اشعار در باره حضرت علي (ع)

مجموعه اشعار در باره حضرت علي (ع)   

Imam_Ali_by_baghly2009.jpg

شعر وحید قاسمی برای امام علی علیه السلام(عید غدیر)

ساقي به پياله باده كم مي ريزي

 اين ميكده را چرا به هم مي ريزي؟!

 

 از گردش ساغرت شكايت دارم

 آسوده بريز! بنده عادت دارم

 

 با خستگي آمدم؛ فرح مي خواهم

 سجاده و تسبيح و قدح مي خواهم

 

 ما قوم عجم به باده عادت داريم

 بر پيرمغان «علي» ارادت داريم

 

 بر طايفه مان نگاه حق معطوف است

 ميخانه ي شهر طوس ما معروف است

 

 من اهل ري ام ؛ مست ولي اللهم

 يك خمره مي ِ سفارشي مي خواهم

 

 در روز ازل كه دل به آدم دادند

 فرياد زدم؛ پياله دستم دادند

 

 فرياد زدم : علي - پناهم دادند

 اينگونه به اين ميكده راهم دادند

 

 با ديدن اين شوق عناياتي كرد

 لبخند علي مرا خراباتي كرد

 

 من مست ِ مِي ابوترابم يك عمر

 سرزنده به نشئه ي ِ شرابم يك عمر

 

 يك ثانيه بي شراب نتوانم زيست

 در مذهب ما حلال تر از مِي  نيست

 

 جامي بده لب به لب، خرابم ساقي

 از مشتريان خوش حسابم ساقي

 

 ساقي بده باده اي كه گيرا باشد

 از خُم  كهنسال  تولا باشد

 

 ساقي بده باده اي كه روشن باشد

 خوشرنگ و زلال و مردافكن باشد

 

 زُهاد پر از افاده را دلخور كن

 با نام خدا پياله ها  را پر كن

 

 بد مستي ِ من قصه ي  پر دنباله است

 زيرِ سرِِ باده اي صد و ده ساله است

 

 اين بزم مرا اهل سخن مي سازد

 تنها مِي كوثري به من مي سازد

 

 من معتقدم باده سرشتي دارد

 انگور نجف طعم بهشتي دارد

 

 می داخل خُم سینجلی می گوید

 قُل می زند،علی علی می گوید

 

 هُوهُوي ِ تمام خمره ها را بشنو

 تفسير شگرف « هل اتي» را بشنو

 

 با تلخي اين دُرد، رطب مي چسبد

 با حال خوشم  توبه عجب مي چسبد

#

 گويم به تو حرف عشق بي پرده علي

 اين شور، مرا به رقص آورده علي

 

 با غصه و غم عجب وداعي  دارم!

 سرمست توام! چه خوش سماعي دارم!

 

 هوُ هوُ نكنم ؛ جنون مرا مي گيرد

 اين دل به هواي كربلا مي گيرد

 

 ديوانه ترم نكن، كجا مي كِشيم!؟

 سمت حرم دوست چرا مي كِشيم؟

 

 تا طور كشانده اي ، عصا مي خواهم

 يك تذكره ي ِ كرببلا مي خواهم


شعرعلی اکبر لطیفیان برای امام علی علیه السلام(عید غدیر)

کار من نیست که بنشینم و املات کنم

شان تو نیست که در دفترم انشات کنم

عین توحید همین است که قبل از توبه

باید اول برسم با تو مناجات کنم

سالی یک بار من عاشق نشوم می میرم

سالی یک بار اجازه بده لیلات کنم

همه جا رفتم و دیدم که تو هستی همه جا

تو کجا نیستی ای ماه که پیدات کنم؟

پدر خاکی و ما بچه ی خاکی توایم

حق بده پس همه را خاک کف پات کنم

باتو ای پیر طریقت که سر راه منی

آن قدر معجزه دیدم که مسیحات کنم

از خدا خواسته ام هر چه که دارم بدهم

جای آن چشم بگیرم که تماشات کنم

تو همانی که خدا گفت: تو رب الارضی

سجده بر اشهد ان لایی الّات کنم

مثل ما ماه پیمبر به خودت ماه بگو

اشهد انّ علیّاً ولی الله بگو

آینه هستم و آماده ی ایوان شدنم

آتشی هستم و لبریز گلستان شدنم

چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم

بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم

سفره ی نان جویی پهن کن ای شاه نجف

بیشتر از همه آماده ی  مهمان شدنم

آن که از کفر در آورد مرا مهر تو بود

همه اش زیر سر توست مسلمان شدنم

از چه امروز نیفتم به قدومت وقتی

ختم شد سجده ی دیروز به انسان شدنم

علی اللهی ما را به بزرگیت ببخش

پیش تو مستحق این همه حیران شدنم

ده ذی الحجه ی من هجده ذالحجه ی توست

هشت روز است که آماده قربان شدنم

جان به هرحال قرار است که قربان بشود

پس چه خوب است که قربانی جانان بشود  

شان تو بود اگر این همه بالا رفتی

حق تو بود که بالاتر از این جا رفتی

شانه ی سبز نبی با تنش عرش الله است

تو از این حیث روی عرش معلّا رفتی

انبیاء نیز نرفتند چنین تا معراج

انبیاء نیز نرفتند تو اما رفتی

به یقین دست خدا دست پیمبر هم هست

پس تو با دست خودت این همه بالا رفتی

باید این راه به دست دگری حفظ شود

علت این بود که تا خیمه ی زهرا رفتی

تو ولی هستی و منجی ولایت زهراست

تو هدایت گری و نور هدایت زهراست

آی مردم به خدا نیست کسی برتر از این

ازلی طینت، اول تر و آخرتر از این

تا به حالا که ندیدند و بعد از این هم

اسد الله ترین  حضرت حیدرتر از این

هیچ کس نیست گه عقد اخوت خواندن

بهر پیغمبر اسلام برادرتر از این

رفت از شانه ی معراج نبی بالاتر

به خدا هیچ کجا نیست کسی سرتر از این

آن دو تا ذات در این مرحله یک ذات شدن

این پیمبرتر از آن، آن پیمبرتر از این

دستِ گرم پدر فاطمه در دست علی ست

بعد از این بارِ نبوت همه در دست علی ست


شعر فاطمه نانی زاد برای امام علی علیه السلام(عید غدیر)

آسمان پای پیاده به غدیر آمده بود

زودتر از همه با این همه دیر آمده بود

چه خبربود؟! زمان لحظهٔ حساسی بود

عرش با آن عظمت نیز به زیر آمده بود

چه خبر بود؟! که ابلیس به خود می لرزید

و خدا خواسته این گونه حقیر آمده بود

چه خبر بود؟! که این قافله ها در پی هم

از دل کعبه به این دشت کویر آمده بود

چه خبر بود؟! که جبریل به خود می بالید

پیک مامور در این امر خطیر آمده بود

چه خبر بود؟! که پیغمبر دردانهٔ حق

باز هم بر در میخانه بشیر آمده بود

روی دستش بگرفت او همهٔ هستی را

جان خود را که چه جانانه وزیر آمده بود

آی! آهسته!! صدایش برسد تا افلاک

ماه و خورشید به تبریک امیر آمده بود


شعر مرتضی امیری اسفندقه برای امام علی علیه السلام(عید غدیر)

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید؟
صدای کیست که این گونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر می‌آید؟
چه گفته است مگر جبرییل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید
خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:‌کسی دستگیر می‌آید
کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید
علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر می‌آید
کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر می‌آید
کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید
خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خبر دهید به یاران: غدیر می‌آید
به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر می‌آید
خبر دهید به یاران:‌دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر می‌آید
خم غدیر به دوش از کرانه‌ها، مردی
به آبیاری خاک کویر می‌آید
کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد
کسی دوباره سراغ فقیر می‌اید
کسی حماسه‌تر از این حماسه‌های سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر می‌آید
غدیر آمد و من خواب دیده‌ام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر می‌آید
کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر می‌آید
شبیه چشمه کسی جاری و تپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر می‌آید
علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید
به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر می‌آید
شبیه آیه قرآن نمی‌توان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر می‌آید؟
مگر ندیده‌ای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر می‌آید!
بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر می‌آید
بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر می‌آید
علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید...


شعر قاسم صرافان برای امام علی علیه السلام (عید غدیر)

تا چشم خُم افتاد به سیمای تو ساقی!
مثل همه خَم شد جلوی پای تو ساقی!
دل بست به آن حالت گیرای تو ساقی!
شد مثل نبی غرق تماشای تو ساقی!
 
«اليوم» چه کردي که خرابت شده احمد
«اکملت لکم» گفته و راحت شده احمد
 
اين سلسله عشق به موي تو رسيده
سيب دل عشاق به جوي تو رسيده
اين عقل به سر منزل روي تو رسيده
هي گشته و آخر به سبوي تو رسيده
 
خاتم به تو ‌باليده که پايان پيامي
هم نقطه‌ي آغازي و هم ختم کلامي
 
من عاشق آن لحظه که انگشتريت را ...
مجنونِ تو وقتي رجز خيبريت را ...
ديوانه‌ي آن دم که دمِ حيدريت را ...
وحي آمده تا گوشه‌اي از دلبريت را ...
 
دل برده‌‌اي از دختر يک دانه‌ي هستي
تا خانه‌ي کوثر شده ميخانه‌ي هستي
 

امشب صد و ده مرتبه ديوانه ترم من
شمعي؛ صد و ده مرتبه پروانه ترم من
ساقي! صد و ده مرتبه پيمانه ترم من
مست توام و از همه فرزانه ترم من
 
در دست نبي دست تو يا دست خدا بود
حق داشت محمد که چنین مست خدا بود
 
درويش، علي گو شده، دف مي‌زند امشب
در شادي شاهيّ‌ِ تو کف مي‌زند امشب
هر نادعلي گو به هدف مي‌زند امشب
زهرا به دلش مُهر نجف مي‌زند امشب
 
بر گِردِ غدير آمده تا کعبه بگردد
دور تو حرا آمده با کعبه بگردد
 

شعر یوسف رحیمی برای شهادت حضرت علی(ع)

گم می شود در غربت شب های کوفه

در لابلای نخلها، تنهای کوفه

کوه است کوه اما دگر از پا نشسته

سر می کند در چاه غم دریای کوفه

خسته شده از سُستی این قوم صد رنگ

خسته شده از شاید و امای کوفه

با نان و خرما می رود کوچه به کوچه

اما چرا نفرین؟ مگر مولای کوفه ...

جز جود و رحمت از امام ما چه ديدند؟

ای وای از نامردمان ای وای کوفه

یارب بگیر از قدر نشناسان علی را

سر آمده صبر از ملالت های کوفه

مانند چشمانش دل عالم گرفته

آماده‌ی رفتن شده آقای کوفه

اما نگاهش بی کران بی کسی هاست

دلشوره دارد از غم فردای کوفه

روزی که می آید به شهر نانجیبان

با دست بسته، جان به لب، زهرای کوفه

روزي که خون مي بارد از چشمان غيرت

از طعنه های تلخ و جانفرسای کوفه

بر روي ني سوي لب غرق به خوني

سنگ بلا مي بارد از هر جاي کوفه

می میرد از اندوه گوش و گوشواره

دارد خبر از بغض بی پروای کوفه

می پرسد از راه نجف طفل یتیمی

ذکر لبش: بابای من! بابای کوفه!



شعر بهروز سپيدنامه براي شهادت امام علي(ع)

علی امشب میان کوچه ها تنهاتر از ماه است
پریشان تر ز مرغان عزادار شبانگاه است

به روی ارغوانش عطر لبخندی شکوفا شد
علی آیا ز توفیقی که امشب دارد آگاه است؟

شتاب گام هایش بیشتر می گردد از نبض اش
مسیر زندگی در چشم او امشب چه کوتاه است

خزیده در ردای شب تمام ناجوانمردی
و شمشیری که قصدش فرق خورشید سحرگاه است

علی آرام می سوزد علی آرام می جوشد 
علی آرام می نوشد از آن جامی که دلخواه است

میان چشم هایش قطره ی اشک شکوفا شد
میان چشم هایی که دلیل هر چه گمراه است

علی آرام می گرید ز داغ کودکانی که
فراق مهربانی ها بر آنها سخت جانکاه است

یتیمان کاسه های شیر را بر خاک اندازید
مجال دلنوازی با علی بسیار کوتاه است

صدایی آشنا می آید از اعماق تاریکی
نوای بغض نخلستان و/ یا غم مویه ی چاه است

هنوز از مسجد کوفه پس از کوچ علی بینی
که ذکر دائم گلدسته هایش : «فزتُ و الله» است




شعر ژولیده نیشابوری برای حضرت علی (ع)

سکان زمین و آسمان است علی

سلطان همه جهانيان است علي

گلواژه ي منشق از علي اعلاست

سر چشمه ي فيض بي كران است علي

آوازه ي او ز هفت اقليم رسد

مشهور به هفت آسمان است علي

سر سلسله خليل عبادالرحمن

آن بنده ي سر به آستان است علي

برتر ز علي رب جلي خلق نكرد

آقاي همه بهشتيان است علي

از بعد نبي بر همه ي مخلوقات

از جانب دوست ارمغان است علي

اول وصي پيمبر اعظم اوست

بر دين رسول روح و جان است علي

شاگرد محمد امين است ولي

استاد همه پيمبران است علي

دستور تمام انبيا در دستش

حق را شب معراج لسان است علي

هستند امامان مبين رهرو او

يعني كه امير كاروان است علي

همتاي امير عشق تنها زهرا ست

با دخت رسول همزبان است علي

بر هر نبي و ولي ولي الله است

مولاي جميع انس و جان است علي

در نور محبتش پر از جاذبه است

محبوب قلوب شيعيان است علي

بر غيب و شهود حاكم و سلطان است

آگاه ز راز كهكشان است علي

جنت يكي از صنايع دستانش

صنعتگر آفريدگان است علي

ايمان و نماز و اصل اسلام علي است

توحيد و معاد عارفان است علي

مفتاح علوم ايزدي در نزدش

ديباچه ي علم لا مكان است علي

اين است گواه لا مكان بودن او

يك شب به چهل مكان عيان  است علي

مولا و امام متقين كيست علي است

حقا كه امير مومنان است علي

سلمان كه سبو از مي منّا نوشيد

او ظرف و در آن قطره چكان است علي

ميثم سر دار از علي مي گويد

با لله مي وصل عاشقان است علي

قنبر كه غلامي علي منصب اوست

او سالك و پير راهدان است علي

در مركز وحي كاتب وحي علي است

بر حامل وحي تر جمان است علي

گنجينه ي مخفي معارف مولاست

آئينه ذات مستعان است علي

تفسير مبين فطره الله علي است

عشقش به دل پير و جوان است علي

آيات مبين مديحه اوصافش

هر سوره و آيه آرمان است علي

قرآن بدون او به قرآن جعلي است

تا ناطق و منطق و بيان است علي

دانيد كه سرّ اسم اعظم در چيست

اكسير به رمز كن مكان است علي

در اولُ الاولين عيان كيست علي است

در آخر الآخرين نهان است علي

احسان قديم و حكم فرماي ازل

مسجود همه فرشتگان است علي

موساي قلندر از علي نيل گشود

بر كشتي نوح پشتوان است علي

عيسا نه به خويش مرده را زنده كند

تجديد حيات مردگان است علي

ميزان و قسيم نار و جنت حيدر

آري به صراط ميزبان است علي

عنوان علي به چهره ها منقوش است

نامش به رخ مواليان است علي

با اين همه مظهر العجائب  بشر است !

يا اينكه خداوند جهان است علي

افتاده بيا كه دستگير تو علي است

بر بازوي نا توان توان است علي

بر سائل خود زكات بخشد به ركوع

با قاتل خويش مهربان است علي

نيروي ولايتش محك بر همگان

بر جمع خلايق امتحان است علي

در روز نبرد تك سوار عرب است

در عرصه صبر قهرمان است علي

خيبر شكن و صف شكن و بت شكن است

هنگام مصاف پهلوان است علي

هر ضربه كه مي زند به شيطان رجيم

تضمين بهشت جاودان است علي

لشگر عددي نبود در حرب علي

 تشنه به قتال كافران است علي

در معركه چشم فتنه را كور كند

شمشير به فرق دشمنان است علي

با خنده مظلوم علي خشنود است

ويران گر ظلم پيشه گان است علي

با اشك يتيم ديده اش باراني

با قوْتِ فقير شادمان است علي

قانع به نمك و قرص ناني باشد

با اينكه نعيم آب و نان است علي

آن زاهد شب كه شير روزش خوانند

سالار همه دلاوران است علي

آري سه طلاقه كرد دنيايي را

الحق كه امام زاهدان است علي

هر ذائقه با ولاي او شيرين است

عطر گل و طعم زعفران است علي

او را نشناخت جز خدا و احمد

از بس كه لطيف و دلستان  است علي

آن مير مهيمني كه ما را در حشر

از دوزخيان نگاهبان است علي

روزي كه كسي به داد امت نرسد

آنكس كه به فكر دوستان است علي

امضاي شفاعت است با مهر علي

در حشر جواز مومنان است علي

آرامش شيعيان عا لم مهدي است

آرامش صاحب الزمان است علي

از عدل علي كه مي توان گفت سخن

جايي كه شهيد هر زمان است علي




شعر حبیب الله چایچیان (حسان) برای حضرت علی(ع)

علیست مرغ حق و کعبه آشیانه اوست

حریم عشق پر از دلنشین ترانه اوست

پس از گذشت زمانها هنوز گوش بشر

بنغمه­های دل انگیز و عاشقانه اوست

زلال چشمه زمزم کجا و اشگ علی

صفای این حرم از گریة شبانه اوست

علیست محرم اسرار رب بی همتا

کلید دار عطابخش هر خزانة اوست

بهشت ماحضر سفرة عطای علیست

جحیم سوزش یک ضرب تازیانه اوست

وسیلة کرم ذات حق یدالله است

خدای هر چه ببخشد علی بهانه اوست

علی به پلة آخر رسید در ایمان

نبی سر است و علی پای تا به شانه ی اوست

علی است خانه یکی با خدای بی همتا

درون بیت خدا زادگاه وخانه اوست

علی است فرد نمودار خلقت کامل

که عقل در عجب از خالق یگانه اوست

مقام صید علی برتر از تفکر ماست

چو بی نظیر بعالم غم زمانة اوست

تو صید شیرخدا بین که روبهی مکار

بقصد کشتن زهرا در آستانة اوست

حسان معرف الله شد ولی الله

 چو در تمام صفات علی نشانه اوست



شعر قاسم صرافان برای حضرت علی(ع)

اشک می‌بارید از چشمان سلمان مثل ابر
گفت من یک قطره‌ام پیش تو ای دریای صبر!

ای خوشا «اللهُ نور»ی که توای پروانه‌اش
خوش به حالش که تو دنیا آمدی در خانه‌اش

همچنان از طرح آنروزم پشیمانم هنوز 
آنهمه خندق چرا کندیم؟ حیرانم هنوز

در سپاه ما مگر آنروز شیر حق نبود
حاجتی دیگر به حفر آنهمه خندق نبود

خویش را در کام شیر انداخت او با پای خود
تا پرید اینسو و جولان داد «عمرو عبدِوُد»

هی رجز می‌خواند و هی بی‌قراری می‌کنی
وای از آن ساعت که تو قصد شکاری می‌کنی

«لا فتی» ! پیش آمدی «لا سیف» در دستان تو
گفت احمد: نه، ولی نه از هراس جان تو

گفت نه، تا دیگری با «عمرو» رو در رو شود
گفت نه، تا دست آن پر ادعاها رو شود

دیدمت شیر جوان! تا ‌آمدی غرّان ز  رَه
گفتی: اِنّی فارِسٌ، سَمَّیتُ اُمّی حیدَرَه

عمرو! آن «هل من مبارز» شد صدای آخرت
خوب می‌بینم که می‌چرخد اجل دور سرت

گیرم از جنگاوران بر تو کسی غالب نبود 
اسم آنها که علی ابن ابی طالب نبود

در زمین با هر که جنگیدی تو بردی پهلوان!
دور دور ماست دیگر، ما یلان آسمان

قلب حق در سینه‌ی من در پس این جوشن است 
جنگ با «قهار» تکلیفش از اول روشن است

آمدم تا جان بگیرم یا که از جان بگذرم
آمدم با ضربتی از جن و انسان بگذرم

روز خندق را همان روز الستم می‌کنی
خون فرقم را تو می‌ریزی و مستم می‌کنی

فرق من باز و سپر باز و دهان تیغ باز
با سه لب، لبیک می‌گویم در این راز و نیاز

باده مست و باده نوشان مست و ساقی مست مست
مست می‌چرخد به دورش عالمی ساغر به دست

پس «الا یا ایها الساقی ادر کاساً» عظیم
تیغ را برگیر، بسم الله رحمن الرحیم

برق هیبت در نگاهت چشم او را خیره کرد
ناگهان گردی به پا شد که هوا را تیره کرد

تا به راه انداختی آن گردباد حیدری
عمرو جای جنگ شد مبهوت آن جنگاوری

دم به دم چرخیدی و چرخاندی آن تیغ دو دم
هم چپ و هم راست بودی، پلک تا می‌زد به هم

در زمین با لرزه‌ی گامت قیامت می‌کنی
«یا قسیم النار والجنت»! چه قسمت می‌کنی؟

می‌زنی شمشیر همچون آذرخشی مرگبار
نه، نمی‌فهمد زبانی عمرو، الا ذوالفقار

تیغ با آن وزن در دستان تو مثل پر است
پر درآورده‌ست، حق دارد، به دست حیدر است

یک نفس بر عمرو می‌تازی و او درمانده‌ است
تیغ هم مثل سپر در دست دیگر مانده است

هر چه دارد در دفاع از جان خود رو می‌کند
پیش تو شیر قدیمی کار آهو می‌کند

باورش می‌شد اگر رزم تو در بدر و احد
پیش تیغت وا نمی‌ماند اینچنین در کار خود

گفت با خود بی رقیبم چون که دیگر حمزه نیست
او نمی‌دانست سیف الله بعد از این علی‌ است

باورش شد پنجه‌ها وقتی اسیر شیر بود
باورش شد قدرت بازویت اما دیر بود

تیغ برّان بود، اما تیغِ ایمان را زدی
پای او نه پایه‌های کفر و عصیان را زدی

نقشه‌ی اهل تکاثر باز نقشی شد بر آب
شرّ به خاک افتاد و سر خم کرد پیش بوتراب

آمدی چون عید نو تا قفل زندان بشکنی
دیو مردم خوار را چنگال و دندان بشکنی

پای آن دیو سیه از روی زانو شد دو نیم
چیست پا، وقتی نیاید در صراط المستقیم؟

مثل بت آن کوه آهن بر زمین افتاده بود
کفر بر پای امیر المومنین افتاده بود

عمرو! عُمرت را غرورت از کفت بیرون کشید
عبدِ «ود» بودی و عبد «رَب» تو را در خون کشید

خویش را بر باد با دستان خود دادی چرا؟
عمرو! ـ چشمت کورـ با حیدر در افتادی چرا؟

عرش هم تکبیر گفت از شور پیکارت علی!
عقل انگشتش به لب، وامانده در کارت علی!

در دلم توفان اسرار تو دامن می‌کشد
وای اگر گویم، ابوذر تیغ بر من می‌کشد

آن که پیش ضربتش اعمال ما فانی‌ست؟ کیست؟
آن که می‌داند در این عالم که حیدر کیست؟ کیست؟

من کم آوردم، ببین لبریز شد دریای من
باز هم با چاه رازت را بگو مولای من!



مجموعه اشعار در باره حضرت علي (ع)   امام علي عليه السلام

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش

برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏

بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏

چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش‏

موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان

پاشيد بر كران افق زرّ احمرش‏

جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد

بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏

نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت

شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش‏

مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير

آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏

پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت

داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش‏

آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار

تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش‏

وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى

گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏

خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور

بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش‏

پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومه‏اى

آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

بر زد علم به پهنه گسترده زمين‏

تسليم شد كران به كران در برابرش‏

تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى

صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش‏

تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏

قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش‏

ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش

دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏

آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد

انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش‏

بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها

بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش‏

بگشوده گشت پنجره‏ها يك بيك بصبح‏

تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏

خلقى برون شد از در هر آشيانه‏اى

هر كس به كار سازى رزق مقدّرش‏

آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه‏

آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش‏

جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز

بوسند خاك پايگه آسمان فرش‏

بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار

از دوره خليل و سماعيل و هاجرش‏

با چار ركن مهم استاده سرفراز

حصنى كه هست قائمه هفت كشورش‏

گوئى به انتظار كسى بود آن سراى

تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش‏

ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم‏

پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش‏

او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود

ناديده چشم عالم از آن نكوترش‏

حجب و وقار بود بر اندام زينتش‏

قدس و عفاف بود به رخسار زيورش‏

اندر قريش پاك زنى بود مردوار

بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش‏

از خاندان هاشم و زدوده خليل‏

زيبنده بانوئى و برازنده همسرش‏

مى‏خواست كردگار كزين خاندان پاك

نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏

مى‏خواست كردگار كزين زوج مهر زاد

طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

مى‏خواست كردگار كزين دودمان پاك

مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش‏

مى‏خواست كردگار فرازنده مهترى‏

كزان به روزگار نجويند بهترش‏

مى‏خواست كردگار كه ميراث عدل و داد

بخشد به داده خواه‏ترين دادگسترش‏

مى‏خواست كردگار ز دامان فاطمه‏

زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏

مى‏خواست كردگار يكى بحر گسترد

تا موج خيزد از دل در خون شناورش‏

مى‏خواست كردگار بر آرد برادرى‏

آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏

مى‏خواست كردگار يكى خواهر آورد

تا بر كشد به دوش لواى برادرش‏

مى‏خواست كردگار كه در دشت كربلا

گلبوته‏ها ببيند و گلهاى پر پرش‏

مى‏خواست كردگار يكى طرفه قهرمان

تا جاودانه باشد يار پيمبرش‏

بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم‏

بازوى او گشايد با روى چنبرش‏

اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد

بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش‏

و اندر بر جماعت مسكين و دردمند

سيلاب اشك بارد از ديده ترش‏

گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر

گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش‏

زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست‏

كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش‏

طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار

وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد

مانند او به عرصه محراب و منبرش‏

طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند

كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان‏

لرزنده همچو بيد به نزديك داورش‏

دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد

دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش‏

دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام‏

و ز بهر انتقام برون دست ديگرش‏

دستيش بهر چاره و درمان دردمند

دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش‏

دستى به پايمردى از پافتادگان‏

دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏

دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق

دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش‏

دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

دستى پى نوازش و دستى به كيفرش‏

دستى بسوى تيره گردنكشان دراز

دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش‏

با اين دو دست و بازوى مردانه‏

ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش‏

چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى

آيد به پيشباز و بخواند به محضرش‏

آن روز ميهمان خدا بود فاطمه‏

يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش‏

او را وديعه‏اى ز خدا بود در مشيم

مى‏خواست تا وديعه نهد در برابرش‏

لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏

سوزنده از شراره آزرم پيكرش‏

ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش

بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏

پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد

خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏

و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف

آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش‏

بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف‏

چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش‏

بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى

شادان ز ميزبانى دادار اكبرش‏

اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق‏

طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏

طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد

ديگر چو او به دايره مرد پرورش‏

طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال‏

آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش‏

خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را

باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش‏

آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود

آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش‏

آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى

ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش‏

آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان‏

هستى عقيم بود ز پورى دلاورش‏

آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد

آتش نهاد در كف اعمى برادرش‏

من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد

مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

من چون مديح گويم آنرا كه در نماز

بخشود بر فقير نگين به آورش‏

من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى‏

بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش‏

من چون مديح گويم آن يكّه مرد را

كز رزم بر نتافت عنان تك آورش‏

من چون مديح گويم آنرا كه در غدير

بنشاند كردگار بجاى پيمبرش‏

گويندگان سروده‏اند بسيار جامه‏ها

از من چنان نيايد ستودن ايدرش‏

من اين سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خويش‏

كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش‏

باشد كه در شمار مرا توشه آورد

يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏

گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت‏

«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»

حميد سبزواري