رمان آسانسور

وارد سرويس بهداشتي كه شدم ....
تو اينه به گوشه لبم نگاهي انداختم ....

باد كرده بود ....
- اي شَل بشه اون دستت محسني ..كه انقدر هرز رفته
منو مي زني ...حالا بهت نشون مي دم ..دست رو من بلند مي كني ..بي صاحب گير اوردي ...
دست رو زنت بلند كن بي غيرت ...
لج كرده بودم..بدم لج كرده بودم..
گوشيمو در اوردم
شماره فرزادو گرفتم
- كجايي ؟
فرزاد- سلام
خيلي سر حال بود ..در حالي كه انتظار بي حاليشو داشتم
فرزاد- تو اتاقم ....
بايد كاري مي كردم كه حرف حرف محسني نشه ...خوب بدجوري تو دور بچه بازي افتاده بودم ..و به چيزي به جز گرفتن حال محسني فكر نمي كردم
به احتمال زياد فكر مي كردم اگه بيشتر با فرزاد باشم بيشتر مي چزونمش ...پس برا همين بهش گفتم :
-امشب وقت داري باهم بريم بيرون
فرزاد- امشب؟
-اره...
فرزاد- خوبه..... ولي عزيزم كاش زودتر مي گفتي... من ..امشب يه كاري دارم كه نمي تونم همراهت باشم
..لجم گرفت ....
-براي ناهار چي؟... وقت داري ؟
فرزاد- چطور ؟
-باهام بريم بيرون
فرزاد- منا عزيزم ..تو بيمارستان اين همه كار داريم ..انوقت تو مي خواي ناهار با هم بريم بيرون
تازه مگه قراره مون يادت رفت..قرار بود كسي نفهمه
چشمامو بستم
- بله بله راست مي گي ببخش كه مزاحم شدم
و گوشي رو قطع كردم ...
حالم بد بود..بدترم شد ...انگار نه انگار موقع پياده شدن از ماشين بهم چشم غره رفته بود ...و بهم محل نداد...
دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...يكي از پرستارا وارد دستشويي شد ..
حالت خوبه صالحي ...؟
سرمو اوردم بالا ...
- اره خوبم ممنون
گوشي رو انداختم تو جيبمو.. دستمو بردم زير شير اب....و يه مشت اب زدم به صورتم....
كه گوشيم زنگ خورد ..درش او ردم و بدون ديدن شماره جواب دادم
بهزاد- سلام خانوم بد اخلاق ..اخمو.. خشن ..جيغو
چشام گشاد شد و به اينه نگاه كردم ....
پرستار داشت خارج مي شد ...
بهزاد- مي ذاشتي حرفمو بزنم ...بعد مي زدي
-امرتون ؟
بهزاد- هنوز كه بد اخلاقي ..بد اخلاق
خندم گرفت ولي سعي كردم نخندم
بهزاد- در مورد اس ام اس ديشب ...
-بله گفتي هفته ديگه
بهزاد- مگه مي خواي بياي ؟
-نه
بهزاد- پس چي ؟
-هيچي مي خوام بيام پيش داييتون و بگم كه نميام
بهزاد- خوب چه كاريه .... يه زنگم بزني كه حله
- انگار اق داييتون سرش خيلي شلوغه ..براي همين حضوري بيام بهتره
بهزاد كه خنده اش گرفته بود- خو د داني ..اصلا به من چه
يهو به ذهنم رسيد كه به بهزاد بگم كه به دايش بگه كه من نميام
- اصلا ميشه شما بهش بگيد كه من نمي تونم بيام
بهزاد- نه نميشه
-چرا؟
بهزاد- اخه به من مربوط نميشه
حرصم گرفت
-چطور مربوط ميشه زنگ بزني و بري رو مخم..... ولي مربوط نميشه كه فقط به داييت بگي
بهزاد- چون مي دونم اگه بهش بگم ..بهم مي گه برو رسمي تر دعوتش كن...
كه شرمنده اون موقعه ديگه من حوصله ناز خريدن ندارم
بعد با بي قيدي
بهزاد- اصلا خانوم پرستار ...همون كلاستو بذارو حضوري بيا...بهتر

ديگه زيادي حرف زديم ...توام زيادي خوشحال شدي... كاري نداري ... قطع كنم ..؟
طوري كه صدام زياد بالا نره
- برو بمير
بهزاد با خنده –باشه ...من رفتم بميرم ..تو ام باي خانوم بد اخلاق ...بد سليقه
و تماسو قطع كرد
- ديوونه.... ديوونه
-چرا هر چي ديونه است گير من مي افته
اصلا معلوم نيست براي چي زنگ مي زنه
اون ديوونه گير مي ده چرا با ايني
اين يكي ديوونه گير مي ده چرا با اوني
اين خلم اين وسط برام افتاب مهتاب مي ره
اون يكي خلم تو خونه رو مخم...
با عصبانيت يه مشت اب ريختم رو اينه و بلند داد زدم
- اه

كه صداي افتادن محكم چيزي رو شنيدم
تازه متوجه شدم كه يكي تو دستشويه ..بعد از چند ثانيه صداي ناله طرف بلند شد
واي خاك عالم تو گورم ...يعني كيه تو دستشويي
زودي به در دستشويي نگاه كردم
كه فقط صداشو شنيدم
اي بتركي هر كي هستي ..چرا داد مي زني ....اينجا اخه جاي داد زدنه
واي مردم ....اي لگنم ...
تازه فهميدم خانوم رضايي ....يكي از خدمه بيمارستان كه از قضا حسابيم تپله
حالا به خنده افتاده بودم ...چون مي دونستم بايد به طرز فجيحي افتاده باشه ...
و سريع ...قبل از اينكه درو باز كنه و منو ببينه .و خراب بشه رو سرم ... پريدم بيرون ...
در حال دويدن.......
با خنده اي كه نمي تونستم كنترلش كنم
- اينم يه ديوونه ديگه
وبلندتر از قبل زدم زير خنده
البته خل تر و ديونه تر از همشون من بودم ..كه با تمام اين اتفاقا مثل ديوونه ها مي خنديدمو نيشمم باز بود
وارد بخش شدم ...تاجيكو داشت با مرواريد حرف مي زد


..بهشون نزديك شدم و اروم سلامي كردم..خواستم از كنارشون رد بشم و برم تو اتاق كه :
تاجيك- صالحي :
-بله خانوم تاجيك
تاجيك- برو تو اتاقم ..كارت دارم
با ترسي كه توم رخنه كرده بود
-الان؟
تاجيك- بله الان ..تو برو ..منم ميام
سرمو انداختم پايين و به طرف اتاقش رفتم...
مي دونستم كه مي خواد اول يه سخنراني طولاني و قرا برام بكنه و بعدشم يه توبيخ گنده
تا وارد شدم پشت سرم وارد شد و در اتاقشو بست
اتاقش زياد بزرگ نبود ...فقط شامل يه ميز و يه كمد و يه چوب لباسي مي شد ...
لابد كليم به خاطر اين اتاق به خودش مي باليد ...
پرونده اي رو در اورد و عينكشو زد به چشاش ....و پشت ميزش نشست
كه يه دفعه به حرف امد
تا جيك- خوب درمورد اتفاقاي چند روز پيش... چي داري كه بهم بگي ؟
هنوز سرش پايين بود و با وسوس زيادي پرونده رو مي خوند
با استيصال :
- هيچي
تا جيك- يعني اون خانوم الكي كل بيمارستانو فرستاده بود رو هوا
كمي به خودم جرات دادم :
- خانوم تا جيك هر كي اينجا رو با چاله ميدون اشتباه مي گيره كه قرار نيست فك و فاميل من باشه
تا جيك- پس عمه من بود كه داشت... درباره تو و پسرش حرف مي زد
ساكت شدم
تا جيك- خيلي تلاش كردم يه جوري از كنار اين قضيه رد بشم

اما تو.... اين محيطو داري با كارات .....
كه يه دفعه صداي در امد..
تا جيك- بفرماييد
يكي از پرستارا بود ...
وقتي وارد شد تاجيك رو به من...
تا جيك- از فردا هم بهتره به موقع بياي سر كارت... فهميدي؟ ....
.فكر نكن چون طرحي هستي نبايد قوانينو رعايت كني ...اين توبيخيم فقط به خاطر ...
پرستارا - ببخشيد خانوم تاجيك مثل اينكه پذيرش بهتون نياز داره
تاجيك با عصبانيت- پذيرش چه ربطي به من داره؟
دختر كه ترسيده بود
نمي دونم بخدا ....فقط گفتن كه بيام دنبالتون
تا جيك- خيل خوب تو برو الان ميام
دختر خارج شد
تا جيك- تو هم برو سركارت ....لازمم نيست كه امشب كشيك وايستي ....
دوست ندارم ارامش بيمارستانو با دعواهاي فاميلتون بهم بريزي
به زور عصبانيتمو كنترل كردمو گفتم :
چشم
از جاش بلند شد و پرونده رو گذاشت تو كشوش و با نگاهش ازم خواست كه اتاقو ترك كنم و منم همين كارو كردم
...*******
در حال راه رفتن تو راهرو دستمو بردم زير مقنعه امو با گردنبندم شروع كردم به بازي كردن
كه فائزه از رو به روم ظاهر شد
از خوشحالي رو پاهاش بند نبودو به هر كسي كه مي رسيد شوخي مي كرد
اخلاقش هميشه همين طور بود اگه از جايي خوشحال بود ...سعي مي كرد شاديشو يه جوري به همه انتقال بده
از كنارم رد شد و با شوخي ضربه اي به شونه ام زد
فائزه - چطوري عنق جون
و با خنده به راهش ادامه داد...
اهميتي ندادمو.... دستمو از زير مقنعه در اوردم
- يعني به خاطر كي توبيخم نكرده ..؟.
چيزي كه سر در نيوردم .......هيچ ..بدتر گيجم شدم .... شونه هامو انداختم بالا و به راهم ادامه دادم
از اوضاع پيش امده اصلا راضي نبودم
نه ذوق و نه شوقي داشتم و نه حس خاصي ...
و همش احساس يه موجود اضافي رو داشتم كه بي وقفه داشت گند بالا مي اورد....
سعي كردم تا ظهر زياد به اين موضوع فكر نكنم كه بتونم كارامو درست انجام بدم

وقتي از اتاق يكي از مريضا امدم بيرون... به ساعتم نگاهي كردم ..وقت ناهار شده بود

با مرواريد حرف نمي زدم ...فائزه هم كه زيادي فك مي زد پس تنهايي رو ترجيح دادم به داشتن همراه...و تنهايي به طرف سلف راه افتادم
وارد كه شدم به اطرافم نگاهي انداختم ....
اكثر جاها پر شده بود ..به طرف پيشخون رفتم و غذامو گرفتم ...كه چشمم به يه جاي خالي افتاد..دقيقا گنج گنج بود و كسي منو نمي ديد...
صندلي رو كشيدم بيرون ..جام طوري بود كه پشتم به بقيه مي شد ..
و منظره رو به روم ميشد يه ديوار ...كه روش يه برگه چسبونده بودن... تحت اين عنوان ..
"كشيدن سيگار ممنوع "
قاشقوبرداشتم و به خورشت قورمه خيره شدم ...
به اشنايي خودمو و فرزاد فكر كردم ..سرمو تكيه دادم به دستم و با قاشق شروع كردم به ور رفتن توي خورشت
از وقتي كه ديشب بهش گفته بودم كه نميام خونت.. و يا اينكه گفتم ...نياد دنبالم ...رفتارش سرد شده بود
شايدم من زيادي حساس بودم و انتظار رفتار ي صميمي تري رو داشتم
سرمو از رو دستم بلند كردم
"بس كه عجولي ..بذار يه روز بگذره... بعد غر غر كن ...هنوز يه روزم نشده ..بنده خدا حق داره "
نفسمو دادم بيرون ..
اما ته دلمم هيچ حسي بهش نداشتم ...
حتي انگار داشتم ازش زده مي شدم ...
جاي كسيه؟
سرمو اوردم بالا ..
محسني بود
سرمو تكون دادم..و دوباره به ظرفم خيره شدم..
صندلي رو كشيد كنار و نشست
نا خوداگاه دستم به طرف لبم رفت ..و با ياد اوردي كه جاي هنر دست اقاست...
...با نفرت بهش خيره شدم
واقعا چه رويي داشت كه باز امده بودم مي خواست پيشم بشينه
سيني رو با حرص پس زدم از جام بلند شدم
بهم خيره شد...
بهش محل ندادم و بدون خوردن يه قاشق از غذا ....از سلف زدم بيرون ....
- اينم از غذاي امروز ...كلا زَهر تو زَهرشد
تو محوطه بيمارستان ..روي يكي از نيمكتا نشستمو و دستامو از هم باز كردم و تكيه دامشون به عقب و پاهامو كمي دراز كردم ...
ديگه برف نمي باريد ...
شروع كرده بودم به ديد زدن ادماي اطرفام ....كه يهو صبا رو ديدم كه از همون ماشين هميشگي پياده شد ....
در ماشينو بست وسرشو برد تو و كمي مشغول حرف زدن شد ...
وقتي سرشو اورد بالا ..صورتش پر از خنده شده بود
پوزخندي زدمو با خودم :
- بيا به خاطر خانوم كتك مي خوريم اخرشم...
نفسمو با نارحتي دادم بيرون .....
هنوز به صبا نگاه مي كردم كه با صورتي خندون داشت وارد بيمارستان مي شد ...
محسني - باور كن دست خودم نبود ...اخه تو هم ....هر چي خواستي گفتي
سرمو چرخوندمو با ناراحتي بهش خيره شدم ...
- كاش يكم زودتر مي امديد تا حرفامو بهت اثبات مي كردم
محسني - صالحي خجالت بكش...بخدا گناه داره
- جالبه چه همسر خوبي ..پس خودت مي دوني كه همسرت
محسني – صالحي !!!!
ساكت شدم ..و دستي به گوشه لبم كشيدم
دقيقا رو به روم در حالي كه دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش ...وايستاده بود ...
از جام بلند شدم
- باشه خجالت كشيدم ..حالا ميشه لطف كني و ديگه جلوم سبز نشي ....
...
محسني - تو مشكلت با من چيه ؟
- مشكلم ..؟
.دهنمو كمي كج كردم و به اطرافم نگاهي انداختم و يه دفعه تو چشماش خيره شدم ...
- مشكلم اينه كه ازت بدم مياد ..
محسني با پوزخند- فقط همين؟
شايد انتظار اين حرفو نداشت ...
محسني - انوقت چرا از من بدت مياد؟
- نمي دونم ...دست خودم نيست ....بدم مياد ديگه
محسني سرشو تكوني دادو گفت :
باشه..راست مي گي... يكي از يكي خوشش مياد ..يكي از يكي بدش ...زور كه نيست ...
دستامو كردم تو جيب روپوشم ..و .با احساس قدرت جلوش وايستادم...
سرشو اورد بالا و خير شد تو چشمام ..

محسني - اميدوارم هميشه همينطوري با اعتماد به نفس جلوي همه وايستي
و...
كمي مكثي كرد و ادامه دارد:
و اينكه اميدوارم با انتخابت به خوشبختي كامل برسي ..خانوم منا صالحي ....
دقيقا معلوم بود داره حرص مي خوره
و با گفتن اين حرف دستي به موهاش كشيد و راهشو به طرف ساختمون كج كرد
از حرفام پشيمون شدم ..چهره اش موقع رفتن كمي گرفته بود ...
لب پايينيمو گاز گرفتم و سعي كردم اصلا بهش اهميت ندم


به طرف اتاق فرزاد راه افتادم ...
دو بار درشو زدم ..ولي كسي جواب نداد..دستمو رو دستگيره در گذاشتم و كشيدمش پايين

ولي در قفل شده بود
يكي از خدمه ها ..:
دكتر يه نيم ساعتي ميشه كه رفته
با تعجب:
- رفته؟... براي خوردن ناهار رفته؟
خدمه - فكر نكنم خانوم..كت پوشيده بودن كيفشونم دستشون بود...
برگشتم و به در خيره شدم
"ولي اون كه گفت كلي كار تو بيمارستان داره.."
گوشيمو در اوردم و در حال راه رفتن با شماره اش تماس گرفتم ...
اما جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بعد از دوبار زنگ خوردن.. بوق اشغال زده شد..با تعجب گوشي رو از گوشم دور كردم .....
و با ناراحتي دكمه قرمزو فشار دادم ...
وارد بخش شدم
فقط مرواريد بود ..
به احتمال زياد فائزه جيم شده بود ..صبا هم حتما سر مريضا بود ....
پشت ميز نشستم
مرواريد بهم نزديك شد - منا بخدا منظوري نداشتم..الان با هم قهري ؟
جوابي ندادم
مرواريد - خوب ببخشيد ..نبايد ...
از جام بلند شدم و رفتم توي اتاق
به دنبالم امد.
مرواريد -.ببخش ديگه ...
صبا وارد اتاق شد
صبا- به منا خانوم ...چه عجب ما شما رو ديديم
با متلك:
- بيرون خوش گذشت؟
چشماشو چرخوند ..
و در حالي كه لبخند مي زد
صبا- اره خيلي

- رو تو برم هي
صبا با تعجب - جونم؟
- هيچي ....گفتم روكش اين مبلا رو بايد عوض كنيم.. يكم ديگه بمونه بوي گندشون همه جا رو مي گيره..
و از جام بلند شدم
با عصبانيت امد طرفم
صبا- هي صبر كن ببينم.. منظورت از اين حرفا چيه؟
-منظورم؟.......مگه بايد منظوري داشته باشم
صبا- تو چرا يه مدته با من لج افتادي؟
-.اشتباه فكر مي كني ..
صبا- نه صبر كن ببينم ..چرا حرفتو راحت نمي زني ؟
-بس كن ديگه صبا ...و بعد با پوزخند:
-اوه ببخشد حواسم نبود ... خانوم محسني ..
مرواريد با چشماي گشاد برگشت طرفمون
صبا به شدت عصباني شد..دستمو كشيد به دنبال خودش ...و منو از اتاق كشوند بيرون
و توي راهرو ...وقتي ديد كسي نيست منو كوبوند به ديوار ..
و در حالي كه با انگشت اشاره به سينه ام ضربه مي زد
صبا- دوستيم ..سرجاش
صبا- از سر دوستي و رفقات گاهي.. يه چرت و پرتايي بهم مي گيم.. اونم سرجاش ..
صبا- اما حق نداري ..به من هر چي خواستي نسبت بدي.. فهميدي؟
دسشو با دستم پس زدمو خيره تو چشمام :
-اره دوستيم سر جاش ...تو رفاقت كم نمي ذاريم اونم سرجاش ..كه كلا اين رفاقتا بخوره تو فرق سرم
-اما تو هم حق نداري كه منو منگول فرض كني و بازيم بدي
صبا- اخه دختره ديوونه ...من كي بازيت دادم؟.......يعني چي كه ...بهم مي گي محسني
-مگه نيستي؟
صبا- خجالت داره منا....از تو يكي ديگه انتظار نداشتم
-منم از تو انتظار نداشتم
صبا- وقتي مي گم وايستا برات توضيح بدم ...مي ري و به پشت سرتم نگاه نمي كني..كسي رو هم اصلا ادم حساب نمي كني
بهش خيره شدم
صبا- من و محسني ...
تاجيك- فرحبخش ...
صبا با ناراحتي چشماشو بست..و خواست ادامه بده
صبا- من و محسني ..
تا جيك – فرحبخش... مگه با تو نيستم
صبا زير زبوني لعنتي فرستادو به طرف تا جيك رفت ...

تا اخر وقت هم ديگه نتونستم با صبا حرفي بزنم ...انقدر تاجيك كار رو سر دوتامون ريخته بود..كه ديگه وقتي براي دعوا و بحث كردنمون نمي موند
شب طبق دستور تا جيك كشيك نموندم ...

وسايلمو برداشتم و از بيمارستان خارج شدم ...كليد ماشين دست مرواريد بود ..
خانوم يه زحمتم نكشيده بود كليدو بهم پس بده ..
از در بيمارستان كه خارج شدم ..يقه پالتومو دادم بالا ...
و به راه افتادم..خيابون اولو كه رد كردم ماشين فرزادو ديدم كه كمي جلوتر از من وايستاده بود ...
خوشحال شدم و خواستم برم طرفش كه ديدم كسي به سرعت داره مي دوه به طرف ماشين ....
خوب نتونستم ببينم ... اخه هوا خيلي تاريك بود و اون دقيقا جايي ماشينو متوقف كرده بود كه زياد تو ديد نبود .فقط فهميدم طرف يه زنه ...
سريع درو باز كرد و پريد تو ..
دستاموكه به دهنم نزديك كرده بودم با تعجب اوردم پايين..
كمي سرعت قدمهامو بيشتر كردم ...كه ماشين روشن شد .و به حركت افتاد..
تو جام ميخكوب شدم ...

- شايد ماشين فرزاد نباشه ..ولي نه..انگاري خودش بود..
اون كي بود كه سوار ماشينش شد..؟
گوشيمو در اوردم و زودي شماره اشو گرفتم ....
بعد از چند بار بوق كشيدن
فرزاد- جانم
- سلام تو الان كجايي؟
فرزاد- سلام ...كاري برام پيش امده ..و الانم بيرون از بيمارستانم
فرزاد- تو چي؟... كجايي ؟
-من دارم بر مي گردم خونه
فرزاد- پياده اي يا با ماشين؟
-پياده
فرزاد- نزديك نيستم وگرنه ميومدم دنبالت ...
-شايد زياد دور نباشي من يه خيابون بالاتر از بيمارستانم
فرزاد- اوه اونجايي... من با يكي از همكار هستم ... توي مطبش
-كدوم مطب .؟
فرزاد-.تو نمي شناسيش
سكوت كردم و به فكر فرو رفتم ...البته حرص هم تو سكوتم داشت فوران ميكرد
فرزاد- برو زودتر خونه.... شبه ...خوب نيست زياد بيرون بموني
كاري نداري من بايد زودتر قطع كنم
بازم سكوت كردم ..
فرزاد- فعلا عزيزم
و بعد...صداي بوق اشغال

شك و ترديد تمام وجودمو گرفته بود ..
اگه اون ماشينش بود ..پس چرا به من دروغ گفته بود ...شايدم اون نبوده ...يكي شبيهش بوده ....
اوه خداي من دارم ديوونه مي شم ...
*****
وقتي به خونه رسيدم....از خستگي خودمو پرت كردم رو مبل و توي تاريكي به سقف بالاي سرم خيره شدم ..
.گوشيمو در اوردم ..خواستم بازم باهاش تماس بگيرم كه پشيمون شدم و گوشي رو پرت كردم يه طرف ...
ساعت 9 بود ...و براي خواب خيلي زود بود با اينكه خيلي خسته بودم ...اما دلمم نمي خواست بخوابم ..
به زور از جام بلند شدم ..تا لباسمو از تنم در بيارم كه زنگ خونه به صدا در امد...
به طرف در رفتم و رو نوك پاهام وايستادم و از چشمي در نگاه كردم..محمد بود...

- اي بابا اين اينجا چيكار مي كنه ..؟
كه دوباره زنگ زد..
درو اروم باز كردم
محمد- سلام
-سلام .
.نگاهم به كاسه آش تو دستش افتاد...
به من من افتاد
محمد- مادرم... اش درست كرده بود ...مثل اينكه متوجه شده كه شما امديد براي همين گفت يه كاسه هم براي شما بيارم
دستمو دراز كردم ..
- خيلي ممنون..واقعا تو اين سرما هم مي چسبه...
-از طرف من از مادرتون خيلي تشكر كنيد ..
خواستم درو ببندم
كه دستشو گذاشت رو در
مطالب مشابه :

دانلود رمان حرف سکوت

دنیای رمان - دانلود رمان حرف بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان فصل های زرد انتظار zahra matin.




رمان آسانسور

رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان كمي سكوت كردم و در حالي انتظار نداري




دانلود رمان آسانسور(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دانلود رمان آسانسور سكوت كردم. فرزاد »» دانلود رمان در امتداد باران




رمان یک قدم تا عشق-7-

رمان,دانلود رمان,رمان چيزي كه در اين ميان برايم ناگهان سكوت كردم و بعد شروع




رمان در امتداد باران (17)

دانلود رمان سكوت در آن سوي ساعتي بعد صدرا و ديبا پشت ميز رستوران محبوبش در انتظار




رمان فریاد زیر آب

و سكوت ! در دادگاه هميشه چشم انتظار ساعت ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان




رمان آسانسور

roman,دانلود رمان عاشقانه جدید, خيلي سر حال بود در حالي كه انتظار بي بازم سكوت كردم




رمان برادر ناتنی4

رمان,دانلود رمان برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو مي دونست كه ازش انتظار




رمان یک قدم تا عشق-8-

رمان,دانلود رمان,رمان فشار دادم به انتظار باز شدن سكوت كرد و سپس در حالي كه




ثمره انتظار 5

ثمره انتظار 5 - رمان هاى نودهشتيا و ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ღ صدايى در سكوت




برچسب :