رمان کاش می شد ببینمت!3

فصل سوم: ------- - پرديس؟ صداى مهديس را مى شنيدم.كمى چشمانم را باز كردم.مهديس فورى روى من خم شد و دستم را گرفت و با بغض گفت:«حالت خوبه عزيزم؟» - من كجام؟ - بيمارستان.حال سجاد هم خوبه.نگران نشو. يك دفعه انگار كه به ياد تمام قضايا افتادم و همه چيز از جلوى چشمم گذاشت به گريه افتادم و درحالى كه تمام تنم از هق هقم مى لرزيد مهديس بغلم كرد و گفت:«خواهرى آروم باش حالش خوبه.» - دارى دروغ ميگى.بايد ببينمش. از جايم بلند شدم و بعد پايم را روى زمين گذاشتم.با گريه گفتم:«چند روزه اينجام؟چند روزه سجادمو نديدم؟» درحالى كه با آستين لباس بيمارستان اشك هايم را از روى صورتم پاك مى كردم،از در خارج شدم،مهديس پريد و دستم را گرفت و گفت:«بيا اينجا پرديس جان.توروخدا بيرون نرو.اى بابا.» آرنجم را كشيدم و گفتم:«ميخوام ببينمش.» مهديس به پرستارى كه از نزديكى رد مى شد ،واصل شد و گفت:«خانم نميره تو تختش.» - ولم كنين. پرستار دستم را گرفت و من را به جايم بر گرداند. با عصبانيت گفتم:«مى خواستم سجادمو ببينم.آخه چ قدر شماها نامردين.» مهديس گفت:«آبجى بهت گفتم كه حالش خوبه.اذيتمون نكن ديگه.»بعد رو به پرستار گفت:«ببخشيد خانوم ولى نميشه مرخصش كنين؟» - نميدونم فعلا.بايد دكترش بياد. - خب زودتر بهش بگين بياد ديگه.شوهرم داره جون ميده.بايد ببينمش. مهديس دوباره دستم را گرفت و گفت:«اينطورى نكن عزيزم همه چيز درست ميشه تورو به خدايى كه قبولى دارى يه خورده صبر داشته باش.» - نميتونم....من بايد سجادو ببينم. پرستار بالاخره كمى نرمش نشان داد و گفت:«خيلى خوب پس من با دكترش صحبت ميكنم.» با گريه گفتم:«فقط توروخدا سريعتر خانم» - باشه ديگه گفتم صحبت ميكنم.فعلا شما بايد استراحت كنين. سرم را روى بالش گذاشتم.آنقدر گريه كردم و از مهديس حال سجاد را پرسيدم كه دوباره خوابم برد. * * * * * بالاخره چشمان پف آلودم را باز كردم.مهديس كنار تختم ايستاده بود و دستم را گرفته بود و نوازش مى كرد.تا ديد كه من چشمانم را باز كرده ام لبخندى زد و گفت:«چه عجب شما نگاهتو به ما انداختى...اون همه انتظار اين بود؟چهار ساعته دقيقا كه خوابيدى..كلى اصرار كردى كه من بايد سجادو ببينم و ...» تا به كلمه ى سجاد رسيد بلند شدم و گفتم:«واى خدا تازه يادم اومد.» مهديس دست من را گرفت و با آرامش گفت:«خيلى خب دختر جان حالا آروم تر باش نترس سجاد كه فرار نميكنه همينجا تو همين بيمارستانه.برو ببينش...نگرانى هم به خودت راه نده.نه نگرانى و نه استرس...باشه؟» سرم را تكان دادم و از اتاق بيرون رفتم.لحظه اى به عقب برگشتم و به مهديس گفتم:«دكترم اجازه داد ديگه؟» -آره ..اگر اون اجازه نداده بود كه تو الان وسط راهرو واينستاده بودى خيره به من نگاه كنى ..برو ديگه.. لبخندى زدم و سريع به سمت اتاق سجاد راه افتادم.وقتى داشتم قدم زنان مى رفتم به اين فكر مى كردم كه اگر خداى ناكرده حتى براى لحظه اى سجاد از پيش من مى رفت انگار زندگى برايم تمام مى شد.نمى توانستم افكار منفى را از ذهنم دور كنم. بالاخره به اتاقش رسيدم.همين طور كه از پشت پنجره به چهره ى آرام و معصومش نگاه مى كردم،دوباره چشمه ى اشكم جوشيد و زيرلب همين طور گفتم:«الهى بگردم سجادم..عزيزم...چرا اينكارو با من كردى؟چرا آخه؟الان اين همه مدت بايد اين دردو تحمل كنم.؟حتى درد اينكه برم جلوى آينه و موى سفيد تو سرم ببينم؟نميبينى من چقدر شكسته شدم آخه؟» دستى روى شانه ام قرار گرفت.به عقب برگشتم و با لبخند به مهديس نگاه كردم. مهديس گفت:«نگران اون موهاى سفيد نباش.خرجش رنگ كردنه.» - تو حرفامو شنيدى؟ اين سوال را با تعجب پرسيدم. مهديس سرش را تكان داد و بعد مثلا با شرمندگى گفت:«ببخشيد ميدونم كار خوبى نكردم.حالا به هر حال..توخودتو ناراحت نكن.ميدونى..خب راستش دكتر ها خيلى به وضعيت سجاد اميدوارن.» - حتى وقتى وضعيتشو ديدن؟حتى وقتى براى چند ثانيه مرده بوده؟چرا ميخواى الكى اميدوارم كنى؟ - من الكى اميدوارت نميكنم.فقط حرفايى رو بهت ميگم كه اونا بهم گفتن.مطمئن باش الكى چيزي نميگم.دكترش گفت كه اون ايست قلبى هم كه داشته طبيعى بوده.چميدونم من كه از پزشكى حاليم نيس چيزى.انگار داره مسير بهوش اومدنو طى ميكنه.تو هم اميدوار باش. - من كه هميشه اميدوارم.به اين كه شايد براى يك ثانيه هم كه شده سجاد چشاشو وا كنه و منو ببينه.ولى بعضى اوقات خيلى ميترسم بخدا...ميترسم از اينكه.... مهديس دستش را جلوى دهانش گذاشت و گفت:«شششش...»بعد گفت:«جلوى من از اين حرفا نزن...از چى ميترسى؟از گناه نااميد شدن بترس پرديس.» سرم را تكان دادم و فقط گفتم:«هوممم.» بالاخره وقتى يك روز انجا معطل بودم و فقط در راهرو ها قدم ميزدم و زير لب صلوات ميفرستادم،آن خبر نويد بخش را شنيدم. همينطور كه با لبخند به سجاد نگاه مى كردم،ديدم كه دكترش به سمت اتاق سجاد رفت و بعد كه بيرون آمد،پرستارى به نام خانم حميدى را صدا كرد و گفت:«به بستگان بيمار اطلاع بديد كه..» تا آن دكتر مى خواست صحبت كند به سمت آنها رفتم و با دلهره گفتم:«آقاى دكتر من خانومشم...» - خانم آقاى سجاد موذنى؟ - بله. - خب من مي خواستم بهتون بگم حال بيمارتون رو به بهبوده.راستش اگر بتونيم پيش بينى كنيم به زودى طى يك هفته ى اخير به هوش مياد. زير لب با غرغر گفتم:«قبلنم همينو گفتين.» دكتر سرش را پايين آورد و گفت:«ببخشيد من نشنيدم چيزى گفتين؟» -آهان نه هيچى.مرسى از اطلاعتون.خبر خوبى بود. تا عصر كه همينطور قدم ميزدم و دعا مى كردم لحظه اى از كنار اتاق سجاد رد شدم و چشمم به او افتاد.دست سجاد تكانى خورد و در پى آن من هيجان زده گفتم:«دستش تكون خورد.» بعد همينطور كه در راهرو مي دويدم به سمت پرستار بخش رفتم و گفتم:«دست سجاد تكون خورد..دستش تكون خورد..خودم ديدم.»در حالى كه گريه مى كردم،اين حرف ها را تند و تند مى زدم. پرستار لبخند كوچكى به لب آورد و بعد با تحكم كفت:«خيلى خب..فاميلى بيمارتون و اسم دكترش؟» -موذنى...رضايى.. - بله الان اطلاع مى ديم. پرستار سريع به سمت اتاقى رفت كه دكتر سجاد در آن بود و وقتى از ديد من محو شد بى حال روى صندلى نشستم و همين طور كه سيل اشك هايم جارى بود زير لب مدام تكرار مى كردم:«خدارو شكر...خدايا شكرت...خدايا ممنون...تو سجادو به من بخشيدى.» در حالى كه اين حرف ها را مى زدم ديدم كه دكتر سجاد سريع به سمت اتاق او رفت و آنها ده دقيقه اى آنجا بودند و وضعيت سجاد را چك مى كردند و آن پرستار هم اعداد و ارقامى را مرتب روى كاغذ مى نوشت. در همان حال سريع به مهديس زنگ زدم. -سلام مهديس خوبى؟سريع بيا اينجا ..بيمارستانم.. مهديس با نگرانى گفت:«چى شده پرديس؟واسه سجاد اتفاقى افتاده؟» - اتفاق كه آره ولى از نوع خوبش. -واه منو ترسوندى.خب چه خبر شده؟بدو بگو. - دستش رو تكون داده حالا هم دكترش و پرستار توى اتاقشن و دارن وضعيتشو چك ميكنن.واى خدا مهديس نميدونى الان حالم چيه اصلا نميفهمم دارم باهات حرف ميزنم.خيلى خوشحالم.بالاخره اون همه دعا كردنام جواب داد...خدا سجادو دوباره به من داد. - عزيز دلم.من خودمو سريع ميرسونم اونجا. - خوبه.پس فعلا خدافظ. -خداحافظ. گوشى ام را قطع كردم و سريع به سمت اتاق سجاد رفتم.پرستار و دكتر از آن بيرون آمدند.فورى به سمت دكترش رفتم و پرسيدم:«چى شد وضعيتش خوبه؟؟» - خب..ميتونه اينطور باشه. با سردرگمى به او نگاه مى كردم كه ادامه داد:«ممكنه شوك عصبى بهش وارد شده باشه.» - ينى چى؟ با عذاب به آنها نگاه مى كردم كه دكترش گفت:«ميدونين خانم موذنى ،ممكنه حال همسرتون بدتر هم بشه.اون الان بين مرگ و زندگيه...» همين كه اين را گفت،عقب عقب رفتم و دستم را به ديوار گرفتم و چشمانم سياهى رفت. پرستار سريع به سمت من آمد و دستم را گرفت و گفت:«خانم شما خوبين؟» نمى توانستم حرفى بزنم.همين طورى ساكت روى كف زمين نشسته بودم و آرام آرام اشك مى ريختم. پرستار دوباره گفت:«من الان براتون آب ميارم.» -نه..نه نميخواد راحتم ممنون.. -آخه شما...! - راحتم ديگه خودتون رو اذيت نكنين ممنون. كمكم كرد كه روى صندلى بنشينم و وقتى نشستم آنها رفتند.مهديس زنگ زد:«سلام پرديس خوبى؟وضعيتش چجوره؟» - تو فقط بيا. - چيزي كه نشده؟حالت خوبه پرديس جان؟ - خوبم...بچه اذيتم ميكنه. بچه را بهانه اى كردم و به صندلى تكيه دادم و همين طور زير لب گفتم:«خداياي ببين چجورى حالمو عوض ميكنى.تا همين چند دقيقه پيش كه خيلى خوب بودم گفتم شايد گوشه ي چشمت به ما افتاده ميخواى حال سجادو خوب كنى ولى حالا...خدايا خواهش ميكنم كمكم كن.» - پرديس خانم؟ سرم را با صداى سعيد بر گرداندم كه گفت:«حالتون خوبه؟سلام....» -ا...سلام...ممنون...شما چرا اومدين؟ با خنده گفت:«انتظار داشتين برادرمو هم نبينم؟»بعد كه جلوتر آمد،اخم هايش را درهم كرد و گفت:«شما گريه كردين؟چيزى شده؟» - نه. دستم را به سمت چشمانم بردم و اشك هايم را پاك كردم. سعيد گفت:«نميخواد اشكاتونو از من مخفى كنين.به جاى اين حرفا راستشو بگين.چي شده؟» - تا چند دقيقه ى پيش خيلى اميدوار بودم كه سجاد بهوش بياد.من اميدوارم شدم.خيلى...ولى بعدش كه پرستار و دكترش وضعيتشو چك كردن گفتن شايد تكون دادن دستش،فقط شوك عصبى بوده باشه.نميدونم...بخدا خيلى نگرانم. سعيد به دلهره به من نگاه كرد.بعد گفت:«مطمئنين؟دكترش گفت؟» - بله.خودش گفت..منم مث شما ناراحتم. سعيد روى صندلى نشست.دستش را داخل كيفش فرو برد و جعبه اى را بيرون آورد.بعد با بغض و صدايى آرام گفت:«يه هديه اى كه دوست داشت رو براش آورده بودم.چرا اينطورى شد؟» با چشمان اشكى ام به او نگاه كردم.خيلى دلم سوخت.خيلى...آن هم وقتى به هديه ى كوچكى كه در دست داشت،نگاه انداختم.. ****** به دستان سعيد نگاه كردم كه كادوى روزنامه پيچ شده را باز كرد ..ماتم برد..يك پيانوى بسيار كوچك تزيينى بود..همينطور كه با تعجب و اشتياق نگاه مى كردم،گفتم:«واى خدا..سجاد عاشق پيانوئه.» - واسه همين اينو براش گرفتم.از بچگى خيلى پيانو دوست داشت.ميدونيد كه..خيلى هم قشنگ ميزنه.. - واقعا؟چيزى نگفته بود بهم تا حالا. - جدى ميگيد؟اون حتى توى يك استديو كار ميكنه و خيلى آلبوم هم داده بيرون.چجورى نميدونستين؟واسم خيلى عجيبه..! با تعجب گفتم:«تا بحال چيزى دراين مورد بهم نگفته بود.اى بابا...عجبا..!» - خب حالا نگران نباشيد.شايد به خاطر اينكه ..ينى.. - به خاطر چي؟ با چشمان ريز شده به او نگاه مى كردم كه خودش با دستپاچگى ادامه داد:«هيچى بابا...اصلا مسئله ى مهمى نيس..ولش كنين.» اصلا نمى خواستم پافشارى كنم ولى گفتم:«بگيد ديگه...شايد به خاطر چى؟» - نميدونم...خواهش ميكنم ول كنين پرديس خانم..اگر سجاد از كما بياد بيرون و بفهمه كه من چيزى بهتون گفتم،قطعا خيلى ناراحت ميشه.ميخواين وقتى خودش از كما اومد بيرون،بهش ميگم كه همه چيز رو بهتون بگه.ممنون.. ديگر اصرار نكردم ولى برايم جالب بود كه سجاد به استديو مى رود و آهنگ ضبط ميكند و از همه جالب تر اينكه آلبوم بيرون مى دهد ولى به من چيزى نمى گويد.واقعيت اين بود كه هيچ وقت فكر نمى كردم كه سجاد همچين چيزى را به من نگويد.آخر چه دليلى براى كارش داشته؟بايد حتما پيگير مى شدم.من را بگو كه با آن حال بد سجاد به چه چيزهايى فكر مى كردم. دوباره به سمت سعيد كه حالا با پيانويى در دست سعى داشت پرستار را راضى كند رفتم.داشتند صحبت مى كردند.سعيد با التماس گفت:«خواهش ميكنم خانم بذاريد من فقط واسه دو دقيقه برم و برادرم رو ببينم.ميذارين؟» - نه آقاى محترم بهتون گفتم نميشه كه. و بعد پرستار راهش را كشيد و رفت.سعيد با ناراحتى گفت:«لعنتى..!» با خجالت گفتم:«ميشه اسم آلبوم سجاد رو بگين؟» - اى بابا. سعيد اين را گفت و بعد به من خيره شد و با كمى تمسخر گفت:«حالا با اين حال بد سجاد شما چه گيرى داديد كه اسم آلبومشو بفهمين.» - سعيد؟! با تعجب اين را گفتم كه گفت:«خيلى خب اسم آلبومش لحظه هاى فراموشيه...حالا راضى شدين؟آخه خواننده هم كه نيست كه كل آلبوم به اسم اون باشه...فقط نوشته پيانوشو سجاد موذنى زده.» با دلخورى گفتم:«ممنون.»و به سمت صندلى ها رفتم كه بنشينم. سعيد با شرمندگى به سمتم آد و گفت:«ببخشيد پرديس خانم ناراحتتون كردم.» - نخير...اختيار داريد. با تمسخر اين حرف را زدم و از جايم بلند شدم و گفتم:«اگر اجازه بدين من ميرم بيمارستان برادرم.» - بله ...ناراحت نباش از دستم ولى. - باشه. فقط همين را گفتم و بعد سوار ماشين شدم و با سرعت به سمت بيمارستانى كه شاهين در آن بسترى بود،رفتم.وارد راهروهاى تنگ و تاريكش شدم و بالاخره به اتاق 231 رسيدم.همين كه مادر و پدرم را نشستخ بر روى صندلى ديدم سريع به سمتشان رفتم و سلام دادم. مادرم تا من را ديد،بلند شد و من را در آغوش كشيد و گفت:«اى خدا...چرا ما اينقدر بدبختيم آخه...عزيز دلم....پرديس..» - چى شده مامان؟ - رضايت نميدن.شكايت كردن.برگه ى دادگاه ديروز به دستمون رسيد.آخه اين درسته؟!پسر ما تو بيمارستانه اونا دارن شكايت ميكنن.ميدونم دختر اونا هم ضربه ديده ولى ما.... بعد يك دفعه مادرم اوج گرفت و گفت:«بچه ى تو...نزديك بود بميره...» دهانم از تعجب باز ماند و پرسيدم:«شما از كجا ميدونين كه من باردارم .؟» - اون روزى كه اون پسر بى پدر هلت داد،وقتى كه بردنت اتاق،از پرستار پرسيدم.اونم گفت تو يه ماهه باردارى..چرا به من نگفتى..؟الهى قربون تو و اون دختر كوچيكت برم.. لبخندى زدم و بعد گفتم:«واى مامان من اصلا خبر نداشتم كه شما همه چيو ميدونين.» مادرم اخمى كرد و گفت:«بله همه چيو ميدونيم فقط يه چيزى رو نفهميديم و اونم اينه كه چجوريه كه سجاد ،داماد من دست دختر باردارمو نميگيره با هم بيان عيادت دايي بچشون؟خيلى دلخورم.مادر كارو بهانه نكن فقط..ولى خيلى شاكى شدم از دستش...» لب گزيدم و گفتم:«مامان ...راستش...سجاد..خب اون..» - سجاد چى؟ - ببين مامان اون نميتونه بياد اينجا. چرا مى خواستم همه چيز را بگويم؟البته خوب بود..بايد مى گفتم..كه اينطورى ديگر مادرم هم از دست سجاد دلخور نباشد و فكر نكند كه سجاد آدم بى فكرى است.بايد همه چيز را مى گفتم..ولى توى اين موقعيت؟نمى دانستم... مادرم گفت:«چرا نميتونه اونوقت؟» - خب ببينين مامان.. نگاه مادرم رنگ نگرانى گرفت و گفت:«دِ بگو ديگه دختر جونم بالا اومد..اتفاقى نيفتاده واسش كه؟» - ما تصادف كرديم. مادرم با تعجب و ترس بلند داد زد:«چى؟» - ما.. آمدم جمله ام را كامل كنم كه مادرم دستش را به ديوار گرفت و گفت:«واى قلبم...»و پدرم هم كه با بهت به ما نگاه مى كرد گفت:«سجاد تصادف كرده با تو؟»و جمله ام نيمه كاره ماند.... سريع به سمت مادرم رفتم و گفتم:«مامــــاان...چى شد؟مامــاان...»فورى به سمت مادرم رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:«مامان توروخدا...وايسا...» مادرم دستش را بالا آورد و دست پدرم را پس زد. با نگرانى گفتم:«مامان خواهش ميكنم حداقل جواب بده...حالت خوبه يا نه؟» مادرم سرش را تكان داد و بعد با زحمت گفت:«بگو چى شده...درست توضيح بده.» - ببين مامان قضيه تموم شده.الان ديگه حالش خوبه...ينى خوب خوب كه نه...وايسا همه چيو واست توضيح بدم.قول بده كه حالت بد نشه...باشه؟ما داشتيم ميرفتيم شمال كه تصادف كرديم..تصادف بدى داشتيم...ولى الان..شجاد توى كمائه..ميتونيم ذره اى اميد داشته باشيم. مادرم دست هايش را به سرش زد و گفت:«اى خدا بدبخت شديم...اى خـــدااا..» دستش را گرفتم و با تحكم گفتم:«بسّه مامان...خواهش ميكنم تمومش كن...ميخواى بريم ببينيميش؟!» - آره.. سريع مادر و پدرم را از بيمارستان بيرون بردم و به سمت ماشين پارك شده ام در پاركينگ بيمارستان رفتيم و بعد از اينكه ماشين را از پارك بيرون آوردم،آنها را هم سوار ماشين كردم و به سمت بيمارستان محب راندم. وقتى به ميدان رسيديم،طبق معمول ونك شلوغ بود و خيلى طول كشيد تا به بيمارستان برسيم.در همين حين مادرم مدام خود را شماتت مى كرد و بلند مى گفت:«اى خدا..منو ببين كه به دخترم ميگم از دستتون دلخورم...منو ببخش خدايا...» دست مادرم را گرفت و با عصبانيت گفتم:«بسّه ديگه مامان..توروخدا خودتو كنترل كن.» سريع به سمت اتاق سجاد رفتيم.سعيد و مادر و پدرش نشسته بودند و گريه و زارى راه انداخته بودند.سعيد هم مدام مى گفت:«مامان جون خوب ميشه...آقاجون خوب ميشه..» سريع به سمت سعيد رفتم و گفتم:«رمورد حال سجاد كه به پدر و مادرش چيزى نگفتى.؟» - نه چيزى نگفتم خيالت راحت باشه. - خوبه.. - اگر بفهمن خيلى بد ميشه..همينطورى هم اينطورى ميكنن واسه همين بهشون چيزى نميگم. - آره بهتره. سريع به سمت مادر و پدرم رفتم و گفتم:«مامان من بايد برم نمازخونه ببخشيد تنهاتون ميذارم.» - باشه مادر برو. و سريع از بيمارستان خارج شدم و به سمت نمازخانه رفتم. وقتى به نمازخانه رفتم سريع چادر سرم كردم و قامت بستم.البته وضو هم داشتم.بعد از نمازم با گريه با خدا راز و نياز كردم:«خدايا خواهش ميكنم كمكم كن...من خيلى بهت احتياج دارم...دستمو بگير خدايا...نذار زمين بيفتم..بذار حال سجاد خوب بشه..بذار با بچه مون در كنار هم مزه ى خوشبختى رو هم بچشيم.خدايا ما كه خانواده ى خوشبختى بوديم.خواهش ميكنم نذار اين خوشبختيمون خيلى زود نابود بشه.» سريع چادر نماز را جمع كردم و از نمازخانه خارج شدم و به سمت بيمارستان رفتم.وقتى داخل راهرو شدم حال خوبى داشتم.شايد به خاطر اينكه بالاخره بعد از مدتى با خدا راز و نياز كرده بودم. وقتى رسيدم سعيد به سمتم آمد و با خوشحالى گفت:«ميگن حالش بهتر شده.» با عصبانيت و صداى نسبتاً بلندى گفتى:«برو بابا..اينجا كه دكتر درست و حسابى ندارن...يه مشت ديوونه ان الكى به مردم انرژى منفى ميدن بعد دوباره اميدوارشون ميكنن.من اصلا ديگه نميتونم اين وضع مسخره رو تحمل كنم.اينا بايد يه جواب درست و درمون بهمون بدن.» - آروم باش پرديس..اين دفعه بهت قول ميدم حالش خوب ميشه. با بدخلقى رويم را آنورى كردم كه سعيد گفت:«معجزه ى پيانو اس..با همكارى يكى از پرستارا دزدكى رفتم تو و پيانو رو بهش دادم.» با تعجب گفتم:«جدى ميگى؟بابا تو ديگه كى هستى سعيد.» - فقط اميدوارم حالش زودتر خوب بشه. - منم.من كه از اون اول كه تصادف كرديم اميدوار بودم تا به الان.نميدونم چى ميشه.فقط توكلم به خداست. مادرم آمد كنارم نشست و با مهربانى گفت:«الهى من قربونت برم عزيزم.چرا با خودت و ما اينجورى ميكنى؟سجاد آقا خوب ميشن انشالله...تو هم ديگه اينقدر ناراحت و عصبى نمون عزيزدلم.باشه؟» همينطور كه با چشمان ماتم زده ام به مادرم نگاه مى كردم گفتم:«انشالله.» مادرم ناگهانى بغلم كرد و با گريه گفت:«قربون دختر خوشگل خودم برم كه به مامانش نگفته بارداره.عزيز دلم چرا نگفتى؟» - نميدونم..خب شايد...راستش فكر مى كردم درست نيست با اين حال سجاد شادى كنيم. - شادى چيه؟يعنى من اين حقو ندارم بدونم گل دخترم حامله اس؟ - خب حالا كه ديگه فهميدين.اون چنان قضيه ى مهمى هم نبوده كه ديگه... مادرم اخمى كرد و گفت:«براى يه مادر همه ى اين چيزا مهمه عزيز من.تو كى ميخواى اين چيزا رو ياد بگيرى؟» دستى به صورتم كشيدم و گفتم:«نميدونم.» بعد سكوت شد.ديگر نه من و نه مادرم و نه سعيد چيزى نگفتيم.تا حوالى ساعت شش عصر همانطورى روى صندلى نشسته بودم و دعا مى كردم.البته ديگر گريه نمى كردم.ته دلم نور اميدى بود به اينكه خدا خودش همه چيز را مى داند و دوباره سجاد را به ما باز مى گرداند.نمى دانستم تا چه حد اين نور پررنگ و روشنايى بخش است ولى به هر حال تنها آرزويم از خدا همين بود.اين همه آدم منتظر بهوش آمدن سجاد بودند پس قطعا خدا گوشه چشمى به ما مى افكند.تا تمام شدن دعاهايم با كسى حرفى نزدم تا بالاخره ساعت شش و نيم بود كه گوشى سعيد زنگ خورد. - بله مادرجون؟ -... - چيييى؟واى خدا من الان ميام..اومدم اومدم...الان... سعيد سرسع گوشى را قطع كرد و بعد روبه من سريع توضيح داد:«ببخشيد من بايد برم.بچه ى پريناز داره به دنيا مياد.شرمنده...خدافظ..» -منم ميام خب. - باشه بيا.من بايد برم پدر شوهرم رو هم بردارم بريم بيمارستان. سريع به دنبال سعيد راه افتادم و در دل دعا كردم بچه ى پريناز سالم به دنيا بيايد. وقتى به خانه ى پدرشوهرش رسيديم،دوباره خواهر پريناز و مادرش زنگ زدند و به سعيد خبر دادند كه پسر كوچولويشان،دارد به دنيا ميايد و پريناز را به اتاق عمل منتقل كرده اند.ولى خب پريناز هشت ماهه يود و طبيعتاً سعيد بايد خيلى نگران ميبود. وقتى به بيمارستان رسيديم سعيد سريع رفت و خبرها را گرفت.پسرشان به دنيا آمده بود.سعيد اينقدر ذوق زده شده بود كه نمى دانست بايد چه كند.مدام راه مى رفت و بالاخره وقتى نوزاد را بيرون آوردند،سريع به سمت پرستار رفت و گفت:«خانم سالمه پسرم؟» - بله سالمه. پرستار اين را گفت و بعد رفت. سعيد فورى به سمت ما آمد و گفت:«الهى قربون پسرم بشه.صدرام سالمه.» و بعد مادرش با لبخندى دستش را گرفت و با شوق گفت:«خوشنام باشه آقا صدراتون.»و بعد سعيد را بغل كرد. سعيد تشكرى كرد و بعد قدم زنان در راهرو به سمت اتاق عمل رفت ولى از آنجا هم چيز بيشترى دستگيرش نشد تا بالاخره،پريناز را از اتاق بيرون آوردند و به بخش منتقلش كردند.وقتى به ملاقاتش رفتيم بسيار بى حال بود. سعيد با خنده پرسيد:«حال خانوم خوشگل من چطوره؟عزيز دلم ..كه اين همه دردو تحمل كرده واسه اينكه آقا صدرا زودتر به دنيا بياد.» پريناز با ناله گفت:«سعيد..» سعيد نگران روى پريناز خم شد و پرسيد:«جونم عزيزم؟درد دارى؟» - خيليى. پريناز با بغض اين را گفت و بعد پرسيد:«نميتونم پسرمو ببينم؟» - فعلا نه عزيز دلم. ما هم كه ديگر ديديم آنجا كارى نداريم از اتاق پريناز خارج شديم كه همان موقع موبايلم زنگ خورد.سريع موبايلم را از كيفم بيرون آوردم و به تماسى كه از سوى مهديس بود،پاسخ دادم:«بله مهديس جان؟» - بدو بيا بيمارستان. - چى شده؟ - سجاد بهوش اومده.داره هذيون ميگم ينى منظورم اينه كه همش اسم تورو صدا ميكنه.بدو بيا ديگه پرستارا ميگن فقط يه نفر ميتونه ببينتش و اون يه نفر هم تويى چون سجاد ميخواد تورو ببينه. با عجله از سعيد و بقيه خداحافظى كردم و به سمت بيمارستان محب راه افتادم.مثل هميشه ونك خيلى شلوغ بود و تا بتوانم خودم را به بيمارستان برسانم،جانم به لبم رسيد.بالاخره وارد شدم و راهروهاى طولانى را پشت سر گذاشتم تا به سجادم برسم.گويى راهرو ها بى انتها شده بودند و قدم هاى من سست و پرزحمت.بالاخره به هر بدبختى كه بود خودم را به آنجا رساندم. مهديس سريع به سمتم آمد و گفت:«چه عجب بالاخره اومدى خانووم.بدو برو تو اتاق.»چشم هاى مهديس خيس و قرمز بودند.مى دانستم كه گريه كرده است.با لبخندى من را بدرقه كرد و من سريع به كمك پرستار وارد اتاق سجاد شدم. وقتى وارد شدم سريع به سمتش رفتم و ميله ى تختش را گرفتم و با بغض گفتم:«عزيزم؟!سجادم؟بهوش اومدى؟»و بعد دشتم را دراز كردم و دستش چپش را در دست گرفتم.لرزشى محسوس در دستم ايجاد شد.دستش را بوسيدم و گفتم:«الهى پرديس واست بميره..خوبى عزيزم؟» كمى خم شدم و بعد گونه اش را بوسيدم.برايم مهم نبود كه ديوارى نيست كه من را از جلوى چشم خانواده ام محفوظ نگه دارد.در آن لحظات فقط برايم مهم اين بود كه سجاد جواب من را بدهد و واكنشش را ببينم. لب هايش آرام تكان خوردند و تنها كلمه اى كه از دهانش شنيده شد «پررديس » بود.بعد از اينكه نامم را از زبانش شنيدم همين طور كه گريه مى كردم بر دستش بوسه مى زدم و بلند مى گفتم:«الهى فدات بشم.بهوش اومدى عزيزم.دست منو بگير سجاد.ولمون نكن.باباى مهربون.سجاد..عزيزم...» لبش تكانى خورد و اين بار چشمانش را باز كرد و كمى به سمت من متمايل شد و دوباره با همان صداى ضعيف و آرام تكرار كرد:«پرديس.»وقتى اين را گفت پلك هايش دوباره روى چشمان خمارش افتادند.همانجا ايستاده بودم و به صورت معصوم و زيبايش نگاه مى كردم.به همسرى كه جانم برايش در مى رفت. پرستارى وارد اتاق شد و گفت:«ببخشيد خانوم موذنى شما بيشتر از اين نميتونيد در اتاق بيمار بمونين.ايشون احتياج به آرامش دارن.بفرمايين.» سرم را به نشانه ى تاييد تكان دادم و بعد دست سجاد را كنارش گذاشتم و لباس هاى مخصوصم را درآوردم و به پرستار تحويل دادم و با آرامش خاصى كه در رفتارم موج مى زد،از اتاق بيرون آمدم. مهديس و مادرم فورى به سمتم آمدند و مهديس من را بغل كرد و گفت:«مبارك باشه عزيزم.»همين طور كه گريه مى كردم،بازوهايش را فشار مى دادم و مى گفتم:«اين هديه ى خدا بود.خدايا شكرت.اين آرامشو ازمون نگير.» مهديس گونه ام را بوسيد و بعد گذاشت كه مادرم را بغل كنم و بعد از آن بود كه ديدم سعيد در راهرو مى دود و به سمت ما مى آيد و بلند بلند مى گويد:«بهوش اومد؟» لبخندى زدم و در تاييد فقط سر تكان دادم.مى دانستم همين باعث آرامشش مى شود. فصل چهارم: با صداى زنگ تلفن خانه از خواب بيدار شدم و با ظاهرى آشفته به سمت آشپزخانه كه تلفن در آن جا قرار داشت،رفتم.سريع خودم را به تلفن رساندم و با صدايى خواب آلود جواب دادم:«بله..» - سلام پرديس چطورى؟سرما خوردى؟آخه صدات خيلى گرفته.. - نه بابا.خواب بودم پريناز خانم. پريناز هييى بلندى كشيد و بعد گفت:«واى ببخشيد عزيزدلم نمى دونستم كه خوابيدى.راستش سعيد از ديشب ساعت دوازده اينا منو كچل كرده كه بهتون زنگ بزنم خب ميدونى كه منم بهش گفتم حتما خوابيدين اصلا درست نبود اون موقع شب بهت زنگ ميزدم.بالاخره ديگه گفتم الان زنگ بزنم.»بعد لحنش تغيير كرد و با داد(حالت شوخى)گفت:«اصلا دختره ى خرس گنده خجالت نمى كشى تا ساعت نه و نمي ميخوابى؟» - خب چيكار كنم كارى نداشتم گرفتم خوابيدم. - رسيدگى به سجاد كار نيس؟ - بابا اون كه مث يه بچه ى گربه ى ناز گرفته خوابيده الان من تانك هم بيارم تو خونه بيدار نميشه نگران نباش. پريناز خنده اى كرد و گفت:«كى ميره سركار؟» - الانا كه نميره. - خوبه.حالا بذار حرف اصيمو بهت بگم اينقدر كه حرف زدى يادم رفت بهت بگم.ديشب مونا زنگ زد و گفت بياين بريم بيرون.من هم موافقت كردم گفت به تو هم خبر بدم.مياى؟ چشم هايم را مالاندم و با خميازه گفتم:«كجا؟» - خانم خرس خوابالو تو گوش من خميازه نكش.نميدونم كجا گفت بريم بيرون فقط.شايد بريم پاساژ گردى.موافقى؟ با خنده گفتم:«خميازه كشيدم كار ديگه اى كه نكردم.باشه من موافقم.» - خوبه باز پس ساعت ده اونجام. - چى ميگى؟نيم ساعت ديگه؟واى خدا تو ديوونه شدى پريناز فك كنم زايمان روت تاثير گذاشته.نيم ساعت ديگه خيلى زوده من تازه بايد صبحانه ى خودمونو حاضر كنم بعدش هم سجادو از خواب بيدار كنم.حموم برم آرايش كنم و لباس بپوشم.به نظرت همه ى اينا تو نيم ساعت تموم ميشه؟يازده بياين اينجا. - برو بابا خيلى ديره.ما ده و نيم اونجايم.حالا يه روز تو عمرت سرع كاراتو انجام بده نميميري كه. با بداخلاقى و كمى هم شيطنت گفتم:«اِ..اذيت نكن ديگه پريناز.جون صدرا..» جيغ پريناز به هوا رفت:«جون صدرا رو قسم نخور ديوونه.» - باشه حالا پس حالا ميخواين يه ربع به يازده بياين.صدرا رو هم بيارى ها دلش واسه خالش تنگ ميشه. - بچه ى بيست روزه رو بيارم؟ - اوهوم. - اى خاك بر سرت از بچه دارى هيچى نميدونى موندم چجورى هفت ماه ديگه ميخواى يه نره خر به دنيا بيارى. - نره خر صدراست.بچه ى من دختره. - نه جانم نميخواد اينقدرم مطمئن باشى.حالا اين حرفا رو ولش كن ما ساعت يه ربع به يازده اونجاييم مونا ماشين مياره. - باشه خدافظ كلمو خوردى . پريناز با خنده خداحافظى گفت و بعد گوشى را قطع كرد. سريع به حمام رفتم و ميز صبحانه را چيدم و بعد هم كمى آرايش كردم و منتظر ماندم كه سجاد بيدار شود و با هم صبحانه بخوريم.بيست روز بود كه تمام زندگى من بهوش آمده بود و بعد از هفت روز هم مرخصش كرده بودند.با اين احتساب فقط سيزده روز بود كه پيش هم بوديم.او نزديكم بودب و چقدر قابل لمس . همين را از خدا مى خواستم و اين نهايت آرزوى من بود. دستم را آرام روى گونه ى سجاد كشيدم و گفتم:«بيدار شو عزيزم...صبحه..» سجاد كمى غلت خورد و بعد چهره اش درهم رفت و آخ كوتاهى گفت.با نگرانى بلند گفتم:«چيزى شد؟حالت خوبه الان؟» سجاد آرام لاى پلك هايش را باز كرد و بعد صبح بخيرى گفت و دستم را گرفت و بوسيد.با سرخوشى به او خيره شده بودم.سرش را روى دستم گذاشت و با لذ.ت چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد.من هم با خنده اى دستم را از زير سرش كشيدم كه باعث تعجبش شد و سريع به سمت در اتاق رفتم و بلند گفتم:«بدو ديگه خرس خوابالو...بيا صبحانه تو بخور.»سجاد هم خنده اى كرد و بعد از روى تخت پايين آمد و لخ لخ كنان به سمت من آمد. - ديگه گرفتگى عضله ندارى كه؟نه؟ - نه ديگه خوب شده.چه انتظارى دارى بابا؟من كه اين همه سالم و سرحالم.يه اتفاق كوچولو بود. - يه اتفاق كوچولو؟ميدونى چقدر تو اين مدتى كه بيمارستان بودى بهم تنش وارد شد؟گاهى از نگرانى نمى تونستم موقع خواب حتى چشمامو روهم بذارم.تو اصلا به عواقب كارت فكر نكردى آقاا..اصلا شايد من الان اينجا نبودم و مرده بودم.نه؟ اخم هايش در هم رفت و به سمتم آمد و با ناراحتى زمزمه كرد:«خدا نكنه عروسك قشنگم.»بعد من را در آغوش كشيد و همين طور كه دستش را در موهايم فرو برده بود گفت:«امكان نداشت برات اتفاقى بيفته.يا لااقل من نميذاشتم.» خودم را از حلقه ى تنگ دستانش بيرون كشيدم و گفتم:«خب ديگه حالا بريم صبحانه بخوريم.بعد از صبحانه ميخوام با مونا و پريناز برم بيرون.» چشم هايش را تنگ كرد و گفت:«اى واى يعنى خانم خوشگل من ميخواد تنهام بذاره؟» - خدا نكنه.يه كم ميگرديم بعدش برميگرديم زود. - آخه بابايى نگران دختر كوچولوش ميشه كه..قول بده مواظبش باشى.. - باشه چشم. - زياد هم راه نرو و خودتو خسته نكن چون اگه خسته بشى دختر بابا هم خسته ميشه.باشه مامان جوون؟ لبخندى زدم و گفتم:«باشه نگرانيتو درك ميكنم.» بعد از آن باهم صبحانه خورديم و من حاضر شدم و كمى هم آرايش كرديم.تازه سفره ى صبحانه را هم جمع كرده بودم و مى خواستم كنار سجاد بنشينم كه داشت تلويزيون نگاه مى كرد كه زنگ در به صدا در آمد.سريع به سمت در رفتم و پاى آيفون گفتم:«الان ميام پرى..» - مونا ام. - آهان باشه عزيزم الان ميام وايسا كيفمو بردارم. - باشه منتظرم. كيفم را برداشتم و سجاد را بو.سيدم و بعد از خانه بيرون رفتم و با مونا سلام و عليك كردم . - نرفتى دنبال پريناز؟ - الان ميريم ديگه خب. - باشه. بعد با مونا به دنبال پريناز هم رفتيم.سريع از خانه بيرون آمد.عين هميشه ساده ى ساده بود.يك مانتوى آزاد سبز و زرد پوشيده بود و شال سبز خوشرنگى هم پوشيده بود و با شلوار مشكى و كفش هاى كالج قشنگى همراه با صدرا كوچولو از خانه بيرون آمد.مونا هم تيپ تقريبا ساده اى زده بود.يك مانتوى راه راه خاكسترى سفيد و روسرى قرمز با شلوار جين و كفش هاى تخت سفيد پوشيده بود.هميشه ساده لباس مي پوشيدند و اتفاقا من هم دقيقا مثل آنها ساده پوشيدن را بيشتر مى پسنديدم و هيچ وقت هم زياده از حد آرايش نمى كردم.يك مانتوى آبى كمرنگ آزاد با گل هاى ريز پوشيده بودم و مانتويم را با روسرى حرير آبى كاربنى ست كرده بودم.كيف و كفشم هم دقيقا آبى كاربنى بودند و شلوار جين پوشيده بودم. پريناز سوار ماشين شد و سلام و احوال پرسى كرديم.صدرا هم با خنده قان و قون مى كرد و بعد مونا ماشين را راه انداخت و پرسيد:«خب خانوما كجا ببرمتون؟» من گفتم برويم پاساژ «...» را بگرديم.اتفاقا پريناز هم موافق بود.بعد از اينكه كمى دور زديم خسته و كوفته به يك ساندويچ فروشى رفتيم و ساندويچ فيله مرغ سفارش داديم و خورديم. - الان دقيقا چه حسى دارى نسبت به باردارى؟ در جواب پريناز شانه اى بالا انداختم و گفتم:«كار سختى نيس .البته شايد چون اولاشه اينو ميگم.البته سجاد كه بيچاره داره بال درمياره.همش هم ميگه بچه دختره.خيلى دختر دوس داره.» پريناز خنده اى كرد و گفت:«عين من ولى خب بچه پسر شد ديگه چه كنيم.» صدرا را بغل كردم و گفتم:«ميبينى آقا صدرا؟ميبينى مامان بى معرفتت چى ميگه؟» صدرا با خوشحالى دست و پاهايش را تكان داد كه گفتم:«نه انگار عين خيالش هم نيس آقاا..» بعد از اينكه ساندويچ هايمان را خورديم مونا من و پريناز را به خانه رساند و خودش هم به خانه رفت.وقتى وارد خانه شدم بلند گفتم:«سلام سجاد..»ولى جوابى از سوى سجاد نيامد.كمى خانه را گشتم كه ديدم نيست.نگران شده بودم كه...


مطالب مشابه :


آخرین پناهگاه زنان و دختران خیابانی+عکس

مدل لباس.: Weblog از قرص‌هاي ضد بارداري يكي از ضرورياتي‌ست جيب‌هاي مانتوي كثيف و سوخته




رمان کاش می شد ببینمت!3

رمان طنز سرگرمی - رمان کاش می شد ببینمت!3 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




برچسب :