رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11

لباسمو تا جايى كه مى تونستم گرفتم بالا و پاهامو تا مچ بردم تو آب... موجا خيلى آروم به نوک پام مى خوردن و برمى گشتن...


تيرداد واستاده بود و نگـــــــــــام مى كرد...
خنديدم: بيا ديگه...
انگار بچه شده بودم... دلم مملو از خوشى بود.... خنديد و اونم كفشاشو درآورد و با پاهاى برهنه اومد سمت من... عين ديوونه ها خنديدم: تاحالا دريا نيومده بودم...


اومد سمتم و با محبــــــــــت بغلم كرد...
سرمو رو سينه ش گذاشتم... چند تا نفس عميق كشيدم و هوا رو به ريه هام كشيدم... هواى عشقو...
سرمو بلند كرد و بوسه ى نرمى به پيشونى م زد...
بهش لبخند زد! رو نوک پا بلند شدم و گونه شو بوسيدم...
يه نگاه به آتيش انداختم... با چشم بهش آتيش اشاره كردم...
تيرداد خنديد و رو دستاش بلندم كرد و دو دور رو هوا چرخوندم...
- نكن... مى افتيم تو آب هر دو خفه مى شيما...
- تو كه اينقدر ترسو نبودى جوجه...
سرمو تو سينه ش قايم كردم: ترسو نشدم! لوس شدم...
خنديد و همونطور كه هنوز تو بغلش بودم رفت سمت آتيش...
آروم منو گذاشت رو زمين كنار خودش... حجابمو از سرم برداشت و موهامو چون زياد روش كار نشده بود راحت باز كرد! موهاى لختم ريخت رو شونه م...
حس كردم حرارتم داره مى زنه بالا... و مطمئن بودم كه همه ش بخاطر گرماى آتيش نيست... كتمو درآوردم و انداختم رو ماسه ها...
سرمو گذاشتم رو شونه ش... دستشو برد تو موهام...
چشامو دوختم به امواجى كه مى رفتن و مى اومدن...
براى بار هزارم روى موهام بوسه زد: هنوزم دوست دارى بدونى اون شب كجا بودم؟!
سكوت كردم! نفس عميقى كشيد و گفت: دلم مى خواست قبل از رابطه مون باهات حرف بزنم... بگم كه ممكنه نتونى ادامه بدى... نتونى مادر بشى... ولى مى ترسيدم... مى ترسيدم آرامشى كه تازه كنارت به دست آوردمو با رفتنت از دست بدم... اون شب توى شركت موندم... مى خواستم فكر كنم... مى خواستم يه تصميم جدى بگيرم... ولى طاقت نياوردم... اومدم جلوى خونه ى سودا... همونجا كه تو بودى... مى خواستم از دور حست كنم...
دستمو دور كمرش حلقه كردم... از اين همه احساسش... از اين كه اينقدر دوستم داشت يه جورايى مغرور شده بودم... يه حس غرور خوب داشتم...
با ملايمت ادامه داد: روز بعد از سكته ى مسعود رفتم پيشش... مى خواستم باهاش صحبت كنم... اون حق نداشت تقصير هاى خودشو بندازه گردن تو... حق نداشت ناعادلانه محكومت كنه...
يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ولى اون كوتاه نيومد... برگشتم خونه... اعصابم داغون بود... ديدم كه دارى آماده مى شى... متوجه من نبودى... وقتى مى ديدم چقدر پاكى... چقدر معصومى نمى تونستم بى تفاوت باشم...
با خنده ى آرومى گفت: واسه همين چشمام سرخ بود... اينكه فهميدى اما بروم نياوردى بيشتر اذيتم مى كرد...
متعجب گفتم: تيرداد... تو...
نتونستم ادامه بدم... نمى دونستم چطور بگم كه دوستش دارم... و چقدر ممنونشم كه اينقدر به فكرمه...
نفس عميقى كشيدم... شونه شو تو مشتم فشار دادم و بدون هيچ خجالتى گفتم: خيلى دوستت دارم تيرداد...
خنديد: منم دوستت دارم جوجه... حالا نمى خواى بگى چرا خواستى عقدمون اينجا باشه؟! هرچند كه حدس زدنش چندان سخت نيست!
آروم گفتم: آره... چون مادرم همينجا خودشو به خدا رسوند... يعنى مقصر كى بود؟! خودش؟! مينا؟! يا مسعود؟!
يه لحظه سكوت: يا شايدم من؟
لحنش آرومم كرد: اينكه پدرت خواسته به هر نحوى، خودشو تبرئه كنه دليل نمى شه كه تو مقصر باشى... اون قبولت نكرد... درست... ولى حتى خودشم اينو مى دونه كه گناهكار اصلى خودشه...
- شايد هيچوقت اينو قبول نكنه... ولى مى دونى چيه؟! واسم مهم نيست... من سعى خودمو كردم كه بهش نزديک بشم... خودش نخواست... فقط از خدا مى خوام گناه هاى هر دو شونو ببخشه... عجيب بود كه وقتى قرآنو باز كردم همين آيه اومد... اينكه از خدا بخوام والدينمو ببخشه...
براى هزارمين بار نفس عميقى كشيدم و به دنبال اين حرف نگامو دوختم به امواج دريا... امواجى كه يه روز جون يه دختر عاشقو گرفته بود... همون امواجى كه شاهد مرگ يه دختر بوده، حالا شاهد خوشبختى ثمره ى همون دختر عاشقه...
آره... من... هونام روشن فكر... شايدم راشدى... يا نه... بهتر بگم... هونام صالحى... دخترى كه مادرش به سادگى ازش گذشت... دخترى كه پدرش طردش كرده... محکوم شدم به نجس بودن ... من نامشروعم... من كه به واسطه ى فرهنگم ، سنتم، ازگفتن درد ها ، غم ها ، شادى ها ، دوست داشتن ها ...
آره دوست داشتن ها محرومم....
من محكومم به اينكه نامشروع به دنيا اومدم ...
بايد دور باشم... از خيلى از آدما... اونايى كه دركم نمى كنن... با اين وجود هنوز هزاران بهتان و شک و ترديد بهم هست چون محكومم به نجس بودن...
پر از سؤال شدم... راجع به همه چیز... راجع به معنی ساده ترین کلمه ها مشکل پیدا مى کنم...
احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناهکاره؟ کی پاکه؟ من گناهکارم؟؟؟؟
من گناهکارم؟؟؟
نه! با وجود بى گناهى محكوم شدم... حكم ناعادلانه! آره! من همون محكومه ى يه شب پر گناهم...
اما...
با وجود عشق به زندگى م ادامه مى دم... پابه پاى مردم... مردى كه عاشقانه مى پرستمش...
با حس خيسى روى صورتم سرمو رو به آسمون بلند كردم...
بارون نم نم شروع به باريدن مى كرد... هواى شمال... هواى نم دارش رو دوست داشتم...
فشار خفيفى به دست تيرداد دادم...
نگران گفت: حالت باز بد شده؟! چيزى مى خواى؟!
آروم خنديدم... با يادآورى گذشته گفتم: آره... مى دونى؟! ساعت چهارصبحه منم دلم قره قوروت مى خواد... همين الان برام بخر...

18:00
23/ 8 / 1391
كلاله.ق
پايان...


مطالب مشابه :


محکومه شب پرگناه 5

محکومه شب پرگناه 5. خنديدم: چرا اتفاقا اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! رمان ملکه ی




پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و




پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب




رمان محكومه شب پرگناه 8

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 8. رمان محکومه شب پر




دانلود رمان محکومه شب پر گناه

دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد. درخواستی دوستان




رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11

رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11 مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




رمان محكومه شب پرگناه 14

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 14. رمان محکومه شب پر




برچسب :