آن نیمه دیگر قسمت16

 

اگه فرمون ماشین زیر فشار انگشتام کج و کوله می شد تعجب نمی کردم... میل شدیدی برای خورد کردن شیشه های ماشین با قفل فرمون داشتم... دیدن رضا... آخرین ماموریتم... بدشانسی هام که نمی دونم از چند سالگی گریبانگیرم شده بود... اگه می تونستم خونسرد بمونم جای تعجب داشت...
دستم درد گرفته بود... ولی می ترسیدم انشگتامو شل کنم و اون وقت لرزش دستم لو بره...
به راه افتادیم. یه پراید آلبالویی جلوم بود که طبق دستور عباسیان باید دنبالش می رفتم... به نظرم انتخاب عاقلانه ای بود. آتوسا دختری بود که همیشه فاصله ش رو با آدم حفظ می کرد... ولی این تینا عجوبه ای بود... مرتب توی سر و کله ی من می زد... لباسمو می کشید... دست دور گردنم می انداخت... با این وضعیت اصلا نمی شد به تجهیزات قبلی که زیر شالم قایم می کردم فکر کرد... انگار عباسیان هم این دختره رو خوب می شناخت.
کم کم طاقتم داشت طاق می شد... به تینا گفتم:
به موهام دست نزن... حساسم.
دستشو توی موهام کرد و عمدا بهمش ریخت... بهش گفتم:
تو صورتم نزن... خوشم نمی یاد...
همین طور که آروم توی صورتم سیلی می زد با خنده گفت:
من از ته ریش خوشم می یاد... مثل اون عکست... چرا صورتتو این طوری سه تیغ کردی؟
کفرمو داشت در می اورد... فکر کن عصبی و مضطرب باشی یه نفر هم روی اعصابت پیاده روی کنه!...
گفتم:
آروم بگیر دیگه...
با صدای بلندی گفت:
اوه! چه بداخلاق!
با حرص گفتم:
همین کارها رو کردی که از مدرسه اخراجت کردن!
پوزخند زد و گفت:
برای این کارها کسی رو بیرون نمی کنند!
گفتم:
دختر خوبی باشی بهت یه کادوی خوب می دم ها!
چشماشو تنگ کرد و گفت:
مثلا چی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آبنباتی چیزی... یه چیز که به درد دختربچه ها بخوره!
با مشت محکم توی بازوم زد... خدایا بهم صبر بده!
پراید اون طرف خیابون متوقف شد. نگاهی به دور و برم کردم. به سفره خونه رسیده بودیم... گفتم:
می یای بریم قلیون بکشیم؟
با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره... بریم.
وارد سفره خونه شدیم. روی یکی از تخت ها نشستیم و سفارشمونو دادیم. تینا این دفعه به بازوی سمت چپم زد و گفت:
خب بگو ببینم... شغلت چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شغل؟ شغل دیگه چیه؟! هیچی! بی کار!
تینا خندید و گفت:
جدی؟
یه استکان چای برداشتم و نبات رو توش زدم. یه شکلات خرمایی برای تینا انداختم و گفتم:
آره...
قلیونو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
فقط برای تو نگرفتما! بچه پررو!
جیغ کوتاهی کشید و نذاشت منم بکشم... حالا ما یه شب به دود و دم رو اورده بودیم ها!
تکیه م رو به پشتی دادم. پوفی کردم... دیگه وقتش بود... نمی تونستم ازش فرار کنم... من باید وارد خونه ی این دختره می شدم... مامانش هم اون شب خونه نبود... من باید این کار رو می کردم...
پشت گوشام داغ شده بود... احساس آدمی رو داشتم که خجالت می کشه... نمی دونستم از کی... نمی دونستم از چی... ولی یه چیزی وجود داشت که من ازش خجالت می کشیدم... سعی کردم یه بار دیگه به خاطر بیارم پررویی یعنی چی... قبح یه سری چیزها رو شکستن یعنی چی... من باید اون روز آدم بدی می شدم... یه عمر رادمنش بودن کافی بود... می خواستم یه کم بد باشم... یه کم نامرد... یه کم پست... یا شاید یه کم بیشتر از یه کم...
دستم رو از پشت دور شونه ی تینا انداختم و گفتم:
خب بگو... از خودت بگو...
تینا گفت:
چی بگم؟ مرتیکه چند ماهه منو می شناسی دیگه... همه چی رو بهت گفتم...
زل زدم توی چشم های تیلی اش... یه لحظه هوس کردم دستمو از روی شونه ش بردارم و محکم با پشت دست توی دهنش بزنم ولی... مثل همیشه خودمو کنترل کردم...
خودمو به سمتش کشیدم... خودشو پس نکشید... یه رشته از موهاش رو دور انگشتم پیچیدم... انگشتمو کشیدم... سرش به سمت چپ خم شد و با خنده گفت:
آی! دردم اومد...
در گوشش آهسته گفتم:
اینم برای این که یاد بگیری با من چطوری حرف بزنی...
و در گوشش آهسته خندیدم... کمی به سبک بارمان... به جای صدای بم خودم با یه صدای زخمی...
موهاشو دور انگشتم شل کردم ولی ول نکردم... با خنده گفت:
موهامو ول کن دیگه...
نچ نچی کردم و گفتم:
نه... خوشم اومده...
با مشت آهسته به پام زد و گفت:
داری اذیتم می کنی...
به لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:
نیست که توام بدت می یاد!
موهاشو از دور انگشتم باز کردم... دستمو روی شونه ش و نزدیک گردنش گذاشتم... انگشت اشاره م و بلند کردم و آهسته پایین فکش رو نوازش کردم. لبخندی زد. منم یه چشمک بهش زدم... به سبک ماهان سکوت کردم... یه سکوت با غرور... یه خرده بهش کم محلی کردم... سرمو این طرف و اون طرف کردم... مردم رو نگاه کردم... به یه دختر خوشگل لبخند زدم... تینا حرف زد نگاهش نکردم... تینا داشت بر و بر نگاهم می کرد... شاید داشت پیش خودش فکر می کردن چطور ماهان رو راضی کنه که یه کم باهاش راه بیاد و صمیمی تر شه... ولی نمی دونست من توی جلد ماهان بدجوری دلم می خواد باهاش صمیمی باشم... خیلی صمیمی... این قدری که پام به خونه ش باز شه... یه خونه پر از وسایل ارتباطی... موبایل... تلفن ... اینترنت... خونه ای که درش روی تیم عباسیان بسته بود... و بعد من باشم و چیزی که رویا برام روی کاغذ نوشت...

تینا از توی کیفش یه پاکت سیگار بیرون کشید. بهم تعارف کرد و گفت:
می کشی؟
یادم اومد که بارمان می گفت Esse برای مردها خوب نیست... لبخندی زدم و گفتم:
من از این سیگارهای زنونه نمی کشم!
ابرو بالا انداخت و خودش یه نخ بیرون کشید و گفت:
فقط منو ضایع کن!
انگشتمو پایین تر اوردم . حالا داشتم پایین چونه ش و نوازش می کردم... اونم که بدش نمی اومد...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
بلد نیستم جور دیگه رفتار کنم... می تونی وقت بذاری و یادم بدی...
دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:
زیاد کار می بره...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
پس از امشب شروع کن.
خندید... منم... هرچند به نظرم اصلا خنده دار نبود...
گفتم:
تا ساعت چند وقت داری؟
یه لبخند شیطون بهم زد و گفت:
اگه همین طور مهربون باشی تا نصفه شب...
خنده م گرفت. گفتم:
منظورم اینه که مامانت کی می یاد؟
سیگارشو روشن کرد و گفت:
از اون لحاظ؟... شما پسرها هنر دیگه ای ندارید؟
گفتم:
هنر که زیاد داریم... از هر انگشتمون هزار تا هنر می ریزه... ولی تو هم حتما یه دلیلی داشتی که می خواستی منو ببنی...
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زیادم که ایران نمی مونی...
دستمو بالاتر بردم... حالا داشتم موهاشو نوازش می کردم. گفتم:
از پسرهای ایرانی هم که خوشت نمی یاد...
دستمو گرفت و از دور شونه هاش پایین انداخت ولی ولش نکرد... با خنده گفت:
به دل گرفتی ها... من از تو خوشم می یاد...
محو صورتش شدم... می خواستم بفهمه که دارم بهش خیره نگاه می کنم... با سر به قلیون اشاره کرد و گفت:
نمی کشی؟
بدون این که نگاهمو ازش بکنم گفتم:
نه...
لبخندی روش لبش نشست... نگاهمو ازش گرفتم... سرمو چرخوندم... حالا تینا داشت خیره نگاهم می کرد... از گوشه ی چشمم می دیدمش...
چشم به یه دختر و پسر افتاد که دو تا تخت اون طرف تر نشسته بودند. دختره پشتش به ما بود ولی آینه دستش بود و داشت از توی آینه نگاهم می کرد... آینه رو پایین اورد... تو دلم گفتم:
پس مامور عباسیان اینه...
نمی خواستم بحث خونه رو توی سفره خونه باز کنم... ممکن بود مامور عباسیان جلوی رفتنمونو بگیره...
رو به تینا کردم. سریع نگاهشو ازم گرفت... نخو گرفته بود... فقط یه کم شانس...
گفتم:
بریم؟
تینا سیگارشو خاموش کرد و گفت:
بریم...
از سفره خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم. تینا گفت:
بریم یه دور بزنیم؟
به عقربه ها اشاره کردم و گفتم:
زیاد بنزین ندارم ...
تینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
به اندازه ی خونه تون که بنزین داری؟ هان؟
گفتم:
آره فکر کنم... اگه تموم شد هم تو وای می ایستی سر خیابون از این گالن ها توی هوا تکون می دی دیگه...
تینا محکم توی بازوم زد و گفت:
بیشعور!
تازه متوجه حرفی که زده بود شدم... خونه تون! اوه اوه! قضیه برعکس شد چرا؟

خودمو نباختم... گفتم:
از کدوم طرف باید بریم سمت خونه تون؟
کم نیورد و گفت:
به اونش بعدا فکر می کنیم... آخه الان که داریم می ریم خونه ی شما!
گفتم:
یادم نمی یاد از این قرارها با هم گذاشته باشیم؟
تینا گفت:
اون وقت قرار خونه ی ما رو کی گذاشتیم؟
خندیدم و گفتم:
موقع چت کردن... گفتی اگه عکس خودم بود دعوتم می کنی...
تینا زبون درازی کرد و گفت:
نگفتم امشب دعوتت می کنم!
راستش... جدی جدی برام گرون تموم شد که کسی که یازده سال از خودم کوچیک تره این طوری باهام رفتار کنه. یه نگاه پر غرور و عصبی بهش کردم. حساب کار دستش اومد... دوباره شدم همون ماهان مغرور... تینا گفت:
چرا این جوری نگاه می کنی؟ آدم می ترسه...
چیزی نگفتم... یه چیزی به فکرم رسید... اگه حالشو می گرفتم چی؟ اون وقت کوتاه می اومد؟
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
موقع چت کردن بیشتر نشون می دادی ها!
گفت:
چی رو بیشتر نشون می دادم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
سن!
اخم کرد و چیزی نگفت. تو دلم گفتم:
یعنی اگه گند زده باشم خودمو قبل از رسیدن پیش عباسیان دار می زنم...
تینا یه کم من من کرد و گفت:
راستش... ما یه خورده تو خونمه مون مسائل امنیتی داریم... دوربین مداربسته... نگهبان...
با تعجب نگاهش کردم... یه تعجب واقعی... گفتم:
اون وقت چرا؟
تینا گفت:
مگه دوربین مداربسته چیز عجیبیه؟
ژست خاصی به خودش گرفت و گفت:
الان دیگه هر خونه ی بزرگ و درست و حسابی برای خودش دوربین داره...
گفتم:
نگهبان چی؟
دوباره همون حالت فخرفروشانه رو به خودش گرفت و گفت:
فکر کن یه خورده پولداریم و باید مواظب مال و اموالمون باشیم...
اشاره ای به ماشینم کردم و گفتم:
ببخشید که ما گدا گشنه ایم!
خندید و گفت:
پس اگه نیستید این چیزها رو می دونید دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:
آهان! مامان و بابات چی کاره ن؟
مکثی کرد... سرش رو به طرف پنجره چرخوند و گفت:
خب یه کمش به خاطر بابام اِ...
دیگه نخواستم وارد جزئیات بشم... مطمئن نبودم اصلا تینا در جریان کارهای باباش باشه. یه کم دلم براش سوخت... همون موقعی که من و من کرد... دختر ساده ای بود... ادای کسایی رو در می اورد که خیلی پسرباز و واردن ولی خودش خیلی قابل پیش بینی بود... از اون دخترهایی بود که اگه گیر یه پسر سوءاستفاده چی که تو جامعه زیادن می افتاد کارش تموم بود... یعنی... یکی مثل من!
به سمت خونه شون روندم. نگاهی به آینه کردم. پراید پشت سرم بود. اینم نشونه ی اول برای مخالفت عباسیان! پراید برام نور بالا زد. برای این که شر گیر دادن های پراید رو بکنم گفتم:
بالاخره که باید برسونمت خونه... آدرس می دی؟
آدرس رو بلد بودم. فقط می خواستم عباسیان این رو بشنوه. نگاهی به تینا کردم. سرشو پایین انداخته بود... با تعجب پرسیدم:
ناراحت شدی؟
سرشو بلند کرد و گفت:
هان؟... نه!
دستمو انداختم دور گردنشو به سمت خودم کشوندمش و گفتم:
کوچولوی من از من ناراحت نشو...
اینم که منتظر یه اشاره بود... خودشو لوس کرد و گفت:
ناراحت نشدم هانی...
موهاشو نوازش کردم و دستمو برداشتم که بیشتر از این پررو نشه. اونم که کم کم داشت می فهمید باید باهام چطوری رفتار کنه صاف نشست.
جلوی خونه شون متوقف شدم. به ساعت نگاه کردم... نه و نیم بود. لبخندی زدم و گفتم:
خوش گذشت...
تینا با خنده گفت:
آره خیلی خوب بود... کی از شمال می یای؟
گفتم:
شنبه یکشنبه ی دیگه تهرانم...
تو دلم گفتم:
امیدوارم عباسیان با این قضیه مشکلی نداشته باشه!
نگاهی به تینا کردم... داشتم لبخند می زدم ولی قلبم توی دهنم بود. داشتم سکته می کردم... اگه دعوتم نمی کرد چی؟ اگه مجبور می شدم ماموریت رو درست انجام بدم... این روز... امروز... آخرین فرصتم بود... اگه نه... کارم تموم بود... هم کار من... هم ترلان... هم باباش که صد در صد حسابی تحت فشار بود...
یه بار دیگه یاد رضا افتادم... پس بابای ترلان هیچی نمی دونست... چون رضایی نبود که بهش خبر بده... حتما باباش فکر می کردم دخترش بعد این که تصادف کرده و باعث مرگ کسی شده پا به فرار گذاشته... دوست بابای ترلان هم که به ترلان یه خبر بد داده بود...
ترلان باید زودتر می رفت... قبل از این که اون استفاده ای که می خواستن رو ازش بکنند...
رویا باید زودتر می رفت... باید اطلاعاتش رو به مافوقش می رسوند... قبل از این که دیر بشه باید جلوی این آدما رو می گرفت...
بارمان باید زودتر می رفت... بارمان... برادر من حقش بود که بعد از یه زندگی سخت یه کم رنگ آرامش رو می دید... و من...
من برای چی برم؟ من چی دارم که به خاطرش برگردم؟ مادری که منو فراموش کرده... برادری که به زور تحملم می کنه... پدری که ازم متنفره... تنها چیزی که زندگیمو ارزش مند می کرد این بود که بارمان ادامه ش رو بهم هدیه داده بود...
به رفتن فکر نمی کردم... به سیاهی های خفته ی توی وجودم فکر می کردم... خیلی طول کشید تا ساکتش کنم... محوش کنم... کمرنگش کنم... ولی امشب... می خوام آزادش کنم...
گفتم:
با این که با دوست پسرت بیرون بری مشکلی داری؟
پوفی کرد و گفت:
اینجا آره... آمریکا نه...
گفتم:
آهان...
پراید با فاصله از ما پارک کرده بود. گفتم:
پس باید خداحافظی کنیم... آن که می شی؟ می تونیم با هم چت کنیم و اگه شد قرار بعدی رو می ذاریم... اگه نه هم که می ری آمریکا و بهت خوش می گذره...
تینا با دیدن این خونسردی و بی خیالی من کپ کرد!
دستم رو برای دست دادن جلو بردم. تو دلم گفتم:
یه امشب بی خیال مردونگی... می ریم تو فاز نامردی...
تینا دستش رو جلو اورد که دست بده. یه دفعه دستش رو کشیدم و به سمت خودم کشیدمش... لبشو بوسیدم... خیلی طولانی... دستش رو نوازش کردم و بعد آهسته ازش جدا شدم... به چشمام زل زد... یه لحظه برگشت و با استرس به باغ خونه شون نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو تر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
می یای بالا؟

لبخندی زدم و گفتم:
بدم نمی یاد...
انگشت اشاره ش رو با حالت تهدید آمیزی تکون داد و گفت:
اومدی کامپیوترم رو درست کنی... باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باشه...
لبخندی زد و در رو باز کرد. آخرین نگاه رو از توی آینه به پراید کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. راننده از ماشین پیاده شد. توی دلم گفتم:
باید بجنبم تا دوباره بدشانسی نیوردم.
سریع از ماشین پیاده شدم و کنار تینا قرار گرفتم. استرسم هر لحظه اوج می گرفت. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می کوبید.
تینا زنگ زد. نگاهی به در ویلا کردم. یه در زرد رنگ با حاشیه ی مشکی... آهسته به سمت عقب نگاه کردم. یه هیوندا کوپه ی خوشگل زرد رنگ پشتم بود که راننده ش داشت از ماشین پیاده می شد. یه مرد چهارشونه و عضلانی بود... با اخم بهم خیره شد. سرم رو چرخوندم...
پس حتما از آدم های عباسیان بود... صدای گام های کسی که از پشتم می اومد رو حس می کردم... راننده ی هیوندا بود یا پراید؟... سرمو آهسته چرخوندم... کفش های مردونه ای رو دیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد... حدودا چهارمتر باهام فاصله داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت...
تینا دوباره زنگ زد. به سمتم چرخید... با شیطنت بهم چشمک زد... دوباره نیم نگاهی به کفش ها کردم... حدودا دو متر...احساس کردم قلبم توی دهنم اومد...
یه دفعه در باز شد...
تینا درو باز کرد. سریع وارد ویلا شدم و نفس راحتی کشیدم. قلبم آروم گرفت... تا خواستم آب دهنمو قورت بدم متوجه شدم که دهنم کاملا خشک شده...
چشمم به دو مرد افتاد که توی باغ ایستاده بودند. یه نفرشون ظاهرا باغبون بود. داشت پای بید مجنون کود می ریخت...
یه نفر دیگه شون با حالتی مشکوک بهم نگاه می کرد. احتمالا نگهبانی چیزی بود.
نگاهی به باغ کردم. این قدر دلشوره داشتم که چیزهایی که می دیدم هیچ انعکاسی توی مغزم پیدا نمی کرد ولی به نظر می اومد که تازه مشغول درست کردن باغ شده باشند. بعضی از درخت ها قدیمی و خشکیده بود. جلوی درخت های گلکاری شده بود ولی خاک پای گل ها تازه به نظر می رسید.
نگهبان با اخم و تخم نگاهی بهم کرد و رو به تینا گفت:
خانوم تینا...
تینا با لبخند گفت:
ایشون آقای محمدی هستن... اومدن کامپیوترم رو درست کنن...
نگهبان با تعجب بهم نگاه کرد... باورش نشده بود... مشخص بود... البته به من ربطی نداشت... این دیگه مشکل تینا بود...
از پله های نیم دایره و کوتاه بالا رفتیم و به دری رسیدیم که نیمه باز بود. دنبال تینا راه افتادم.
خونه ی شلوغی بود. وسایل زیادی نداشت ولی جعبه های مختلفی این طرف و اون طرف خونه دیده می شد که یا نیمه باز بود یا اصلا باز نشده بود. چشمم به زنی افتاد که مشغول باز کردن یکی از جعبه ها بود. تینا با صدای بلند گفت:
مه لقا جون...
زن سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشمهاش چهار تا شد. تینا گفت:
برای آقای محمدی شربت می یارید؟
تو دلم گفتم:
شربت دیگه چیه این وسط؟
تینا نگاه معنی داری به مه لقا کرد... یاد نگاه های عباسیان افتادم. نمی دونم چرا یه دفعه ترس به دلم وارد شد. نکنه فهمیده باشن من از طرف عباسیانم و همه ش نقشه برای حرف کشیدن از من باشه؟

سرمو یه کوچولو تکون دادم و سعی کردم این فکر مسخره رو از ذهنم بیرون کنم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تینا شدیم.
اولین چیزی که به چشمم اومد پوسترهای بزرگی بود که به دیوار بود. تصاویری از خواننده هایی بود که نمی شناختم.
میز کامپیوتر نزدیک در بود. روی صندلی رو به روی میز نشستم و گفتم:
اینو باید درست کنم دیگه؟
و لبخند زدم. یه لحظه توی سکوت به تینا زل زدم... لبخندمو روی صورتم محو کردم... به چشماش زل زدم... یه لبخند کم رنگ روی لبم نشوندم... و بعد سرمو انداختم پایین و به اتاقش خیره شدم. تختخوابش نزدیک پنجره بود. کمی اون طرف تر میز آرایشش بود که روش پر از خرت و پرت بود. یه کم اتاقش بهم ریخته بود... روی تختش چند دست لباس مچاله شده بود. معلوم بود سر انتخاب لباس حسابی درگیری داشته... ترجیح دادم چشم از لباس های روی تخت بگیرم... شلوغی های روی تخت بیشتر روی اعصابم می رفت...
نگاه تینا هنوز روی من بود... این شیوه ی نخو بده ول کن مخصوص خودم بود... روش های بارمان توی مهارت هایی که توی حرف زدن داشت خلاصه می شد...
با پا به دکمه ی کیس زدم و روشنش کردم. دستامو توی هم قلاب کردم. حالا باید چه جوری جلوی چشم تینا کارمو می کردم؟
با چشم دنبال دوربین گشتم... اگه توی اتاقش دوربین باشه... آخه کدوم دیوونه ای توی اتاق خواب دوربین می ذاره؟
دوست نداشتم جلوی دوربین این کار رو بکنم. از عباسیان بعید نبود که بتونه یه راهی برای دسترسی به دوربین پیدا کنه. نمی خواستم هیچ سند و مدرکیی از خودم به جا بذارم...
تقه ای به در خورد و مه لقا وارد شد. نگاهی به کامپیوتر کرد. روشن بود... یه نگاه به تینا کرد. تینا لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه مه لقا جون...
سینی رو از دستش گرفت و بعد چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم... دوباره اون فکر مسخره توی ذهنم شروع به بالا و پایین پریدن کرد... قلبم هم به دنبال اون فکر شروع به جست و خیز توی قفسه ی سینه م کرد... تینا و مه لقا مشکوک می زدند.
تینا یه لیوان شربت دستم داد... منم که به دلم بد اومده بود! حاضر نشدم به شربت لب بزنم.
تینا گفت:
چند دقیقه صبر کن...
روی تخت نشست. لبخند زد. گفتم:
پسوردت چیه؟
تینا گفت:
جدی گرفتی ها!
تو دلم گفتم:
به درک! انگار برای من کاری داره بدون پسورد وارد شم.
به سمتش چرخیدم. چشمم افتاد به یه دوربین کوچولو و نحس که قشنگ توی زاویه ای بود که کامپیوتر رو هم شامل می شد... لبخند تلخی زدم... چه انتظاری از شانس خودم داشتم؟ آخه من کی توی زندگیم شانس اورده بودم؟
تقه ای به در خورد. تینا از جاش پرید و به سمتم اومد با هیجان گفت:
خب اینم از دوربین!
با تعجب گفتم:
چی؟
تینا لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و گفت:
بابام یه کم به رفت و آمدم با ایرانی های غریبه حساس شده...
من که تو دلم جشن و عروسی به پا شده بود گفتم:
خیلی تابلو اِ این طوری که!
تینا با خنده گفت:
مامانم چند وقتیه فکر می کنه مشکلی برای دوربین های خونه پیش اومده... آخه هر چند وقت یه بار قطع می شه... راستشو بخوای براش زیاد مهم نیست... مامانم زیاد به این دوربین ها اهمیت نمی ده و معتقده این طوری خیلی معذب شدیم... اصرارهای بی خود بابامه...
چشمکی بهم زد و گفت:
چند وقت پیش مه لقا داشت یه کم تو وسایل مامانم سرک می کشید... منم دیدمش... از اون روز به بعد هرکاری بگم می کنه... ماجرای دوربین خاموش کردن هام زیر سر ماست.
تو دلم گفتم:
یعنی منم که دارم شانس می یارم؟ ... من؟
خدایا... من دارم برای اولین بار توی زندگیم شانس می یارم... شرمنده تم که می خوام اوج سوءاستفاده رو از این یه بار بکنم... می خوام یه کار خیلی بد بکنم... ولی... تنها راه چاره مه... یه کار بد با یه نیت خیر...
یه دفعه یه حس آزاردهنده ای سراغم اومد... این شیوه ی عباسیان بود... این که از پسرها استفاده کنه تا یه دختر رو به خودشون علاقه مند کنند... اون وقت اون دختر حاضر می شد به خاطر با اون پسر بودن هرکاری بکنه... خودش نگهبان ها رو بپیچونه... خودش دوربین رو خاموش کنه...
قلبم توی سینه فرو ریخت... عباسیان این روزها رو دیده بود...
چه قدر خوب اینو می دونست... در مورد من چی می دونست؟ یه لحظه ترس برم داشت... گفته بود اگه فقط یه نفر رو خوب بشناسه اون یه نفر منم...
لبخندی به تینا زدم... ولی اصلا حواسم بهش نبود. هرچند... دیگه توی موقعیتی نبودم که راه برگشتی داشته باشم...
به ساعت و پلاکی که به گردنم آویزون بود فکر کردم. داشت همه چیز رو می شنید... انگار اون صورت غمگین و افسرده ش رو می دیدم... با اون چشم های نمدار... مرد غمگین و باهوش... سنگینی نگاه های معنی دارش رو از روی پلاک حس می کردم... اون منو می شناخت ولی...
شاید می تونستم دروش بزنم... اگه تبدیل به آدمی به جز رادمان می شدم...
حس کردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد...
دیگه شلوغی های روی تخت حالمو بد نمی کرد... من عاشق شلختگی بودم...
انگار تینا هم وسوسه رو از توی صورتم خوند که اون طور لبخند زد.
بلند شدم و به سمتش رفتم... لبمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
مه لقا که عادت نداره یهو بپره توی اتاق؟
تینا خندید... منتظر جوابش نشدم...

*****

سرمو چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و غلت زدم. چشم های تینا بسته بود... نفس هاش عمیق و آروم بود... خوابیده بود...
روی تخت نشستم. نگاهی به اطرافم کردم. توی اون بند و بساط اولین کاری که کردم این بود که ساعت رو از دستم باز کنم... ولی پلاک هنوز به گردنم آویزون بود.
آروم از روی تخت پایین اومدم. تی شرتم رو از روی زمین برداشتم. دستمو روی پلاک گذاشتم و دعا کردم که تاثیری توی کم کردن صدا داشته باشه...
آهسته روی صندلی نشستم. کامپیوتر هنوز روشن بود. آب دهنمو قورت دادم. قلبم به تپش در اومد... نگاهی پر استرس به تینا کردم... خیالم تخت شد که خوابیده...
تی شرت رو روی کیبورد انداختم... این فقط برای احتیاط بود... نمی خواستم هیچ ردی از خودم بذارم... حتی اثر انگشت... این طوری صدای تایپ کردنم هم کم می شد... نتونسته بودم اون پلاک لعنتی رو توی اون گیر و دار باز کنم... زنجیرش کوتاه بود و به این راحتی ها از گردن در نمی اومد...
چون سکوت همه جا رو گرفته بود می ترسیدم عباسیان صداهای مشکوکی بشنوه و بفهمه که دارم با کامپیوتر کار می کنم...
یه کم دستم رو روی کیبورد تکون دادم... خوشبختانه صفحه کلید رو حفظ بودم...
تو دلم گفتم:
خدا کنه اینترت رویا وصل باشه... خدا کنه... مگه نه همه ی کارهام توی سایه ی بدشانسیم از بین می ره...
یه صفحه ی ورد باز کردم. شروع به نوشتن کردم... مجبور شدم چند بار تی شرت رو آهسته کنار بزنم و حروف رو از زیرش پیدا کنم... حالا بماند که قلبم توی دهنم بود و دستم می لرزید...
نوشتم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
به پیغامم نگاه کردم... دستم رفت تا بنویسم ترلان باید زودتر از اونجا بره ولی منصرف شدم... موقع فرار کردن به اندازه ی کافی دچار استرس می شدند.. نباید ذهنشون رو پر از سوال های جدید و اضطراب اضافی می کردم...
نوشتم:
رضا تمام مدت داشت...
لبمو به دندونم گرفتم. قلبم محکم توی سینه می زد... نه! پاکش کردم... می دونستم بارمان اگه این رو بخونه حسابی به هم می ریزه. می دونستم قاطی می کنه... نه... اونا باید فرار می کردند... نباید عصبیشون می کردم... بعدا ماجرا رو می شد... نمی دونم چطور... ولی بالاخره می شد...
به پیغام یه خطیم نگاه کردم... نوشتم:
اسم رئیس عباسیانه...
پاک کردم... اگه اسم تقلبی بود چی؟ بدتر گمراه می شدند...
چشمامو مالیدم. خواستم نفس عمیقی بکشم ولی می ترسیدم عباسیان بفهمه... احساس می کردم کنارم حضور داره... نگاه غمگینش رو روی خودم حس می کردم... با بدبینی چرخیدم و اطرافم رو نگاه کردم... هرچی فکر احمقانه تو دنیا وجود داشت اون شب به ذهنم سرازیر شده بود...
_ نکنه صدای بلند ضربان قلبمو بشنوه...
_ نکنه خودشون توی اتاق دوربین گذاشته باشن...
_نکنه مه لقا جاسوسشون باشه...
_ نکنه ...
تو دلم گفتم:
اه! زهرمار!
چشمامو بهم فشار دادم و سعی کردم خونسرد باشم... سعی کردم به این فکر نکنم که ممکنه منشی عباسیان این فایل رو ببینه... باید این کار رو می کردم... به محض این که نقشه ی بعدیم اجرا می شد همه چیز بهم می ریخت... ممکن بود به بارمان فشار بیارند و شانس فرار کردنش رو از بین ببرند...
چشمامو باز کردم. فایل رو به چه اسمی بفرستم؟ پامو با حالتی عصبی تکون دادم... اسم... یه اسم خاص... یه اسم بی مفهوم ولی خاص...
سرمو پایین انداختم... به دستام خیره شدم... انگشتامو بالای کیبورد نگه داشته بودم... می لرزیدند...
سرمو به دستم تکیه دادم... پامو با شدت بیشتری تکون دادم... چشمم به لکه های روی دستم افتاد... یادگار اعتیادم... یاد عذاب هایی که توی اون اتاق کشیدم افتادم... با اون پنجره ی تخت کوب شده ی نزدیک به سقف... سقف ترک خورده... دیوارهای زرد... و اونS A S K R O B لعنتی روی دیوار...
سرمو بلند کردم... جرقه ای توی مغزم زده شد... S A S K R O B... B برای بارمان بود... و اون مرد که بهم هروئین تزریق می کرد به این موضوع که بارمان رو دیده اشاره کرده بود... بارمان این حروف رو می شناخت...
اسم فایل رو گذاشتمA S K R O B... می دونستم اگه بارمان اینو ببینه حتما می فهمه که باید بازش کنه... قلبم از شدت هیجان محکم به قفسه ی سینه م می کوبید...
یاد روزی افتادم که توی کامپیوتر رویا فضولی کرده بودم... اطلاعاتی که برداشته بودم... تو دلم گفتم:
خدایا... اینترنت وصل باشه...
لبام رو بهم فشار دادم... اگه می تونستم یه شبکه بین کامپیوتر خودم و رویا ایجاد کنم...
قلبم توی سینه فرو ریخت... این بار از هیجان... اینترنت رویا وصل بود...
یه دفعه صدایی از طبقه ی پایین اومد... از جا پریدم...
صدای زنی رو شنیدم:
تینا اومد خونه؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... مامان تینا بود...

 


مطالب مشابه :


مشخصات فنی هیوندای کوپه

مشخصات فنی خودرو - مشخصات فنی هیوندای کوپه - طراحی سایت، طراحی وب سایت، طراحی پورتال




خودروی زیبای هیوندای کوپه در رنگ های مختلف - Hyundai Coupe SIII

عکس====تصویر====Image====Photo====Pictur - خودروی زیبای هیوندای کوپه در رنگ های مختلف - Hyundai Coupe SIII - .•*




بهترین خودرو زیر 50 میلیون در ایران : قسمت دوم ( هیوندای کوپه )

کافه کار - بهترین خودرو زیر 50 میلیون در ایران : قسمت دوم ( هیوندای کوپه ) - دنیای اتوموبیل




تست فورد موستانگ GTدر تهران

با کمی دقت یک خودروی زرد رنگ با تصاویر کاملاً اختصاصی از تنهاترین رولزرویس فانتوم کوپه




آن نیمه دیگر قسمت16

یه در زرد رنگ با حاشیه ی یه هیوندا کوپه ی خوشگل زرد رنگ پشتم بود که راننده ش داشت از ماشین




برچسب :