قمار باز عشق


به نام تک مکانیک قلب های تصادفی... فصل اول.

فضای قهوه خانه را دود و بوی سیگار فرا گرفته بود...عده ی زیادی پشت میزهای کوچک و رنگ و رورفته ی قهوه خانه نشسته بودند و ورق ها را روی میز جا به جا می کردند...غلام با عجله بین میزها می چرخید سفارش ها را آماده می کرد...باران همان طور که نگاهش به تراول های نوی محسن بود،با دستش روی میز ضرب گرفته بود..محسن چند بسته تراول را روی میز گذاشت...باران خیلی سریع تراول ها را برداشت و از قهوه خانه خارج شد...چند نفس عمیق کشید و به سمت ماشینش به راه افتاد...مهربان تا الان حتما نگران شده بود...ساعت 1 شب بود و اون هنوز به خانه برنگشته بود...با عجله ماشین را روشن کرد و مسیر خانه را در پیش گرفت...خوشبختانه خیابان ها خلوت بود و باران خیلی زود به خانه رسید...کلید انداخت و در را باز کرد...مهربان با عجله به سمت در دوید:
مهربان:کجا بودی باران؟؟؟دلم هزار تا راه رفت....نمیتونستی زنگ بزنی خبر بدی که دیر میای؟؟؟
باران چشمانش را که از خستگی و بی خوابی خمار شده بود را به مهربان دوخت:
باران:شرمنده مهربان..شارز موبایلم تموم شده بود...تو چرا نخوابیدی؟
مهربان که از آمدن باران خیالش راحت شده بود هیکل نسبتا چاقش را روی مبل انداخت:
مهربان:نتونستم باران جان...آدم نگران مگه میتونه بخوابه؟
باران به اتاقش رفت و لباس هایش را در آورد..یک دست لباس راحتی پوشید و تراول ها را روی عسلی گذاشت...از خستگی نمی توانست چشمانش را باز نگه دارد..چراغ را خاموش کرد و خیلی زود چشمانش گرم خواب شد...
***دستش را از زیر پتو بیرون آورد و سعی کرد موبایلش را که از صبح نزدیک به بیست بار زنگ خورده بود را پیدا کند...بالاخره موبایلش را از روی عسلی برداشت و دکمه ی سبز رنگ را فشار داد:
باران:بله بفرمایید...
لاریسا:الو باران؟تو خجالت نمی کشی دختر؟ساعت دوازدهه..از صبح بیست بار زنگ زدم به موبایلت بیست بارم زنگ زدم به خونه...بیچاره مهربان از بس گفت باران خوابه زبونش مو در آورد...
باران:اگه یه ذره شعور داشتی همون بار اول که گفت باران خوابه دیگه زنگ نمیزدی می موندی بیدار شم..
لاریسا:حالا دو قورت و نیمتم باقیه؟؟؟
باران:کاری نداری لاری؟
لاریسا:ببین باران من شب میام دنبالت شام بریم بیرون....نیام ببینم غش کردی رو تخت یا رفتی اون قهوه خونه ی فکستنی...
باران:باشه لاریسا..بای..
لاریسا:بای...
باران از جا بلند شد و با چشمانی نیمه باز به سمت دستشویی حرکت کرد..صورتش را شست و موهایش را هم شانه کرد..مهربان در را باز کرد و گفت:
مهربان:باران جان بیا صبحونه بخور...
باران:الام میام مهربان..
مهربان که از اتاق خارج شد رو تختی اش را مرتب کرد و به آشپزخانه رفت..بساط صبحانه روی میز چیده شده بود..روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول خوردن شد...دیشب هم شام نخورده بود و از شدت گرسنگی در حال تلف شدن بود...صبحانه اش که تمام شد تصمیم گرفت دوش آب سردی بگیرد تا خستگی دیشب از تنش خارج شود...همان طور که شیر اب را باز می کرد با خود فکر کرد که باید به غلام بگوید شخص دیگری را برایش جور کند...محسن هیچ چیز از قمار کردن نمی دانست...باران هیچ وقت دوست نداشت با او پشت یک میز بنشیند ولی هنگامی که به تراول های نوی محسن فکر می کرد تسلیم می شد..
***برای اخرین بار نگاهی به خودش انداخت...شلوار لی روشن و تنگی را به همراه مانتوی کوتاه و سورمه ای رنگش پوشیده بود و شال سورمه ای سفیدش را هم سر کرده بود...کیف ورنی سورمه ای اش را برداشت و بعد از این که دوش کاملی با عطر ANGLE HOT اش گرفت از خانه خارج شد..لاریسا توی پرشیای نقره ای رنگش منتظر بود..باران خودش را روی صندلی جلو انداخت و سلام کرد..لاریسا همان طور که براندازش می کرد گفت:
لاریسا:علیک سلام...میذاشتی فردا صبح بیای...
باران:باز تو شروع کردی لاری؟فکر کنم کاری به جز غر زدن بلد نیستی..نه؟
باران دقیقا دست روی نقطه ضعف لاریسا گذاشته بود...لاریسا از این که او را غر غرو خطاب کنند نفرت داشت..بنابراین چیز دیگری نگفت و به راه افتاد..بعد از حدود ده دقیقه جلوی رستوران بزرگی توقف کرد و با هم پیاده شدند...پشت میز دنج و کوچکی در گوشه ی رستوران نشستند و هر دو منوی غذا را باز کردند.. باران نگاهی به منو انداخت و گفت:
باران:من مثل همیشه جوجه..
لاریسا:خوبه این همه جوجه میخوری حالت بهم نمی خوره...منم برگ...
سفارش هایشان را دادند و مشغول حرف زدن شدند...باران همان طور که به تعریف های لاری درباره ی دوست پسر جدیدش گوش می داد او را ارزیابی می کرد..چشمان گرد و قهوه ای با پوستی سبزه و دماغ و دهنی کوچک...موهایش را تازه شرابی کرده بود و با تلی آن ها را محکم بالای سرش جمع کرده بود...
تا جایی که به یاد می آورد لاری تنها دوستش بود..شاید قبلا دوستی داشت اما حالا به خاطر گذشته ی درخشانش همه را از دست داده بود...همه را به غیر از لاری...باران پوزخندی زد و خواست درباره ی محمود،دوست پسر لاریسا اظهار نظر کند که صدای پسری که میز کناری آن ها را اشغال کرده بود و با لحنی کلافه حرف میزد توجهش را جلب کرد:
پسر جوان:گیتا خواهش می کنم قطع نکن...
- ...
-یه دقیقه به حرفام گوش کن لعنتی...
- ...
-گیتا من بدون تو می میرم..
و سرش را روی دستانش گذاشت...باران با خود فکر کرد که چه قدر وضعیت این پسر خراب است..از پسرانی که آویزان بودند خیلی بدش میامد و این پسر یکی از آن ها بود...خواست چیزی بگوید که غذاهایشان را آوردند..وقتی پیشخدمت میز را ترک کرد خیلی آرام پرسید:
باران:این پسره رو میشناسی لاری؟
لاریسا همان طور که قاشقش را پر می کرد نگاهی کوتاه به پسر جوان انداخت...سری تکان داد و گفت:
لاریسا:همه ی کسایی که پای ثابت این جان میشناسنش..اسمش سهیله..روزای اول که میومد این جا با یه دختره میومد که اسمش گیتا بود..مثل این که دختر خاله یا دختر عمش بود..سهیل دیوونه ی دختره بود ولی دختره زیاد محلش نمی داد..بعد از چند وقت هم دیگه همراه سهیل نیومد...حالااین پسره هر شب میاد این جا و زنگ می زنه به گیتا..همیشه هم همین بساطو داریم..
باران سری تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد..خودش هم نمی دانست چرا این قدر درباره ی این پسر کنجکاو شده است...شاید دلش برای او می سوخت...شاید هم نه...غذایشان را که خوردند از رستوران خارج شدند..چند لحظه بعد از آن ها هم پسر جوان از رستوران خارج شد....آرام آرام گریه می کرد و قدم می زد...حال باران واقعا داشت بهم می خورد...نمی توانست همچین کسی را حتی برای یک دقیقه تحمل کند.
و با این شرایط حق را به گیتا می داد که از او خوشش نیاید...نزدیک خانه بودند که لاریسا سکوت را شکست:
لاریسا:زیاد بهش فکر نکن...
باران:به کی؟؟
لاریسا:به سهیل..از نظر همه اون یه دیوونست..بعد از این که گیتا ولش کرد خیلی از دخترا بهش پا دادن ولی خودش قبول نکرد..
وقتی جلوی ساختمانی که محل زندگی باران بود نگه داشت باران تشکر کرد و پیاده شد...دستی برای لاریسا تکان داد و وارد شد..مهربان که خیالش راحت بود باران با لاریساست خوابیده بود...باران بی سرو صدا به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد..نمی دانست چرا فکر پسر جوان یک لحظه هم ولش نمی کرد..در ذهنش به ارزیابی او مشغول شد..پوستی سفید با چشمان مشکی و دماغی صاف...لب های خوش فرم و چانه ای خوش تراش..روی بازوی راستش هم خالکوبی زیبایی از یک اژدها بود..لباس هایش زیاد با قیافه اش تناسب نداشت..باران سری تکان داد و پتو را روی سرش کشید..دوست داشت بخوابد ولی چشمان مشکی رنگ سهیل لحظه ای راحتش نمی گذاشت...
          از خواب که بیدار شد احساس رخوت و کسلی می کرد...دیشب به لطف چشمان سهیل اصلا نخوابیده بود...نمیدانست چه کند که فکر سهیل از سرش بیرون برود..حوله اش را انداخت روی دوشش و به سمت دستشویی به راه افتاد...دست و صورتش را شست و با حوله خشک کرد...مهربان در آشپزخانه نشسته بود و پیاز خرد می کرد..باران صبح به خیری گفت و مشغول خوردن صبحانه شد...در حین خوردن به مشکلی که سهیل داشت فکر می کرد...نمیدانست چرا دوست داشت به سهیل کمکی بکند..قطعا فقط حس دلسوزی بود...به محض تمام شدن صبحانه اش تصمیمش را هم گرفته بود...به اتاقش برگشت و شماره ی لاریسا را گرفت:
لاریسا:بنال...
باران:کوفت..تو هنوز آدم نشدی؟
لاریسا:نه باران جان..هر وقت شما آدم بشی منم میشم...
باران:میزنم لهت می کنما لاری..
لاریسا:خب حالا...فرمایش؟
باران:میتونی شماره ی سهیل رو برام جور کنی؟
لاریسا فریاد کشید:
لاریسا:سهیل؟؟؟باران چرا می خوای خودتو کوچیک کنی؟؟باور کن بهت پا نمیده..خوشگل تر از تو رفته پیشش ضایع برگشته...اگه دنبال پسر خوب می گردی میگم محمود یه دونه درشتشو برات سوا کنه...
باران:لاریسا جان میشه خفه شی؟کی خواست به سهیل پا بده؟؟؟اون محمودم با دوستاش بخوره تو فرق سر تو...
لاریسا:هوی..درباره محمود درست حرف بزنا...اگه نمی خوای پا بدی پس می خوای چی کار کنی؟؟؟
-این فوضولیا به تو نیومده...شماره رو میدی یا نه؟
-باشه بابا..قطع کن زنگ بزنم به محمود برام جورش کنه...
-چه عجب..این محمود جنابعالی به یه دردی خورد..پس من منتظرم بای...
-بای..
تلفن را روی تخت رها کرد و به فکر فرو رفت..نمیدانست کار درستی می کند یا نه؟اگر سهیل قبول نمی کرد چه؟چه قدر آن لحظه ضایع می شد...!!!باران دست برد تا به لاریسا تلفن کند و بگوید دیگر شماره ی سهیل را لازم ندارد اما وقتی لحن کلافه و اشک های اورا به یاد آورد پشیمان شد..با صدای زنگ تلفن شیرجه ای به سمت تخت زد و تلفن را برداشت:
باران:چی شد لاری؟؟؟
لاریسا:بمیری باران..فکر کرد برای خودم می خوام...کلی سوال پیچم کرد...آخرشم که گفتم واسه دوستم می خوام گفت بهت بگم بهتره نری جلو چون بدجور ضایع میشی...
باران:باز این آقا محمود شما تز داد؟؟؟اصلا ببینم محمود شماره ی سهیل رو از کجا آورده؟؟؟
لاریسا:ای بابا..کجای کاری باران..؟؟؟محمود و سهیل رفیق فابن...
باران:خب حالا...شماره رو بگو..
لاریسا:0912..

باران:باشه...کاری نداری؟
لاریسا:نه..شَرت کم..
باران:بای..
تلفن را قطع کرد و چشمان مضطربش را به کاغذ حاوی شماره دوخت...هنوز هم مردد بود..نگاهی به ساعت انداخت...یک ربع به یازده بود...شاید الان وقت مناسبی برای زنگ زدن به سهیل نبود..باران کمی فکر کرد و تصمیم گرفت عصر به او زنگ بزند...
تا عصر باران مثل مرغ سر کنده بود..دائم این ور و آن ور میرفت و حرف هایی را که باید به سهیل می گفت با خود تمرین می کرد...موقع ناهار چیزی از طعم غذای مورد علاقه اش نفهمید و بعد از غذا هم مدتی با غلام صحبت کرد...غلام از پسر جدیدی که روی پول زیادی شرط می بست حرف زد و از باران خواست فردا شب به قهوه خانه برود...مطمئنا این پسر هر که بود نمی توانست باران را شکست دهد...بنابراین باران پیشنهاد غلام را قبول کرد..بالاخره ساعت 5 باران به اتاقش رفت و شماره ی سهیل را گرفت..با دستانی لرزان دکمه ی سبز رنگ را فشرد و مدتی به صدای بوقی که در گوشش می پیچید گوش داد...بعد از ششمین بوق صدای کلافه و غمگین سهیل در گوش باران پیچید:
سهیل:بله؟؟
باران:سلام..
سهیل:سلام بفرمایین..
باران:آقا سهیل؟؟
سهیل:بله خودم هستم....
باران:اسم من بارانه..من جسته و گریخته یه چیزایی از ماجرای شما و دخترخالتون شنیدم...خواستم کمکتون کنم...
سهیل:خانوم شما بهتره به فکر مشکلات خودتون باشین..کسی از شما کمک نخواست...لطفا دیگه مزاحم نشین..
باران:اما من..
سهیل تماس را قطع کرد..باران هر چه فحش بود نثار خودش و سهیل می کرد..از آن چه می ترسید به سرش آمده بود...تا به حال در عمرش این قدر ضایع نشده بود...تلفن زنگ خورد...باران خیلی کسل جواب داد:
باران:بله؟
لاریسا:چی شد باران؟؟؟زنگ زدی؟؟؟
باران:آره زدم...
لاریسا:خب؟؟؟
باران:خب به جمالت..خب به کمالت...
لاریسا:منظورم اینه که چی شد؟
باران:هیچی..سرویس شدم رفت...
لاریسا:گفتم که زنگ نزن...گوش ندادی..
باران:قطع کن می خوام بخوابم...
لاریسا:باشه خدافظ..
باران:خدافظ..
باران بی حوصله روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست...شاید روی هم رفته تصمیم خوبی نگرفته بود..اصلا به او چه ربطی داشت؟؟سهیل اگر عرضه داشت خودش مشکلش را حل می کرد...چشمانش داشت گرم می شد که صدای زنگ موبایلش بلند شد..با خود فکر کرد که لاری است و جواب نداد..ولی ناگهان به یاد آورد که به لاریسا گفته است می خواهد بخوابد و لاریسا هم می دانست اگر موقع خواب به باران زنگ بزند چه بلایی سرش میاید...چشمانش را به سختی باز کرد و شماره را خواند...ناگهان روی تخت نیم خیز شد و با خود زمزمه کرد:
این که شماره ی سهیـلــــــــــــــه.....
فصل سوم.

باران صدایش را صاف کرد و جواب داد:
باران:بله؟
سهیل:سلام..
باران:سلام امری داشتید؟
سهیل:من می خواستم بگم..من...
سهیل نفسش را بیرون داد و با لحنی که معلوم بود بغض کرده گفت:
-گیتا داره از ایران میره...ترو خدا کمکم کن باران...
بارن با خود فکر کرد که سهیل چه قدر زود پسر خاله می شود...با لحنی معمولی گفت:
-باید هم دیگه رو ببینیم...این طوری نمیتونم کاری برات بکنم...فردا ساعت 4 دم پاساژ..(اسم پاساژ)

-باشه..
-منتظرم...کاری نداری؟
-نه می بینمت..خدافظ..
-خدافظ...
تلفن را که قطع کرد نفسی از سر اسودگی کشید..با خوشحالی اس ام اسی به این مضنون برای لاریسا فرستاد:
-لاریسا می بینم که بوی دماغ سوختت داره تا این جا میاد...سهیل الان زنگ زد بهم ازم کمک خواست..به اون آقا محمودتم بگو که اون جاش سوخت....
و کمی بعد جواب لاریسا آمد:
-بی ادب..بی شخصیت...
-کم آوردی سوت بزن...
موبایلش را خاموش کرد و با خوشحالی به سمت کمد لباس هایش دوید...چه قدر چنین لحظه هایی از زندگی لذت بخش بود...!!!!
***سهیل در پاساژ منتظر بود..استرس داشت..فکر رفتن گیتا لحظه ای راحتش نمی گذاشت....همان طور که با نوک کتانی اش سنگ ریزه ها را جا به جا می کرد دنبال دختری می گشت که مانتوی مشکی پوشیده باشد و شال مشکی ای هم سر کرده باشد...بالاخره قامت باران از دور نمایان شد...باران بر سرعت قدم هایش افزود و وقتی به مقابل سهیل رسید با او به گرمی دست داد و سلام و احوالپرسی کرد...هر دو مثل دو دوست چندین و چند ساله رفتار می کردند....خجالت کشیدن در ذات هیچ کدامشان نبود..وقتی به سمت پاساژ حرکت کردند سهیل پرسید:
-حالا چرا پاساژو انتخاب کردی..؟؟
-باید یکم خرید کنیم...
-برای کی؟؟؟
-برای تو...
یعد همان طور که چند دست بلوز مردانه از روی رگال بر می داشت گفت:
-از امروز نه به گیتا زنگ میزنی نه بهش اس ام اس میدی....دم خونشونم مطلقا نمیری...
سهیل تقریبا فریاد کشید:
-چی؟؟؟؟امکان نداره...
باران یه تای ابرویش را برد بالا و گفت:
-اگه دوست داری گیتا ولت کنه بره میتونی دوباره آویزون بشی بهش...
سپس لباس ها رو روی پیشخان گذاشت و سهیل پولشان را حساب کرد...نایلون لباس ها را برداشت و همراه باران از مغازه خارج شد..نمی دانست از دست این دختر چه کند؟؟؟آمده بود و دقیقا چیزهایی را از او می خواست که انجامشان برای سهیل غیر ممکن بود...مثلا چه طور می توانست دیگر به گیتا زنگ نزند یا اس ام اس ندهد؟؟؟کلافه دستی به موهایش کشید...عقلش می گفت از دستورات این دختر پیروی کند اما احساسش می گفت نایلون خرید ها را به دست او بدهد و به دنبال گیتا برود..باران دست او را کشید و به داخل مغازه ای برد و به این ترتیب فرصت بیشتر فکر کردن را از سهیل گرفت...
***باران ساندویچ کالباسش را از سهیل گرفت و نگاهی به ساعت مارکدارش انداخت..ساعت 8 بود..چهار ساعتی می شد که مشغول خرید کردن بودند..از لباس و کفش گرفته تا کراوات و اورکت..همان طور که قدم زنان در پارکی حرکت می کردند باران گفت:
-از این به بعد باید به گیتا بی محلی کنی...وقتی دیدیش خیلی سرد باهاش رفتار می کنی..مثل یه دوست کاملا معمولی...دیگه از عاشقتم و قربونت برم و قربون صدقه رفتن خبری نیست....تا حد امکان جواب اس ام اساشو نمیدی مگر این که خیلی واجب باشه..
سهیل گازی به ساندویچش زد و گفت:
-بی محلی همیشه جواب میده؟؟؟
-همیشه نه...فقط وقتی که طرف بهت اهمیت نمیده یا شک داره که تو دوسش داری یا نه...وقتی بهت اهمیت نمیده باید بهش بی محلی کنی که گیج باشه..از این که قبلا قربون صدقش میرفتی ولی الان بهش محل سگم نمیدی...برای همین میفته دنبال علتش و کم کم خودش میاد طرفت...وقتی هم که شک داره با دیدن بی محلی تو تحریک میشه که تو رو به خودش علاقه مند کنه و این طوری کم کم بهت پا میده....
-تو اینا رو از کجا میدونی؟؟؟؟
باران چیزی نگفت..بغض بدی به گلویش چند انداخته بود...چشمانش پر از اشک بود...تصویر آن شب سرد و برفی جلوی چشمانش آمد...ماشین زانتیای سفید رنگی که گوشه ی خیابان پارک شده بود...سرش را تکان داد و چند بار آب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو ببرد...سوئیچ ماشینش را در دستش چرخاند و گفت:
-من باید برم جایی..کار دارم..می خوای با من بیای یا میری؟؟؟
سهیل که درباره ی زندگی باران حسابی کنجکاو شده بود گفت:
-نه باهات میام..البته اگه اشکالی نداره..
باران با بی تفاوتی سری تکان داد و سوار شدند...جلوی قهوه خانه نگه داشت و پیاده شدند...باران با عجله وارد شد و سهیل هم مجبور شد دست از بررسی نمای بیرونی قهوه خانه بردارد و برود تو...
همین که از در وارد شدند با کافی شاپی مواجه شدند که شیک و مدرن بود...عده ی زیادی دختر و پسر جوان پشت میزها نشسته بودند...باران به سمت کامی،صاحب کافی شاپ رفت و چیزی به او گفت...کامی سری تکان داد و در چوبی ای را که گوشه ی کافی شاپ را باز کرد و باران و سهیل داخل شدند...هوای داخل قهوه خانه مثل همیشه پر بود از بوی و دود قلیون و سیگار...غلام به سمت آن ها آمد و باران و سهیل را به سمت میز بزرگی که پسر جوانی پشتش نشسته بود هدایت کرد...باران با سلام کوتاهی نشست و به سهیل هم اشاره کرد که بنشیند..سهیل که هنوز محو فضای قهوه خانه و در چوبی مرموز بود با گیجی نشست...پسر جوان که نامش سعید بود ورق ها را بر زد و بازی شروع شد...سهیل در تمام طول بازی به دستان باران نگاه می کرد که چه طور ماهرانه کارت ها رو جا به جا می کرد....سعید هم از تعجب دهانش را باز کرده بود...هیچ فکر نمی کرد دختری که مقابلش نشسته این قدر قمار باز ماهری باشد...ساعت حدود 12 شب بود که باران همراه دسته ای اسکناس همراه سهیل از قهوه خانه خارج شد....همین که سهیل در ماشین نشست گفت:
-تو...تو..تو قمار بازی..؟؟؟؟
باران نگاهی به او انداخت و با لحنی خشمگین داد زد:
-چیه؟نکنه انتظار داری همه مثل تو پولدار باشن و حتی پول کوچکترین چیزاشونو از باباشون بگیرن؟؟؟البته حق داری...تا حالا دختر قمار باز ندیدی..این قدر دور و برتو دخترای تر گل ور گل گرفتن که...
دستانش را روی صورتش گذاشت و چیزی نگفت...سهیل آهی کشید و گفت:
-شرمنده..منظوری نداشتم...
باران ماشین را روشن کرد و سهیل را جلوی در خانه شان پیاده کرد...از دست سهیل رنجیده بود ولی فعلا باید کمکش می کرد....پایش را روی پدال گاز فشرد و به خانه رفت..مهربان دوباره منتظرش بود..همین که در را باز کرد با موجی از شماتت رو به رو شد...بی توجه به حرف های مهربان به اتاقش رفت و خودش را روی تخت پرتاب کرد...مهربان داشت از مادر باران حرف میزد..دوباره تصویر زانتیای سفید جلوی چشمانش آمد...
و دخترکی بیست ساله که گوشه ی خیابان میان برف ها ایستاده بود..دستانش را روی سرش گذاشت و بی توجه به اشک هایش جیغ خفه ای کشید...وقتی به خودش آمد دید روی تخت دراز کشیده و چراغ هم خاموش است...چشمانش را بست و اشک به آرامی از پلک های بسته اش سرازیر شد...
         فصل چهارم.

صبح با سر درد بدی از خوب بیدار شد...میگرن امانش را بریده بود...کمی پنیر لای نان گذاشت و با چای تلخ خورد..مهربان همان طور که در ودیوار خانه را برق می انداخت غرغر می کرد...به اتاقش برگشت و اس ام اسی برای سهیل فرستاد:
-سلام...خواستم بپرسم گیتا پاتوق خاصی داره؟؟؟
و کمی بعد جواب سهیل:
-آره چهارشنبه ها میره رستوران...(اسم رستوران)
باران با خوشحالی فکر کرد:عجب شانسی آوردند که امروز چهارشنبه است... بعد تند تند انگشتانش را روی دکمه های موبایلش به حرکت در آورد:
-از اون لباسایی که تازه خریدیم یه دستو برای امشب بذار کنار...نیم ساعت قبل از این که گیتا بره بیا دنبالم..باید بریم همون رستوران..
-باشه..ساعت 7 این طورا میام...
باران دیگر جواب نداد...خیلی مشتاق بودکه گیتا را از نزدیک ملاقات کند...این دختر که بود سهیل این طور عاشقانه دوستش داشت..؟؟؟
موبایلش را روی تخت رها کرد و به هال رفت..حوصله ی هیچ کاری را نداشت....ماهواره را روشن کرد و کمی فیلم دید..چشمانش را دوخته بود به صفحه ی تلویزیون ولی ذهنش درگیر گیتا بود...پیش خود اعتراف کرد که کمی به گیتا حسودی می کند...دختری که عاشق دیوانه ای مثل سهیل داشت و به زودی عازم خارج از کشور بود..اما باران چه؟؟؟دختری که در اوج جوانی مجبور بود برای تامین خرج و مخارج خود و دایه اش قمار کند و هیچ پشت و پناهی نداشت...مهربان با دستمال گردگیری به سمت تلویزیون آمد..هیکل نیمه چاقش کل صفحه را گرفته بود..باران کلافه گفت:
-مهربان برو کنار..دارم فیلم می بینم...
مهربان نگاه شماتت باری به او انداخت و به کارش ادامه داد..سپس جوری که باران بشنود گفت:
-جای این که بلند شی بری پی درس و دانشگاه نشستی ور دل من...حداقل درس نمی خونی شوهر کن برو سر خونه زندگیت...
باران با عصبانیت از جا بلند شد و همان طور که پوزخندی بر لب داشت گفت:
-خیلی خوبه مهربان..خیلی خوبه..تو که همه چیو میدونی دیگه چرا؟؟؟؟مثل این که اون پسره ی کثافت یادت رفته نه...؟؟؟بذار یادت بندازم...نه..نمی خواد..یه ذره فکر کن شاید یادت اومد...مثل این که اون دانشگاه تهرانی که نصف دانشجوها آرزوش رو داشتن و من دو ترم توش درس خوندمو یادت رفته نه؟؟؟؟یه کم فکر کنی اینم یادت میاد...
مهربان زبانش را گاز گرفت و با نگاهش باران را که به اتاقش می رفت را بدرقه کرد..آهی کشید..نمی دانست سرنوشت این دختر قرار است به کجا برسد؟؟؟
***باران مانتوی قهوه ای سوخته ای به همراه شال قهوه ای و شلوار لی از توی کمد لباسش بیرون آورد..لباس هایش را پوشی و کمی آرایش کرد..دوش کاملی هم با عطرش گرفت..از یک ربع پیش که سهیل گفته بود در راه و است دارد میاید دنبالش سخت در تکاپو بود...دوست نداشت چیزی از گیتا کم داشته باشد...با اس ام اس سهیل که خبر می داد رسیده است کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت..برای این که مهربان نگران نشود هم یادداشتی برایش گذاشت...سوار ماشین که شد چند لحظه از دیدن تیپ جدید سهیل دهانش باز ماند...سهیل اورکت و شلواری مشکی پوشیده بود و از زیر هم بلوز توسی رنگی به تن کرده بود...بوی عطر PLAY در ماشین پیچیده بود...باران که نگاهش به موهای سهیل بود که آن ها را نامرتب ریخته بود به روی پیشانیش گفت:
-باید اعتراف کنم خیلی عالی شدی...
سهیل با ذوقی کودکانه لبخند زد و گفت:
-سلیقه ی توئه...
باران جلوی زبانش را گرفت که نگوید صورت تو خیلی زیباست....وقتی رسیدند پیاده شدند و به انتخاب سهیل پشت میزی نشستند که هر دو در میدان دید گیتا باشند..گیتا هنوز نیامده بود..باران پچ پچ کرد:
-از کجا میدونی گیتا می شینه میز جلویی ما؟
-میدونم...چند باری تعقیبش کردم..همیشه می شینه پشت همون میز...
سفارش های غذایشان را دادند و منتظر نشستند..بالاخره بعد از مدتی گیتا به همراه دوستانش آمد...
باران سرش در موبایلش بود و داشت جکی برای لاریسا می فرستاد که ناگهان سهیل سلقمه ای به پهلوی او زد...سرش را بلند کرد و متوجه دختری شد که در نگاه اول به نظرش مناسب آمد..پوستی سفید با چشمانی میشی و دماغ کوچک و دهانی غنچه..لب هایش را چند لایه رژ صورتی پوشانده بود و مژه هایش از بس ریمل زده بود مشکی پر رنگ شده بود...مانتوی ساتن آبی رنگی پوشیده بود همراه با شالی سفید و کفش هایی پاشنه بلند همرنگ مانتو اش...باران در دل اعتراف کرد که گیتا دختر زیبایی است...سهیل که غرق در گیتا بود با سرفه کردن باران سرش را پایین انداخت...باران طوری که فقط سهیل بشنود گفت:
-تحت هیچ شرایطی نگاهش نمی کنی...خب؟؟؟
-سعی می کنم...
باران فایل موزیک هایش را باز کرد و آهنگی را گذاشت و وانمود کرد که موبایلش دارد زنگ می خورد..برای چند لحظه گیتا نگاهی به میز آن ها انداخت و با دیدن سهیل چند لحظه چشمانش از فرط تعجب گرد شد...
سهیل هم در دلش غوغایی بود... سعی کرد نیم نگاهی هم به او نیندازد و خیلی خونسرد رفتار کند...گیتا که انتظار داشت سهیل به سمت اوبیاید و دوباره اظهار عشق و علاقه کند از شدت خشم سرش را پایین انداخت...چرا سهیل به او بی محلی می کرد؟؟؟؟آن دختری که همراهش آمده بود که بود؟؟؟نکند ازدواج کرده باشند...؟؟؟گیتا سعی کرد به خودش بقبولاند که برایش مهم نیست ولی باران از لرزش دستان گیتا و نگاه پریشانش به خوبی متوجه حالش شد...
شامشان را که خوردند از رستوران خارج شدند..گیتا و دوستانش هنوز در رستوران بودند..سهیل با سرخوردگی گفت:
-دیدی که باران..هیچ کاری نکرد...
باران:نکنه انتظار داری که با اولین بار بیاد بیفته به پات بگه سهیل عاشقتـم؟؟؟البته برای اولین بار اصلا بد نبود...شوک بزرگی بهش وارد کردی....
سهیل دستی در موهایش کشید و نگاهی به سمت رستوران انداخت...در ضمیر ناخودآگاه ذهنش باران را به عنوان راهنمای رسیدن به گیتا قبول کرده بود..نگاهی به باران انداخت و سعی کرد چهره اش را توصیف کند...چشمانی آبی و موهایی به رنگ نسکافه ای..ابروهای کمانی با لب های صورتی و دماغی معمولی..
در کل می شد گفت بد نبود...ولی برای سهیل فقط یه دختر مهم بود و او گیتا بود..نه باران نه هیچ کس دیگری....نگاهش را به آسمان گرفته و ابری انداخت و گفت:
-چرا اسمتو گذاشتن باران؟
باران:شبی که به دنیا اومدم داشت بارون میومد...البته بابام میگه چون چشام آبیه می خواستن اسممو بذارن دریا...ولی مامانم گفته چون داره بارون میاد باید بذاریم باران..باران هم آبیه..
سهیل با خود فکر کرد که باران اسم قشنگی است...شاید اسم دختر خودش و گیتا را باران می گذاشت...
پوزخندی زد و سوار ماشین شدند..باران که رساند خسته و کلافه مسیر خانه را در پیش گرفت...
احساس می کرد هیچ چیز در این زندگی درست نیست....
         فصل پنجم.

باران در آشپزخانه نشسته بود و مشغول خوردن میوه بود که مهربان دوان دوان به آشپزخانه آمد و گفت:
-باران موبایلت داره زنگ می خوره...
باران کارد میوه خوری را رها کرد و به سمت اتاقش دوید...موبایلش را از زیر پتو کشید بیرون و با دیدن شماره ی سهیل سریع جواب داد:
-بله؟
سهیل:الو باران..چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
باران:ببخشید تو آشپزخونه بودم نشنیدم..
سهیل:اینا رو ولش کن..گیتا اینا امشب برای شام دارن میان خونمون...چی کار کنم..؟؟؟
باران نفسش را عصبانی بیرون داد....برنامه ریزی کرده بود که همیشه هنگام رو به رویی با گیتا کنار سهیل باشد تا گیتا فکر کند رابطه ی او و سهیل جدی است...اما اصلا فکر این جایش را نکرده بود..فکر این لحظه را که گیتا به خانه ی سهیل برود و او نباشد..آن وقت گیتا فکر می کرد که هیچ رابطه ای در کار نبوده...با صدای سهیل به خودش آمد:
-میتونی بیای خونه ی ما؟؟؟
باران با تعجب پرسید:
-به مادر و خالت میگی من کی ام؟؟؟
سهیل با بی خیالی گفت:
-میگم دوست دخترمی...البته اگه ناراحت نمی شی...
باران کمی فکر کرد و گفت:
-اگه میتونی همچین دروغی بگی و خانوادت هم براشون مهم نیست باشه میام...ساعت چند؟
-گیتا اینا 8 میان..تو همون هفت و نیم این جا باش...
-باشه...
-می بینمت..بای..
-بای...
موبایلش را از گوشش جدا کرد و دوید به سمت حمام..اصلا باورش نمی شد دارد به خانه ی سهیل می رود...دوش آب سردی گرفت و براش شب لباس های مناسبی را انتخاب کرد...:یک شلوار جین سفید و تنگ...
یک سارافون سفید که شکلهایی عجیب و غریب رویش داشت و صندل های سفیدش را هم کنار گذاشت...
با صدای مهربان به آشپزخانه رفت تا نهار بخورد...همان طور که با غذایش بازی می کرد فکر کرد برخورد مادر سهیل چه خواهد بود..؟؟؟مهربان که نگران حال باران بود پرسید:
-چرا با غذات بازی می کنی؟؟؟
-اشتها ندارم مهربان...
از جا بلند شد و خواست از آشپزخانه خارج شود که گفت:
-راستی..من امشب برای شام خونه ی یکی از دوستام دعوتم..تنهایی شامتو بخور...
مهربا مشکوکانه پرسید:
-کدوم دوستت؟؟؟
-تو نمیشناسیش...
به اتاقش رفت و ساعتش را برای 6 کوک کرد..تصمیم داشت کمی بخوابد تا شب سرحال و قبراق باشد...
با صدای زنگ ساعتش از خواب بلند شد..با یاد آوری مهمانی سریع از جا برخاست و به صورتش چند مشت آب پاشید...لباس هایش را از روی صندلی برداشت و پوشید..آرایش کاملی هم کرد و بعد از زدن عطر از خانه خارج شد...هوا کم کم داشت سرد می شد..سریع ماشینش را باز کرد و نشست..تا خانه ی سهیل 10 دقیقه بیش تر راه نبود...وقتی رسید با نگرانی زنگ را فشرد و در با صدای خفیفی باز شد..از در که وارد شد حیاطشان را بررسی کرد..در یک طرف حیاط استخر نسبتا بزرگی قرار داشت و در طرف دیگر باغچه ای پر از گل های رز و نرگس..درختان قدیمی و کهنسال در گوشه ای دیگر از باغ سر به فلک کشیده بودند...سهیل به استقبالش آمد..با هم سلام و احوالپرسی کردند و وارد شدند..مادر سهیل که زن نسبتا جوانی بود با آرایشی خیره کننده و لباسی هایی جدید و مارک دار به استقبالش آمد...باران را صمیمانه به آغوش کشید و بوسید...باران حسابی از برخورد مادر سهیل تعجب کرده بود....زن جوان که سارا نام داشت با لبخند گفت:
-وقتی سهیل گفت داری میای این جا حسابی خوشحال شدم باران جان...خیلی دوست داشتم ببینمت..امیدوارم سهیل تو این رابطش با تو جدی باشه و بعد از یه مدت دنبال کسی دیگه ای نره..
باران سرش را تکان داد..منظور سارا از رابطه ی جدی چه بود؟؟؟ازدواج؟؟؟؟سهیل او را به اتاقش راهنمایی کرد تا لباس هایش را عوض کند...باران مانتو اش را در آورد و رژ لبش را تجدید کرد..شالش را هم پرتاب کرد روی تخت و آرام به پذیرایی برگشت..سهیل روی مبل بزرگی نشسته بود و پایش را عصبی تکان می داد...
بارا خیلی خونسرد روی یکی از مبل ها نشست..سهیل که تا آن زمان باران را با مانتو و شال دیدم بود با دیدن تیپ بچه گانه و موهای آزادش تعجب کرد..اعتراف کرد که باران زیباتر از آن موقعی شده که شال سر می کند...
سارا با بشقابی پر از میوه به سمت باران رفت و گفت:
-عزیزم مشغول شو تا شام آماده بشه...همین الاناست که گیتا و ساره هم برسن...
باران بشقاب را گرفت و آرام شروع به پوست کردن خیاری کرد...کمی رویش نمک پاشید و خواست کمی از آن را در دهان بگذارد که زنگ اف اف به صدا در آمد..سهیل با لحنی نگران گفت:
-گیتا اینا اومدن...
        فصل ششم.

باران در حالی که سعی می کرد استرسش را پنهان کند از جا بلند شد...ساره و گیتا وارد هال شدند و با سهیل و سارا سلام و احوالپرسی گرمی کردند...ساره بادیدن باران زیاد تعجب نکرد چون می دانست خواهر زاده اش با دختران زیادی می گردد و سارا هم در رابطه ی او با دختر ها زیاد سخت گیری نمی کند بنابراین با حالتی کاملا معمولی با او سلام و احوالپرسی کرد ولی قیافه ی گیتا دیدنی بود....با حرصی اشکار به او سلام کرد و دست داد...باران از دیدن حرص خوردن های گیتا در دل خندید..در ذهنش روزی را مجسم می کرد که گیتا به دنبال سهیل می دود و از او می خواهد که با او ازدواج کند...سهیل نشست کنار باران و گفت:
-تا حالا قیافه ی گیتا رو این قدر متعجـب ندیده بودم...
-الان گیتا داره با خودش فکر می کنه که این دختر کیه و این جا چی کار می کنه؟؟؟
و در همان لحظه گیتا از سارا پرسید:
-خاله جون ایشونو معرفی نمی کنی؟؟؟
سارا لبخندی به باران زد و گفت:
-ایشون باران جونه..دوست سهیل...
باران هم لبخندی زد و با لحنی گرم و صمیمی که خون گیتا را به جوش می آورد گفت:
-خوشبختم گیتا جون...
گیتا با لب و لوچه ای آویزان و در حال که معلوم بود به اجبار صحبت می کند گفت:
-منم همین طور...
سارا که با دیدن لحن صمیمی و گرم باران حسابی از او خوشش آمده بود با خوشحالی گفت:
-ساره چرا این قدر دیر اومدین؟؟؟غذاها از دهن افتاد...بیاین بریم شام بخوریم بعد براتون میوه و شیرینی بیارم...بریم باران جان..
همگی با هم پشت میز نشستند و باران از قصد صندلی کناری سهیل را انتخاب کرد...گیتا به او چشم غره رفت....باران نمی دانست چرا وقتی گیتا این قدر روی سهیل احساس مالکیت می کند و او را دوست دارد با او بدرفتاری می کند...به قول لاریسا بعضی ها از خوشی زیاد هار می شدند...گیتا هم از آن دختر هایی بود که به علت زیبایی پسران زیادی دورش را گرفته بودند و قدر لعبتی مثل سهیل را نمی دانست...سهیل برای باران غذا کشید و در پیاله ای ماست ریخت و سارا در تمام این مدت با دیدن حرکات سهیل فکرهایی پیش خود می کرد که باران و سهیل روحشان هم از آن ها خبر نداشت...
بعد از شام باران رفت به حیاط تا با غلام صحبت کند...غلام گفت:
-باران این پسره سعید دوباره می خواد باهات بازی کنه..ردیفش کنم یا نه؟؟؟
-مگه اون دفعه ای نباخت؟؟؟
-چرا ولی مثل این که از بازیت خوشش اومده..بهم گفت دوباره ازت بخوام بازی کنی باهاش...
-باشه..بهش زنگ بزن بگو فردا بیاد قهوه خونه..ساعت 9 ...
-باشه...
مدتی با غلام صحبت کرد و بعد دوباره به داخل خانه برگشت..همان طور که جرعه جرعه از فنجانش چای می نوشید با خود فکر می کرد که چرا سعید دوباره از او خواسته با هم بازی کنند.؟؟؟معمولا هر پسری که از باران می باخت میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کرد ولی سعید....
با صدای خداحافظی ساره و گیتا از جا بلند شد و ضمن خداحافظی با آن ها به ساعت موبایلش نگاه کرد...
چند دقیقه ای به یازده مانده بود...او هم باید بر می گشت خانه...مطمئن بود وقتی برسد دوباره با شماتت مهربان رو به رو می شود...بعد از رفتن مهمان ها او هم از جا بلند شد و حاضر شد...سارا که داشت وسایل پذیرایی را جمع می کرد با دیدن باران که حاضر و آماده ایستاده بود گفت:
-میری باران جان؟؟؟؟
-بله..شرمنده زحمت دادم...
-چه زحمتی عزیزم..؟؟؟بازم بیا این جا..
-چشم حتما...
سهیل که دم در ایستاده بود با شنیدن حرف های باران با خود فکر کرد که باران چه قدر دختر با ادبی است...
در تعجب بود که دختری به زیبایی و با ادبی او چرا ازدواج نمی کند؟؟؟باران با سهیل هم خداحافظی کرد و به خانه برگشت...خدا را شکر مهربان خواب بود و باران از دست شماتت های او در امان ماند..به اتاقش که رفت صدای زنگ اس ام اسش را شنید..پیامی از طرف سهیل بود:
-بابت همه چی ممنون...(اسمایل گل)
-خواهش...(اسمایل لبخند)
مانتو اش را در آورد و خواست در کمد آویزان کند که تکه ای کاغذ از جیبش بیرون افتاد..باران با کنجکاوی کاغذ را باز کرد و خواند:
-پاتو از زندگی سهیل بکش بیرون...
باران لبخند محوی زد..مطمئن بود این نامه پیغامی از طرف گیتا است..
به احتمال زیاد وقتی داشت با غلام حرف می زد گیتا این کاغذ را در جیبش گذاشته بود...
یادش باشد حتما به سهیل این نامه را نشان بدهد...زیر پتو رفت و چشمانش را بست...با یاد آوری حوادث آن روز لبخندی زد و چشمانش گرم خواب شد...
             فصل هفتم.

در قهوه خانه را باز کرد و با فضای تکراری و همیشگی آن رو به رو شد....میزهای کوچک و رنگ و رو رفته... پاکت های سیگار...قلیان ها....چشمانش را چرخاند و بعد از یافتن سعید به سمت او رفت....هیچ از این پسرک خوشش نمیاد ولی به پولش نیاز داشت...چند روز دیگر باید حقوق مهربان را می داد و دستش خالی بود..همین که بازی شروع شد سعید سیگاری آتش زد..باران یه بوی سیگار حساسیت داشت....کلمه ی سیگار مردی را برایش تداعی می کرد که برای انتقام هر روز سر ساعت معینی جلویش سیگار می کشید.. چون یادش بود که باران روزی به او گفته بود که از سیگار متنفر است...دوباره همان تصویر تکراری،زانتیای سفید و برف های سفیدی که دانه دانه از آسمان می ریختند در ذهنش جان گرفت....سرش را تکان داد و سعی کرد خاطره ی آن شب را از ذهنش بیرون کند.....سعید که با دیدن رنگ پریده ی او حسابی وحشت کرده بود یا لحنی که سعی داشت کمی طعنه هم چاشنی آن کند گفت:
-چی شده خانم کوچولو؟؟؟نکنه از ترس باختن رنگ و روت پریده؟؟؟؟
باران دندان هایش را از حرص بهم فشرد و گفت:
-مطمئن باش از هر کی ببازم از تویی که هنوز دهنت بو شیر میده و بلد نیستی کارتا رو چه جوری دستت بگیری نمی بازم...
سعید چیزی نگفت..فکرش را می کرد و می دانست دختری که مقابلش نشسته زبان درازی دارد...
ساعت حدودا دوازده بود که بازی تمام شد...به محض این که باران پایش را از قهوه خانه بیرون گذاشت سهیل زنگ زد:
باران:بله؟؟؟
سهیل:سلام خوبی؟؟خواب که نبودی؟؟؟
باران:نه بابا...تو قهوه خونه بودم...
-با کی بازی می کردی...؟؟؟
باران سوار ماشینش شد و همان طور که به سمت خانه می رفت گفت:
-همون پسره که اون دفعه ای اومده بود..سعید...چه طور؟؟؟
-هیچی همین طوری..
-حالا چی کار داشتی زنگ زدی؟؟؟
-گیتا فردا میره رستوران...
-از کجا میدونی...؟؟؟؟
-وقتی منو گیتا با هم بودیم یه دختره با گیتا دوست بود...از وقتی گیتا باهام بهم زد هر روز زنگ میزنه بهم اطلاعات میده...آخه خیلی دوست داره منو گیتا دوباره با هم باشیم...
-اگه مطمئنی که فردا میره پس شب بیا دنبالم...ولی فردا که رفتیم یه ذره صمیمانه تر با من برخورد کن که واقعا باورش بشه همه چیز جدیه...
-مثلا چی کار کنم...؟؟؟
-مثلا دستمو بگیر یا باهام هی بگو بخند کن...صندلی رو برام بکش بیرون و از این کارا...
-باشه...
-پس فردا شب منتظرتم...کاری نداری؟؟؟
-نه شبت به خیر...
-همچنین...خدافظ..
تلفنش را توی کیفش گذاشت و از ماشین پیاده شد...همان طور که دکمه ی آسانسور را می فشرد به فردا فکر می کرد...دوست داشت کمی از غرور و خودخواهی گیتا بکاهد.....
همین که در را باز کرد مهربان با چشمانی به خون نشسته ظاهر شد:
-کجا بودی تا این وقت شب؟؟؟؟
-جایی کار داشتم...
مهربان با خشونت دست باران را کشید و گفت:
-چرا نمی فهمی باران؟؟؟؟یه دختر نباید تا این وقت شب بیرون خونه باشه...نگرانی من به درک..نمیگی شاید بلایی سرت بیاد؟؟؟
باران با خشم دستش را از دست مهربان بیرون کشید و گفت:
-نه نمی فهمم...مثل این که اون چند سالی رو که تو اون خراب شده تنها بودم رو یادت رفته..نه؟؟؟اون موقع خوب یاد گرفتم از خودم دفاع کنم...خوب یاد گرفتم اون باران توسری خور بدبختی که همه از خودش...از سادگیش..از مهربونیش..سواری می گرفتن نباشم...میدونی...؟؟؟این شجاعتی که دارم هدیه ی همون چند ساله...چند سالی که هر شب کابوسشو می بینم ولی می ارزید....می ارزید کسی بشم که محتاج و آویزون اینو و اون نباشم...
بعد رویش را به سمت مهربان برگرداند و گفت:
-مهربان من تو رو آوردم این جا که کارای خونه رو انجام بدی...اگه می خوای هر شب نصیحتم کنی بدون کسایی که منو نصیحت می کنن زیادن....نمونشم همون زنی که اسم مادر براش زیادیه....اگه می خوای هر شب پاپیچم بشی و سوال جوابم کنی همین الان وسایلتو جمع کن و از این خونه برو...
به اتاقش رفت و در را محکم بهم کوبید..سرش از شدت درد در حال انفجار بود...لباس هایش را کند و هر کدام را به گوشه ای انداخت....روی تخت دراز کشید و اجازه داد اشک هایش مثل شب های قبل صورتش را خیس کنند....
***سهیل لبخندی زد و گفت:
-چه جالب..لباسامون با هم ست شده....
باران نگاهی به مانتوی کرم قهوه ای خودش انداخت و نگاهی به بلوز قهوه ای و کت کرم سهیل و لبخند زد....
سهیل ماشین را به سمت رستوران به حرکت در آورد و پرسید:
-میگم باران ...مطمئنی این کارا جواب میده؟؟؟؟
-شک نداشته باش...تا یکی دو هفته دیگه گیتا تو همین رستوران داره منتتو می کشه...البته اگه تو هم یاد بگیری چه جوری رفتار کنی...الان نوع لباس پوشیدنت خیلی بهتر از قبل شده و این خودش برای رسیدن به گیتا قدم بزرگیه....
سهیل دستی در موهایش کشید و ماشین را جلوی رستوران نگه داشت...باران نگاهی به داخل رستوران انداخت و گفت:
-گیتا اومده...یادت باشه خواستم بشینم صندلی رو بکشی عقب...
-باشه برو تو...
با هم وارد رستوران شدند و به سمت میزی که در معرض دید گیتا بود رفتند...گیتا با نگاهی که رگه هایی از خشم و تعجب داشت آن ها را برانداز کرد..وقتی باران خواست بنشیند سهیل صندلی را برایش عقب کشید و باران با لبخند نشست....گیتا ا


مطالب مشابه :


لیست کلی بسته طلایی ( سی شارپ )

خروجی در یک فایل. ۱۷۲- کشیدن لایه شفاف فایل متنی(باز کردن رستوران . سورس کد باز




پکیج استثنایی و فوق العاده ” سی شارپ رو قورت بده ”

17 ساعت فیلم آموزشی برنامه نویسی سی شارپ #c به زبان انگلیسی به همراه فایل رستوران لایه




ایجاد یک صفحه لمسی در فتوشاپ

باز کردن فایل آموزش ساخت یک منو زیبا برای سایت و طراحی یک منوی رستوران با Photoshop




آموزش ساخت اکولایزر بر روی متن

و در نهایت با انتخاب همه لایه های مربع کلیک در پنجره باز شده تیک گزینه منو زیبا برای




قمار باز عشق

جلوی رستوران را چند لایه رژ صورتی فایل موزیک هایش را باز کرد و




برچسب :