رمان شفق-11-

*


گوشه ی چشم نگاهش کردم...با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به نظر میرسید و من چقدر دلتنگش بودم.....یک شلوار جین آبی و یک پیراهن چهارخانه ی سیاه و سفید آستین کوتاه پوشیده بود...کامران به تخت نزدیک شدو کنارم نشست....رومو اونور کردم و نگاهمو به پنجره دوختم.......دستمو که روی سینه م گذاشته بودم تو دستش گرفت و آروم پرسید:
-بهتری؟
فقط سرمو تکون دادم......خم شد و روی دستم بوسه ای زد...نگاهش کردم.....چقدر دلم میخواست دستمو توی موهاش فرو ببرم...دلم میخواست بکشمش طرف خودم...توی بغلم بگیرمش..ولی در عوض دستمو از توی دستش درآوردم و با صدایی که از ته چاه درمیومدگفتم:
-این همون دستیه که تو دست آزاد بوده پس بهتره به من دست نزنی..
کامران بی اینکه حرفی بزنه اومد روی تخت....کنارم....سرشو آورد پایین و کنار گوشم نجوا کرد:
-به من نگاه کن....شفق......به من نگاه کن.......
ولی من با سماجت همچنان به پنجره خیره بودم....با دستش صورتمو برگردوند:
-عزیزم..........
توی چشمهام خیره شد:
-من...من.....نمیدونم چطور باید ازت معذرت بخوام....من برای لحظه ای دیوونه شدم....میدونم از من بعیده ولی باید جای من باشی تا بتونی حالمو بفهمی...
سرشو آورد پایینتر:
-هرچند که تو هم مقصری...تو باید منو در جریان قرار میدادی......حالا لطفا بخند که بفهمم منو بخشیدی...
کاملا خم شد و بوسه ای سریع بر لبهام زد...به شدت پسش زدم....و نالیدم:
-نمی بخشمت کامران.....نمی بخشمت......تو به من شک کردی....تو به پاکی من شک کردی...تو به خودت اجازه دادی این فکر کثیف رو راجع به من بکنی......تو به پاکی زنی که قراره باهاش زیر یک سقف زندگی کنی شک کردی.....تو.........تو..........تو منو شکستی..چطور ازم انتظار داری به همین راحتی ببخشمت....نه....نه......
می نالیدم......گریه میکردم....زار میزدم....و اونچه که رو قلبم سنگینی میکرد بیرون میریختم:
تو منو تحقیر کردی......خوار کردی....تو به من فهموندی که هیچ اطمینانی ......هیچ اعتمادی به من نداری....
داشتم میلرزیدم.....اینقدر حالم بد بود که کامران رو از پشت پرده ی مه میدیدم....کامران خم شد و منو بسختی در آغوش کشید....و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش عزیزم...خواهش می کنم..آروم باش....
آغوشش خوب بود.گرم بود..امن بود.........با اینحال منو آروم نکرد.....اگر اون اتفاق لعنتی امروز نیفتاده بود من الان توی این آغوش گرم از لذت سرشار بودم ....ولی الان تنها یک آدم متشنج....غریب و لرزان بودم.....از صدای من شهپر هراسون وارد اطاق شد....کامران رو پس زد و جاشو گرفت:
-عزیزم....شفق..چرا با خودت اینطوری میکنی...ببین با خودت چکار کردی...کدوم تازه عروسی حال تو رو داره آخه...
ضجه زدم:
-تقصیر اینه.....اون منو به این حال کشوند...
کامران وسط اطاق در حالیکه سرشو زیر انداخته بود مغموم و گرفته ایستاده بود...شهپر برگشت ونگاهش کرد...نمیدونم با حرکات صورتش چی گفت که کامران از اطاق بیرون رفت..وقتی اون رفت انگار قلب منم با خودش برد...سرمو روی پای شهپر گذاشتم و چشمهامو بستم.............
نور کمرنگ و غمناک غروب چشمهامو باز کردم...تو اطاق تنها بودم...سعی کردم بلند شم ولی تمام تنم درد میکرد انگار سنگینی هزارن کوه روی دوشم بود...بسختی بلند شدم و گوشهامو تیز کردم....هیچ صدایی نمیومد....با سنگینی از اطاق بیرون رفتم...هیچکس توی آپارتمان نبود...رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو به برق زدم...نمیدونستم کامران و شهپر کجا رفته بودند...هیچ یادداشتی هم نذاشته بودند......وقتی چای آماده شد....
 رفتم زیر دوش ایستادم....از برخورد قطرات آب با بدنم حس خوشایندی بهم دست داد....همینطور که قطرات از روی شونه هام لیز میخورد و پایین میرفت احساس سبکی بهم دست میداد....بعد از دقایقی حوله رو بخودم بستم و اومدم بیرون....نشستم روبروی آینه و به خودم خیره شدم....تو همین نصف روز زیر چشمهام گود شده بود...اصلا شبیه تازه عروسها نبودم...از روی میز کرم دست و صورتمو برداشتم...کمی کف دستهام ریختم و با دقت صورت و دستهامو کرم زدم....کمی رژ روی گونه های بیرنگ و سفیدم زدم و یک مداد مشکی توی چشمهام کشیدم...بلند شدم و جلوی آینه ایستادم....
چشمهامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم.......و نالیدم...خدایا چی میشد ...چی میشد این اتفاق نمیفتاد و من امشب از شهد وجودم کامران رو سیراب میکردم....
....خدایا چی میشد....داشت چشمهام دوباره تر میشد که گوشیم زنگ خورد...حوله رو دورم پیجیدم و بی اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.....صدای گرم آزاد توی گوشم پیچید..از شنیدن صداش وحشت کردم...اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...اون هم بخوبی متوجه شد چون با لحن التماس آمیزی گفت:
-خواهش میکنم شفق......فقط زنگ زدم حالتو بپرسم....میدونم ازم دلخوری...میدونم که گناهکارم ولی باور کن من در این میون بی تقصیر بودم.....باور کن از اونموقع که زنگ زدی تا الان چقدر خودمو لعنت کردم که باعث ناراحتیت شدم...خواهش می کنم شفق....
و با صدایی غمگین ادامه داد:
-خواهش می کنم...عزیزم...از گناهم درگذر.......
آنچنان صادقانه و عمیق گفت از گناهم در گذر که بی اختیار گفتم:
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم......
از شنیدن صدام ذوق زده شد:
-مرسی عزیزم...میدونستم تو خیلی مهربونی.....
و نجواگونه اضافه کرد:
-شفق من هنوزم تو رو ....
نذاشتم حرفشو کامل کنه:
- ادامه ندید لطفا ...انگار فراموش کردید که من الان یک زن متاهلم....
و با تحکم گفتم:
و لطف کنید دیگه به من زنگ نزنید والا مجبورم میکنید به کامران بگم........
گوشی رو قطع و خاموش کردم....چند دقیقه ای سرمو توی دست گرفتم و روی تخت نشستم و سعی کردم آزاد....آهو و همه چیزو فراموش کنم.....با همون حوله بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و برای خودم چای ریختم......از بعد از صبحونه چیزی نخورده بودم برای همین به شدت گرسنه بودم...بلند شدم و در یخچال رو باز کردم...سرمو خم کرده بودم و دنبال خوردنی میگشتم که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم....سریع در یخچال رو بستم و از آشپزخونه دراومدم که برم توی اطاق خواب ولی ظاهرا دیر شده بود چون کامران با چشمانی متعجب روبروم ایستاده بود....بی اعتنا به اون پا تند کردم از کنارش بگذرم که دست دراز کرد و حوله رو کشید....
برگشتم طرفش و با چشمانی سرزنشگر نگاهش کردم...اون به من چشم دوخته بود...خم شدم حوله رو از روی زمین بردارم...همزمان با من خم شد و مچ دستمو گرفت......در همون حالت چشم تو چشم شدیم...از چشمهاش آتش شهوت زبانه می کشید ولی من نمیتونستم به این راحتی ببخشمش...نمیتونستم ...برای همین گفتم:
-ول کن دستمو...
خندید:
فاصله مون خیلی کم بود....سرم تقریبا به موازات سرش بود.....گرمایی که از سینه های لختم متصاعد میشد به صورتش میخورد...برای همین داشت بیقرار میشد...چیزی که بخوبی در صورتش هویدا بود....دستمو شدیدتر کشیدم ولی اون با خونسردی مچمو سفت گرفته بود....با یک حرکت منو کشید طرف خودش...لخت افتادم تو بغلش...به .تندی گفتم:
ولم کن لعنتی..ولم کن......
ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم.......بسختی کمی از خودم دورش کردم و تو چشمهاش زل زدم:
-نه....نمیخوام.........خودتم خوب میدونی که نمیخوام......
کامران بی حرف سرشو توی گودی شونه م گذاشت و محکم بغلم کرد....چقدر شیرین بود....حس بودنش........لمس وجودش...گرمای تنش.........آغوشش.....بوی خوبش...چقدر شیرین بود....بی اراده دستهامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش...سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد:
-پس تو منو میخوای.....میخوای شفق.....ولی نمیخوای قبول کنی.....
چشمهامو ازش دزدیدم.....نمیخواستم پی به راز درونم ببره.....سرمو به یکسو برگردوندم و متوجه نشدم که از روم بلند ش صدای ترمز شدید ماشینی و متعاقب اون صدای کوبیده شدن دو ماشین بهم از زیر پنجره به گوشمون خورد....این صدا منو کمی از اون حالی که داشتم درآورد اما کامران بی توجه به اون دوباره در من پیچید.....
به زور کمی از خودم دورش کردم:
-زنگ دره
ولی اون دوباره خودشو به من چسبوند:
-ولش کن.......
متعاقب صدای در تلفن خونه زنگ خورد و از اونجا که من تلفن رو طوری تنظیم کرده بودم که اسم تماس گیرنده رو بگه مرتب میگفت مامان شهپر....کامران حتی به تلفن هم نمیخواست جواب بده اما من سعی کردم از روش پاشم.....اون هم ناچارا با همون وضعیت تلفن رو جواب داد...من حوله رو برداشتم و رفتم تو اطاق خواب.....کامران در حالیکه شلوارشو پوشیده بودو داشت دکمه های پیراهنشو می بست اومد تو:
-شفق...من میرم پایین....اون صدایی که اومد صدای تصادف شهپر بود.....
هراسان پرسیدم:
-چی؟طوریش نشده که.....
کامران در حالیکه به طرف در میرفت گفت:
-نه...خودش خوبه...ماشین صدمه دیده فقط.......
تا کامران رفت رفتم توی دستشویی و به صورتم آب زدم...توی آینه ی دستشویی به خودم خیره شدم.....صورتم کاملا سرخ و ملتهب شده بود....توی عمق چشمهام نگاه کردم و از خودم پرسیدم واقعا این اون چیزی بود که میخواستی.....دوست داشتی اینطوری به وصال برسی.....انگشت اشاره ی دست راستمو روی تصویر آینه کشیدم............نه......نه...این اون چیزی نبود که من میخواستم....نه.....همونجا و همونوقت تصمیم گرفتم دیگه نذارم کامران منو به مرحله ای برسونه که اختیارمو بدست شهوت بدم......
بعد از اینکه یک بلوز دامن آستین حلقه ای زرشکی پوشیدم......کمی آرایش کردم.....داشتم موهامو شونه میکردم که متوجه ی کبودی روی گردنم شدم....
ازیادآوری اون لحظات تنم گرم شد
...اما نه.....من باید میاموختم جلوی این حس رو بگیرم......برای همین یک نفس عمیق کشیدم و از اطاق رفتم بیرون.......
رنگ شهپر کمی پریده بود....با اینحال لبخندشو حفظ کرده بود..با نگرانی نگاهش کردم:
-چیزیتون نشد که؟
به روم خندید:
-نه عزیزم.......
کامران در حالیکه یک لیوان آب جلوی مادرش میذاشت پرسید:
-چه اتفاقی افتاد؟شما که رانندگیتون خوبه...
-آره....من سرعتی نداشتم اما نمیدونم چی شد ناگهان......جلو ساختمان شما بی اینکه راهنما بزنه از پارک دراومد....منم خوردم بهش.....
با مهربانی نگاهش کردم:
-خداراشکر که خودتون خوبید.....
-آره عزیزم.....
و انگار که چیزی یادش اومده باشه..بلند شد و کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت:
خودت خوبی عزیزم؟بهتری؟
سرمو انداختم زیر...چطور میتونستم توی اون چشمها نگاه کنم و بگم که بهترم وقتیکه یکساعت پیش داشتم کاری رو میکردم که قصد انجامشو نداشتم......شهپر با مهربانی سوالشو تکرار کرد تا سرمو بلند کردم دیدم به محل کبودی روی گردنم زل زده...وای........آب شدم....احساس کردم گر گرفتم و سرخ شدم...اما اون خندید...نگاهشو دزدید وبه کامران گفت:
-پاشو...پاشو آقای دکتر میز رو بچین لطفا....غذا رو هم توی ماکرو گرم کن.....
کامران بی هیچ اعتراضی پاشد.....برگشتم طرف شهپر:
-چرا زحمت کشیدید.....من راضی نبودم اینموقع این راه رو بیاید برای ما شام بیارید.......
شهپر با مهربانی نگاهم کرد:
-شفق جان فسنجون من حرف نداره...از مامانت شنیده بودم این غذا رو دوست داری برای همین درست کردم برات.......تو هم که امروز چیزی نخوردی باید حسابی گرسنه باشی...
خواستم ازش تشکر کنم ولی نگاهم به چشمهاش خورد...نم اشکی چشمهاشو براق کرده بود...خم شد و پیشونیمو بوسید:
عزیزم.مرسی...........ممنون که کامران رو بخشیدی.....
از خودم خجالت کشیدم.....از اینکه نمیتونستم بهش حقیقت رو بگم..بگم من هنوز اونو نبخشیدم...بگم که من توی کلافی اسیرم که داره روحمو نابود میکنه چون هنوز از حس واقعی کامران به خودم مطمئن نیستم.....ولی در برابر روح لطیف این زن سکوت کردم و گذاشتم آنچه که دوست داره فکر کنه برای همین صورتشو بوسیدم و با هم رفتیم سر میزی که کامران چیده بود.....من کنار شهپر نشستم و سعی کردم تا حد امکان از کامران دور باشم...از ساعتی قبل سعی کرده بودم نگاهم در نگاهش گره نخوره....هراس داشتم...میترسیدم.....نمیخواستم خودمو به جبر این زندگی بسپارم و کاری کنم که بعدها افسوسش رو بخورم....غذا رو در سکوت خوردیم....بعد از غذا چای دم کردم و در حالیکه داشتم ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی میگذاشتم متوجه ی نجوای آروم کامران و مادرش شدم....خیلی آهسته درحالیکه کنار هم روی مبل نشسته بودند حرف میزدند...دلم نمیخواست بدونم چی میگند ...هرچند که کمی کنجکاو شده بودم ولی بی اعتنا به اونها کارمو کردم و با سینی چای رفتم پیششون....با لبخند جلوی شهپر چای گرفتم ولی جلوی کامران که رسیدم نگاهمو به زیر دوختم...احساس کردم کامران کاملا متوجه ی این دوری و غریبگی من شده.....کنار شهپر نشستم...اون در حالیکه فنجون چایش رو به لب میبرد گفت:
-شفق جان...ماه عسل جایی نمیخواید برید؟
به جای من کامران جواب داد:
-راضی نشد بیاد آنتالیا که....
من رفتم تو حرفش:
-مامان جان من و کامران یک هفته بیشتر مرخصی نداریم...انشالله ماه عسل باشه برای یک فرصت بهتر.....
-ولی عزیزم...ماه عسل مزه ش به همین الانه..هرچند که هرجور خودت راحتی.......
قبل از اینکه چیزی بگم صدای تلفن بلند شد که اسم شراره رو میبرد.....از شهپر معذرت خواستم و گوشی رو برداشتم...رفتم توی اطاق خواب و روی تخت نشستم....شراره با گوشیش از خونه ی خودمون زنگ میزد...زنگ زده بود حالمو بپرسه....اون نگران حال من بود در حالیکه من نگران مامانم بودم....شراره گفت که مامان کمی دلتنگی میکرده برای همین اومده چند روزی پیشش بمونه...
گفت با وجودیکه خالمو و بقیه هم بودند ولی به شراره گفته بوده که تو بوی شفق رو میدی.....
از شنیدن این حرف به گریه افتادم...چقدر دلم هواشو کرده بود...چقدر دلتنگش بودم...دلتنگ پدرم...خونمون....حتی شراره با اون نیش زبونهای گاه گاهش...به شراره گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم ...گفت که خسته بوده خوابیده...بعد از قطع تلفن سرمو رو پام گذاشتم و اشکهام سرازیر شد....تو حال و هوای بدی بودم که احساس کردم کسی دستشو روی سرم گذاشت و بنرمی موهامو نوازش کرد...وحشتزده سرمو بلند کردم...کامران بود...چطور صدای پاشو نشنیده بودم.........کامران کنارم نشست و با صدایی مهربان گفت:
-چی شده عزیزم؟..........چرا زانوی غم بغل زدی؟
در حالیکه خودمو ازش دور میکردم گفتم:
-هیچی...دلتنگم کمی...........
و ادامه دادم:
-چرا مادرتو تنها گذاشتی....زشته ما هردومون اومدیم تو اطاق خواب ..اون تنها اونجاست.........
کامران خزید طرف من:
-خودش گفت بیام پیشت...احتمالا حدس میزده در چه حالی ...........
منو کشید طرف خودش.....سرمو روی سینه ش گذاشت و انگشتهاشو توی موهام فرو برد........آغوشش خوب بود.......گرم بود......لذتبخش بود......امن بود.......ولی.....ولی آرومم نکرد...به نرمی موهامو بوسید....با چشمان بسته سعی کردم ازش فاصله بگیرم...بی اینکه چشمهامو باز کنم چون نمیخواستم چشمان جادوییش روم اثر بذاره گفتم:
-کامران..............خواهش میکنم...تا زمانیکه من نخواستم بهم دست نزن......
فوری اعتراض کرد:
-شفق باز شروع کردی.همین یکساعت قبل........
-خواهش کردم کامران..........من.......من...من نمیخوام رابطه مون اینطوری پیش بره...من ...من چیز دیگه ای میخوام.....
کامران با صدایی گرم گفت:
-چشمهاتو باز کن شفق....شفق باز کن چشمهاتو...تو چشمهام نگاه کن و بگو چی میخوای..........
نه.........نمیتونستم...من نمیتونستم بگم چی میخوام...اون خودش باید به زبون میومد...اون خودش باید می فهمید............کامران رو پس زدم و سرپا شدم:
-بریم پیش شهپر
و قبل از اینکه به دست دراز شده ش فرصت بدم دستمو بگیره از اطاق زدم بیرون........
وقتی کامران رفت که شهپر رو برسونه گوشیمو که بعد ازتلفن آزاد خاموش کرده بودم روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه.....مشغول جمع کردن ظرفهای شسته شده بودم که گوشیم زنگ خورد..نگاهی به شماره انداختم...شماره ی عجیبی بود....با اکراه دکمه ی برقراری تماس رو زدم.....وای...............وای.........خدای من صدای آهو توی گوشی پیچید.....از شنیدن صداش حالم بد شد....آهو در حالیکه میخندید با لحن مشمئز کننده ای گفت:
عروس خانم خواستم تبریک بگم............
جوابشو ندادم.....اینقدر از فریاد و بغض پر بودم که میترسیدم حرف بزنم.............
-خب خانم خوشگله شب زفاف خوش گذشت؟راستی شنیدم عکسها بدستتون رسیده..........
و قهقهه زد......
تقریبا داد زدم:
تو ........تو خیلی پستی....
-نه...من پست نیستم تو زیادی ساده لوحی........فکر میکنی تا چند وقت برای پسرعمه ی خوشگذرون من جذابیت داشته باشی...اون........
نذاشتم حرفشو ادامه بده:
-ساکت شو.......تو خیلی هم پستی.....تو برای خراب کردن من حتی به برادرتم رحم نکردی.......آبروی اونم بردی.....
با غیض جوابمو داد:
اون حقش بود...اونم یه احمقیه مثل کامران........
و انگار با خودش حرف بزنه نجوا کرد:
-بیشعور به من گفت که عاشق تو شده...گفت که کاش زودتر از کامران با تو آشنا شده بود....
و داد زد:
-آخه مگه تو چی داری.....چی داری که دوتا از بهترین کسانیکه می شناسم عاشقت شدند..........دختره ی عوضی....اون به خاطر اینکه باعث ناراحتی توشدم زنگ زدو سر من داد کشید...سر من...سر خواهر یکدونه ش........
و با تنفر ادامه داد:
-شفق زندگیتو نابود میکنم...........نمیذارم راحت و آروم زندگی کنی.....دیدی که...اون عکسها اولیش بود...اونم صبح روز عروسیت وقتیکه کامران خوب کیفشو باهات کرده بود......
پس اینطور.....سعی کردم خونسردیمو حفط کنم.....یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-هر کاری دلت میخواد بکن.....
و تماس رو قطع کردم....
نشستم روی مبل......سرمو توی دست گرفتم و سعی کردم تحقیر و توهینی رو که توی حرفهای آهو بود از یاد ببرم.....ولی حقیقت لخت و عریان به صورتم شلاق میزد...کار اونروز کامران و تاکید آهو باعث شد بیاد بیارم که کامران فقط جسم منو میخواد...و به دنبال روح من نیست......از این فکر پر از نفرت شدم....حس حقارت شدیدی بهم دست داد...بلند شدم ..به سمت اطاق خواب رفتم و نالیدم:
-نه......نمیذارم........نمیذارم دستت به من برسه............
تعدادی از لباسهامو برداشتم.....داشتم از در اطاق بیرون میرفتم که سینه به سینه ی کامران شدم

تعدادی از لباسهامو برداشتم.....داشتم از در اطاق بیرون میرفتم که سینه به سینه ی کامران شدم...........کامران در حالیکه متعجب شده بود دست دراز کردو یکی از لباسهایی رو که روی زمین افتاده بود برداشت ... اما من بی اعتنا به اون از در رفتم بیرون ولباسها رو روی تخت اطاق خواب میهمان ریختم...برگشتم که بقیه ی وسایلمو بردارم دیدم پشت سرم دست به سینه ایستاده و با خونسردی نگاهم میکنه...از کنارش رد شدم....چند بار رفتم و اومدم تا تونستم وسایل شخصیمو به اون اطاق منتقل کنم...بار آخر رفتم تو اطاق ...در رو با شدت روی صورتش بستم....ولی در بسته نشد چون پاشو لای در گذاشت....با غیض گفتم:
-پاتو بردار......
با خونسردی جوابمو داد:
-برنمیدارم...تا نفهمم این اداو اطوارها برای چیه برنمیدارم...
با چشمان آتشین نگاهش کردم:
-اگر چاره داشتم همین الان برمیگشتم خونه ی پدرم.....
-آخه چرا.......دیوونه شدی مگه تو...
داد زدم:
-آره دیوونه شدم...........دیوونه بودم که با تو ازدواج کردم........دیوونه بودم که فکر کردم تو..........تو.........
-شفق آروم باش....درو باز کن بذار بیام تو...حرف بزنیم........بعد اگر خواستی اطاقتو جدا کنی باشه بکن.....
از جلوی در رفتم کنار..........خودمو پرت کردم روی تخت...وارد شد و روی تنها صندلی اطاق نشست...نگاهش کردم....موهای مرتب و اصلاح کرده ش کمی بهم ریخته بود....یک تی شرت کرم رنگ با راههای قرمز پوشیده بود که خیلی بهش میومد...با آرامش روی صندلی نشسته بود....پاهاشو روی پا انداخته بود و با لذت خیره ام شده بود....من بلوز دامنمو با یک پیراهن خواب آستین حلقه ای آبی پر رنگ اما بلند تا زیر زانو عوض کرده بودم....موهامو روی شونه ریخته بودم و آرایشمو پاک کرده بودم با اینحال میدونستم کاملا فریبنده هستم....مثل دو حریف همدیگرو برانداز کردیم....حریفهایی که نمیدونستیم تو مغزمون چی میگذره....صاف روی تخت نشستم...دامن لباسمو که بالا رفته بود کشیدم پایین و گفتم:
-خب؟
خندید:
-بگو...گوش میکنم...
یک ابرومو دادم بالا:
-من بگم؟تو گفتی میخوای حرف بزنی.....
-خب آره....میخواستم بپرسم میشه بگید اون کبودی روی گردنتون چطوری بوجود اومده....
و خندید..........گر گرفتم:
-کامران ن ن ن ن ....
-خیل خب...آروم باش لطفا..........
پاشد و اومد کنارم روی تخت نشست....خودمو کشیدم عقب...آشکارا ناراحت شد:
-شفق این چه رفتاریه میکنی............مگه من لولوخورخورم.....
تو دلم گفتم تو از لولو هم بدتری.........انگار فکرمو خوند چون دستشو به طرفم دراز کرد....خودمو بیشتر عقب کشیدم:
-کامران خواهش میکنم.....من خستمه...خوابم میاد اگر چیزی برای گفتن نداری.....
-شفق ولی من بی تو خوابم نمیبره....میخوام تو توی بغلم باشی....خواهش میکنم....فقط بغلت کنم بخوابیم.....
و با حالت خاصی گفت:
قول میدم تا نخوای بهت دست نزنم..........
نمیدونم چرا اما نمیتونستم جلوش مقاومت کنم....چون خودمم آغوششو میخواستم...میخواستم سرمو بذارم روی سینه ی مردونه ش...حس کنم منم تکیه گاهی توی این دنیا دارم.....حس کنم گرمای تنشو....اونکه کاملا متوجه ی خوددرگیری من شده بود دستشو به طرفم دراز کرد:
-شفق.........عزیزم..خواهش کردم ازت.....
با یک تصمیم آنی دستمو توی دستش گذاشتم ...منو کشید طرف خودش و در حالیکه سرمو به سینه ش تکیه میداد از روی تخت بلندم کرد....رفتیم توی اطاق خوابمون....من رفتم روی تخت...چراغ خوابو روشن کردم و پتو رو روی خودم کشیدم....کامران رفت توی دستشویی...از صدای شرشر آب فهمیدم داره دوش میگیره...وقتی دیدمش که با موهای خیس و حوله ی ربدوشامبریش از حموم دراومد چشمهامو بستم و خودمو بخواب زدم....چراغ رو خاموش کرد و پتو رو کنار زد...وقتی دراز کشید و از پهلو بهم چسبید
دستشو دورم حلقه کرد و سرشو روی سینه م گذاشت ...بوی خوب شامپوی خارجیش تو مشامم پیچید...همینطور که آرام خوابیده بود پنجه های دست چپشو توی دست راستم قفل کرد....خودشو کمی کشید بالا و زمزمه کرد:
-خوابی عزیزم؟
-اوهوم....
خندید:
-اذیت نکن شفق....میدونم بیداری....
یک لحظه جدا شد ازم.....و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زد...دوباره دراز کشید و دستمو تو دست مردونه ش گرفت......صدای آرام و عمیق داریوش در جانمون نشست...
شبها وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم....
کامران باهاش خوند:
-واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم...
و دستمو بسختی فشرد..........
میگم ای دل دل آلوده بدرد
اگه روزی بکشم ناله ی سرد
آه و نالم میگیره دومنشو
آتیش عشق میسوزونه تنشو....
خودشو کاملا کشید بالا..سرشو به سرم چسبوند...و دوباره تکرار کرد:
-آتیش عشق میسوزونه تنشو...........
تو مصیبت کشی ای دل میدونم
میون آتیشی ای دل میدونم
داری پرپر میزنی جون میکنی
اینو از اشکهای چشمت میخونم....
به چشمان بسته ام بوسه زد:
-دیگه دل طفلکی دیوونه شده
مث من دربدر از خونه شده
نداره هیچکسو این دل میدونم
دیوونه همدم دیوونه شده.....
لبشو به گوشم چسبوند:
نداره هیچکسو این دل میدونم
نداره هیچکسو ....جز شفق.........
آنچنان عاشقانه و در عین حال غمگنانه اسممو بزبون آورد که قلبم تیر کشید....روم خم شد...صدای نفسهاش....عطر تنش..ونجوای عاشقانه ش در روح و جانم دوید.....
با صدایی گرم.....عمیق و گوشنواز نجوا کرد:
-شفق..باز کن چشمهاتو..به من نگاه کن.....
به آرامی چشمهامو باز کردم ودر تاریکی و نوری کمرنگ نگاهش کردم.....بهم خیره شدیم...بی اینکه چیزی بگیم....در نگاهش اما هزاران حرف بود...حرفهایی ناگفته ای که شهپر نویدشو داده بود....کاش میگفت.کاش زبون باز میکرد....نتونستم طاقت بیارم:
-کامران....
-جونم.......جونم عزیزم..........
بی اختیار اشکهام سرازیر شد....کامران پیشونیشو به سرم چسبوند:
-عزیز دلم........گریه نکن..بجاش حرفتو بزن...بگو چی تو اون کله ی کوچولوت میگذره که اینقدر پریشونت کرده...که باعث شده تو با من غریبگی کنی...دور شی ازم...بگو...........بگو..........
همه ی تردیدمو با بغض و آه بیرون ریختم:
-تو...تو...تو منو دوست نداری.............
کامران بهم ریخت:
-دیوونه این چه حرفیه میزنی.این چه فکریه که کردی پس برای همین اینقدر خودتو عذاب میدادی........آره؟
برگشت.به پشت خوابید و منو کشید تو بغلش...سرمو گذاشت روی سینه ش و انگشتهای دست راستشو توی موهام فرو برد:
شفق..........تو فکر میکنی من اگر دوستت نداشتم حاضر میشدم باهات ازدواج کنم...........فکر میکنی اینقدر نامردم که فرصت یک ازدواج عاشقونه رو ازت بگیرم.....در حالیکه میدونم ارزششو داری...نه...من اینقدرها هم بد نیستم...
سرمو به گودی شونه هاش چسبوندم و حرفهاشو بلعیدم...و اون سخاوتمندانه دریچه ی قلبشو به روم باز کرد:
یادته امروز صبح قبل از جریان اون عکسهای لعنتی چی داشتم بهت میگفتم....
یادم بود.......خوب هم یادم بود....
-شفق...من تمام عمر آدم تنهایی بودم...در هیچ زمانی مطابق با سنم رفتار نکردم...تمام روزهای کودکی من در حساب و کتاب پدرم و پدربزرگم و آرزوهایی که اونها داشتند و بهش نرسیدند گذشت....بی اینکه لذتی از اون روزها ببرم....یکروز چشم باز کردم که دیدم طبق خواسته ی پدرم پزشک شدم...در حالیکه خودم کار هنری رو ترجیح میدادم....و وقتی متوجه شدم که به دیگران از بالا نگاه میکنم که دیگه دیر شده بود...پدربزرگم سالها تو گوشم خونده بود که من با دیگران فرق دارم...بهم قبولونده بود که جذابیت....استعداد...هوش و موقعیت خانوادگی منو هیچکس نداره...شهپر این میون خیلی تلاش کرد که منو از این ورطه بیرون بکشه ولی نتونست...چون خودمم میخواستم که توی این وادی باشم...کم کم همه از دورم پراکنده شدند و وقتی پدربزرگم مرد من خیلی خیلی تنها شدم....تنهایی که در ظاهر همه چیز داشت و هرجا میرفت مورد توجه بود ولی در واقع نه چیزی داشت و نه کسی بود.....از درون خالی بود....بی احساس بود.سرد بود و ......و........میترسید.....
احساس کردم نم اشکی با گفتن این واقعیت چشمشو خیس کرد....نفس عمیقی کشید و غمگنانه ادامه داد:
-رفتم ایتالیا...گفتم هم تخصص میگیرم هم دیگه برنمیگردم تا اینکه ماجرای کنستانتینا پیش اومد...دخترک بیچاره عاشق کسی شده بود که قلبش مثل یخ بود...وقتی اون خودشو بهم میچسبوند و میگفتcaro kamrano mio (کامران عزیزم) هیچ حسی بهم دست نمیداد.........هیچی...ولی حس اون دخترک تلنگری برای من بود....تلنگری که منو به تو رسوند....
از شنیدن حرفهاش منقلب شده بودم...و میترسیدم.....میترسیدم ادامه بده و بگه هیچ احساسی به من هم نداشته...کامران ناگهان چرخید.....منو از خودش دور کرد و توی چشمهام خیره شد:
-تا اینکه با تو آشنا شدم.....دروغ نمیگم بهت...در ابتدا اصلا هیچ قصدی نداشتم جز اینکه تو رو هم مثل بقیه اسیر کنم.....میخواستم اون حس خودخواهی لعنتیمو با کشوندنت سمت خودم ارضا کنم ولی تو سخت بودی...راه نمیدادی...و از طرفی بیشتر از حد تصور جذاب بودی....کم کم باهات راه اومدم و...و.....
فقط نگاهم کرد........نتونست یا نخواست ادامه بده...با نگاهم تشویقش کردم.....ناگهان منو تو آغوش گرمش گرفت و زیباترین سرود عالم رو کنار گوشم زمزمه کرد:
-شفق بی اینکه بخوام تو داشتی تو قلبم نفوذ میکردی.....داشتی آتیشم میزدی...هر چی تو عقب تر میرفتی من دیوونه تر میشدم.....باورم نمیشد این خودم باشم ولی بودم....وقتی نگام میکردی...میخندیدی...وقتی میگرفتمت تو بغل و تو سرخ میشدی.....همه و همه حس تازه ای در من به وجود میاورد...نمیخواستم قبول کنم....نمیخواستم ولی مجبور شدم پیش خودم اعتراف کنم که عاشق شدم....در واقع تو..........تو......منو شکست دادی........و من دوستت دارم شفق.......دیوونه وار میخوامت.......تنها زنی هستی در دنیا که تونستی این حس رو در من زنده کنی...........
من با ظاهر کاملا آرامی داشتم به حرفهاش گوش میدادم ولی از درون متلاطم بودم..هیچ چیز نمی شنیدم جز نوای دوستت دارم....خودمو محکم بهش چسبوندم:
بگو.......بازم بگو........
-میگم عزیزم....هرچقدر بخوای میگم........دوستت دارم......دوستت دارم...........
پس چرا الان میگی..........چرا اینقدر دیر...........
با نگرانی نگاهم کرد:
-چون از احساست اطمینان نداشتم.........
-الان داری؟
-تو راحتم کن....نجاتم بده شفق....
الان وقتش بود....بلند شدم....نشستم روی تخت....ازش فاصله گرفتم...تو چشمهاش خیره شدم.....دیگه اون حیرانی ته نگاش نبود....صدای قلبمو می شنیدم که شدیدا خودشو به سینه م میکوبید....دستمو روی قلبم گذاشتم وگفتم:
منم دوستت دارم کامران.........خیلی هم دوستت دارم.......تو اولین و آخرین مرد زندگی منی............
در نور کمرنگ اطاق چشمهاش خیس شد ..........پاشد.....نشست...و دستهاشو به طرفم دراز کرد.........
در نور کمرنگ اطاق چشمهاش خیس شد ..........پاشد.....نشست...و دستهاشو به طرفم دراز کرد....نگاهش کردم ...جذاب و دوست داشتنی بود و حالا که قلبهامون رو خالی کرده بودیم احساس خوبی داشتم با این وجود هنوز چیزی منو آزار میداد..چیزی که باعث شد در دراز کردن دستم تردید کنم....کامران با اشتیاق نگاهم میکرد و هنوز دستانش به سویم دراز بود..با کمی تعلل دستمو توی دستش گذاشتم.....دستمو گرفت...سرشو خم کرد و بنرمی دستمو بوسید....منو کشید طرف خودش و در آغوش گرفت....از روی تخت بلندم کرد...وسط اطاق ایستادیم....منو چسبوند به خودش...سرمو گذاشتم روی شونه ش...و همراه آهنگی که طنینش در اطاق شنیده میشد چرخیدیم و چرخیدیم در حالیکه خواننده میخوند:
دوستم داشته باش... دوستم داشته باش
بادها دل تنگند، دستها بیهوده، چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
منو به خودش فشرد:
شهر ها میلرزند، برگها میسوزند، یادها میگندند
باز شو تا پرواز، سبز باش از آواز، آشتی کن با رنگ، عشق بازی با ساز
منو تنگتر و تنگتر در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
دوستم داشته باش
سیب ها خشکیده، یاسها پوسیده، شیر هم ترشیده
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
چشمهامو بستم و خودمو بهش سپردم و او همنوا با خواننده نجوا کرد:
دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران، گرم تر از لبخند داغ چون تابستان
چشمان بستمو بوسید:
دوستت خواهم داشت
شاد تر خواهم شد ناب تر... روشنتر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش
برگ را باور کن، آفتابی تر شو باغ را از بحر کن
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
خواب دیدم در خواب آب آبی تر بود
رز پر سوز نبود، زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو، رود از تب میسوخت
نور گیسو میبافت، باغچه گل میدوخت
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
داغ شدم....گرم شدم....غرق شدم....خودمو چسبوندم بهش......کنار گوشم زمزمه کرد:
دوستم داشته باش.......دوستت خواهم داشت....
چشمهامو باز کردم.....بهم چشم دوختیم....انگار زمان متوقف شد......دنیا ایستاد....من بودم و او.....او بودو من........بنرمی بوسید منو:
گل من.......گل بهار من..........گل زندگی من.........شفق....
-جان.......
-میشه باز ببندی چشمهاتو؟
-چرا؟
-ببند...می فهمی...
وقتی چشمهامو بستم ازم فاصله گرفت...صدای پاهاش و بعد از اون باز شدن در کمد لباسها رو شنیدم...بهم نزدیک شد و دست چپمو بلند کرد و حلقمو درآورد...و دوباره تو دستم کرد و گفت:
-حالا باز کن....
چشمهامو باز کردم و به انگشتم نگاه کردم...بجای حلقه م یک انگشتر بسیار زیبا با نگین های درخشان توی دستم بود با نگاهی پرسشگر بهش خیره شدم...دستمو توی دست گرفت و در حالیکه با انگشتر بازی میکرد گفت:
این حلقه ی منه به تو..اینو دادم درست کنند..اگر خوب دقت کنی حرف shوkرو می بینی که در هم پیچیده شدند....کمی دقت کردم...راست میگفت ..دو حرف که اول اسمهای من و اون بود به زیبایی در هم گره خورده بود.......انگشتر اینقدر زیبا بود که چشمها رو خیره میکرد...بی اختیار گفتم:
-کامران...........این خیلی زیباست.....مرسی.......
بغلم کرد:
-قابل تو رو نداره خوشگل خانم....
و خندید...
نگاهش کردم:
بریم بخوابیم؟
-بریم.....
رو تخت دراز کشیدیم...سرمو گذاشتم رو سینه ش...دستشو دورم حلقه کرد....عجیب بود....هیچ میل و هوسی نداشتم...ظاهرا اونهم همینطور بود....چون برخلاف دفعات قبل هیچ تلاشی برای نزدیکتر شدن نمیکرد...هیجانات اونروز و خستگی باعث شد کمی چشمهام سنگین بشه...
خودمو چسبوندم بهش....و با صدای گرمش خوابم برد........
نیمه های شب خودبخود بیدار شدم.....یک لحظه فکر کردم توی اطاق خودم هستم و توی تختم....که با شنیدن صدای نفسهای کامران فهمیدم از اون دوران که تنها میخوابیدم خیلی فاصله دارم...کامران چراغ خواب رو خاموش کرده بود برای همین اطاق در سکوت و تاریکی فرو رفته بود....دوباره چشمهامو بستم و سعی کردم بخوابم....ولی با تمام خستگیهام خوابم نمیبرد...هیجان زده بودم....سرم روی شونه ی کامران بود و دست اون دورم حلقه شده بود..حتی در حالت خواب هم محکم منو بغل کرده بود....سعی کردم کمی جابجا شم...ولی تا تکون خوردم صدای نفسهای منظمش قطع شد و با خواب آلودگی صدام زد:
-شفق......بیداری؟
-تازه بیدار شدم.....
اون که انگار تازه هوشیار شده بود پرسید:
-چرا عزیزم؟
-نمیدونم....
سرشو آورد پایین.همسطح سرم.....نفسهای داغشو روی صورتم حس کردم....روی لبمو توی تاریکی یک بوسه ی سریع زد...گرچه کمی اینور و اونورتر....و زمزمه کرد:
حالا بخواب....فردا باید بریم خونه ی مادرت اینا...نمیخوام خسته به نظر برسی.......
و من چشمهامو بستم و توی بغلش بخواب رفتم........
صبح بزور چشمهامو باز کردم....غلتیدم و دستمو روی تشک کشیدم..کامران روی تخت نبود.....دوباره چشمهامو بستم و خوابیدم.........با احساس گرمای دست کامران روی صورتم بیدار شدم
پس بیداری....
چشمهامو باز کردم:
-ای بدجنس......
دوباره خندید و خودشو بهم چسبوند:
-جووووون......
و ادامه داد:
-نمیخوای پاشی.....ساعت یازده ست....
هراسان تو جام نشستم.....کامران باز خندید:
-گفتم پاشو اما نه با این سرعت......
پسش زدم و پریدم تو حموم.....وقتی از حموم دراومدم تو اطاق نبود......سریع لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم...داشتم آرایش میکردم که وارد اطاق شد...اومد و پشت سرم ایستاد
از تو آینه نگاهش کردم...موجی از شهوت توی نگاهش موج میزد.....نمیخواستم کارمون به جای باریک بکشه برای همین پاشدم....چرخیدم و گفتم:
-لباسم قشنگه؟
لباسم بلوز دامن شیک زمینه نارنجی با گلهای سورمه ای بود که برادرم برام فرستاده بود....کامران منو کشید طرف خودش:
تو تن تو همه چیز قشنگه.....
ازش فاصله گرفتم:
-تو که هنوز آماده نشدی...بپوش لطفا دیر میشه.......
خندید و رفت که آماده بشه............
در میان دود اسفند....صدای کل و همهمه وارد خونه ی پدرم شدم...میون اونهمه آدم دنبال مادرم میگشتم که با چشمان تر بهم زل زده بود...سخت درآغوشش گرفتم و بوسه بارانش کردم....صدای پدرم دراومد:
-بابا جان ما هم هستیما......
خندیدم وبه سمت پدرم رفتم.....کامران هم با همه مشغول احوالپرسی شد...وقتی رفتم تو اطاقم که مانتومو درآرم شراره هم پشت سرم وارد شدو درو بست:
خب.......تعریف کن ببینم...
متعجب نگاهش کردم:
-چی رو؟
-جریان دیشب و پریشب
اه.شراره.....
-اه و مرض...نکنه میخوای بگی چیزی نبوده....
-بوده یا نبوده به خودمون مربوطه.....
شراره خواست چیزی بگه که نگاش به انگشترم افتاد:
-وای......این چه خوشگله...اما این که حلقت نبود.....
در حالیکه انگشتمو خم کرده بودم که بهتر ببینه گفتم:
-نه...اینو کامران جدا از اون خریده.....
شراره که یادش رفت جریان شب زفاف رو پیگیری کنه با گفتن مبارکت باشه منو از اطاق بیرون برد.....
اونروز روز خیلی خوبی بود...کامران برای تمام اعضای خانواده م حتی نازنین و سارا کوچولو هدایایی تهیه کرده بود که البته کار خودش نبود ...کار شهپر بود...با اینحال من ازش ممنون شدم...برای مادرم دستبند بسیار زیبایی گرفته بود که بعد از گرفتن اجازه خودش بدست مادرم بست...دستشو بوسید و از زحماتیکه برای من طی این مدت کشیده بود تشکر کرد...اینکارش همه ی ما رو و بخصوص منو غافلگیر کرد.....
شب بعد از اینکه مسواک زده بودم و دراز کشیده بودم منتظرش بودم.....
کنارم دراز کشید و باز سرمو روی سینه ش گذاشت......خودمو محکم بهش چسبوندم و دستمو دورش حلقه کردم......عجیب بود..برخلاف شورو التهاب من اون خیلی آروم بود....نمیدونستم چرا هیچ حرکتی نمیکنه....چرا بهم نزدیکتر نمیشه....درصورتیکه تمایل منو می بینه.....صورت داغمو به صورتش چسبوندم و در بوی خوشش غرق شدم
ولی باز جز این عکس العملی نشون نداد......سعی کردم به طور نامحسوس بند لباس خواب سفید و توریمو پایین بکشم.....ولی اون برگشت.....بندو سرجاش برگردوند و تو چشمهام نگاه کرد:
نه...شفق.....
گیج خیره اش شدم:
-نه؟
-آره...نه.....
-من نمیفهمم کامران.....
-اما من میفهمم عزیزم.....تو هنوز اون ته ته های قلبت یه کوچولو به من و احساس من شک داری......من نمیخوام با این رخنه ی کوچکی که توی قلبت هست تو رو تصاحب کنم..ترجیح میدم صبر کنم....
-ولی کامران........
انگشتشو روی لبم گذاشت:
-تو خودتم خوب میدونی که چنین چیزی هست پس سعی نکن توجیه کنی........منم نه ناراحتم از این بابت نه معترض.....فقط امیدوارم بتونم تا اون روز صبر کنم...
دست برد و چراغ رو خاموش کرد...سرمو دوباره گذاشت روی سینه ش و زمزمه کرد:
-حالا آروم بگیر بخواب عزیزم......آروم.....راحت..............


نیمه های شب مثل شب قبل از خواب بیدار شدم....میدونستم چون فکرم مشغوله وارد مرحله ی عمیق خواب نمیشم....و برای همین تا بیدار شدم ذهنم هوشیار شد....به کامران فکر کردم.....به مردی که توی بازوانش خوابیده بودم در حالیکه کاملا نمی شناختمش.... ولی هر روزی که میگذشت یک وجه از ابعاد وجودیشو کشف میکردم.....آروم و بیحرکت توی بغلش درازکشیدم...به صدای نفسهاش و ضربان قلبش گوش دادم...چه راحت خوابیده بود.....راحت...آرام و دلنشین....با این حال میدونستم اگر تکون بخورم بیدار میشه برای همین سعی کردم تکون نخورم....چشمهامو توی تاریکی باز کردم و به سقف زل زدم......عجیب بود
شاید با دیدن عکس العمل دیشبش این حس بهم دست داده بود..یا شاید هم این حس وجود داشت والان پررنگ شده بود...
میخواستمش....پرشور.......پرحرارت...ولی از طرفی بدرستی حرفش و حسش ایمان داشتم.........هنوز کاملا قلبم رو دراختیار نگرفته بود....با اینحال حسم نسبت بهش خیلی قوی بود....بی اختیار آه کشیدم و کمی تکون خوردم....با تکون من حلقه ی دستهاشو دورم تنگتر کرد....خودمو بهش چسبوندم....میون خواب و بیداری سخت در آغوشم گرفت
**********
-کامران...ممکنه اینو برام ببندی؟
قرار بود بریم خونه ی شهپر....بعد از یک دوش سریع...لباس پوشیدن و آرایشی مناسب جلوی آیینه روی صندلی نشسته بودم وداشتم گردنبند اهدایی شهپر رو به گردنم می بستم که کامران اومد تو اطاق.....و من ازش خواستم فقل گردنبندو ببنده......کامران پشت سرم ایستاد......موهامو بالا گرفت و گردنبند رو بست.....از توی آینه داشتم نگاهش میکردم...با پیراهن سفید...شلوار مشکی و اون قد بلند و قیافه ی جذاب چیزی کم نداشت...سرشو بالا گرفت و متوجه ی نگاهم شد....لبخند نرمی زد و از توی آینه برام بوسه فرستاد.....یک لحظه خون توی صورتم دوید و چشمهامو ازش دزدیدم....کامران روم خم شد.....بوسه ای بر موهام زد.....
خیره نگاهم کرد:
-چقدر این لباس بهت میاد عزیزم.............چقدر خوشگل شدی.......
منو چسبوند به خودش و زمزمه کرد:
میام از شهر عشقو کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه ی خواستن تو رگهای منه
سرمو به سینه ش فشرد و زمزمه کرد:
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب شفق
نیاز من به تو برای خواستنه
نیاز جویبار به جاری بودنه............
***********
شهپر منو سفت در آغوش گرفت:
-وای عزیزم...چقدر دلم برات تنگ شده بود.....................
کمی ازم فاصله گرفت:
-وای...وای...چقدر خوشگل شدی........چقدر لباست بهت میاد..
دقیقا حرفی که کامران زده بود......لباسم یک کت و شلوار نازک سفید و آبی بود که کت کوتاه و تنگی داشت....کاملا غالب تنم بود و هیکل ظریفمو بخوبی نشون میداد.....
وقتی که با آقای هوشنگی هم احوالپرسی کردم رو مبل کنار کامران نشستم.......کامران برگشت و در حالیکه نگاهم میکرد دستشو دور گردنم انداخت......از اینکارش جلوی پدرو مادرش شدیدا سرخ شدم...چیزی که از چشم شهپر دور نموند.....برای اینکه منو از اون حالت دربیاره اشاره کردبرم کنارش بشینم...منم سریع پاشدم ولی کامران دستمو گرفت:
-کجا؟
شهپر بجای من جواب داد:
-میخواد بیاد پیش من بشینه...اینهمه تو می بینیش ...پس امروز سهم منه.....
کنار شهپر نشستم و اون با عشق و علاقه نگاهشو بهم دوخت:
-خوبی عزیزم؟
-ممنون
-همه چیز خوب پیش میره شفق جان؟
خندیدم...بعد از مدتها....خنده ای از سرخوشی:
-بله........همه چیز خوبه............
شهپر هم خندید.................تا وقت ناهار با هم حرف زدیم....ولی قبل از اینکه مستخدم بیاد و بگه ناهار آماده ست زنگ در رو زدند...کامران با استفهام به مادرش نگاه کرد:
-کسی رو دعوت کردید؟
شهپر بعد از کمی این دست و اون دست کردن گفت:
-آزاده......
قیافه ی کامران در هم رفت...به همون اندازه هم ضربان قلب من بالا رفت.....کامران خواست چیزی بگه که دکتر هوشنگی بزرگ مداخله کرد:
-کامران بهتره هر چی که بوده همینجا دفنش کنی لطفا.......بالاخره آزاد پسر دایی توست...تو که نمیخوای مادرتو ناراحت کنی.میخوای؟
کامران سرشو تکون داد:
-نه......
در همینوقت آزاد وارد سالن شد...به احترامش از جا بلند شدم.....کامران به سردی باهاش روبرو شد...منم سلام سریعی کردم و سرمو زیر انداختم.....موقع ناهار اتفاقی سر میز نگاهم در نگاهش افتاد......... در کت و شلوار خوش دوخت و گرانقیمتش با اون پوست سبزه و دندانهای سفید بی شباهت به رت باتلر نبود....و شیفتگی خاصی در نگاهش بود در عین حالیکه سرگردان میزد...کامران متوجه ی نگاه آزاد به من شد و اخماشو تو هم کشید...بعد از ناهاررفتم تو اطاق کامران که کمی استراحت کنم...کتمو درآوردم و با تاپ زیرش روی تخت دراز کشیدم....خوابم نمیومد....فقط میخواستم از تیررس نگاه آزاد دور باشم...قبل از اینکه چشمهامو ببندم سوتینمو باز کردم و درآوردم....تنگ بود و اذیتم میکرد....روی ملحفه ی تمیز و خنک دراز کشیدم و کامران رو توی ذهنم آوردم....خودمو توی آغوش گرمش تصور کردم و سرمست شدم.....از تصورم حس خوشایندی بهم دست داد..حسی که باعث شد لبخند بزنم....غرق لذت بودم که صدای کامران رو شنیدم:
-به چی میخندی عزیزم؟
هراسناک چشمهاموباز کردم:
-باز تو طوری وارد شدی که من نفهمم......
خندید:
-تو اینقدر در اونچه که بهش فکر میکردی غرق بودی که اگر من تفنگ هم شلیک میکردم متو جه نمیشدی.....
دستهامو زیر سرم گذاشتم و خودمو رها کردم و بهش زل زدم......اومد روی تخت.....و روم خم شد:
-اینطوری نگاهم نکن شفق....
-چرا؟
-چونکه دیوونه میشم.......
خواستم اذیتش کنم:
-تو دیوونه بودی....
-آره...ولی این نگاه جور دیگه ای منو دیوونه میکنه.....
لبهامو غنچه کردم:
-مثلا چطوری؟
-مثلا اینطوری........
یک بوسه ی سریع بر لبم زد و خودشو کنار کشید........اه..لعنتی............این اون چیزی نیست که من میخوام...من چیز دیگری میخوام......دستمو دراز کردم و دستشو که روی تخت گذاشته بود گرفتم و کشیدم...نتونست خودشو کنترل کنه.....از پهلو افتاد روم......یک لحظه نفسم بند اومد.....فوری سنگیشو برداشت .دستهاشو دو طرفم گذاشت و سرشو پایین آورد:
-شیطونی نکن شفق......
با پررویی گفتم:
-چطور میشه مثلا؟
خطوط آرواره ش محکم شد:
ممکنه بد تموم بشه.......
-بد؟
بیشتر روم خم شد و صورتمو توی دستهاش گرفت:
آره.....بد....ممکنه اونجوری که من و تو میخوایم تموم نشه...
-ولی کامران...
انگشتشو روی لبم گذاشت:
-هیس ......
نمیدونم چرا اما دلم خواست گریه کنم....اشکهام بی اختیار سرازیر شدند......کامران تا اشکهامو دید...بسختی منو در آغوش گرفت:
-عزیزم..............عزیزم........آروم باش لطفا........
اما من نمیدونم چم شده بود...انگار ناگهان غم دنیا رو دلم آوار شد......بسختی بهش چسبیدم و به این فکر کردم که چرا اینجوری شد..........چرا عاشقی و ازدواج من به این شکل دراومد..چرا...چرا........کامران موهامو نوازش کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-عزیزم...خواهش میکنم......شفق...باور کن این به نفع هر دو ماست چون نمیخوام تو بعدها از این بابت افسوس بخوری و منو یا خودتو سرزنش کنی......باور کن....
میدونستم حق با اوست....ولی ته دلم نمیخواستم بپذیرم...کامران منو خوابوند:
-سعی کن یکم بخوابی....
لپمو گرفت و کشید:
-که اگر امشب هم از خواب پریدی لااقل یکم جبران کرده باشی.....
خندید....بنرمی منو بوسید و از اطاق بیرون رفت..........
بعد از ظهر چند تن از دوستان خانوادگی ش


مطالب مشابه :


دانلود رمان شفق

دنیای رمان - دانلود رمان شفق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان شفق-12-قسمت آخر

رمان رمان ♥ - رمان شفق-12-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان شفق-6-

رمان رمان رمان ♥ - رمان شفق-6- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان شفق-1-

رمان شفق-1-* با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی




رمان شفق-5-

***رمان** بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند




رمان شفق(برای دانلود)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان شفق(برای دانلود) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان شفق-4-

رمان شفق-4-* نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم




رمان شفق-2-

رمان شفق-2-* منتظر جواب نشدم و قطع کردم با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من




رمان شفق-11-

رمان شفق-11-* گوشه ی چشم نگاهش کردم با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به




رمان شفق-9-

رمان شفق-9-* به به مریم خانم ستاره ی سهیل شدی بابا مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی




برچسب :