نگاهی به شعر سنگستان سروده¬ی مهدی اخوان ثالث

نگاهی به شعر سنگستان سروده­ی مهدی اخوان ثالث

به وسیله ی علی اصغر زارعی

شهر سنگستان ایران است، میهن است، وطن است، سرزمین مادری است، سرزمین پدری است، کشوری است که شاه­راه­های گذشته از آن می گذرد، مرز و بومی که دست تطاول بیگانه در آن از عادی­ترین عادیات هم عادی­تر است، خاکی است که از بیداد انیران شکوه­ها دارد و از  ستم های فرنگ و ترک و تازی با شکسته بازوان میترا شکایت می­کند. «خوشبخت آبادی» است که به « نومیدی خود معتاد» است. قصر زر نگاری است که ساکنانش هر لحظه چشم می مالند که شاید از یوق دقیانوس رسته اند « لیک بی مرگ است دقیانوس ؛ وای وای افسوس» . آزادی، دروغ زشت و مشهور بزرگی است خاص این آرمان­شهر. وقتی که این چنین است، اندیشه ی شکست و نامیدی و نفی حرکتِ شاعر لبه ی تیز اعتراض خود را به سوی  اصل حرکت می گیرد و به شعر سنگستان می­رسد که یک نفی و انکار ناب است.  

محمد مختاری در کتاب انسان در شعر معاصر می نویسد: در شهر سنگستان کبوتران اشارت گو همه ی راه ها را دور از رستگاری می دانند. نه سوی شرق راه رستگاری است و نه سوی غرب؛ راه های دیگر نیز یا به دوزخ  ، یا به زمهریر می انجامد.

این مقوله از یک دوره ی تاریخی ، یک رویداد سیاسی، یا  یک اقلیم جغرافیایی معین بس فراتر است؛ شهزاده ی شهر سنگستان همان بهرام ورجاوند را ماند، که در باور ایرانی، پیش از رستاخیز خواهد خاست؛ و رستگاری این قوم را فراخواهد آورد؛ و همراه با دیگر امشاسپندان به یاری انسان خواهند شتافت؛ تا اهریمنان را فرو کوبند.

و ای دریغ و افسوس که این ها همه از سر طعن و مسخره است، و چنان نیرو مند است که نه تنها کار دیروز و امروز را نفی می کند و بی نتیجه می داند ، بلکه آن چه برای آینده هم نوید داده شده است را از هم اکنون لغو و هجو و به بن بست رسیده می داند.

خواه از تقدیر خواه از شیطان و خواه از خدا، از شهر سنگستان هیچ ندایی بر نخواهد خاست. آن یکی هم که سنگ نشده انگار برای اثبات ناامیدی مانده است. نه پر سیمرغ یاریش خواهد کرد و نه هفت جاوید ورجاوند؛ انگار این مقدسان از سنگ­شده­گی انسانیت به تنهایی خو گر شده اند. اما این نومیدی پیش از آن که صحنه را به کلی به بیهودگی و پوچی ابدی بسپارد، در پی اثبا ت تنهایی بشر و بویژه انسان ایرانی است؛ و شوربختانه کلیدی هم برای این طلسم نیست.      

به گفته­ی محمد مختاری، این شگرد نقطه گذاری، یعنی گذاشتن نشانه ی پرسشی (؟) در پایان شعر، با فضای زهرآلود و ناامیدانه­ی آن سازگار نیست؛ و اخوان می توانست در پایان آخرین جمله نقطه بگذارد و خیال همه را راحت کند.!          (مختاری، انسان در شعر معاصر، ص479)

غم دل با تو گویم  غار !
 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد :
آری نیست ؟

 

اینک تمام شعر از زبان خود شاعر:

 

 قصه ی شهر سنگستان

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی ؛
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر .
دو دلجو مهربان با هم .
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم .
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم .
دو تنها رهگذر کفتر .
نوازش های این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر .
خطاب ار هست : خواهر جان،
جوابش : جان خواهر جان .
بگو با مهربان خویش، درد و داستان خویش.
 نگفتی ، جان خواهر ! این که خوابیده ست این جا کیست ؟
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را،
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم.
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست ؟
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند .
شبانی گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده .
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است،
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازین سو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابان های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آن سو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پر تاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستان ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی ها که در او هست
 نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
 و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آن چه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویران را دگر سازند
 درفش کاویان را  فره  در سایه ش
غبار سالین از چهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانی ها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو با ماست گوشش ، وز خلال پنجه بیندمان
نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آن ها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختن هایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از این جا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگ ها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگ ها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سال های سال
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزارآجین این شب های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گم نامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذین ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود.
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد
 در آن نزدیک ها چاهی ست
 کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آن که دیگر خاستش بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
 بشارت ها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگ ها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارت ها درست و راست بود اما بشارت ها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگ ها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آن که در بند دماوندست
 پشوتن مرده است آیا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرن ها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم  غار !
 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد :
آری نیست ؟


  

 




 


مطالب مشابه :


یادمان مهدی اخوان ثالث

سیمرغ - یادمان مهدی اخوان ثالث - رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن - سیمرغ




تحلیل شعر باغ بی برگی

مهدي اخوان ثالث(م. اميد) شاعر پرآوازه‌‌ي معاصر (1369-1307هـ .ش.) اولين مجموعه‌ي شعر خود را با نام




اخوان ثالث

اخوان ثالث بود, زال پر سیمرغ را آتش زد و او به یاری آمد و چگونگی شكافتن پهلوی رودابه




مهدی اخوان ثالث

شعر - مهدی اخوان ثالث - شعر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند




اخوان ثالث

پارسی - اخوان ثالث - دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم - پارسی




پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد

مشک خالی - پاسخ ماندگار اخوان ثالث به فروغ فرخزاد - یادنوشته های سیمرغ و كیمیاست كه می




نگاهی به شعر سنگستان سروده¬ی مهدی اخوان ثالث

نگاهی به شعر سنگستان سروده­ی مهدی اخوان ثالث. نه پر سیمرغ یاریش خواهد کرد و نه هفت جاوید




قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث

قصه ی شهر سنگستان: مهدی اخوان ثالث. قصه ی شهر نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و




مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث )

اشعار نماز - مستم و دانم که هستم من (نماز) (شعری از اخوان ثالث ) گروه فرهنگ و هنر سیمرغ.




برچسب :