جریان جشن تولد دخملی

 

عکس های تولد اینجاست  

هفته قبل 5شنبه که دقیقا میشد روز تولد دخمل گلم یعنی 5 بهمن صبح رفتیم تا واکسن دخملی رو بزنیم که گفتن روزهای یکشنبه و سه شنبه باید بیاید و ما هم برگشتیم خونه ... فقط شدیدا تو ذوقم خورد که گفتن آیلی درست وزن نگرفته و هیچیش خوب نیست و از این حرفای دپرس کننده ... من با دکتر ش هماهنگم و حرفهای مرکز بهداشت برام ملاک نیست ... عصر هم  با مهدی رفتیم چاپخونه خیابون جمهوری تا بقیه کارهای چاپی رو بدم واسمون چاپ کنن ... آقایی که اونجا بود میگفت برنامه شما از مراسم های ر ی ا س ت جمهور یهم دقیق تره ... تا جایی که یادمه از دوماه قبل کار داری چاپ میکنی ... خلاصه کلی خوش گذشت و بعدش هم آقاهه گفت فایل ساعت تولد رو ما با اجازتون برداشتیم واسه بچه خودمون که تولد بگیریم و استفاده کنیم .. بعد از اون هم با گرسنگی هر چه تمام تر رفتیم ساندویچ بخوریم همون جای همیشگی که سال اول که اومدیم تهران  جزو جاهایی بود که خلوت میکردیم و با هم حرف میزدیم ... چون ما خونه نداشتیم و با خونواده من زندگی میکردیم ... الانم هرز گاهی دونفری میریم اونجا به یاد قدیما ...  که برعکس همیشه و بر اساس هوس من بندری خوردم و مهدی هم یه خنده ای کرد و گفت ببین کارمون از بی پولی خونه خریدن به کجا کشیده که خانم ما تن به خوردن بندری میده !!!! ولی واقعیت این بود که  اینقدر گرسنه بودم که دیدم هیچی به زودی ساندویچ بندری حاضر نمیشه ولی از حق نگذریم خیلی چسبید ... بعدش هم رفتیم و گیره زرد و مشکی که مهدی دیده بود بخریم واسه تولد که فهیمیدم اون رنگ زرد جزو پکیج بوده و فقط مشکی دارن ...... خلاصه مشکی خریدیم و رفتیم یه گشتی هم واسه خرید کفش برای مهدی زدیم که چیزی پسند نشد  ... آیلی هم خونه پیش مامانم بود و خیلی دلم براش شور میزد آخه تازگی ها خیلی وابسته شده و زیاد بدون من نمیمونه ...حدود ساعت 9:30 رسیدیم خونه به عکاسی هم نرسیدیم  و خیلی هم خسته شده بودیم ... صبح جمعه  هم طبق اکثر روزهای تعطیل مهدی سرش درد میکرد و هیچ برنامه ای نداشتیم .یه آمپول براش زدم و تا زمان شروع مسابقه دربی حالش بهتر شد ... با بابام اینا نشستن فوتبال دیدن و فکر کنم دو کیلویی تخمه خوردن !!!! بعد از اون اومد پایین و دقیق یادم نیست سر چی دعوامون شد و حسابی داغون شدم ... دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که قرار بود آیلی رو ببریم عکاسی ... تا اینکه آیلی بیدار شد و خود مهدی سر حرف رو باز کرد و اصرار کرد تا آیلی سرحاله پاشو حاضر شو بریم ... رفتیم و عکس هم انداختیم ولی با هاش دلم صاف نبود و یه جوراییی قهریده بودم ... تازگی ها خیلی زود بحثمون میشه و صداش میره بالا ... هر دفعه هم زود پشیمون میشه ولی حرفی رو که زده و دلی رو که شکونده نمیشه درستش کرد .... علتش رو نمیدونم ولی انگار یادش رفته چه عشقی به هم داشتیم . رفتارش طوری شده انگار داره منو از سر اجبار تحمل میکنه و چمیدونم از صدقه سری او زنده ام ... من از یه چیزی با ذئق حرف میزم ومیگم واسه فلان روز لحظه شماری میکنم ولی با بیخیالی سرش رو میندازه بالا و میگه برو بابا دلت خوشه !!!! من چنان توی ذوقم میخوره و شخصیتم تیکه تیکه میشه که حد نداره . حالا دیگه اینکه کسی دیگه هم باشه یا نه براش فرقی نمیکنه و اکثر این اتفاقا جلوی مامانم میفته ... مامانم هم هرز گاهی میگه مهدی چرا اینقدر بد خلق شده !!!! خلاصه که دوران جدید رو دارم تجربه میکنم ... امیدوارم با رد شدن سونامی خرید خونه که هیچ لذتی ازش نبردم اخلاقش هم درست بشه ... همش میگم شاید عواقب قرض و قسط و بدهیه ... همیشهمیگفتیم کی بشه ما هم بتونیم خونه بخریم و از توصیفش قند توی دلمون آب میشد ولی الان اون شادابی توی صورتش نیست و وقتی بهش میگم میگه خانم من مردم ... احساساتم با تو فرق میکنه !!!!

بگذریم !!!!!!!!!!!!

روز دوشنبه هم صبح رفتیم با بابا و مامانم و داداشی مرغ خریدیم و یه چرخی هم توی فروشگاه اتکا زدیم تا مامانم خرید کنه و اومدیم خونه ناهار و عصر هم با مامانم رفتیم تره بار و میوه های جشن رو با کاهو و این چیزا خریدیدم ...

سه شنبه صبح مهدی و داداشی رفتن گلپا واسه کار نصب سرویس خواب سیسمونی دوستم و من و مامان یه خونه تکونی کردیم و دیوار ها رو تمیز کردیم و عصرش هم سمیرا اومد و موهامون رو رنگ کرد و من هم رفتم آرایشگاه ابروهام رو خوجل کردم و شب هم مامان و بابای مهدی با مهدی اینا همراه مامان بزرگمون واسه جشن آیلی اومدن ...

صبح زود چهارشنبه واسه کارهای وام مسکن رفتیم کرج و تا ظهر تقریبا کارمون طول کشید و بابای مهدی ضامنمون شد و واسه ناهار هم دعوت شدیم خونه خواهر شوهری ... بعد از خوردن ناهار زود برگشتیم خونه و من مشغول درست کردن ژله شدم و مهدی هم خوابید تا خستگی مسافرت و کار رو از تنش در کنه ... بعد از اون هم الویه رو درست کردیم و شام خوردیم و خونه مامانم اینا رو تا ساعت 2 واسه جشن تزئین کردیم ... حدودای ساعت 1 بود که داییم اینا هم از کرج رسیدن تا شب رو خونه ما بخوابن و واسه جشن فردا دیر نرسن ...

ساعت حدود 2 بود که کارها تموم شد و خستههههههههههه و کوفته رفتم بخوابم . ساعت 5 صبح کجا و 2 نصفه شب کجا که من هنوز روی زمین نشسته بودم ...

صبح روز پنجشنبه هم الویه ها رو تزئین کردیم و سس مرغ رو برای زرشک پلو درست کردم... سالاد توپی رو هم آماده کردم ...  مامانم و مادر شوهری هم سالاد کاهو رو درستیده بودن و ناهار گذاشته بودن و برنج رو خیس کرده بودن و خلاصه همه خیلی زحمت کشیدن ... من و دخملی هم ساعت 2 تازه رفتیم دوش گرفتیم و آماده شدیم و رفتیم پیش مهمونا و دیگه بزن و برقص و بازی بچه ها .........

دیگه واسه شام فقط مونده بود آبکش کردن پلو که اونم پدر شوهر عزیزم  به همراه مامام و  و مامان مهدی انجام دادن و من دیگه رسما مشغول بزن و بکوب بودم ... آخرین مهمون هایی که اومدن خونواده عمه ام بودن و من هم تماس گرفتم با قنادی و گفتم کیک رو دیرتر از زمان مقرر میام میبرم و اونا هم گفتن ایرادی نداره ... حدود ساعت 6 بود که عمه ام اینا رسیدن و بعد از اینکه همه نمازشونو خوندن بابامهدی و دایی محمد با کیک اومدن و مراسم کیک و شمع و اینا انجام شد و البته بر خلاف میل من آیلی خسته شده بود ... من توی برنامه ام این بود اول مجلس که آیلی خیلییییییییی سرحال بود این کار انجام بشه که متاسفانه عمه ام اینا نیومده بودن و مجبور شدیم بندازیم اون موقع ... بعد از این مراسم کادوها اعلام شد و همه پذیرایی شدن و واسه آقایون هم گذاشتیم توی سینی و فرستادیم پایین ... بعدش هم همه لباس مناسب پوشدن و سفره شام رو پهن کردیم و همه دور هم شام رو زدیم بر بدن خیلی هم همه خوششون اومد و سر شام من از همه تشکر کردم و خواهش کردم برگه یادگاری آیلی رو بنویسن و همه با اشتیاق کامل این کار رو انجام دادن ... خلاصه آخر شب شد و همه آماده رفتن شدن و یه خاطره خیلیییییییییی خوب حتی شیرین تر از مراسم عروسیمون برامون یادگاری موند ... دیگه تا فردا عصر جمعه هم آخرین مهمون هامون رفتن و ما موندیم و یک دنیا خستگی ... شب قبل از شام  من رفته بودم پایین تا از یخچال سالاد ها رو ببرم که با صدای گریه و جیغ ایلی دویدم بالا و دیگه توی پاهام رمق نبود تا پله رو برم بالا .. دیدم داره گریه میکنه و صدای سوز گریه اش فهمیدم که گریه اش چه معنی میده .. فقط هراسون میپرسیدم چش شده !!!‌خاله ام هم بغلش کرده بود و میگفت هیچی نشده نگران نباش ... من هم هی میگفتم تورو خدا فقط بگید چش شده ... دیگه گفتن آبجی کوچیکه گذاشتش روی مبل تا بره دوربین بیاره و ازش عکس بندازه با اینکه بچه ها کنارش بودن ولی خوب از روی مبل میفته و سرش میمونه روی میز و دندون خوشگلش میره توی زبونش ... زبونش داشت خون میومد و من گریه میکردم با گریه هاش ... خلاصه خودم و رجمع و جور کردم تا مهمونی به هم نریزه ... این قسمت بد مهمونی بود... عصر جمعه همه تزئینات رو باز کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم ولی متاسفانه نشد ... مهدی آب دهنش اشتباهی پرید توی گلوش و حالش خیلی بد شد و اصلا نمیتونست نفس بکشه ... هر بار اینطور میشه تا حالش جا بیاد من میمیرم و زنده میشم ... بعدش هم هردومون بدنمون مثل بید میلرزه ......مامان مهدی میگفت یه صدقه درستو حسابی بذار کنا ر تا همه چی بخیر بگذره .. کلا به چشم و اینا خیلی اعتقاد دارن .. میگفت همه میگن خونه خریدن و همچین جشنی گرفتن و همش تو چشمید و این حرفا ......ولی خوب بخیر گذشت هههههههه

اینم از جریان تولد دخمل طلای من ........

 


مطالب مشابه :


ارایشگاه شیراز

گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.




قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .




ماجراهای عروسی - 1

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .




بله برون

گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .




بعدا نوشت + عکس

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




مهمانی پاگشا

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




هفتگی نوشت

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که




همشاگردی سلام

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.




دوران عقد

گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر




ماجراهای عروسی - 4

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .




برچسب :