رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3


بالاخره شام با تشریفات " منظورم دستورات فیلمبرداره" صرف شد وعدۀ زیادی ازمهمونها همون جا خداحافظی کردن وبقیه دنبال ماشین عروس راه افتادن.دیگه واقعا"درحال بیهوشی بودم .خصوصا" که شب قبل هم نخوابیده بودم.چشمهام می سوخت. مثل عروسی پویا با سرعت کم وفلشرهای روشن به راه افتادیم.زیاد توی خیابون چرخ نزدیم . توی ماشین بودیم با التماس گفتم : پارســـــــــا ...
برگشت نگام کرد وگفت : بله ؟
دوباره با همون لحن گفتم : میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!
پارسا :شما امربفرمائید . امشب پرچمت بالاست ! هرچی دوست داری بگو .
- می خواستم بگم ... خواهش می کنم بذارامشبوبخوابم ، ازخستگی دارم ازحال می رم .
یه تای ابروشوبرد بالا وگفت : عزیزم اینکه غصه نداره ! خودم حال میارمت !
با شنیدن حرفش خفه خون گرفتم ، چون فهمیدم فایده نداره . سنگین ورنگین بشینم سرجام بهتره !
بالاخره رسیدیم خونه . نمی دونستم غصۀ جداشدن ازپدرومادرموبخورم یا تنها شدن با پارسا رو .عجب بدبختی ای بودا !!
پدراومد جلوبه صورتم نگاه کرد ؛ با لبخند گفت : همون عروسی شده بودی که همیشه تورویاهام تصورمی کردم.بعدش بدون اینکه دستمورها کنه روبه پارسا گفت : آقا این دخترعزیزدردونۀ منه. بهت امانت می دمش . دیگه خود دانی . من آروم اشک می ریختم... پارسا روبه پدرگفت : خیالتون راحت باشه عموجان ؛ ازگل نازکتربهش نمی گم... به سرشونه ش زد وبعد ازبوسیدن پارسا مجددا"منودرآغوش گرفت وگفت : الهی سفید بخت بشی بابا... مادرپشت سرش اومد ومحکم درآغوشم گرفت وبا صدای نسبتا: بلند گریه کرد.دیگه خودمونتونستم کنترل کنم.خاله جلواومد من ومادروآروم ازهم جدا کرد وگفت : بابا مگه دخترتوبه غریبه دادی ؟ اینا هردوبچه های خودمونن ، فقط خونه شون عوض شده ؛ انقدرخودتوعذاب نده ... مادرکمی آروم شد وبعد ازبوسیدن پارسا آهسته گفت : یه وقت پروا رواذیت نکنیا ؛ وگرنه من می دونم وتو !
پارسا با لبخند موذیانه ای با همون آهستگی به مادرگفت : خاله جون غیرازامشب قول میدم هیچوقت اذیتش نکنم !
خدایــــــــــــــــــا چه خاکی توسرم بریزم ازدست این بی شرف. آخه چطوری دلش میاد انقدراسترس ایجاد کنه ؟؟؟؟!!!!
مادرگفت:یه کارنکن ببرمش امشب خونۀ خودمونا ؟!
پارسا با خنده گفت : جرأت داره کسی امشب زنموازم بگیره !
با اومدن عموحرفها نیمه تموم موند .عموهم مثل پدربغلم کرد ؛ دستموگرفت گذاشت توی دست پارسا وگفت : منم مثل عموت این عزیزدل وبهت امانت می سپرم.پسرم آبروداری کن ... پارسا سرشوآروم تکون داد وگفت : خیلتون راحت باشه .با ساغرودرسا وخاله هم روبوسی کردم.ازدست درسا کلی خندیدم . به پارسا گفت: ببخشید داداش هرکاری می کنم گریه م نمیاد !
پارسا هم با حاضرجوابی گفت : به اندازۀ کافی گریه دیدم . لطفم می کنی تازه. بعد درسا روبه من گفت : پروا هوای پارسا روداشته باش.خواهش می کنم یه کارکن بهش خوش بگذره.لباس خواب سرخابی یرم تنت کن !
پهلوشونیشگون گرفتم وگفتم : تودیگه لال شو.داداشت به اندازۀ کافی گوشت تنموریخته !
پارسا هم می خندید . بدش که نمیومد !
آخرین نفرپویا بود.دوباره گریه م گرفت . حسابی توی بغلش فشارم داد وروبه پارسا گفت : داداش امشب اجازه داری بچشی ؛ ولی مواظب باش زیاده روی نکنی که بد می بینی .
هنگ کرده بودم . نمی دونستم چی بگم. پویا به صورتم نگاه کرد وگفت : بببین سفارشتوکردم !
با حرص گفتم : باشه آقا پویا . فعلا"همه تون برای من شمشیروازروبستین .
دوباره بغلم کرد وگفت : این چه حرفیه خوشگلم . فقط بهش زیاد رونده ، فکرکنم ازاین مردای خطریه !
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ... فکرنمی کنم هیچ دختری روزعروسیش به اندازۀ من استرس داشته ...
بالاخره همه رضایت دادن ورفتن.تصمیم گرفتم جنبۀ خوبشودرنظربگیرم ولی دست خودم نبود. بد جورخجالت می کشیدم ! ازبس که پارسا این آخریا بهم می گفت خودتوبپوشون ؛ آلرژی پیدا کرده بودم ومی ترسیدم کسی تن وبدنموببینه !
********
به سمت اتاق خواب رفتم. باید ازدست این لباس سنگین ودست وپاگیرخلاص می شدم . با شنیدن صدای پای پارسا چند تا نفس عمیق کشیدم . به این فکرکردم که اون شوهرمه ومن ازدوریش کم عذاب نکشیده بودم . پشتم به دراتاق خوا ب بود . هرلحظه نزدیک شدنشوحس می کردم.رسید پشت سرم،دستهاشوحلقه کرد دورکمرم وازپشت چسبید بهم. تورموکه با وسواس همچنان روی سرشونه م نگه داشته بودم و زد کنار.همونطورکه پشتم ایستاده بود شروع به بوسیدن گردنم کرد. نفسش به شماره افتاده بود ... ضربان قلب خودم روهزاربود.
آروم گفتم : پارسا .
با صدای آروم گفت : هــــــــــــوم ؟!
یه کم خودموتکون دادم ازبغلش بیام بیرون ، مثل سنگ گرفته بود توی بغلش ونمی ذاشت تکون بخورم. همونطورازگردن وگلوم می بوسید میومد پایین ترورسید به سرشونه هام.انقدرحرارت بدنش بالا بود که ازروی لباسم حتی حسش می کردم ... حال وروزخودم برام خیلی عجیب بود . داشت کم کم ترسم می ریخت. توی بغلش گم شده بودم . کم کم بوسه هاش تبدیل به نیش گازشد ...
 
بالاخره با بدبختی خودموازدستش نجات دادم وگفتم :بذارتاج وتورمودربیارم.سرم مثل یه کوه سنگینه داره منفجرمیشه . با خنده گفت :راست می گی خودمم گرمم شد بذاربرم یه دوش بگیرم ...فوری گفتم: کجا ؟!
برگشت عقب با تعجب گفت : گفتم که دوش بگیرم .
پاموکوبیدم زمین وگفتم : پس من چطوری این موهاروبازکنم ؟
با خنده برگشت شونه هاموازپشت گرفت نشوند روی صندلی میزآرایش که روبروی تخت بود وبا حوصله تورموبازکرد ولی تاجموبه سختی ... تا موهام کشیده می شد یواش جیغ می کشیدم چشمهاموروی هم فشرده بودم وقیافه م ازدرد جمع شده بود. با شنیدن صدای خنده ش حسابی کفری شده بودم... بالاخره با جون کندن تاجمم دراومد . شروع کرد به کلنجاررفتن با موهام. لابلای موهام پرازسنجاق بود. دیدم اینطوری نمی شه.بلند شدم روبه پارسا ایستادموگفتم: نمی خواد ، اینطوری پیش بری یه تارمو توی سرم نمی مونه !
پارسا : می خوای همینطوری بخوابی؟
- ازکچلی که بهتره !
پارسا: عزیزم خطرناکه...سنجاقا فرومیره توی سرت .
فکری به ذهنم رسید گفتم: اجازه بده من اول برم حموم ، زیردوش راحتتردرمیاد .
پارسا:اگه اینطوری می تونی باشه برو.منکه نتونستم.
به طرف دراتاق به راه افتادم . با شنیدن صداش که گفت : با این لباس کجا میری؟
به عقب برگشتم ...
- کف حموم خشکه ، همون جا درش میارم .
پارسا : اونجا چرا ؟ بیا من کمکت کنم دربیار.
- خواهش می کنم پارسا ! تواگه دربیاری دیگه ولم نمی کنی ! سردرد امونموبریده بذاربرم ازشراین سنجاقا خلاص بشم... با خنده جواب داد : باشه برو پفقط لباستودرآوردی بذارتوی راهروی جلوی دربرش دارم... با لبخند سرموتکون دادم ... وارد حمام شدم هرچقدرکلنجاررفتم نتونستم زیپشوبازکنم.انگارچاره ای نداشتم . ازحمام خارج شدم ... پارسا توی سالن روبروی تلوزیون نشسته بود . لباسشوعوض کرده بود.یه تی شرت وشلوارگرمکن پاش بود.منوکه دید زد زیرخنده . براش پشت چشم نازک کردم وگفتم: الان برای چی داری می خندی ؟!
با همون خنده گفت : چیه ؛ نتونستی لباستودربیاری .
با حرص گفتم: بجای خنده پاشوبیا این زیپ وبازکن خفه شدم.
ازروی کاناپه بلند شد اومد پشت سرم ایستاد ودرحال بازکردن زیپم گفت: چطوراون موقع که می رقصیدی وقروقمیش میومدی خفه نمی شدی؟!
زیپموبازکرد.لباسوبا دستم نگه داشته بودم نیوفته . این همین جوریش نزده می رقصید وای بحال اینکه یه آتوهم دستش بدم !
وارد حمام شدم.لباسودرآوردم وانداختم توی راهرو...سرموازلای دربیرون آوردم وبا صدای بلند گفتم : آخه اونجا به عشق تومی رقصیدم ودوست داشتم تواین لباس به نظرت خوشگل بیام.
با نهایت خباثت مثل من بلند جواب داد : عزیزدلم منکه قبلا"گفتم من همیشه توروبدون لباس تجسم می کنم !!!
جیغ زدم : پارســا خیلی بی شرفـــــــــی !!!!!
با صدای بلند خندید وگفت: اینبارونشنیده می گیرم !!!
******
وان و پرازآب کردم وشیرجه زدم توش.آخــــــــــی چه حالی میده.احساس می کردم تمام کوفتگی ها داره ازتنم درمیاد.ظرف ماسک موونرم کننده روخالی کردم روی سرم.موهام همچین نرم شد که سنجاقهای به اون سفتی که گیرکرده بودن ازلای موهام سُرمی خوردن ... بعد ازیکساعت آب بازی بالاخره رضایت دادم.اون پارسا موذمارم صداش درنمیومد . البته می دونست توچنگشم وبالاخره ازاونجا درمیام !
با خودم فکرکردم شاید خوابیده باشه که خبری ازش نیست.حوله لباسیهای خودم همه کوتا بودن ولی حولۀ پارسا بلند بود.عین شنل انداختم روی دوشموبا سرخوشی پاموازدرحمام بیرون گذاشتم.درجا خشکم زد...به دیوارروبروی درحمام تکیه داده بود.داشتم همینطوری نگاش می کردم که سکوت وشکست وگفت :چه عجب رضایت دادید ؟!
با دلخوری گفتم : حالا خوبه وضعیت سروکله مودیدی یا ! بیچاره شدم تا بازشون کنم . چیکارمی کردم میگی؟
ازکنارمن رد شد وداشت وارد حمام می شد گفت:بروآماده شوالان میام.
زیرلب گفتم: بچه پررو! خجالتم نمی کشه ؟!!
با خنده گفت : شنیدم چی گفتیا . انقدرغرنزن !
رفتم توی اتاق خواب ، یه تی شرت وشلوارراحتی گشاد پوشیدم روی تخت ولوشدم . دیگه کم کم باید به مزاحمتهای پارسا وبی خوابی عادت می کردم !
هنوزصدای شیرآب میومد که علی رقم تلاش زیاد چشمهام سنگیم شد ونفهمیدم کِی خوابم برد...
نمی دونستم چقدرگذشته . صدای دراتاق اومد . مثل فشنگ ازجا پریدم وروی تخت نشستم.متوجه موقعیتم نبودم.یه کم که گذشت همه چیزیادم افتاد . یه دفعه چشمم به پارسا خورد.اوه اوه این چرا انقدرترسناک شده ؟! با چشمهای گرد شده بهش زل زده بودم.دست به سینه تکیه داده بود به میزآرایشم که روبروی تخت بود. اطراف و نگاه کردم.وای خداجون ! تازه دلیل عصبانیت شوفهمیدم .
با همون اخم گفت : نمی خوای بلند بشی ؟ ساعت یک ونیم ظهره !!!
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم . با این قیافه ای که این پیدا کرده ، اگه می خندیدم فاتحه م خونده بود ! با مِن ومِن گفتم : توچرا دیشب بیدارم نکردی ؟
طلبکارانه گفت : بیدارت می کردم که چی بشه ؟
-خ ..خب ...م ..من .. نفهمیدم کِی خوابم برد .
پارسا : که نفهمیدی ؟!
- باورکن راست میگم !
پارسا : برای همین دیشب که ازحموم دراومدی نیشت تا بنا گوش بازبود ؟
ترجیح دادم خفه بشم.این قیافه ای که این گرفته کافیه یک کلمه حرف اضافه بزنم تا به قول خودش یه لقمۀ چپم کنه... با دلخوری گفتم: حالا چرا دعوا می کنی ؟ خب دیشب نشد ، امشب !
همونطوردست به سینه چند قدم اومد جلوتروکنارتخت ایستاد. .راستش یه کم ترسیدم. کمی جابجا شدم...زل زده بود بهم.منم گوشۀ لحافوگرفته بودم توی دستم می چلوندم.گفت : پاشویه چیزی بخورببرمت خونۀ خاله !
ازجا پریدم . چشمهام پرازاشک شد وگفتم : می خوای بخاطرموضوع به این کوچیکی منوپس بدی ؟!
کاملا"مشخص بود به سختیه جون دادن جلوی خنده شوگرفته ! مثل اینکه قیافه م خیلی ضایع بود چون بالاخره خندید وگفت : چی چی وپسِ ت بدم ؟ تازه گیرت آوردم ؛ با خواب دیشبت روزگارت سیاهه ! ازاین به بعد که تا صبح بیدارنگهت داشتم حالت جا میاد.
بدون توجه به حرفش گفتم : برای چی میریم خونۀ مامان ؟
پارسا : میریم نه وشما میری .
- خب حالا . برای چی می خوای منوببری اونجا ؟!
به طرف کمد چرخید ازداخلش یه تی شرت وشلواردرآورد . درحال درآوردن لباس راحتی گفت: نا سلامتی امروزصبح مبارک بادتونه ها ... جشن پایتختی خونۀ خاله ست . تورومی ذارم اونجا ومیرم بیمارستان تا به همون دوتا بیمارام یه سری بزنم ، شب میام دنبالت...
تی شرتوازتنش درآورده بود وداشت برنامه شوتوضیح می داد.ولی کی حواسش به حرفاش بود ! میخ بدنش شده بودم... اولین باربود بالاتنه شوکامل برهنه می دیدم . خدایا دل غشه گرفته بودم وبا خلوص نیت داشتم قورتش می دادم ! اومد جلوم گفت : فهمیدی چی گفتم یا نه ؟!
بدون اینکه چشم ازبدن عضله ای ووسوسه انگیزش بردارم با حواس پرتی گفتم : هان ؟!!!
دیدم هیچی نمیگه . تازه متوجه شدم وبه صورتش که نگاه کردم داشت می خندید . سرخِ سرخ شدم ، سرموانداختم پائین . موذیانه گفت : چیه بالاخره سیرشدی؟!
وهمونطورکه می خندید گفت : عزیزم مامان دیشب ازغذای عروسی توی یخچال گذاشته پاشوناهارتوبخوربریم ، شب به اندازۀ کافی فرصت داری .می ذارم همه جاموببینی !
ازتخت اومدم پایین وبا اخم گفتم : بی تربیت ، دوباره شروع کردیا ... به طرف درحرکت کردم . هنوزازاتاق خارج نشده بودم که گفت : ضمنا"مامان تماس گرفت که خبربده درسا برات صبحونه بفرسته گفتم به خودش زحمت نده !
ازاتاق خارج شدم.چه غلطی کردم خوابیدما وگرنه تاالان راحت شده بودم وهمه چیزتموم شده بود...

یه پیراهن گلبهی خوشگل داشتم سریع پوشیدمش . قبل ازاینکه مانتوبپوشم پارسا صدام کرد رفتم توی اتاق وآماده باش ایستادم.یه کم براندازم کرد گفت: ببینم لباست که بازنیست؟!
پشت چشم نازک کردم گفتم : ایشششششش توهم که چه ایرادایی می گیری ! آخه مگه اونجا مرد هست که به لباسم گیرمیدی آخه ؟
با تردید گفت :مطمئنی مرد نیست ؟!
- پارسا مثل اینکه جشن پایتختیه ها !
پارسا: من چه می دونم پایتختی چیه ؟ ازوقتی اومدم فقط عروسی پویا رودیدم اونم که فرداش رفتن ماه عسل .
دیدم طفلی راست میگه . رفتم جلوش ایستادم دستاموانداختم دورگردنش ویه بوسۀ خوردنی ازلبهای خوشمزه ش گرفتم. یه کم عصبی شد وگفت : الان که داری تشریف می بری محبتت گل کرده ؟!
جبهه گرفتن درمقابلش فایده نداشت...ضمنا"ازوقتی هم که بدن برهنه شودیده بودم یه جورایی انگاریکی قلقلکم می داد ! هرکاری می کردم اون منظرۀ تماشایی ازذهنم خارج نمی شد و بدجوری وسوسه م کرده بود !
گفتم :عزیزدلم بالاخره که شب برمی گردم.
آروم لباموبوسید گفت : بدوبریم تا مامان دوباره زنگ نزده .
*****
به منزل پدررسیدیم .مادرتا چشمش بهم خورد سخت درآغوش گرفت ودوباره گریه ها شروع شد...مهمونهای خودی اومده بودن . به محض وارد شدن صدای کف وکِل سالن وبرداشت...دلم برای اتاقم تنگ شده بود.یکراست رفتم بالا...مانتومودرآوردم روی تخت انداختم.یه دفعه دربا شدت بازشد وپویا سراسیمه وارد اتاق شد ویکراست اومد سراغ من.اصلا"مهلت نداد بهش سلام کنم ! همینطوردستوصورت وگلوبازومو وارسی می کرد وهی منومی چرخوند.دامنم تا زیرزانوم بود. آخرسردامنمویه کمی زد بالا.کلافه گفتم : اِاِاِاِ... پویا داری چیکارمی کنی؟ چی شده؟!
همونطورکه داشت بررسی می کرد گفت : بذارببینم خط وخشی چیزی برنداشتی ! دیشب اون افعی چه بلایی سرت آورد ؟!
کلافه گفتم: پویا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ افعی دیگه کیه ؟!
بالاخره آروم گرفت وگفت:منظورم اون پارسای پست فطرته !!!
تازه متوجه منظورش شدم... با دلخوری گفتم : پویا چطوردلت میاد درمورد پارسا این حرفوبزنی ؟!
پویا:آهان پس معلومه بهت خیلی خوش گذشته که ازش طرفداری می کنی !
- خوش که خیلی گذشت مخصوصا" به پسرعموت !
با کنجکاوی گفت : جون آبجی یه کوچولوشوبرام تعریف کن !!
با حرف پویا یاد قیافۀ پارسا افتادم.زدم زیرخنده ؛ حالا نخند وکِی بخند ، پویا هم با دیدن من خنده ش گرفت...خم شده بودم دستموروی دلم گرفته بودم وآی می خندیدم. پویا حرصش دراومد وگفت:بالاخره میگی جریان چی بوده یا نه؟
یه کم آرومترشدم وگفتم :دیشب پارسا می خواست بره حموم نذاشتم بهش گفتم بذاراول من برم اونم قبول کرد.منکه دراومدم اون رفت.روی تخت درازکشیدم خوابم برد.صبح که نه ، لنگ ظهرکه بیدارشدم دیدم ایستاده روبرومومثل میرغضب داره نگام می کنه...
دوباره خنده م گرفت. پویا گفت : جون من راست میگی؟!
با خنده سرموتکون دادم که گفت:خجالت نمی کشی ؟ خیلی کارخوبی کردی تازه داری می خندی ام ؟!
- خودت چرا می خندی ؟!
پویا : بابا این پارسا خیلی مَرده که بیدارت نکرده.جون تواگه ساغراینکارومی کرد من بیچاره ش می کردم.
- بله البته که هیچ کسی مثل تونمی شه !
پویا : بیچاره برویه فکری به حال امشبت کن.عجب دلی داری تو! با اون بلایی که سرش آوردی تازه داری می خندی؟ فکرکنم امشب حسابی ازت انتقام بگیره.
رنگم پرید وگفتم : راست می گی ؟!
اومد یه چیزی بگه که ساحل وارد اتاق شد وگفت: چی دارید یکساعت باهم بیرونم نمیاید ؟
جریانوبراش تعریف کردم.ساغرم مثل پویا گفت:خوش بحالت چه شوهری داری . بیچاره صداش درنیومده ؟
پویا معترض گفت : همه حسرت شوهرتورومی خورن اونوقت توبه پروا میگی خوش بحالت ؟!
ساغرروبه پویا گفت:راست میگم دیگه ! جنابعالی تا حالا یه بارنشده شب منو ازخواب بیدارنکنی !
پویا :اونروزکه شوهرمی کنید فکراینجاهاش باشید!
ساغر:ما دیگه تواین جورموارد کف دستمونوبونکردیم بدونیم شوهرمون چه جونورهفت خطیه !
پویا : آهان چقدم که بدتون میاد ؟!!
ساغربا لبخند گفت : معلومه که بدمون نمیاد. ولی یه موقع هایی تبدیل به مزاحمت میشه !!
پویا هم با لبخند جواب داد :همینه که هست . همه چیزدرهمه...
به طرف درحرکت کرد وگفت: من دیگه برم.الان مهمونا میان.
ساغرم دنبالش رفت که راه بندازتش ... چند دقیقه بعد ازرفتن پویا درسا وارد اتاق شد وبه طرف من یورش آورد؛ یه نیشگون محکم ازباسنم گرفت وبا حرص ساختگی گفت : الهی کوفت بگیری !
جای نیشگونش می سوخت ، گفتم : دستت بشکنه ! برای چی می زنی الاغ ؟
درسا: اینوعوض داداشم گرفتم .
- نترس داداشت خودش خوب ازپس خودش برمیاد .
درسا : الهی بمیرم براش که توبه فکرش نیستی !
- غلط کردی گفتی،میگی چیکارکنم ، خب خوابم برد دیگه !
درسا:خواب به خواب بری . امشب بخوابی خودت می دونی .
- گمشوبه توچه ربطی داره اصلا" ؟
با دیدن خنده م گفت : همون دیشب معلوم بود یه نقشه هایی براش کشیدی .
- هرنقشه ای ام که بکشم بازتوی چنگشم.
درسا : ایشالا هیچی ازت نمونه .
خلاصه حسابی با هم کل کل کردیم وخندیدیم.
*****
بالاخره مهمونی تموم شد وپارسا که دنبالم اومد مادرشام نگهمون داشت...خودیا همه بودن . شاموکه خوردیم تا آخرشب بودیم ... خیلی خسته بودم . ازمادرخواستم یه فنجون قهوه بهم بده که خواب ازسرم بپره! اگه امشبم خوابم می برد باید یکراست می رفتم بهشت زهرا !!!!
توی ماشین یه جوری خمیازه می کشیدم که پارسا نفهمه !
رسیدیم خونه، با همون لباس رفتم دستشویی .
وااااااای خدا جونم.الان که وقت سیکل ماهانه م نبود ، پس چرا الان ؟! دیگه واقعا" داشتم سکته رومی زدم.اگه فکرکنه عمدا"بهش نگفتم چی ؟ خدایا چه خاکی توسرم بریزم.ازدستشویی رفتم بیرون وپشت درش ایستادم.دستهامو گرفتم پشتمو سرم پایین بود.پارسا اومد جلوم ایستاد گفت: پروا چی شده ؟ رنگت چرا اینطوری پریده ؟
با ترس نگاش کردم ویکدفعه زدم زیرگریه...صورتموبا دستهاش قاب گرفت وعصبی گفت : بهت دارم میگم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟ بابا دارم پس میفتم پروا بگوچته ؟
ناخوداگاه رفتم توی بغلشوبا لکنت گفتم : پا..پارسا.. م..م..من نمی دونم چرا اینطوری شد ؟
با وحشت فریاد زد : میگی چی شده یا نه ؟
گریه م شدیدترشد وگفتم : باورکن چهارروزدیگه وقتم بود ، نمی دونم چرا جلوانداختم.
منتظربودم آشوب بپا کنه ... درنهایت تعجب سرموتوی سینه ش فشرد وموهامو نوازش کرد وگفت : دخترتوکه منوکشتی . فکرکردم چه اتفاقی افتاده.
سرموبالا گرفتم وگفتم: یعنی توازدست من عصابی نیستی ؟!
با خنده گفت : عقلتوازدست دادی؟ عزیزدلم توکه مقصرنیستی.این چند روزه استرس زیاد داشتی ودوندگی کردی برای همین جلوانداختی.
دستهاموسفت دورکمرش حلقه کردم گفتم: دوستت دارم پارسا. به تمام مقدسات قسم ، برات می میرم.
با یه حالتی نگام کرد وگفت: ولی جریمه هاتوباید بعدا"بدیا گفته باشم.با سرخوشی خندیدم وگفتم : چشم سرورم ...
 
یه شلوارچرم داشتم که تواین ایام می پوشیدم، با یه تاپ یقه داربه تن کردم وخوابیدم.روی لبۀ تخت درازکشیده بودم . اولین باربود کنارپارسا می خوابیدم.اومد کنارم خوابید ؛ پشتم بهش بود. دستشوبرد زیرکمرموکشید توی بغلش... یه آن لرزکردم.سریع متوجه شد ودم گوشم گفت : نترس کاری باهات ندارم ، یعنی نمی تونم کاری داشته باشم ! بعد غرزد : همین کارارومی کنید که شوهراتون سرتون هوومیارن دیگه !
ازخنده م حسابی کفری شده بود.با خودم فکرکردم " چه آغوش دلپذیری داره ! " با تمام وجود داشتم لذت می بردم مضاف براینکه فعلا"ازاسترس خبری نبود!!!
دستشوکشید روی بدنم...گفتم:عزیزم با این حرکتها بدتراذیت میشی توکه تا حالا صبرکردی چندروزم روش.
با صدای خواب آلود گفت: گفتنش برای توراحته . پروا من دیگه من دارم دیوونه می شم... چیزی نگفتم که فکرکنه خوابم برده ، اینطوری بی خیال می شد ومی خوابید.با تمام وجودم ناراحت بودم ولی کاری ازم ساخته نبود. اون به کم قانع نبود وهمه چیزویه جا می خواست.
ده روزازعروسیمون گذشته بود. پارسا بیشتروقتشوتوی بیمارستان بود وانقدربا کارخودشوخسته می کرد که به قول خودش خونه که میاد زود خوابش ببره وشاهد نازوعشوۀ من نباشه ! دوماه مرخصی هم برای من گرفت ونذاشت برم سرکار.می گفت : وقتی یه دخترتازه عروسی می کنه همه با یه چشم دیگه نگاش می کنن ! منم با خنده می گفتم توهم که چه ایده های فاشیستی ای داری !
روزدهم خاله پاگشامون کرد... پارسا منتظربود به زبون بیام وبگم تموم شده .
وقتی اومد خونه به استقبالش رفتم وگفتم:زود دوش بگیربریم خونتون.خاله دعوتمون کرده ... به دنبال من وارد اتاق خواب شد.لباسهاشوگذاشتم روی تخت وگفتم ایناروبپوش.یه تی شرت یقه هفت پوست پیازی با شلوارجین مشکی . ساعت بند چرم مشکی شم گذاشتم روی میزآرایشم وگفتم: اینم ببند دستت .
خودمم لباسی که پارسا روزخریدمون برام گرفته بود وپوشیدم.هم پوشیده بود وهم شیک ... حوصلۀ غرغرشونداشتم.ازنگاهاش فهمیدم خوشش اومده ...کمی نگام کرد واومد جلومی خواست بغلم کنه ... اززیردستش دررفتم وگفتم زود دوش بگیرآماده شوکه خاله منتظره.دستهاشوزد به کمرش، سرشوگرفت بالا پوفی کرد و بهم چشم غره رفت...گفت: منه بدشانس وبگوکه ده روزه عروسی کردم اونوقت هنوزاجازه ندارم زنموبغل کنم .
بدون حرف ازاتاق خارج شدم.اگه بفهمه سه روزه که دارم سرش کلاه می ذارم روزگارموسیاه می کنه.باید یواش یواش حالیش کنم.واقعیتش خودمم دیگه داشتم اذیت می شدم وازطرفی بدجورعذاب وجدان گرفته بودم وقتی می دیدم خودشوداره با کارخفه می کنه که زود بخوابه... روی تخت که ولومی شد به ده دقیقه نرسیده بیهوش می شد.همه شم تقصیرمن بود.احساس می کردم هنوزکامل زنش نشدم !
توی ماشین که نشستیم وحرکت کردیم دستشوگذاشت روی رون پام وآروم فشارمی داد.باید امشب تمومش می کردم.امروزم به هوای خونۀ خاله زود اومده بود وهم سرحال بود هم اینکه فردا روزتعطیلش بود .
به خونۀ خاله که رسیدیم همه اومده بودن وتا وارد شدیم صدای ضبط بلند شد ویه سری ریختن وسط وشروع به رقص کردن.خودمم بی رودرواسی با قررفتم وسط ! با دیدین این حرکت همه به خنده افتادن.مانتومم درحین رقصیدن درآوردم وپرت کردم طرف درسا . چشم غره ای بهم رفت ومنم با خنده ابروهاموچند باربالا انداختم. وسطهای رقص گرمم شد وتا می خواستم کت لباسمودربیارم با چشم غرۀ پارسا پشیمون می شدم...همۀ اوناییکه وسط بودن دختربودن غیرازپویا که وسط ماها می لولید !
حسابی که رقصیدم رفتم سمت مبلها که عموگفت : بیا اینجا خوشگل عموببینمت دلم برات یه ذره شده ... رفتم کنارش نشستم ویه خیارازتوی ظرف میوه خوری برداشتم براش پوست گرفتم نمک پاشیدم وگذاشتم جلوش تا بخوره سیب برداشتم وتا اونم بخوره یه دونه موزبرداشتم. عمو حسابی کیفوربود وبا خنده روبه پدرگفت :به جون تواگه می دونستم عروس انقدرشیرینه چند سال پیش گوش این پسرومی پیچوندم... پدربا نگاه مهربونش نوازشم کرد ومی خواستم برای پدرهم میوه بذارم که ساغردرست همون لحظه با یه زیردستی پرازمیوه های پوست گرفته که خیلی قشنگ تزئین کرده بود کنارپدر نشست وجلوش گذاشت روی میز... پدردستشودورشونۀ ساغرگذاشت وگفت: فکرکردی فقط خودت عروس داری ؟ بعد روبه ساغرگفت : پیر شی دختر قشنگم. دایی وزندایی با خشنودی این صحنه رونگاه می کردن...پویا که تا اون لحظه ساکت بود آه بلندی کشید وگفت : آقا یادش بخیر! اولای عروسی ساغرخیلی هواموداشت ، آقا میوه می شست که هیچی ! آقا میوه پوست می کند که هیچی ! آقا میوه دیزاین می کرد که هیجی ! آقا میوه نمک می زد که هیچی ! آقا میوه می ذاشت توی دهنم که هیچی ! آقا میوه ...
پدراومد وسط حرفشوگفت :اِاِاِاِه .... هیچی که نشد حرف ! بالاخره آخرشوبگو چی شد ؟!
پویا با تعجب گفت: یه ساعته دارم میگم هیچی بازمی پرسین آخرش چی شد ؟ آخرش میوه می رفت توی دلمو وبه چند ساعت نمی کشید که تودبلیوسی ازدلم درمیومد !
همه داشتن می خندیدن...ازبس ورجه وورجه کرده بودم حسابی تشنه م شده بود.بلند شدم رفتم توی آشپزخونه ودریخچالوبازکردم یه لیوان آب برای خودم ریختم . یه دفعه یکی ازپشت بغلم کرد.زود سرموچرخوندم،با دیدن پارسا نفس راحت کشیدم. درگوشم گفت : بارآخرت باشه اینطوری قرمی دیا ! مگه تو نمی دونی قلب من ضعیفه !
با خنده تکون خوردم گفتم :پارسا ولم کن.توهم وقت گیرآوردیا .
با دلخوری جواب داد : چیکارکنم می گی؟ توی خونه که جرأت ندارم ازفاصلۀ ده متریت رد بشم ! اینجا دیگه نه می تونی غربزنی نه فرارکنی !
با صدای تک سرفه هردوازجا یک مترپریدیم ... برگشتیم عقب خاله بود. با یه حالت خاصی نگاهمون می کرد.خاله زیاد تعصب نداشت ولی نمی دونستم نگاهشوچطوری باید تعبیرکنم ؟
ازآشپزخونه خارج شد وچند دقیقه بعد درسا اومد گفت پارسا مامان گفت با پروا برید توی اتاقش کارتون داره .
دیگه واقعا" دستپاچه شدم . به پارسا نگاه کردم اونم شونه هاشو بالا انداخت دستموگرفت وهردوبه سمت اتاق خواب مشترک خاله وعموبه به راه افتادیم . دل توی دلم نبود. بعد ازاینکه پارسا درزد وارد اتاق شدیم .خاله روی صندلی روبروی تخت نشسته بود وبه من وپارسا اشاره کرد بشینیم روی تخت ... هردوهمزمان کنارهم نشستیم وبه دهان خاله چشم دوختیم . خاله بروبرزل زده بود به ما دوتا .پارسا طاقت نیاورد وپرسید : چیزی شده ؟!
خاله بدون مقدمه چینی گفت : ببینم شما دوتا هنوزبا هم نخوابیدین ؟!!!
احساس کردم دارم ازخجالت آب میشم . پارسا هردودستهاشوتکیه گاه بدنش کرده بود وپاهاشم که قربونش برم انقدربلند بود که تا نصفه های اتاق ولوشده بود. روبه خاله بی رودرواسی گفت: آخه پروا عذرداشت !
به شدت سرخ شده بودم . خاله دوباره پرسید : پروا ارکِی عذرداشته؟!
پارسا زیرچشمی به من نگاه کرد وگفت : ازپایتختی شب .
خاله به من نگاه کرد وبعد ازکمی مکث گفت : الان ده شبه که ازعروسیتون گذشته ، دیگه باید تموم شده باشه ...
همونطورکه با دامنم ورمی رفتم سرموبه نشونۀ مثبت تکون دادم.می ترسیدم به پارسا نگاه کنم باید یه غلطی می کردم وگرنه منومی کشت !
سریع گفتم: امروزآخرش بود .
می ترسیدم خاله یه چیزی بگه لوبرم. ولی انگارمتوجه ترسم شد.چون پشت سرش گفت: درسته امروزدیگه باید آخرین روزت بوده باشه ... امشب دیگه تمومش کنید . فردا یکیومی فرستم براتون صبحونه بیاره... بعد ازکمی فکراضافه کرد : ساغرومی فرستم تجربه داره واگه کاری داشتی می تونه کمکت کنه . اگرفردا بیاد بگه به تعویق انداختید فردا شب خودم شخصا"میام خونتون می مونم تا کارویکسره کنید !
دیگه راس راستی داشتم پس میوفتادم . پارسا هیچ حرفی نمیزد.خاله بهش اشاره کرد بره بیرون.پارسا نگاه معنی داری به خاله انداخت وازاتاق خارج شد...خاله اومد کنارم روی تخت نشست . دستموگرفت توی دستشو وگفت : عزیزم ازدست من ناراحت نشو.ازقدیم گفتن آدمیزاد شیرخام خورده . می دونم اولش سخته ومی ترسی ولی هیچ می دونی همین مانع شدن باعث سوء تفاهم برای شوهرت میشه !
وقتی نگاه پرتعجب منودید گفت: پروا جون شوهرت هرچقدرهم که دوستت داشته باشه ولی وقتی ببینه ازش فرارمی کنی هزارویک جورفکردرموردت می کنه وشیطون توی جلدش میره که نکنه خدای نکرده توایرادی داشته باشی که نمی ذاری بهت دست بزنه.
برق ازسرم پرید.تا حالا به اینش فکرنکرده بودم ... خاله ازقیافه م فهمید حرفهاش اثرگذاشته.ازجا برخاست وگفت : شام سبک تربخورکه اذیت نشی ...کمی صبرکردم بعد ازاتاق خارج شدم.ساغرکنارم اومد وگفت : چیزی شده ؟ رنگت چرا پریده ؟
جریانوبه اختصاربراش توضیح دادم . لبخند مهربونی بهم زد وگفت : باورکن انقدرهام که فکرمی کنی ترس نداره . سعی کن خودتونبازی وخونسرد باشی.بعد خیلی آهسته دم گوشم ادامه داد : یادت نره خودتوشُل کنی وریلکس باشی ...
همه رفتن برای سروشام.قبلش خاله نفری یک سکه به من وپارسا داد ویه دستبند زمرد خوشگلم برام گرفته بود.سرمیزشام خاله مدام دم گوش پارسا حرف میزد وپارسا هم سرشوتکون می داد وگاهگداری زیرچشمی به من نگاه می کرد . توی دلم گفتم : خاله چه ساده ست ! داره به این هفت خط آموزش میده .این خودش ختم زمونه ست !
تازه همه ازخوردن شام فارغ شده بودن که خاله با صدای نسبتا"بلند گفت : پارسا دست پروا روبگیر برید خونتون !
همه با تعجب به خاله نگاه کردن.عموطاقت نیاورد وگفت : خانم چه عجله ایه ؟ بعد ازعروسی تازه داریم بچه هارومی بینیم تونمی ذاری؟!
خاله خیلی جدی گفت : وقت برای دیدن زیاده ! بذاربرن خونشون ؛ اول زندگی خوب نیست تا دیروقت بیداربمونن .
پارسا بدون حرف ازجا برخاست ومنم به تبعیت ازاو بلند شدم.مادراومد جلووگفت : مواظب خودت باش ؛ اگه مشکلی برات پیش اومد من بیدارم ، زود باهام تماس بگیر...فهمیدم ازخاله جریانوشنیده...با مادردراینجورموارد راحت بودم ودعا می کردم کاش مادربجای خاله توصیه می کرد که من انقدرخجالت نکشم... صورت نگران مادروبوسیدم وگفتم : قربونت برم آپولوکه هوا نمی کنم ، پارسا هم اذیتم نمی کنه خیالتون راحت باشه.


مطالب مشابه :


پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو « نیازم به تو» "مریم" ( ادامۀ لحظه های دلواپسی )




پست 11و12رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




پست پنجم رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




نیازم به تو (5)

رمان نیازم به تو(ادامه لحظه های دلواپسی) رمان




رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

تمام حقوق وبلاگ متعلق به نویسنده‌ی آن می باشد :: طراح قالب: مجله رمان طنز وسرگرمی




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6




برچسب :