رمان لحظه های دلواپسی5

صبح دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحونه به کتابخونه رفتم وتا موقع صرف ناهارسرم روبا کتابها گرم کردم وبه اتاقم رفتم وخود روآمادۀ رفتن کردم وحرکت کردیم .

بعد ازنیم ساعت رسیدیم منزل دایی.

امروزبرعکس دیروزهوا خیلی سرد بود پدرومادرجلوترازمن وپویا بودن.. به محض اینکه واردسالن شدم هجوم موج هوای گرم لذت دلچسبی بهم داد.

هنگام سلام واحوالپرسی ساغرجلواومد وبه پویا گفت: لطفاً پالتوت روبده به من.

پویا لحظه ای به صورت ساغرخیره شد ، مثل کسی که برای باراوله که کسی رومی بینه.

ساغرکمی دستپاچه شد وگونه هاي سرخش زيباييش روبيشتربه رخ مي كشيد.پيراهن خردلي رنگش با رنگ مو وپوست سفيدش هماهنگي دلنشيني داشت وانسان رومبهوت مي كرد. با آرنج به پهلوی پویا زدم که سرش روکمی به سمت ساغرجلوبرد وبا دقت به صورتش خیره شد وگفت: معذرت می خوام یه لحظه فکرکردم به نظرم جایی شما رودیدم!!! می بخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟!

يك آن جا خوردم وبه پويا چشم دوختم وبه طرف ساغربرگشتم كه ديدم چشمهاي زيباش نم دارشده وبا بغضی که روی صداش اثرگذاشته بود روبه پویا گفت:اگرچشمهات روخوب بازمی کردی چیزهای دیگه ای هم دستگیرت می شد.

اینوگفت وازما دورشد.

با ناراحتی گفتم: پویا چطوردلت اومد دختری به این نازنینی رواذیت کنی؟ با موذیگری گفت:اِ...مگه ناراحت شد؟! گفتم: بله مگه ندیدی؟

درحاليكه لبخند مرموزي روي لباش بود به دورشدن ساغرچشم دوخت وبدون اينكه روشوبرگردونه گفت : من مي دونم دارم چيكارمي كنم وازدلش درمیارم؛توبهتره یه فکری به حال خودت بکنی!

گفتم: منظورت ازاین حرف چیه ، منكه مشكلي ندارم چراباید یه فکری به حال خودم کنم؟

به سمت دیگرسالن اشاره کرد وگفت: منظورم پارساست !

با تعجب مسيرنگاهش رودنبال كردم كه ديدم با بي تفاوتي به من چشم دوخته .

يه پيراهن تنگ آستين كوتاه شكلاتي كه رگه هاي نارنجي داشت پوشيده بود وبه پوست برنزه ش بدجورميومد.آستينهاش روي بازوتا خورده بود ودكمه هاي بالاي پيراهنشو بازگذاشته بود وسينه ي ستبرشو باسخاوت به نمايش گذاشته بود.

نمي دونم خودشم مي دونست با اين يقه ي باز چه دلربايي اي مي كنه ؟

شلوار قهوه اي سوخته با پيراهنش هارموني خاصي بوجود آورده بود. حسابي مشغول سياهت بودم كه با صداي پويا چشم ازش برداشتم كه گفت :

اگه چشم چروني تموم شد به من گوش كن !

با پررويي گفتم : بگوگوش ميدم .

با لبخند گفت : فقط یادت نره چی بهت گفتم.کمی فکرکردم وگفتم: مگه چی گفتی؟

درحالیکه به سمت مهمونها حرکت می کردیم گفت: خودتوبراش بگیر!

همون لحظه رسیدیم جلوی پارسا .

با پويا دست داد وبه من نگاه كرد . يه كم دست پاچه شدم ولی خودمونباختم وگفتم:

سلام ! بعدش بدون احوالپرسي بروبرنگاش كردم كه گفت : سلام . ممنونم . واقعا" خوبم باوركن نمي خواد انقدرنگران حالم باشي !

لبخند موذيانه اي زدم وگفتم : قوه ي تخيلتون ستودنيه دكتر !

زد زيرخنده وگفت : مثل بچگيهات تخسي !!!

چپ چپ نگاش كردم وباحرص ازكنارش گذشتم.عصبانيتم ازاين بود كه يادش مونده بود ازبچگي ازاين كلمه متنففففففرم ...

 

کنارپویا نشستم که گفت: ببینم خودتوبراش گرفتی یا نه؟!

باحرص گفتم: اِ... پویا توهم وقت گیرآوردی.

درهمین لحظه ساغربا یک سینی چای که دوتا فنجون داخلش بود روبرومون ایستاد.

پویا یک فنجون مقابل من گذاشت ودیگری رو برای خودش.

ساغرهنوزچهره ش کمی درهم بود ونشون میداد که هنوزازدست پویا دلخوره.تا می خواست بره پویا ناگاه دستش روگرفت وبین من وخودش نشوند.

هم من وهم ساغرجا خورده بودیم که پویا گفت: خب خودتومعرفی نکردی؟!

ساغربا عصبانیت خیره شد به چشمهای پویا وبرخاست بره که پویا مجدداً دستش روگرفت وگفت: خب بابا معذرت می خوام.

سپس پیش دستی میوه رو روی پای ساغرقرارداد وداخلش یک پرتقال گذاشت گفت: اگربرات زحمتی نیست اینوپوست بکن هم خودت بخورهم به من بده

ساغركه ازبهت زدگي خارج شده بود، لبخند زیبایی زد وگفت: معلومه که زحمتی نیست.

وقتی مشغول کندن پوست میوه شد من ازجام برخاستم وفکرکردم تنهاشون بذارم بهتره.

پویا گفت: پروا کجا می ری؟ گفتم : پیش ساحل میرم، چطور؟

 

 

گفت: اگه احتمالاً به کس دیگه ای برخورد کردی یادت باشه خودتوبراش بگیری! گفتم: پویا حیف که ساغراینجاست وگرنه می دونستم باهات چیکارکنم.

تصمیم داشتم برم پهلوی ساحل که متوجه شدم کنارپارسا نشسته وغرق گفتگوست,پشیمون شدم وبه سمت پنجره رفتم ومشغول تماشای آسمان بودم که صدایی خلوتم روبه هم ریخت.

به عقب برگشتم که دیدم رامبد پشت سرم ایستاده

لبخندی زدم وگفتم: همیشه اینطورآدم روغافلگیرمی کنی؟ خندید وگفت:نه,اینقدرتوخودت بودی که کنجکاوشدم به چی داری فکرمی کنی.می دونی؛تودخترساکت وتوداری هستی ولی مدتیه بیش ازحد تولاک خودت فرورفتی.می تونم بپرسم چرا؟

گفتم: برای اینکه من دخترتوداری هستم.خندۀ زیبایی کرد وگفت: با این جوابی که دادی محترمانه به من فهموندی که فضولی موقوف!

درپاسخش فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم.

همون لحظه مسیرنگاهم با چشمان پارسا تلاقی کرد نگاه هایش حالت به خصوصی داشت.ازاینکه نادیده گرفته بودمش "یا شایدم اون منو نادیده گرفته بود"غم عجیبی توي دلم حس می کردم کردم.

ازرامبد عذرخواهی کردم وپهلوی مادررفتم ودردل گفتم که ای کاش این مهمونی زودتربه پایان برسه.

رامبد هنوزکنارپنجره ایستاده بود.اوپسربزرگ عمه ست وسه سالی می شه که دفتروکالتش روتأسیس کرده وبا اینکه تازه کاره ولی وکیل لایقی به شمارمیره و وفوق العاده هوشیاروزيركه. طوریکه هنگام صحبت انگارتمام افکارانسان رو حلاجی می کنه.بااينكه زيبايي چشم گيري نداره ولي به دل مي شينه.قدش ازپارسا وپويا كمي كوتاهتره وهيكلش هم توپرتره.مثل عمه كه پويا هميشه به شوخي ميگه عمه قلقلي  وپدربااين لفظ چشم غره وعمه ازخنده ريسه ميره...

 

سرم پایین بود ودرفکربودم که ساحل کنارم نشست وگفت: پروا توچرا ازبقیه دوری می کنی؟ اتفاقی افتاده؟

گفتم: نه چطورمگه؟ گفت: آخه اصلاً با درسا حرف نمی زنی ,نکنه با همدیگه قهرکردید؟

گفتم:شوخی میکنی,مگه ما بچه ایم که با هم قهرکنیم.می دونی؛هوای بهاریه مقدارسنگینه واحساس خواب آلودگی می کنم.

گفت: می خوای بروتوی اتاق من کمی استراحت کن.

گفتم: نه ممنون،یک شب هزارشب نمی شه.

بعد ازعذرخواهی ازکنارم برخاست ورفت.

با خود گفتم مثل اینکه همه رفتارمنوزیرنظردارن ! باید یک مقدارعادیتررفتارکنم.

پس ازصرف شام همگی به سالن برگشتیم وهرکسی مبلی رواشغال کرد من هم کنارپویا نشستم ازاینکه با درسا آنطوررفتارکرده بودم سخت پشیمون بودم.هنگام ورود اگرپهلوی پارسا نایستاده بود ازدلش درمی اوردم ولی دیگه دیرشده بود.

ساحل مشغول تعارف چای بود.پارسا کنارپویا نشسته بود.هنگامی که ساحل چای تعارفش کرد گفت: ماامروزحسابی شما روبه زحمت انداختیم.

ياحل با لبخند ملیحی گفت: اختیاردارید شما رحمتيد.

پویا که حواسش به اون دوبود روبه پارسا کرد وگفت: نگفته بودی اسم درِگوشی هم داری!

من وساحل هردونگاه های پرازسؤالمون روبه پویا دوختيم .متوجه پارسا شدم كه ديدم سرشوبه زیرانداخته وبه سختی خنده ش رومهارکرده. که پویا روبه پويا گفت: رحمت جون قربون دستت یه چای ام برای من بذارداداش !!

فرزاد که تازه متوجه منظورپویا شده بود به آرامی ومتانتی که درذاتش است خندۀ ساحل با ناراحتی گفت: پویا خیلی لوسی داری منومسخره می کنی؟!

پویا جواب داد: مسخره کدومه؟ من نمی دونم شما دخترا چرا اینطوری هستین؟ آخه بابا یه خرده برای این پسرا خود تونوبگیرین!!

چپ چپ به پويا كردم كه یک دفعه پارسا نگاه گذرایی به من کرد وبی مقدمه گفت: پس توبه پروا یاد دادی خودشوبگیره؟!

ساحل با شنيدن اين حرف اخمي كرد ورفت .

گفتم: من ازکودکی یاد گرفتم باهرشخصی مثل خودش رفتارکنم.

درجوابم گفت: اتفاقاً یک ساعت پیش دیدم که محبتتون روچطورازبعضیها دریغ نمی کنید.

پویا که تا اون لحظه سکوت کرده بود وبه متلک پرونی ما گوش می کرد گفت: بچه ها بیایید به جای جروبحث با همدیگه کشتی بگیرید هرکی زورش بیشتربود حق با اونه ! یا اصلاً با همدیگه دوئل کنید یکیتون اون یکی روبکشه!! خلاص! این وسط اعصاب منم راحت می شه !

با عصبانیت به پویا چشم غره ای رفتم وازجام برخاستم وازپدرخواستم که زودتربریم منزل وسردرد روبهانه قراردادم.

 

مثل مجسمه خشک شده بودم وبدون اینکه کوچکترین حرکتی کنم ایستاده بودم .

كمي نگاهم كرد ویکراست داخل آشپزخونه شد وبا لیواني آب برگشت ونزدیکم شد وگفت: بیا بخور,مگه جن دیدی که اینطوررنگت پریده.

آب روکه نوشیدم التهابم كمي فروکش کرد که گفت: سلام عرض کردم.

وقتی سکوتم رودید گفت: معذرت می خوام اصلاً یادم نبود که جواب سلامم بلد نیستی! حالا بروزودترحاضرشوبریم تا بقیه نگران نشدن.

حالم جا اومد گفتم: من هیچ جا نمیام بی خود به خودت زحمت دادی پسرعمو !

گفت:منم به خاطردرسا به خودم زحمت دادم آخه به خواهش اون اومدم اینجا واگه تونیای منم مجبورم بمونم دخترعمو!

چیزی نمونده بود کنترلم رو ازدست بدم ولی هرطوریکه بود برخود مسلط شدم

گفتم: خیلی حیف میشه اگه من باهات نیام , دراین صورت ازمصاحبت بعضیا بی نصیب می مونی.

گفت: توکلۀ شما زنها به جای عقل پرازگچه,البته نه همتون !

لبخند تمسخرآمیزی زدم وگفتم: بله البته كه بعضیا استثناء هستن.

با شنیدن حرفم یکه ای خورد وبه چشمانم خیره شد وبه سمت سالن رفت وروی مبل نشست ومجله اي رو كه روي ميزبودو برداشت وشروع كرد به ورق زدن.بعاز چند دقيقه سربلند كرد بهم خيره شد وگفت:کاش می دونستم دلیل این کارها چیه هرچقدرفکرمی کنم توجیه منطقی ای به ذهنم نمی رسه.پروا خواهش می کنم بگوعلت این جبهه گرفتنت چیه؟

بغض شدیدی راه گلوم روبسته بود,اوراست می گفت خودمم نمی دونم چرا اینقدرنسبت به اوحساسیت به خرج می دادم.

ازلیوانی که دردست داشتم جرعه ای نوشیدم وبغض لعنتی روفرودادم وگفتم: این توهستی که مدام منوآزارمیدی نه من ! تا قبل ازاومدن تو،زندگیم بی دغدغه بود،ولی حالاهرجایی که توباشی مدام باید دلشورۀ برخوردت روداشته باشم.همیشه خودم روازاین تنشها وبچه بازیها دورنگه داشتم,حالا احساس می کنم مثل یه طعمه توی تارعنکبوت گیرافتادم!

وقتی جملۀ آخروگفتم برگشت به صورتم زل زد وگفت:ببینم احتمالاً منظورت ازعنکبوت من که نیستم؟!

برای حرفی که زده بودم وبیشتربه خاطرحالت چهرۀ پارسا,تلاشم برای مهارخنده ای که به سراغم اومده بود بی نتیجه موند ناچارسرم روبه زیرانداختم ولبها روبه دندان فشردم که ازچشمهای تیزبینش دورنموند.

چند دقیقه که گذشت گفت: خنده هات تموم شد؟ اگه لقب دیگه ای نمونده که بهم نسبت بدی پاشوحاضرشوبریم.

با لجاجت جواب دادم: گفتم که من نمیام.روی مبل جابجا شد وگفت: دراین صورت باید وجود منوتحمل کنی , چون به درسا قول دادم یا توروبا خودم ببرم یا اینکه خودمم به خونه نرم.

ناچارگفتم: باشه به خاطردرسا مجبورم بیام.

لبخند مرموزی زد وگفت: والبته کسای دیگه.سخنش رونشنیده گرفتم وسریع آماده شدم.ازاینکه اخلاقم مثل دختربچه های مدرسه ای شده بود حیرت می کردم ولی هردلیلی که داشت ازسربه سرگذاشتن با اولذت می بردم.

ازدربیرون رفتم ولی هرچه دنبال ماشین گشتم نبود . به هرطرف سرک کشیدم که با صدای بوق ماشینی به سمتش برگشتم حرکت کردم سوارشدم وگفتم: ماشین شیکیه مال کیه؟ درحال استارت زدن گفت: مال خودمه.با تعجب گفتم: کِی خریدیش که من متوجه نشدم؟

نیم نگاهی به صورتم کرد وگفت: دوروزقبل ازتعطیلات،ضمناً شما اینقدرسرتون گرم بعضیا بود که ما رونادیده گرفتین!

برروی کلمۀ "بعضیا" تأکید کرد که حرصم رودربیاره وبه گونه ای تلافی کرده باشه. ولی من اصلاً به روی خود نیاوردم وگفتم: پس شیرینیش یادت نره.

گفت: خب الان که رسیدیم خونه بهت شیرینی میدم!

اعتراض کنان گفتم: قبول نیست باید بریم بیرون,ضمناً من بستنی روترجیح می دم.

خندید وگفت: باشه بابا قبوله امردیگه ای باشه درخدمتم !

گفتم: اوامربعدی باشد برای وقتی دیگر.

خندید وگفت: شما خانمها تحت هیچ شرایطی کم نمیارین وحرکت کرد.

همینطوربه مغازه ها نگاه می کردم که چشمم افتاد به یک بوتیک وگفتم: لطفاً نگه دار.متعجب نگاهم کرد وگفت: برای چی؟ کاری داری؟ گفتم: آره می خوام برای درسا یه بلوزبخرم وباهاش آشتی کنم.

 

 

 

 

 

 

با شیطنت گفت: لازم به یادآوریه که با منم قهربودیها!

گفتم: تواگه ازمن چیزی قبول کنی باکمال میل تقدیمت می کنم.

نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: ببینیم وتعریف کنیم.شاید یه روزی ازت درخواستی کنم.

-گفتم که,ازچیزی مضایقه ندارم من مثل بعضیا بی معرفت نیستم!

"منظورم سوغاتی بود" با زیرکی متوجه کنایه م شد و

گفت: شما صبرداشته باش اگربنده کوتاهی کردم حق اعتراض دارید.

با گفتن ببينيم وتعريف كنيم پیاده شدم وبه داخل مغازه رفتم بعد ازیک دوروارسی یک بلوزکتان سنتي روبرگزیدم وتا می خواستم پولش رو بپردازم پارسا پشت سرم سبزشد وگفت: صبرکن منم می خوام خرید کنم.

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و با سنگهای درخشان وزیبایی تزئین شده بود روانتخاب کرد وگفت که براش بسته بندی کنن.با کنجکاوی گفتم: درمقابل کادوی زیبای توهدیۀ من به چشم نمیاد وفکرنمی کنم درسا خوشش بیاد.

"البته قصدم بیشتراین بود سردربیارم که این کادوروبرای چه کسی گرفته " درهمان حال کیف پولم روخارج کردم که حساب کنم.با عصبانیت گفت: کیفت روبذارسرجاش.

اعتراض کنان گفتم: ولی آخه قراربود من... حرفمو قطع کرد وگفت: ولی نداره،این خیلی زشته که یک خانم با وجود همراه بودن یک آقا دست توی کیفش کنه.

تودلم گفتم اونم چه آقاي جيگرطلايي!!!

ضمن تشکرسوارماشین شدیم قبل ازحرکت بستۀ بلوزودامنی روکه خریده بود روی پام گذاشت وگفت:بیا بگیراین هم شیرینی ماشین که می خواستی حالا بهتره اخمهات روازهم بازکنی.توی این مدتی که برگشتم بیشترازاینکه لبخند بزنی اخموبودی! با چشمهاي گرد شده گفتم: آخه مگه شیرینی به این گرونی میشه؟ اگرمی دونستم که داری برای من خرید میکنی نميذاشتم ومانعت می شدم.

با اخمی که چهره ش روجذابترمی کرد گفت: هیچ کس نمی تونه منوواداربه کاری که نمی خوام بکنه همینطوربرعکس پس بهتره چیزی نگي.

گفتم: باشه قبول, چون نمي تونم ازاين لباس خوشگل چشم پوشي كنم! ولی باید دفعۀ دیگه بستنی مهمونم کنی!

خندید وبه تبعیت ازمن گفت: باشه قبول.

به منزل خاله که رسیدیم هنگام پیاده شدن گفت:کادوی خودت روبذارتوی ماشین موقع برگشتن با خودت ببروفقط هدیۀ درسا روبیار....

 

 

هردودوشادوش یکدیگروارد سالن شدیم.مهمونها داخل پذیرایی بودن.خاله وعموجلوی آشپزخونه ایستاده ومشغول صحبت بودن که با سلام من به سمت ما برگشتن ویک آن هردوسکوت کردند وبا نگاه موشکافی هردولبخند زدند.به جلورفتم وگونۀ عموروبوسیدم سپس خودرودرآغوش خاله جای دادم که گفت:الهي قربون شكل ماهت برم،حالا ديگه خونه ما نمياي نه !

گفتم:خاله جون بيشترازاين شرمندم نكنيد.ازخدامه بيام اينجا ولي ...

پارسا خنديد ووسط حرفم اومد وگفت :ازقديم گفتن نازكش داري نازكن !

عمووخاله خنديدن كه عمو گفت: بله پارسا خان حالا حالاها بايد نازبچه موبكشي ، چي خيال كردي؟!

احساس کردم بدنم مثل کوره داره می سوزه وگونه هام به شدت سرخ شده .

عموبا دیدن چهره م خنده اي كرد گفت: حالا با این رنگ پریده بره توهمه فکرمی کنن اتفاقی افتاده.سپس جلواومد ومجدداً بوسه ای روی موهام نشاند وبه مهمونها پیوست وخاله هم داخل آشپزخونه شد.ازاینکه علت نیومدنم رو به روم نیاورد خداروشکر کردم چون براش پاسخی نداشتم حدس زدم مادربهونۀ موجهی آورده که هیچکدوم چیزی نپرسیدن.

با صدای پارسا به خود اومدم که گفت: بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی.

با خودم فكركردم حالا اگه به روم نمياورد نمي شد مثلا" ؟!!!

سرم رو به زيرانداختم وبه سمت روشویی رفتم وخود روداخل آئینه نگاه کردم صورتم به شدت سرخ شده بود شیرآب سرد رو بازکردم وچند مشت پیاپی آب به صورتم زدم والتهابم فروکش کرد ولی حس شیرین ودلپذیری رودرخود احساس می کردم.چند نفس عمیق وارد سالن شدم ....


مطالب مشابه :


رمان لحظه های دلواپسی9

.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان لحظه های دلواپسی 2

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود




رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2

مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم




رمان لحظه های دلواپسی...15...

به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان لحظه های دلواپسی5

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و




برچسب :