند

: بله خوب ، منم نقاش این سمت هستم
پلیس : چه نسبتی دارید
: دختر خاله ام میشه
پلیس : فکر نمی کنی یکم زود شروع کردی
لبخندی زدم : چرا ولی شما باعث شدید
پلیس : چرا ؟
: خوب شما من و بیدار کردید .
پلیس لبخندی زد : ما همین اطراف دور میزنیم مراقبیم کسی مزاحم شما نشه
: خیلی لطف می کنید .
شروع کردم به رنگ کردن وقتی بچه ها اومدند یکم از سقف خونه تموم شده بود
سلمان : سلام ، کی اومدی
: دیشب خونه نرفتم
آیدین : کار بدی کردی
: ماشین و نشون دادم حمیرا دیشب سر حال نبود با هم تو ماشین حرف زدیم همون جا هم یک چرتی زدیم .
سلمان : تو برو خونه ما هستیم
: نه می تونم خاطرتون جمع ، فقط ساعت شش حمیرا رو بیدار کنید .
سلمان : باشه
: تکتم کو
آیدین : هنوز نرسیده
ببخشید آقایون با خانم کاری دارید
سلمان : خسته نباشید جناب ، همکار هستی
پلیس به من نگاهی کرد : بله همکارم هستند .
پلیس : خوب پس دیگه تنها نیستید
سلام بچه
: سلام تکتم جون خوبی
پلیس رفت سمت ماشینش : خیلی لطف کردید
پلیس سرش و تکون داد و رفت .
ساعت شش شد : سلمان حمیرا رو بیدار کن
سلمان : باشه الآن صداش می کنم .
حمیرا از همون دور برام دست تکون داد و رفت داخل بیمارستان . منم شروع کردم به کار کردن واقعاً خسته شده بودم ، موقع ناهار اومد پایین و نشستم : من یکم استراحت کنم
سلمان : باشه
بچه ها هر کدوم قسمتی از کار و انجام می دادند به آسمونش نگاهی کردم آبی خیلی خوشرنگی شده بود واقعاً آدم احساس خوبی بهش دست میداد
شب تا ده کار کردیم بعد تعطیل کردیم قرار شد فردا همون ساعت سه و نیم بیام چون هوا خنک تر بود و راحت تر می تونستیم کار کنیم .
روی داربست بودم که گوشیم زنگ زد همون شماره ای بود که هر روز تماس می گرفت برای همین جواب ندادم . وقتی جواب می دادم اون جواب نمی داد ، دیگه تماس نمی گرفتم برام مهم نبود کیه که زنگ می زنه.
سلام لاله
: سلام دختر خاله گرام خوبی
حمیرا : مرسی
: چه خبر ؟
حمیرا : هیچی شانس بد من تمام شیفت هام با شهروز یکی شده
: خوب چه ایرادی داره
حمیرا : دوست ندارم
: بی خیال شو دختر بهش فکر نکن
حمیرا : لاله اون دو تا هدیه با سلیقه من بود
: اون که نمی دونست ، بعدشم خودش اون ساعت و انتخاب کرد نه تو
حمیرا : آره ولی خیلی دلم سوخت
: دیوونه ای مثل من بی خیال باش
حمیرا : تو خیلی خونسردی
: خوب اینطوری خوبه
حمیرا : خیلی مونده
: آره بابا هنوز خیلی کار داره می بینی که من آسمون رنگ می کنم بچه ها دارند منظره رو آماده می کنند .
حمیرا : خیلی ناز شده
: مرسی
حمیرا : همه توی بیمارستان منتظرند ببیند کی تموم میشه
: پس ناظر داریم
حمیرا خندید : یک عالمه
: خوب راضی هستند
حمیرا : اره همه میگن آدم خوشش میاد هر روز میاد میبینه مثلاً اون قسمت گل ها کشیده شدند .
: خوب خدا رو شکر
حمیرا : آره ، فقط شهروز همیشه مسخره می کنه میگه اون ها بلد نیستند نقاشی بکشن .
: خوب
حمیرا : منم جلوی همه گفتم شما بلدید برای ما نقاشی بکشید
: آفرین
حمیرا : اونم دیگه دهنش و بست وقتی رفتم یکی از پرستارها به شهروز گفت دخترخاله خانم قناد یکی از نقاش هاست

حمیرا : شهروز گفت دیدم چقدر جدی برخورد کردند همون اگه کسی دیگه ی بود اونقدر حساس نمی شد .
خندیدم : الهی فدای تو بشم ولش کن اونم همین و می خواهد که تو رو عصبانی کنه .
حمیرا : راستی فهمیدی مامان اینا قرار گذاشتند از روز پنجشنبه برند باغ خانم شاهسوندی
: خوب به من چه من که سر کارم
حمیرا : منم به مامان گفتم شیفت دارم
: حالا داری
حمیرا : نه
خندیدم : خوب پس که اینطور شمشیر و از رو بستی
حمیرا سرش و تکون داد : آره ، خاله به تو چیزی نگفت
: نه می دونم اینبار چیزی نمیگه
حمیرا : به خاطر اون دفعه
: آره وقتی اومدیم خونه صدای بابا رو شنیدم که بهش گفت چرا اذیتش می کنی چرا وقتی میگه نمیام مجبورش می کنی بیاد ، بزار به حال خودش باشه . کسی با تو این کار و می کرد دوست داشتی . مامان گفت من صلاحش و می خواهم . بابا گفت مجبور کردنش
حمیرا : خوب خدا رو شکر پس عمو کیومرث پشت تو در اومد
: آره
سلمان : بچه ها کار و تعطیل کنیم .
: باشه ، منم خیلی خسته ام
آیدین : چیزی نمونده ، یک هفته دیگه تموم
: آره
همه رفتیم خونه ، حمیرا اومد خونه ما . می دونستم هنوز از دست شهروز ناراحت چون اون از شهروز بدش نمی اومد ولی با اون فیلم همه چیز تغییر کرد .
صبح زود از خواب بیدار شدم حمیرا هنوز خواب بود لباس پوشیدم و رفتم بیرون . تعجب کردم مامان بیدار بود
: چیزی شده مامان
مامان : نه فقط می خواستم بگم خانم شاهسوندی
: می دونم حمیرا گفت من که نمی تونم بیام حمیرا هم گفت شیفت داره نمی تونه بیاد
مامان : باشه هر طور دوست داری
مامان و بوسیدم : خداحافظ
از خونه زدم بیرون . اون قدر همون درگیر آماده کردن نقاشی بودیم که خدا می دونه ساعت پنج تازه ناهار خوردیم .
آیدین : باور کن دو روز دیگه تموم
: زود تر تموم میشه
سلمان : چرا زود تموم کنیم
: دیگه بچه ها کار بر نداریم بذارید برای دانشگاه انرژی داشته باشیم
تکتم : آره یک ماه و نیم داریم کار می کنیم من دیگه خسته شدم بهتر باز استراحت کنیم باز بعد شروع کنیم.
سلمان : باشه ، تازه باید به فکر نمایشگاه هم باشیم
: فعلاً زود بزار برای آذر که کاری برای نمایشگاه داشته باشیم
آیدین : راست میگه من همش سه تا تابلو دارم
بعد از غذا حسابی چسبیدیم به کار ، شبم خونه نرفتیم . تا صبح کار کردیم ، تا هر چه زودتر تموم بشه .
بالاخره بعد از سه شب و سه روز کار تموم شد سلمان شهرداری رفت و اعلام کرد تموم شده اون هام اومدند بازید و تائید رو دادند .
اونقدر خسته بودم که فقط رفتم خونه و دیگه هیچی نفهمیدم . صبح که بیدار شدم دیدم مامان برام نامه گذاشته که رفتند باغ خانم شاهسوندی
گوشی رو برداشتم و به آیدین زنگ زدم جواب نداد . به حمیرا زنگ زدم : کجایی چرا نیومدی ؟
حمیرا : من باغ خانم شاهسوندی ام
: چرا اونجا
حمیرا : گیر افتادم
: آخ خوب پس خوش بگذره خداحافظ
حمیرا : داره می گذر مخصوصاً با شهروز اونقدر داره بهم محبت می کنه
: خوب می خواهد از دلت در بیاره
حمیرا : آره یک لحظه ام دور نمیشه همش میگه قربونت برم
: حمیرا خوبی
حمیرا : نه لاله دارم فقط خودم و کنترل می کنم که یک بار چیزی بهش نگم
: پاشو بیا
حمیرا : جدی میگی
: آره عذرخواهی کن بگو برای یکی از دوستام اتفاقی افتاده بلند شو بیا
حمیرا : باشه
گوشی رو قطع کردم آیدین زنگ زد
: سلام آیدین
آیدین : سلام ، لاله کجایی ؟
: خونه
آیدین : پایی بریم بیرون
: امروز اصلاً فقط می خواهم استراحت کنم
آیدین : امروز نه ، یکی دو روز بریم باغ ما
: باشه من هستم ، فقط ایراد نداره اگه شد حمیرا رو بیارم
آیدین : نه چه ایرادی داره بیارش
پس شب با هم قرار می گذاریم
آیدین : باشه
روی تخت دراز کشیده بودم که حمیرا اومد خیلی گریه کرد فهمیدم خیلی بهش سخت گذشته . بهش گفتم فردا و پس فردا رو می تونه مرخصی بگیره با ما بیاد باغ
حمیرا : ببینم چی میشه
بیا بریم خوش می گذر

شب آیدین زنگ زد برای ساعت پنج صبح قرار گذاشتیم . حمیرا هم تونست برای خودش مرخصی رد کنه .
مامان اول مخالفت می کرد وقتی دید حمیرا هم با من میاد دیگه مخالفت نکرد . صبح زود راه افتادیم رفتیم باغ آیدین ، هوا عالی بود مخصوصاً اول هفته هم بود جاده خلوت و راحت .
وارد باغ که شدیم حسابی حال کردیم واقعاً خوشگل بود .
لباس راحتی پوشیدیم من که روی مبل دراز کشیدم بقیه ام مثل من هر کدوم یک طرف افتادند . فقط سلمان رفت شنا بقیه حس نداشتند تکون بخورند .
تلفن زنگ زد : بله
بازم حرف نزد : خوب تو که لالی چرا زنگ می زنی ، پیام بده که راحت باشی
گوشی رو قطع کردم برام پیام اومد سلام لاله خوبی
بلند : بچه این طرف واقعاً لال بوده چون بهش گفتم پیام بده ، شروع کرد به پیام دادن .
همه خندیدن
جواب ندادم . دوباره پیام زد : حدس نمی زنی من کیم
بچه ها بیان بیست سوالی شد
براش زدم : جانداری یا بی جان
اون زد جاندار
آیدین : بزن تو جیب جا میشه
منم زدم
زد : نه
آیدین : مسواک
زد : نه ، میگم جاندار
آیدین : بگو جاندار چی بی جان چیه ؟
زد : هر چیزی که نفس می کشه جاندار و بقیه بی جان میشن
آیدین : حیوون
زد : نه
آیدین : پس چیه
زد : انسان
آیدین : مونث یا مذکر
زد : مذکر
آیدین : خوب من نمی شناسم
زد : میشناسی
زدم : نه
زد : اسم بگو
آیدین : آیدین
زد : نه
آیدین : سلمان
زد : نه
آیدین : بزن آ داره
زد : نه
آیدین : ب داره
زد : نه
شروع کردم به زدن حرف الفبا به «ر» و «ز» که رسیدم گفت داره
: این هر کس هست فقط می خواهد من فکر کنم شهروز
حمیرا : آره منم همین احساس و دارم ، باید دختر باشه
: آره
دوباره پیام زد : چی شد
: ببینم نکنه تو شهروزی ، برای عذرخواهی تماس میگیری
زد : شهروز هستم ولی برای عذرخواهی تماس نمگیرم
: پس هر وقت برای عذرخواهی تماس گرفتی جواب میدم
هر چی پیام داد جواب ندادم .
سلمان : بزار من الان برات در میارم که شماره به اسم کیه
: خوب
سلمان به یکی دو تا از دوستاش زنگ زد اون هام قول دادند بفهمند این شماره از کیه .
این دو روز حسابی خوش گذشت اونقدر تفریح کردیم که خدا می دونه واقعاً خستگی این مدت از بین رفت اعصابمون راحت شده بود .
قرار بود عصر برگردیم که آیدین امشبم بمونیم فردا میریم .
تو ویلا نشسته بودیم با هم حکم می زدیم که زنگ ویلا زده شد .
: آیدین کیه ؟
آیدین : بزار برم ببینم
آیدین رفت بعد چند دقیقه اومد : باغ بغلی بود می خواست بدونه ما آب داریم یا نه
به دلم بد افتاد : بچه ها بیان همین شبی بریم .
آیدین : نه بابا
: ما میریم
حاضر شدیم و رفتیم . نزدیک خونه بودم که آیدین زنگ زد : خوب شد رفتین پلیس اومد ، گفت بهمون خبر دادند یک گروه دختر پسر اینجا هستند
: دیدی گفتم آیدین مسئله بو دار بود . تو قیافه پسر یادت
آیدین : آره سبزه بود چشم و ابرو مشکی قد بلندی نداشت ، کنار صورتش حالت یک سالک
حمیرا : میرزایی دوست شهروز بوده
: کثافت می خواهد حال گیری کنه
حمیرا : لاله باید مراقب باشی
: هیچ غلطی نمی تونه بکنه . فقط تو به هیچ عنوان به رو نیار .

یک ماه گذشت دانشگاه ها شروع شد تمام حواسم به درس خوندن بود هنوز برام پیام می داد ولی من محل نمی دادم خیلی دلم می خواست حال این شهروز و بگیرم .
گوشیم زنگ زد حمیرا بود : جانم
حمیرا : امروز شنیدم میرزایی ، ستاره و شهروز قرار شب برن باغ
: باشه ، مرسی که گفتی
به آیدین گفتم و آدرس باغ شهروز و دادم آیدین از ظهر رفت اونجا . ساعت ده بود بهم زنگ زد که اومدند خیلی بیشتر از اونی هستند که حمیرا گفته ، بعدم بین شون زن و شوهر مسن هست
بهش : بی خیال بشه برگرد بزار برای یک روز دیگه
چند وقتی بود مامان دیگه حرفی از خانم شاهسوندی نمی زد ، حمیرا گفت خانم شاهسوندی رفت آلمان پیش اقوامش
هر روز می رفتم دانشگاه و می اومدم کارم اونقدر زیاد بود که وقت هیچ کاری نداشتم مخصوصاً که نزدیک نمایشگاه بود بیشتر وقتم و روی تابلو ها می گذاشتم . شش تا تابلو من داشتم ، ده تا سلمان ، پنج تا آیدین ، هفت تا تکتم
بالاخره نمایشگاه برپا شد . روز افتتاحیه خیلی از بچه ها و استادها برای دیدن تابلو ها اومدند و همه از کارمون تعریف کردند .
حمیرا به چند تا از دوستاش گفته بود که نمایشگاه گذاشتم . روز دوم با دوستاش اومدند . داشتم باهاشون حرف می زدم که خانم شاهسوندی و شهروز با هم اومدند داخل نمایشگاه .
خیلی مودبانه رفتم طرفش : سلام خانم شاهسوندی
خانم شاهسوندی : سلام لاله جون بالاخره نمایشگاه رو زدی
: بله با سه تا از دوستام
خانم شاهسوندی : موفق باشی عزیزم ، می تونم کارها رو ببینم
: بله
شهروز : مبارک باشه
بهش نگاه کردم : مرسی
با خانم شاهسوندی هم قدم شدم و شروع کردم در مورد نقاشی ها حرف زدن اونم با دقت گوش می کرد جلوی تابلویی ایستاد : کار کیه ؟
لبخندی زدم : خودم
خانم شاهسوندی : معرکه است خیلی زیباست احساس می کنم زنده است و با من حرف می زنه
: شما لطف دارید
خانم شاهسوندی : اغراق نمی کنم لاله جان ، من این و می خواهم
: قابل شما رو نداره
روی برگه نوشتم یک برچسب قرمز زدم
خانم شاهسوندی رو کرد به شهروز : برو به اون آقای که اونجا نشسته اعلام کن که بدونه
شهروز ناراحت رفت بعد برگشت و من هنوز داشتم نقاشی ها رو نشون خانم شاهسوندی می دادم . بابا و مامان اومدند . خانم شاهسوندی شروع کرد با اون ها صحبت کردند
شهروز اومد نزدیک من : خیلی خود تو برای مامان لوس می کنی
: چطور مگه ؟
شهروز : ببین من دختری مثل تو رو برای خودم نمی گیرم
: کی گفته من با منظور برای مامان شما کاری انجام میدم من اصلاً به کسی نگفتم که نمایشگاه دارم
شهروز : مامان از کجا می دونه ؟
: این و نمی دونم دیگه
شهروز : در هر صورت خود شیرینی برای عروس شدن راه خوبی نیست
: از بی شوهری بمیرم زن تو یکی نمیشم خاطرت جمع
لاله جون بیا عزیزم
برگشتم سمت آیدین : الآن میام آیدین جون
به طرف آیدین رفتم : خدا رو شکر نجاتم دادی
آیدین : متوجه شدم ازش حرفهاش خوشت نیومد .
یکی دو تا از دوست های بابا هم اومدند ، اون هام یکی دو تا تابلو خریدند . با این که روز دوم بود ولی فروش خوبی داشتیم .
خانم شاهسوندی با مامان گرم صحبت بود . دوست حمیرا هم یکی از تابلوهای من و خرید قرار شد بعد از نمایشگاه براشون بفرستم به آدرس هاشون .
شهروز با چند تا از همکارهاش داشت حرف می زد ، و گاهی به من نگاه می کرد . با اومدن سعید دوست بابا حسابی تو نمایشگاه شلوغ شده بود . شهروز و همکارهاش بیرون رفتند تا جا باز بشه .
سعید کلی بهم تبریک گفت و یکی از تابلو ها رو خرید . یکی دو تا از دوست هاشم باهاشون بود . و داشت از هنرمندی من حرف می زد دیدن داره یک عکس نشون میده ، خودم کنجکاو شدم
سعید : ببین اصلش اینجا زنده و حاضر
اون چند نفرم تائید می کردند آره خیلی زیباست .
سعید اومد سمت من : ببین دارم برات بازار گرمی می کنم ، یادت باشه پرسانت ما رو هم باید بدی
لبخندی زدم : چشم
جلوی نقاشی که خانم شاهسوند خریده بودند ایستادند و همه از نقاشی تعریف کردند
زیادم تعریفی نیست
: تا بعضی ها بسوزند
شهروز : من نمی سوزم ، همه اینها چند تا همین جا برات آتیش بزنم
: شخصیتت همین انتظار بیشتری از تو نمیره
شهروز : به هم می رسیم روزی بشه التماسم کنی
: باشه منتظرم .
شهروز و خانم شاهسوندی رفتند . هر چی گفتم نمی خواهد هزینه تابلو بده گوش نکرد شهروز برام چک به روز نوشت و رفت .
چهار روز نمایشگاه دایر بود و بیشتر تابلو ها فروخته شد مال من همش فروخته شد چون تعدادشون کم بود .
روز بعد آیدین تمام سفارش ها رو به سفارش دهنده ها رسوند . حسابی خوشحال بودیم ، چون پارسال که پول نمایشگاه هم در نیومد ولی امسال عالی بود
آیدین : خدا خیرت بده لاله همیشه این فامیل هنر دوست تو بیار
سلمان : اون ها برای هنر لاله اومدند نه من و تو
: این چه حرفیه
سلمان : خوب دروغ که نمیگم ببین همه تابلو هات فروخته شده
: خوب مال من کم بود
تکتم : دیگه خودمونیم کارت حرف نداشت اون تابلویی که خانم شاهسوندی برداشت واقعاً معرکه بود می دونی چند نفر اون و می خواستند وقتی می فهمیدند فروخته شده کلی ناراحت می شدند .
: بسته دیگه الآن جو من و میگیره
بچه ها خندیدن .
سلمان حساب کتاب ها رو کرد و از پول کم کرد بقیه رو هم طبق برنامه ریزی که کرده بود به همه داد .
آیدین : جان برم چند دست لباس بخرم
: الهی بمیرم بچه نه که لخت راه میره ، آرزوی لباس داره
تکتم : آره طفلی ، ببین داداشم چند دست لباس داره تنش نمی کنه بیارم برای تو
آیدین : اره دستت درد نکنه به من عاجز بینوا کمک کنید .
سلمان : باز تو شروع کردی
آیدین : به تو چه اینا دارند به من کمک می کنند تو چرا به خودت می گیری
سلمان : خفه شو پاشو بریم که کلی کار دارم
: خوب بچه ها من دارم میرم خداحافظ
زدم بیرون از کافی شاپ ، ماشین نداشتم پس پیاده راه افتادم سمت خونه
گوشیم زنگ زد : بله
بیا سوار شو : شما
ماشین کنار تو نگاه کن : بیا سوار شو
نگاه کردم دیدم شهروز اصلاً باورم نمی شد که اون شماره شهروز باشه بدون توجه بهش رد شدم ، حسابی شوکه شدم یعنی خود شهروز برام پیام می داده
ماشین و نگه داشت پیاده شد اومد سمتم : بیا سوار شو کارت دارم
: من با تو کاری ندارم
شهروز عصبانی دستم و گرفت کشید دیدم خیلی زشت سوار شدم ، خودشم سوار شد ، راه افتاد
: کجا داری میری ؟
شهروز : فقط خفه شو
: خودت خفه شو پسر پررو
شهروز پیچید توی یک کوچه خلوت : چرا دست از سر من برنمی داری
: من به تو چکار دارم خوبه تو با این شماره مزاحم من می شدی
شهروز : آره شدم می خواستم اذیتت کنم ، حالا دیگه خواهشن پا تو از زندگی من بزار بیرون
: من از تو بیزارم چی بشه که بخواهم پام تو زندگی تو بزارم ، آدم قحطی که بیام تو زندگی تو از خود راضی بی ادب
شهروز : پس ببین جواب نه دیگه درست
: معلوم
شهروز : پس خودت به مامانم میگی جواب نه
: معلومه که میگم ، بهشم میگه بچه ادب نکرده
شهروز : هر چی می خواهی بگی بگو من تو رو دوست ندارم می فهمی من می خواهم با ستاره ازدواج کنم
: برو ازدواج کن انگار من جلوش و گرفتم
شهروز : اره گرفتی مامانم عاشق تو ، می خواهد تو عروسش بشی
: یکم پسرش ترشش می کنه
از ماشین پیاده شدم : بیزارم که بخواهم با تو هم کلام بشم .
از ماشین دور شدم و رفتم خونه ، دیدم مامان و بابا دارند با هم حرف می زنند : چیزی شده ؟
بابا : بیا بشین کارت دارم
: بله
مامان : خانم شاهسوندی تماس گرفت
: خوب من باید چکار کنم
بابا : برای شهروز از تو خواستگاری کرد
خندیدم : عوضی تر از اون پیدا نشد
بابا : لاله
از جام بلندش دم : اونقدر ازش بدم میاد که دلم می خواهد فقط یک روز اجازه بدن هر چی دلم می خواهد بزنمش پسر از خود راضی مسخره
بابا : لاله اتفاقی افتاده
: من از روز اول از این پسر خوشم نیومد ، حتی وقتی رفتم تولدش بیشتر ازش متنفر شدم
بابا : چیزی ازش دیدی
: آره بابا
بابا : خوب بزار روی حساب جوونی
: یعنی منم اگه با پسرها بپرم ، اونم همین و میگه
بابا ساکت شد ، مامان : سنی نداره
: پس از نظر شما ایراد نداره من هر روز با یکی باشم نه
بابا : لاله
: مامان این و داره میگه
بابا : مژگان می فهمی چی داری میگی من دختر عزیزم و نمیدم به اون
دیگه مسئله برای من تموم شده بود . مامان به خانم شاهسوندی زنگ زد و جواب منفی من و داد . هر چی اون اصرار کرده بود ، مامان گفته بود جواب لاله منفی دوست ندارم به خاطر این دو تا رابطه دوستی من و شما خراب بشه خانم شاهسوندی کوتاه اومد . منم خوشحال که از دست شهروز راحت شدم .
دیگه شهروز بهم پیام نمیزد . فهمیدم دیگه مساوی شدیم .
چند وقتی گذشت خانم شاهسوندی اومد پیش مامان رفتم پایین باهاش یک احوال پرسی کردم ، برگشتم بالا
صدای خانم شاهسوندی اومد که داشت گریه می کرد می گفت :
مژگان جان رفته یک دختر رو پیدا کرده خیلی خوشگل ولی اصلاً به ما نمی خوره اهل همه جور خلاف هست نمی دونم چرا این پسر چشم هاش و بسته ، هر چی میگم مادر این به درد تو نمی خوره گوش نمی کنه .
براش یک بپا گذاشتم دختر هر روز با یکی همه جور مهمونی میره ، نمی دونم باید چکار کنم
مامان : کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه ، شاید کوتاه بیاد
خانم شاهسوندی همون طور گریه می کرد دلم سوخت چقدر این شهروز احمق
گوشیم زنگ زد تعجب کردم شماره شهروز بود جواب ندادم برای پیام داد : سلام
دلیلی ندیدم بهش جواب بدم .
چند بار دیگه زنگ زد
دوباره پیام داد : لاله جواب بده کارت دارم
محل ندادم . شروع کردم به درس خوندن چون امتحان ها دوباره نزدیک باید خودم و آماده کنم
صدای مامان اومد : لاله دوستت جواب بده
دوستم گوشی رو برداشتم : بله
چرا موبایل تو جواب نمیدید
: برای اینکه من با تو کاری ندارم که بخواهم جواب بدم
شهروز : دارم شمار تو میگیرم جواب بده کار مهمی باهات دارم
: من کاری با تو ندارم دیگه ام بهم زنگ نزن فهمیدی
گوشی رو قطع کردم . اونم زنگ نزد .
چقدر مردم می تونن پررو باشند
مامان صدام کرد
: بله مامان
مامان : عزیزم خانم شاهسوندی رو می رسونی خونشون
: بله الآن حاضر میشم .
حاضر شدم و خانم شاهسوندی رو رسوندم ازش خداحافظی کردم ، راه افتادم سمت خونه احساس کردم خیلی پیر شده . ولی خوب کاری از من بر نمی اومد .
با حمیرا تماس گرفتم : سلام خوبی
حمیرا : سلام ، آره منم ، شنیدی شهروز می خواهد با همون دختر که تو مهمونی دیدمش ازدواج کنه
: آره امروز خانم شاهسوندی اومد خونه ما خیلی گریه کرد
حمیرا : فکر نمی کردم شهروز رو حرف مامانش حرف بزنه
: وقتی باید حرف می زد که نزده بود حالا با وجود این دختر خیلی احمق که داره لجبازی می کنه
حمیرا : ولی خودمونیم خیلی شانس آوردی که جواب منفی دادم
: نه که خیلی دوستش داشتم بعد جواب مثبتم می دادم
حمیرا : تو محل کارم خیلی عصبی شده .
مقصر خودش نه کس دیگه
حمیرا : کجا هستی ؟
: خانم شاهسوندی رو رسوندم دارم میرم خونه درس بخونم
حمیرا : خوب برو من کار دارم ، بعد بهت زنگ می زنم .
وقتی رسیدم خونه دیدم مامان داره با خاله حرف می زنه ، سلام کردم و رفتم بالا .
کتابم و برداشتم ،تا مطالعه کنم .
گوشیم زنگ خورد بازم شهروز بود چی می خواست که هی زنگ می زد . جواب ندادم .
از روزی خانم شاهسوندی اومد خونه ما شهروز هر روز زنگ می زنه یک بارم جای دانشگاه دیدمش ولی من ندیده گرفتمش .
دیگه واقعاً روی اعصابم برای همین یک شماره از این اعتباری ها گرفتم ، به مامان و بابا گفتم مزاحم دارم برای همین یک مدت از این خط اعتباری استفاده می کنم . اون ها مخالفتی نکردند .
---
امتحان ها تموم شد و من فارغ التحصیل شدم . تکتم برای ترم بعد دو تا درس داشت . ولی من تموم کردم و راحت شدم خدایش توی این مدت خیلی زحمت کشیده بودم تا تموم بشه .
تابستون ها درس بر می داشتم تا زود درسم تموم بشه و واقعاً موفق شدم .
مامان برام یک مهمونی ترتیب داد ، خوشحال دوستام و دعوت کردم سر میز ناهار بودیم که مامان : راستی لاله من شهروزم دعوت کردم
: شما چکار کردید ؟
مامان : شهروز و دعوت کردم زشت بوده دعوت نکنم
: چه زشتی داشته
مامان : بابا اون تو رو برای تولدش دعوت کرد
: اون کرد یا مامانش
مامان : خوب من دعوت کردم دیگه
: من اصلاً مهمونی نمی خواهم
بابا : لاله
: بابا من میگم از این پسر بدم میاد بعد مامان میره برای فارغ التحصیلی من اون و دعوت می کنه
بابا به مامان نگاه کرد : مژگان تو هم بعضی اوقات کارهایی می کنی
مامان : جلوی خانم شاهسوندی از دهن پرید مجبور شدم شهروز و دعوت کنم
: خود تونم کنسلش کنید
مامان : نمیشه زشت
: چرا شما همیشه یک کاری که برای من می کنید از دماغم در میارید
با عصبانیت میز و ترک کردم : می خواهم صد سال سیاه برام مهمونی نگیرد .
رفتم توی اتاق صدای بابا می اومد که داشت با مامان بحث می کرد.
---
حمیرا : لاله بیا بریم لباس بخریم
: من نمیام
حمیرا : حالا اتفاقی که افتاده
: من شماره ام و عوض کردم دیگه مزاحمم نشه بعد مامان رفت دعوتش کرده
حمیرا : مامان مثلاً می خواسته محبت کنه
: کی اون و آدم حساب می کنه .
حمیرا : حالا تو کوتاه بیا ، امروز میام با هم بریم خرید ، فکر نکنم اون بیاد
: ولی من مطمئنم که میاد
حمیرا : حالا بیا با هم بریم تا بعد ببینم چی میشه
: باشه
حمیرا : پس ساعت پنج میام دنبالت
: باشه
ساعت پنج آماده شدم ، حمیرا ماشین آورد و با هم رفتیم خرید . حمیرا برای خودش یک پیراهن خرید ، با اصرار حمیرا برای خودم یک جفت کفش راحتی خریدم و برگشتم خونه اونقدر ناراحت بودم که حد نداشت .
حمیرا شیفت شب بود رفت تا فردا صبح بیاد پیش من .
صبح زود از خواب بیدار شدم و به کارهام رسیدیم . از بین لباس هام یک پیراهن شکلاتی روشن انتخاب کردم . که توش رنگ قهوه ای کار شده بود . یقه گرد ، با دامنی بلند . خیلی بهم می اومد بابا از فرانسه برام آورده بود تا حالا نپوشیده بودم .
کفش های قهوه ای انتخاب کردم تا باهاش ست بشه . رفتم حمام ، حمیرا اومد حمام کلی با هم خندیدم و یاد گذشته کردیم که با هم می رفتیم حمام .
از حمام که اومدم بیرون سوسن خانم دیدم داشت دستمال می کشید : سلام سوسن خانم
سوسن : سلام لاله جان خوبی
: مرسی ، شما خوب هستید
سوسن : آره عزیزم ، سرما نخوری زود لباس بپوش
یک حوله به حمیرا دادم و رفتم توی اتاقم .
حمیرا : لاله یکم با خاله حرف بزن حالش خیلی گرفته است
: نمی خواهم
حمیرا : لاله بیا برو گناه داره
: آخ همیشه برنامه ها رو خراب می کنه
حمیرا : حالا کاری که شده نمیشه کاریش کرد
: باید متوجه بشه
حمیرا : فهمید دیگه
با حمیرا رفتم پایین : سلام مامان
مامان : سلام ، سرما می خوردی لخت می چرخی
: خونه گرم
مامان : نه هیچم گرم نیست برو لباس تنت کن
: چشم
رفتم بالا لباس پوشیدم و رفتم پایین . دیدم مامان داره گریه می کنه ، چی شده چرا گریه می کنید ؟
مامان : هیچی
: ببین مامان ناراحت نشو ، من دلیل دارم که نمی خواهم با شهروز رو به رو بشم
مامان : نکنه دوستش داری
: اصلاً
حمیرا : خاله اصلاً موضوع این چیزها نیست ، شهروز و لاله نمی تونن با هم یک جا باشند و خوش بگذرونند
مامان : چرا ؟
حمیرا : با هم کنار نمیان از اول رابطه رو روی لجبازی گذاشتند پس همین طور می مونه
مامان : من نمی دونم ولی به خاطر خانم شاهسوندی دعوتش کردم
حمیرا : خاله همیشه خانواده در اولویت بعد دوستان ، شما اشتباه کردید دعوتش کردید
مامان : می دونم ولی خوب کاری نمیشه کرد
حمیرا : حالا که روز مهمونی شاید خودشم نیاد
خنده ای کردم : اون میاد
مامان : تو از کجا می دونی ؟
: برای آزار منم شده میاد
مامان : لاله ببخشید شرمنده
مامان و بوسیدم : ولش کن هر چه باد آرد خوش آید .
حمیرا : این درست .
ساعت پنج آماده شدم اول آیدین اومد تا من دید : چی عجب تو رو رنگی ندیدم
: نه که دو دانشگاه رنگی بودم
آیدین : خدا وکیلی نبودی
: خیلی بدی آیدین
آیدین : چرا بدم دروغ که نمیگم
مامان اومد آیدین : سلام خانم صمیمی خوب هستید
مامان خندید : سلام پسرم خیلی خوش اومدی بفرمائید تو
: نه مامان راهش نمیدم داره من و اذیت می کنه
آیدین : اصلاً به تو محبت نیومده ، دستم ول کن اینقدر التماس نکن نمی مونم
در باز کردم : برو
آیدین : خوب چون این همه به من داری اصرار می کنی من قبول می کنم
مامان و حمیرا از دست آیدین می خندیدن .
آیدین اومد روی مبل نشست : چه خوب آدم اولین مهمون باشه
حمیرا : چرا ؟
آیدین : چون همه دورش میشنن تحویل می گیرن
: پررو نشو دیگه آیدین
آیدین : چشم
صدای زنگ اومد و بقیه بچه ها یکی یکی اومدند ، سلمان خیلی دیر اومد وقتی در باز کردم برای یک لحظه به من نگاه کرد : چیزی شده سلمان ؟
سلمان : نه
: بفرمائید تو خوش اومدی
سلمان : مرسی
سلمان وارد شد و با بچه ها دست داد کنار آیدین نشت .
تکتم : سلام سلمان
سلمان : سلام تکتم جان
آیدین : سلمان نگاه کن همیشه این دو تا رو رنگی میدیدم ، نمی دونستیم اینقدر خوشگلن نه تنها این بقیه دختر هام همین طور
تکتم : ما خوشگل بودیم
آیدین : نه بابا همیشه بوی تینر و رنگ می دادین ، قیافه هاتون رنگی بود
پسر ها خندیدند
سودابه : شما چشم بصیرت نداشتین
بابک : چرا بابا هر چی نگاه می کردیم فقط رنگ میدیم
همه خندیدم صدای زنگ بلند شد مامان در باز کرد : لاله جان
می دونستم این یعنی شهروز اومد
از جام بلند شدم رفتم سمت در ، مامان در باز کرد . من عقب ایستادم تا شهروز بیاد تو
شهروز : سلام خانم صمیمی ، سلام لاله جان تبریک
: سلام ، مرسی
مامان : خوش اومدی پسرم بفرمائید
شهروز گل و به مامان داد ، اومد داخل وقتی وارد سالن شد ، آیدین به من نگاهی کرد
شهروز همراهی کردم تا روی مبلی نشست حمیرا رو فرستادم کنارش بشین تا تنها نباشه رفتم توی آشپزخونه آیدین : این چرا دعوت کردی
: من نه مامان
آیدین : آها
سودابه : آیدین کم آوردی
آیدین : من و کم آوردن
سپیده : آیدین تو یکی نگو قیافه دخترها رو ندیدی چطور همش با این لاله ای
آیدین : دیدین دیر میرین گل فروشی پژمرده اش به شما می رسه حکایت این لاله است
سلمان : آیدین
: مرسی سلمان جون ، حواست باشه آیدین ، سلمان اینجاست .
تکتم : آره حواست باشه آیدین خان
آیدین : برو بابا این سلمان اونقدر پولکی الآن من بهش پول بدم میاد سمت من
همه خندین
سیاوش : آیدین این مشخصه تو ها ، نامرد از بچه ها کار گرفته بود بهش گفتم به من بده ، قیمت داد منم ازش خریدم بعد فهمیدم از سپیده گرفته بوده اونم مجانی
همه خندیدن
سپیده : مگه نمی خواست کار خودم و به خودم بفروشه
آیدین : اوضاع داره خراب میشه بیا براتون فال قهوه بگیرم .
سارا : آیدین یاد داری یا داری سر کار می ذاری
آیدین : دختر دارم میرم کلاس فال قهوه مگه تکتم
تکتم مرده بود از خنده : آره آره
ستایش : لاله برو قهوه بیار ببینم این آیدین چکار می کنه
آیدین : چاکر همتونم هستم ، نفری پنج هزار تومان
ستایش : آیدین خیلی بی انصافی
آیدین : من ، مگه همین سارا دیروز بهت نگفت رفته فال قهوه بیست هزار تومان
سارا : تو از کجا می دونی ؟
آیدین : اوه هر کدوم شما نفس بکشید من می فهمم
به سوسن خانم گفت برای بچه ها قهوه آورد همه بچه ها خوردند منم نشسته بودن و نگاهش می کردم
آیدین رفت روی زمین نشست : ببخشید من روی مبل نمی تونم فال قهوه بگیرم .
وای خدا دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام و بگیرم .
آیدین به کنارش اشاره کرد : لاله بیا اینجا بشین بدون تو نیمشه فال گرفت
سارا : نه خیر لاله همه چیز و در مورد ما می دونه
آیدین : لاله بشین کنار سلمان تا دور باشی ، سارا اول خودت بیا برات فال بگیرم . همه فنجون هاشون و چرخوندن .
دلم درد گرفته بود بس که می خندیدم .
چشمم به حمیرا افتاد که مظلوم نشسته بود بهش چشمکی زدم و اون خندید .
آیدین : خوب همه ساکت باشند تا من فال قهوه بگیرم هر کی حرف بزنه تمرکز من و بهم زده ها .
آیدین یکم ساکت نشست و یک چیزی زیر لب خوند به سارا فوت کرد : خوب سارا ، تو فنجونت راه زیاد می بینم . خیلی هدف داری ولی به هیچ کدوم نمی رسی فقط یکیش باز اون راه ازدواج
سارا : خوب
از خنده ریسه می رفتم سرم و رو شونه سلمان گذاشته بودم و می خندیدم . تکتم از من بدتر
آیدین : لاله داری تمرکزم بهم میزی ، گفتم بزار بیاد پیش من بشین
سارا : لاله بیا کنارش بشین
: ببخشید ، دیگه ساکت میشم .
آیدین : تو زندگیت یک پسر قد بلند هست ، نزدیک تو ولی بهت توجه نداره ولی یواش یواش تو رو می بین و عاشق تو میشه
سارا به ستایش نگاه کرد
آیدین : پسر خوبیه از دستش ندی ها نکه آویزونش بشی ولی خیلی باهاش راه بیا اونم با تو راه میاد سه هفته دیگه یا سه ماه دیگه میاد خواستگاریت ، ولی بگم از نظر خانواده به هم نمی خورید اون خیلی خانواده مومنی داره ، اه این که نشونی های سلمان
همه مثل بمب ترکیدن
سارا : آیدین مسخره بازی نکن
آیدین : اگه هدف سلمان بی خیال شو که این راه به ترکستان است
سارا : تو فال تو بگیر
به سلمان نگاه کردم : خوب اولین دلباختت پیدا شد
سلمان : همین و فقط کم داشتم .
آیدین : خوب تا همین جا بسته نباید زیاد وارد جزئیات بشم زشت ، بعد همه می فهمن که تو چی تو دلت و تو آینده ات
سارا بلند شد کنار ستایش نشست
آیدین : آی پولش
سارا : باشه طلبت
آیدین : نفر بدی لاله جان بیا عزیزم برای تو بگیرم
: نه مرسی برای من همون دفعه گرفتی بسته
آیدین بلند بلند خندید .
آیدین : سلمان بده نوبتی باشه نوبت تو
سلمان : من نخوردم
آیدین : غلط کردی بخور زود اینجا من الآن رئیسم بخور
: سلمان بخور دیگه
سلمان : لاله تو چرا ساده ای ایم داره دروغ می گه
آیدین : سارا خدایش دروغ بهت گفتم
سارا : نه
آیدین : زود بخور بده
فنجون سلمان و دادم به آیدین
آیدین : بیا پیش خودم بشین پیش اون نرو

*


مطالب مشابه :


رمان همکار مامان 1

رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه




رمان همکار مامان 12

رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.




رمان توسکا-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار




رمان همکار مامان7

رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.




رمان لاله-3-

رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار




رمان همکار مامان8

رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان لاله-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.




رمان همکار مامان4

رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




برچسب :