قسمت چهارم

مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟ بهتره راهتو بکشی بری تا فکر بد نکردمفرید خنده ای سر داد و گفت: چه حرفایی میزنی مهرداد جان معلم و شاگرد به جز درس راجبع به چه چیز دیگه ای میتونن حرف بزنن ؟بعد با عذر خواهی به سمت بچه ها رفتمهرداد بهمون نزدیک شد و گفت: چی میگفت این؟ صد بار به مهدی گفتم غریبه تو جمع نیاره این مردک چشم دریده رو با فرزاد یکی میکنهبرید بالا اینجا واینستیدبا نازی به سمت اتاقمون برگشتیم از پنجره به فرزاد مهرداد و کاوه که روی تخت نشسته بودن نگاه کردم فرید اومد و بعد خداحافظی از همه رفتنازی:فکر مبکنی زند چی کارت داشت؟ چقدرم زود حساب کارشو کرد و رفت-اگه نمیرفت از بی عقلیش بوددیگه تو مدرسه روال همه چی روال عادیشو میگرفت با فرزاد فقط در حد درس حرف میردیمامروز صبح قرار بود جواب المپیاد بیاد تو راه مدرسه واقعا استرس داشتم اگه رتبه نمیاوردم چی؟؟؟؟؟؟؟؟زنگ دوم با فرزاد کلاس داشتیموارد کلاس که شد قیافش مثل همیشه بود نه شاد نه غمگین طبق معمول بعد حضور و غیاب درس پرسید و اولین نفرم اسم منو صدا کردفرزاد: موحد بیا این سوالا رو بگیر پنج تای اولشو واسه بچه ها حل کن و توضیح بدهنگاهی به سوالا کردم برای اولین بار سرم سوت کشید واقعا سوالاش سخت بود نیم نگاهی به فرزاد کردم ولی واقعا سوالاش سخت بود از حد دبیرستان خیلی بالاتر بودیه کم این پا اون پا کردم و از نگاه غمگینی به نازی کردمفرزاد سرشو بالا اورد و از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و گفت: چیه موحد اگه نمیتونی حل کنی بگم یه نفر دیگه بیاد حل کنهاز دستش عصبانی بودم خودشم میدونست اگه من نتونم هیچ کی دیگه نمیتونه این سوالا رو حل کنهنگاه دیگه ای به سوالا کردم و هرچی که میدونستم نوشتم تقریبا تموم تخته پر شده بودبعد تموم کردن سوالا گوشه ی تخته وایستادمو و گفتم: اقا ببخشید تموم شداز جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و با دقت به جوابا نگاه کرد و شروع به دست زدن کردهمه ی بچه ها با تعجب نگاهش میکردن بعد رو به بچه ها کرد و گفت: افرین دختر درست حل کردی البته از نفر اول المپیاد کم تر از این توقع نمیشهقلبم وایستاد انگار وای خدا باورررررررررررم نمیشهرو به فرزاد کردم و بی اختیار دستمو جلوی دهنم گرفتم که داد نزنمناری و مینا از جاشون بلند شدن و با شوق برام دست زدن بقیه بچه ها هم به تبعیت از اونا شروع به دست زدن کردنبعد خوردن زنگ با شوق پیش فرزاد رفتم-اقا ممنون اگه شما و زحمتتاتون نبود من نمیتونستم رتبه بیارمفرزاد لبخند نازی زد و گفت : تو لیاقت بهتر از اینا رو داریو بعد نگاهی به درو و برش کرد و گفت: شاگرد گریز پا کم تر فرار کن از منو سریع به سمت دفتر رفتاز خوشحالی گریم گرفته بود دقیقا معنی و مفهوم کاراشو نمیفهمیدم با دست پس میزد و با پا میکشیدنازی و مینا به سمتم دویدن و خودشونو تو بغلم انداختنمینا: وای مهرناز باورم نمیشه البته واقعا حقت بود خیلی واسه این المپیاد زحمت کشیدینازی: راستشو بگو اقا معلم چی گفت در گوشت ؟-خصوصی بودوبعد با خنده به سمت حیاط دویدم اخ جون داشت بارون میومد منم که عاشق بارونرفتم زیر بارون و سرمو رو به اسمون گرفتمبی اختیار به پنجره ی دفتر نگاه کردم فرزاد جلوی پنجره وایستاده بود و چایی میخورد و نگاهم میکردمنم نگاهش کردم بی محبا نگاهمو ازش ندزدیدم کاش میتونستم داد بزنم بگم دوستتت داررررررررررررمبلند بلند این شعر حمید مصدق رو خوندمدر من اینک کوهیسر برافراشته از ایمان استمن به هنگام شکوفاییگل ها در دشت باز میگردم و صدا میزنمای باز کن پنجره را باز کن پنجره رادر بگشاکه بهاران امد که شکفته گل سرخباز کن پنجره راکه پرستو پر میشوید در چشمه ی نورکه قناری میخواند اواز سرورکه بهاران امدکه شکفته گل سرخ به گلستان امدمن اگر سوی تو برمیگردمدست من خالی نیستکاروان محبت با خویشارمغان اورده امبا من اکنون چه نشستن ها خاموشی هابا تو اکنون چه فراموشی هاستچه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران بادبا بچه ها به سمت کلاس رفتیم همین که درو باز کردم مهسا داد زد حالااااااااایه دفعه همه با هم گفتن : مهرناز باید برقصه مهرناز باید برقصهنازی شروع به زدن رو میز کرد و مینا دست منو گرفت و دو تایی شروع به رقصیدن کردیمدر حال مسخره بازی و خز رقصیدن بودیم که نگاهم به در کلاس افتاد زند با لذت به کارای ما نگاه میکردخودمو جمع و جور کردم و سر جام نشستمزند به در کلاس ضربه زد و وارد کلاس شد و وانمود کرد که منو مثلا ندیدهزند: اول از همه تبریک به موحد واسه خاطر المپیاد من میدونستم تو لیاقت اول شدنو داری بعدشم بریم سر درساخر کلاس نگه هم داشت گفت: ببین مهرناز من باید راجبع به مسئله ی مهمی باهات حرف بزنمفرزاد به سمتش اومد و گفت : مهرناز مهدی اومده دنبالت نمیخوای بریدلم میخواست بپرم بغلش کنم و بوسش کنم که خلاصم کرداز افکارم خندم گرفت که با اخم وحشتناک فرزاد نیشم بسته شد-بله اقارو به زند کردم و گفتم: ببخشید اقا با اجازتونو بعد واسه این که به مهدی خبر قبولیمو بدم با ذوق به سمت در دویدممهدی:سلام به ابجی گلم چیه انقدر خوشحالی ؟ چی شده؟-اول شدم مهدی تو المپیاد رتبه اوردممهدی: میدونستم عزیزم تو هم لیاقتشو داشتی هم استعدادشوبا مهدی و نازی به سمت خونه رفتیم کلی خودمو واسه همه لوس کردم خانم جون و بقیه کلی ذوق کردن از خوشحالی منامروز تو مدرسه نشسته بودیم تو حیاط دیگه خیالم از بابت المپاد جمع بود ولی دمغ بودم دوست داشتم هنوز اون روزا ادامه داشت و من میتونستم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونممینا: چیه مهرنازی چرا انقدر تو فکری دختر ؟-هیچی حوصله ندارم گیر ندید به منمینا: میگم خبر داری پنج شنبه دارن میبرن اردو ؟-اره میدونمنازی: منو و مینا میخوایم بریم باید مخ مهردادم بزنیم بزاره تو بیای اخه این اخرین اردو مدرسه س دلت میاد اخه ؟پوزخندی زدمو و گفتم: نازی هرکی ندونه تو یکی که میدونی مهرداد نمیزاره من بیامنازی: اگه من به کاوه و مریم بگم راضیش کنن چی؟-اونوقت درست و حسابی حال منو میگیره میگه تو که میدونستی اخلاقیات منو چرا تو رودرواسی قرارم دادینازی: نهایتش دو سه تا داد و چند تا غره دیگه-نمیدونم تا ببینیم چی میشهمینا: ببینیم چی میشه نداریم مهلت نام نویسی تا پس فرداس نازی با اقا کاوه صحبت کن شاید تونست داداش مهرنازو راضی کنهنازی: باشه امروز میحرفماواخر زنگ اخر بود که خانم عزیزی معاون دوممون بود در کلاس زد و ازم خواست برم دفتردلم پر از اشوب شد یعنی چی کارم داشت ؟به سمت دفتر رفتم و درو زدم-بله خانم عزیزی کارم داشتید؟ چیزی شده؟عزیزی: سلام دخترم نه چه اتفاقی داداشت زنگ زد گفت که امروز نمیتونه بیاد تو و ستوده خودتون تنهایی برگردید خونه؟-خانم ببخشید نپرسیدید چیزی شده یا نه ؟ اخه من نگران شدم سابقه نداره نیاد دنبالمون؟عزیزی: نگران نباش گل دختر گفت واسه کارای ثبت شرکتش گیر افتاده نمیتونه بیاد حالا هم برو سر کلاست-مرسی خانم خبر دادید با اجازهبه سمت کلاس برگشتیم نازی که فهمید انگار عروسی گرفته بود بعد چند ماه اولین باری بود که میخواستیم تنها برگردیم خونهزنگ که خورد دو تایی به سمت خونه راه افتادیم هنوز زیاد از مدرسه دور نشده بودیم که دو تا پسر مزاحم دنبالمون راه افتادناز ترس نزدیک بود سکته کنم اگه مهرداد الان این اطراف گشت داشته باشه و منو ببینه دارم میزنه مطمئن بودمنازی چیزی نگی ها بیا زود بریمنازی: خوب حالا بابا تو هم چه تریپ ترس برداشتی یه کم چرت و پرت بگن خودشون میرنمزاحم اولی: اهای خوشگل خانم بابا یه شمارس دیگه بگیر ما رو خلاص کنمزاحم 2: ناز نکنید دیگههنوز در حال مزه پرونی بودن که صدای داد یکیشون باعث شد به سمتوشون برگردمفرزاد یقه پسررو گرفت و یه مشت محکم تو دماغش زدفرزاد: مرتیکه لات اشغال مگه خودت ناموس نداری بی همه چیزمزاحم: به تو چه عوضی مگه تو زورو یی یه دفعه میپرسی وسط ؟فرزاد حسابی باهاشون درگیر شده بود و من و نازی وحشت زده نگاهشون میکردیم بلاخره مردم از هم جداشون کردن و اون دو تا هم ترجیح دادن فرار کنن تا بیشتر از این کتک نخوردنبرام جالب بود چون فرزاد با حرکات رزمی تقریبا از پس جفتشون بر اومده بودو ناکارشون کرده بودجدیدا فهمیده بودم مهرداد و فرزاد با هم میرن کلاس کاراته و جفتشون کمربند مشکی داشتن البته اینم از مارپل بازی های نازی بود که از بین حرفای کاوه فهمیده بودبا عصبانیت سمتمون اومد و داد بلندی سرم زد و گفت: اینجا چه غلطی میکنید؟ چرا تنها میرید خونه شما ها؟-اخه اقا مهدی زنگ زد و گفت : نمیتونه بیاد دنبالمون مجبور شدیم تنها برگردیمفرزاد داد بلند تری زد و گفت: من شلغمم اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟میگفتی چشمم کور میرسوندمتون حالا هم برید تو ماشین بشینید تا من بیاممن و نازی هنوز شوک زده وسط خیابون بودیم که فرزاد تهدید امیز اومد سمتمون و گفت :مگه کر شدید ؟ با شما دو تا هستم ها برید دیگهسه تایی به سمت ماشین رفتیم فرزاد کتشو از روی زمین برداشت تکوند و بعد با کیفش پرت کرد صندوق عقبتا جلوی در خونه مثل برج زهر مار بود اول نازی رو جلوی درشون پیاده کرد و بعد منو جلوی در رسوند-مرسی اقا ببخشید مزاحمتون شدمنگاه تندی بهم کرد و گفت: دیگه دلم نمیخواد از این صحنه ها ببینم یه بار دیگه تنهایی بخوای برگردی خونه من میدونم با تو گرفتی چی شد یا نه؟نمیدونست من از خدامه همه ی لحظات عمرمو کنارش باشمبی اختیار نگاهم به ماشین مشکوک مشکی افتاد که چند روزی بود دائما دنبالم بود ولی من هنوز به کسی چیزی نگفته بودم دلم نمیخواست الکی دلهره واسه همه درست کنمالکی به خودم امید میدادم با من کاری نداره ولی اشتباه میکردم.............فکرمو ازش منحرف کردم و رو به فرزاد گفتم: اقا میشه ازتون یه خواهشی بکنم؟فرزاد: بفرما!گوشت تلخ انگار من به پسره گفته بودم بیا دنبالم-اگه میشه از قضیه ی امروز مهرداد چیزی نفهمهچشماشو تنگ کرد و گفت: چرا اونوقت ؟نگاهم لحن التماس گرفت اگه مهرداد میفهمید باید خودمو واسه یه کتک حسابی اماده میکردم-اقا خودتون میدونید چرا مهرداد اگه بفهمه قیامت به پا میکنه منو میکشه دیگه نمیزاره بیام مدرسه بازم بگم؟حرصم گرفته بود و بغض گلومو فشار میداد خودشم میدونست چرا دارم ازش میخوام احساس کردم با سوالش میخواد خوردم کنهدستشو عصبی تو موهاش کشید و چشماشو از پشت عینک فشار داد و گفت: ببخشید منظورم ناراحت کردنت نبود عصبی بودم یه چی گفتم خیالت جمع مطمئن باش چیزی نمیگم تو هم برو تو خونه بد تو کوچه منو و تو توی ماشین من فردا هزار تا حرفه-بله اقا ممنون از لطفتون با اجازهخداحافظی کردم و قبل از اینکه وارد خونه بشم نیم نگاهی به اون ماشین مشکوک کردم و وارد خونه شدم فکر شدید درگیرش بود یعنی اون کی بود واسه چی دنبال من میومدبعد الظهر مریم و کاوه و سپیده اومدن خونمونبی اختیار نگاهم به سپیده افتاد که محو حرف زدن مهرداد شده بود جنس نگاهای سپیده رو میشناختم رنگ این نگاها از نوع عشق بودکاوه: مهرداد بچه ها میخوان برن اردو پس فردا تو که مشکلی نداری؟اخم های مهرداد حسابی تو هم شد : اردو؟ کجا؟نازی: میخوایم بریم دماوند همه میان داداش اجازه بدید مهرنازم بیاد دیگه اخه این اخرین اردو مدرسه سکاوه: یه روزه س مهرداد صبح میرن شب برمیگردن تازه فرزاد هم میره حواسش به بچه ها هستمهرداد:حالا ببینیم چی میشهمریم: ببینیم چی میشه نداریم برادر من این طفلک معصوم بعد فوت بابا و مامان هیج جا نرفته پوسید تو این خونه دیگهمهرداد : باشه دیگه چه گیری دادید شما ها هم ؟نازی: اخه داداش فردا اخرین مهلت ثبت نامهمهرداد: کاوه مطمئنی فرزاد هم میره؟ نگرانم منکاوه: خیالت جمع پسر من خودم تحقیقات لازم رو انجام دادم جای مناسبیه فرزاد هم میره خیالت جمعسپیده: اقا مهرداد سخت نگیرید برای بچه ها این اردو ها خاطره میشه اذیتتشون نکنید دیگهمهرداد : باشه قبول چی بگم منواییییییییی داشتم از ذوق میمردم یه درصد هم فکر نمیکردم مهرداد اجازه بدهنازی چشمکی بهم زد و علامت داد بریم سمت اتاقمدو تایی با خوشحالی پله ها رو دو تا یکی کردیم وارد اتاق شدیم همدیگرو بغل کردیم و دور اتاق گشتیمنازی: دیدی گفتم کاوه راضیش میکنه بی خودی داشتی حرص میزدی-وای فکر نمیکردم بزاره فکر کن بریم اردو فرزاد هم باشه بهتر از این نمیشهنازی: حالا بعد الظهر با مهدی بریم خرید من پفک چیپس اب میوه و... میخوام-خوب بابا شیکمو همه چی میخریمامروز سه تایی با مینا رضایت نامه هامون رو تحویل دفتر دادیم و با ذوق وارد حیاط شدیمداشتیم با مینا راجبع برنامه های پس فردا و غذا و خوراکی هایی که میخواستیم بیاریم صحبت میکردیم که یه لحظه مثل موش ابکشیده شدمبا عصبانیت برگشتم عقب نازی با یه لبخند شرورانه و پاکت چیپسش که تو دستش بود ابرو بالا مینداخت و نگاهم میکردبچه پرو خیس ابم کرده بود-مگه نگیرمت نازنینکل زنگ تفریح در حال اب بازی بودیمسر کلاس نشسته بودیم و داشتیم مسخره بازی در میاوردیمنازی: میگم مهرنازی شغل جدید فرزاد رو میدونی؟-نه چیه؟ زود بگو ببینم مگه جای دیگه ای هم کار میکنه؟نازی خنده ی بلندی کرد و گفت: مگه خبر نداری شده گاد فادر قراره منو و تو رو ببره اردو مواظبمون باشهواسمون قاقالی لی بخرهمنفجر شدیم از خندهمینا: وای فکر کن فرزاد یه بارانی مشکی بپوشه با یه کلاه مشکی یه سیگار برگ هم رو لبش-دی دی دی دینگ پدر خواندهتو همین حال در کلاس زده شد اوه مای گاد فرزاد وارد کلاس شده نگاهم که به تیریپش افتاد هم نزدیک بود غش کنم هم یاد حرف مینا افتادم از خنده قرمز شده بودمیه پیرهن شلوار مردونه ی مشکی تنش بود با یه پالتو مشکی که تا روی زانوش میومدواقعا خوشتیپ شده بود ولی اون اخم و هیبت همیشگی به هیچ کی اجازه نمیداد بخواد پاشو از گلیمش دراز تر بکنهپالتوشو در اورد و اویزون کرد و شروع به حضور و غیاب کردبعد حضور و غیاب طبق معمول کلاس حالت روحانی گرفتنازی رو ورقه برام نوشت: تو رو خدا دعا کن امروز گاد فادر ازم نپرسه که رسما جام تو دفتر بغل خانم عزیزیهفرزاد نیم نگاهی به دفترش کرد و گفت: موحد بیا پای تختهبا تمام عشقی که بهش داشتم فقط میتونستم بگم بترکی اخه انگار چشماش لیزر دارن یا شایدم مغز ادما رو میخونه اخه من چی برم جواب بدم هی هر هفته میگه موحد موحدفرزاد: چرا نشستی بیا دیگهمینا کنار گوشم گفت: پاشو تا عصبانی نشده تنبیهت نکرده گاد فادرموناروم به سمت تخته رفتم فرزاد جلوی تخته دست به سینه وایستاده بود و خرامان خرامان راه رفتن منو میدید حرص میزدنزدیک تخته بودم که پام همزمان هم به برامدگی جلوی تخته گیر کرد هم نازی عوضی پاشو جلوی چام انداخت نتونستم خودمو کنترل کنم و رسما افتادم تو بغل فرزادوای خدای من ضایع شدن بیشتر از این دیگه نمیشه الان دقیقا تو بغل فرزاد بودم اونم واسه اینکه از پشت با سر نخورم تو سرامیک کمرمو نگه داشت البته واسه کم تر از یه دقیقه وقتی تعادلمو حفظ کردم ول کرد صورتم کاملا جلوی صورتش بود اون چشمای مشکیش داشت وجودمو اب میکرد ناخوداگاه چشمام به لباش افتادسرمو تکون دادم که افکار مزخرف از کلم بپره از خجالت داشتم اب میشدم سریع ازش جدا شدم و کنار تخته وایستادم بچه ها از خنده داشتم میترکیدن ولی با دیدن عصبانیت فرزاد کسی جرات نداشت صداش در بیاد-ببخشید اقا پام گیر کردنگاه وحشتناکی بهم کرد و گفت: از این به بعد حواستو جمع کن بیا این سوالا رو حل کن ببینم بلند بخون بچه ها بنویسنهنوز تنم گرم بود بار اولی بود که اغوششو تجربه میکردم البته با چه ضایع گیهمین که زنگ خورد و فرزاد از کلاس پاشو گذاشت بیرون خنده ی بچه ها ازاد شد و تقریبا کلاس منفجر شدلنگه کفشمو در اوردمو سمت نازی پرت کردم-عوضی مگه مرض داری جفتک میندازی ابرومو بردینرگس: وای مهرناز باید قیافه ی اقای فهیمو میدی شبیهه علامت سوال شده بودمریم: نه بابا بی چاره هنگ کرده بود تو یه لحظه یه ترگل ورگل اونم به خوشگلیه مهرناز افتاد تو بغلش-گم شید بابا همتون برید بیرون الان خانم عزیزی میاد کلمونو میکنهبچه ها با خنده از کلاس رفتن بیرون و نازی و مینا سمتم اومدنمینا: خوش گذشت بغل گاد فادر ؟ راستشو بگو پلید اون لحظه دلت چی میخواست؟-میکشمتون ها انقدر حرف مفت نزنیدنازی یه لحن خاصی به صداش داد و گفت :حالا برو به جونم دعا کن انداختمت بغل عشقت راستشو بگو چه حسی داشتیدیگه نزاشتم بیشتر از این حرف مفت بزنن به سمت کیفم رفتم کتابمو برداشتم لوله ش کردم و دنبالشون کردمرو تختم دراز کشیده بودم و به حرارت چشم های فرزاد فکر میکردم و به دستای حمایت گرش که اگه دور کمرم حلقه نشده بود الان ضربه مغذی شده بودمدلم براش پر میکشید از خوشحالی خوابم نمیبرد فردا قرار بود تا خود شب پیشش باشم بهتر از این نمیشدامروز صبح که از خواب پا شدم اصلا احساس خواب الودگی نمیکردم با شور و شوق ساکمو برداشتمو به سمت میز صبحونه رفتم 


مهردادم امروز سر سفره کنار ما بود حسابی دمغ به نظر میرسید 


خانم جون: مهرناز جان مادر براتون هم غذا گذاشتم هم تنقلات و اجیل و تخمه


جان من زیاد از این هله هوله ها نخوری مریض نکنی خودتو مواظب خودتم باش گلم مبادا اون جا با این نازی شیطون بازیتون گل کنه ها بلا ملایی سرتون بیاد


-خانم جون فداتون بشم من خیالت جمع مواظب هستم بابا یه روزه شب میام دیگه


خانم جون: نگرانم مادر ایشالا بری بهت خوش بگذره 


مهدی: پاشو دیگه مگه ساعت 7:30 قرار نیست برید دیر میشه ها 


با مهدی به سمت در رفتیم از همه خداحافظی کردم که مهرداد صدام زد 


-جانم داداش


مهرداد:سپردمت دست فرزاد هرچی گفت گوش میکنی شیطونی هم ممنوع خوب؟


-بله حتما حواسم هست 


یه ذره پول از تو جیبش در اورد و بهم داد


مهرداد: این همرات باشه 


-مرسی داداش 


بی اختیار بغلش کردم و گفتم: ممنون اجازه دادید که برم 


دستش که تا اون موقع ازاد بود رو دور کمرم حلقه کرد و گفت: مواظب خودت باش 


جلوی در مدرسه کلی ادم جمع بود دو تا اتوبوس هم اماده رفتن بود و با حال تر اینکه اقای زند هم اومده بود خوشحال شاد و شنگول 


نگاهم به تیریپ فرزاد افتاد وای مادر تا حالا تیریپ به این اسپرتی ازش ندیده بودم 


یه بولیز استین بلند سورمه ای تنش بود با یه جین سرمه ای یه کلاهم روی سرش گذاشته بود اون پالتو مشکی خوشگلش که من عاشقش بودمم تنش بود شده بود خود خود گاد فادر فقط سیگار برگش کم بود 


نازی: وای مهرناز ببین فرزاد رو چه تیپی زده امروز 


مینا: ببین میره تو کدوم اتوبوس ما هم بریم 


-مطمئنن میره تو هر ماشینی که من هستم اخه اون گاد فادر خودمه فداش بشم منـــــــــــــن


نازی: بیا برو بچه پرو الان ته اتوبوسو میگیرن کیفمون بهم میریزه 


سه تایی ته اتوبوس نشستیم و تقریبا چند ردیف اخر اتوبوس همه بچه های کلاس ما بودن 


فرزاد هم به محض سازماندهی همه ی بچه ها سوار ماشینی شد که ما توش بودیم 


اروم در گوش بچه ها گفتم : حال کردید گفتم میاد جایی که من هستم 


نازی با تعجب نگاهم کرد و گفت : خواب نما شدی مهرناز ؟چته تو 


همون جور که از پنجره بیرونو نگاه میکردم گفتم : بی خیال اردو رو بچسب 


طبق معمول با راه افتادن راننده رقص و اواز بچه ها بلند شد و توپ و تشر خانم عزیزی و بقیه هم اثری نداشت که نداشت 


نازی که طبق معمول همیشه وسط بود و با مینا تانگو میرقصید منم مثلا اونا رو نگاه میکردم ولی همه ی فکر و ذکرم پیش فرزاد بود 


تو حال و احوال خودم غرق بودم که دیدم همه ی بچه ها با هم دارن داد میزنن: مهرناز باید برقصه مهرناز باید برقصه 


-گم شید خجالت بکشید پرو ها 


ساره: مهرنازی بیا وسط دیگه اصلا میخوایم به مناسبت قبولی تو توی المپیاد جشن بگیریم 


دو دل بودم که صدای اس ام اس گوشی مهدی که داده بود دست من بلند شد 


نگاهی بهش کردم نزدیک بود در جا از تعجب سکته کنم از شماره فرزاد بود 


سریع بازش کردم نوشته بود : از جات جم نمیخوری ها خوشم نمیاد جلوی این مرد راننده غریبه دیدتون بزنه بشین سر جات 


وای خدا مگه میشد فرزاد از من کاری بخواد من انجام ندم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


اصرار بچه ها فایده نداشت خودشونم میدونستن من پا بشو نیستم 


بالاخره رسیدیم یه جایی خیلی با صفا کلی دارو درخت داشت و یه رودخونه ی خروشان 


امروز هوا خیلی خوب بود افتابی افتابی 


همه ی بچه ها زیر اندازاشونو انداختن و نشستن و مشغول خوردن شدن 


من تمام حواس و فکر ذکرم پیش فرزاد بود و جالب تر اینکه نگاه زند کاملا زوم شده بود روی من 


فرزاد و اقای ناظری معلم حسابان بچه های رشته ی ریاضی در حال بدمینتون بازی کردن بودن 


منم به بازیشون نگاه میکردم 


قرار بود بعد ناهار همه با هم بریم کوهنوردی 


بچه ها که عضو تیم والیبال مدرسه بودن که منم عضوشون بودم دو گروه شدیم توی گروه ما اقای فهیم سر دسته بود و توی گروه مقابل خانم رمضانی دبیر ورزشمون بود 


چه مسابقه ای دادیم با امتیاز مشابه گروه ما برد دلم میخواست اخر بازی بپرم بغل فرزاد اخه خیلی کل کل و رو کم کنی داشتیم 


ناهارمونو اوردیم ایول دم خانم جون گرم واسمون قرمه سبزی پخته بود نازنین هم که مثل همیشه که عاشق غذای اماده بود الویه درست کرده بود مینا هم خورشت قیمه اورده بود 


دلم نیومد تنها قرمه سبزی رو بخورم میدونستم فرزاد عاشق قرمه سبزی های خانم جون بود 


نازی: چیه مهرنازی چرا با غذات بازی میکنی میخوایم بریم کوهنوردی ضعف میکنی ها ؟


-اخه دلم نمیاد تنها بخورم 


مینا: جان من بردار ببر بده گاد فادر تا فردا کل محل بفهمن تو بچه ها رو نمیشناسی این کارو بکنی دیگه سوژه شدی تو مدرسه 


راست میگفتن نباید دیگه انقدر خودمو ضایع میکردم با بی میلی غذامو خوردم وسایلامونو برداشتیم و همراه کسایی که میخواستن بریم کوهنوردی راه افتادیم تقریبا 20 نفر بودیم و از معلم ها فرزاد و زند و خانم لقمانی و عزیزی و زارع و اقای ناظری باهامون اومدن و بقیه پیش بچه های دیگه که پایین مونده بودن موندن 


هممون از کوه بالا میرفتیم که ساره گفت: بچه ها بخونیم؟


نازی: چی؟


ساره: ای بابا نازنین همون شعر همیشگیمونو دیگه 


نازی: پایتم اساسی 


بعد رو به بچه ها کرد و گفت: با شمارش من همه با هم 1 2 3


همه با هم شروع به خوندن کردیم یه شعری که هممون حفظ بودیم و پای ثابت اردو هامون بود 


دوباره دل هوای با تو بودن کرده


نگو این دل دوری عشقتو باور کرده 


دل من خسته از این دست به دعا ها بردن 


همه ی ارزوهام با رفتن تو مردن 


حالا من یه ارزو دارم تو سینه 


که دوباره چشم من تو رو ببینه 


واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم 


اخه تو رنگ چشات هیبت دنیارو دیدم 


اخه توی هفت اسمون تو تک ستاره ی منی 


به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم


مطالب مشابه :


قسمت آخر

ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......

ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را




قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو




قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت ششم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت چهارم

ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت هفتم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت سوم دبیرستان عشق

ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




برچسب :