مرگ

انسان‌ها هنگام مرگ چه چیزهایی می‌بینند؟

دیدن نور و تونل شاید رایج‌ترین درک موجود از مرگ باشد. موارد عجیب و جدید دیگری از تجربه نزدیک به مرگ گزارش شده است. رِیچل نووِر گزارش می‌دهد.

 آقای الف، 57 ساله، یک مددکار اجتماعی در انگلستان است که در سال 2011 در بیمارستان عمومی ساوث‌همپتون پذیرش شد. کارکنان پزشکی بیمارستان در حال داخل کردن یک ميل‌ جراحى‌ به کشاله ران او بودند که بیمار با ایست‌ ناگهانى‌ قلب‌ مواجه شد. اکسیژن قطع شد و نوار مغزی او بدون نوسان بود. آقای الف مرد.

با این حال، او به یاد دارد بعد از آن چه اتفاقی افتاد. پزشکان یک «دفیبریلاتور خارجی خودکار» را برای احیای مجدد قلب مهیا کردند. آقای الف دو بار صدای مکانیکی دستگاه را شنید که می‌گفت: «به بیمار شوک دهید.» در این بین، او سرش را بلند کرد تا زنی عجیب را در گوشه اتاق و نزدیک سقف ببیند. آن زن به او اشاره می‌کرد. آقای الف بدن بی‌جانش را رها کرده و پیش او رفت. او می‌گوید: «احساس کردم که او مرا می‌شناسد و من می‌توانم به او اعتماد کنم. می‌دانستم که او به دلیلی آنجا است ولی دلیلش را نمی‌دانستم.»

اسناد بیمارستان مدتی بعد جملات «دفیبریلاتور خارجی خودکار» را تایید کرد. آقای الف در مورد افراد حاضر در اتاق نیز توضیحاتی داده بود که آن توضیحات تایید شد. او آن افراد را پیش از بیهوشی ندیده بود. کارهایی که انجام داده بودند نیز دقیق گفته شده بود. آقای الف چیزهایی را بازگو می‌کرد که در آن فاصله سه دقیقه‌ای نمی‌توانسته از نظر بیولوژیکی دیده باشد.

هفت طعم مرگ

تمامی ادعاهای آقای الف در ژورنالی به چاپ رسید. می‌توان گفت که این مقاله یکی از گزارش‌هایی بود که برداشت ما از تجربه نزدیک به مرگ را تغییر داد. دانشمندان بر این باور بوده‌اند زمانی که قلب از کار می‌افتد و خون را به مغز نمی‌فرستد، تمام هوشیاری به یک‌باره از بین می‌رود. از لحاظ پزشکی، در این لحظه فرد مرده است. البته علم پزشکی نیز تایید می‌کند که در برخی موارد این پروسه می‌تواند برگشت‌پذیر باشد. افرادی که این تجربه را لمس کرده‌اند از تجارب خود سخن گفته‌اند. اما برای مدتی مشکلی وجود داشت. پزشکان تمایلی به ثبت این سخنان نداشته‌اند و در واقع آن سخنان را «توهم» بیماران خود در نظر گرفته‌اند. محققان نیز در گذشته اهمیت چندانی به تجارب نزدیک به مرگ نمی‌دادند.

سام پارنیا همراه با 17 همکار خود در نیویورک تصمیم گرفتند که این تجارب را ثبت و دسته‌بندی کنند. به نظر آن‌ها این کار ممکن بود. آن‌ها می‌خواستند از لحظات پایانی این افراد، داده‌های علمی تهیه کنند. در طول چهار سال، آن‌ها بیش از 2000 مورد را مطالعه کردند. مواردی که قلب می‌ایستد و آن فرد از نظر پزشکی مرده است.

از بین این موارد، پزشکان توانستند 16 درصد را از شرایط مرگ نجات دهند. پارنیا و همکارانش نیز موفق شدند با 101 مورد از آن‌ها گفتگو کنند. به عبارت دیگر، تقریبا با یک سوم آن‌ها گفتگویی انجام شد. پارنیا می‌گوید: «هدف اصلی این بود که بفهمیم تجربه ذهنی و ادراکی مرگ به چه شکلی بود؟ در کنار آن نیز ما قصد داشتیم ببینیم که کدامیک از آن‌ها هوشیاری شنیداری یا بینایی داشتند و بررسی کنیم که آیا آن‌ها واقعا هوشیار بوده‌اند یا بی‌هوش.»

نتایج نشان داد که آقای الف تنها موردی نبوده که از مرگ خود خاطراتی در ذهن دارد. تقریبا نیمی از بیماران از تجارب نزدیک به مرگ خود چیزهایی در ذهن داشتند. در این بین، فقط آقای الف و یک خانم دیگر (که شواهد خارجی کافی برای روایت او وجود نداشت) از اتفاقات واقعی اتاق اطلاعاتی دادند. در بقیه موارد این چنین نبود.

هفت طعم مرگ

بیماران دیگر داستان‌هایی را روایت کردند که بیشتر شبیه رویا یا خیال بود. پارنیا و همکارانش این تجارب را در هفت دسته کلی تقسیم‌بندی کردند. پارنیا می‌گوید: «اغلب این موارد با تجارب نزدیک به مرگ پیشین همخوانی نداشت. به نظر می‌رسد که تجارب ذهنیِ مرگ از آنچه ما فکر می‌کردیم تنوع بیشتری داشته باشد.»

آن هفت دسته کلی عبارت‌اند از:


ترس
دیدن حیوانات یا گیاهان
نور درخشان
خشونت و اذیت شدن
رویای صادقه
دیدن اعضای خانواده
مشاهده اتفاقات پس از ایست قلبی

دامنه این تجارب ذهنی از وحشت تا احساس رضایت متغیر بود. افرادی بودند که تجربه ترس یا شکنجه و آزار دیدن را گزارش کردند. برای نمونه، یکی از بیماران گفت: «من باید از یک مراسم عبور می‌کردم... و آن مراسم این بود که باید آتش می‌گرفتم.» مورد دیگری می‌گفت: «چهار نفر با من بودند و هر کسی که دروغ می‌گفت جان خود را از دست می‌داد... من کسانی را می‌دیدم که در تابوت بودند و آن‌ها زنده‌زنده دفن می‌شدند.» موردی دیگر گفت: «به من گفتند که قرار است بمیری. سریع‌ترین راه این است که کوتاه‌ترین کلمه‌ای که یادم می‌آید را به زبان آورم.»

در سوی دیگر، مواردی وجود داشت که احساس رضایت را گزارش داده بودند. حدود 22 درصد افراد احساس «صلح و آرامش و خرسندی» را گزارش کردند. برخی موجودات زنده را دیده بودند: «میزان زیادی گیاه دیدم، گل ندیدم» یا «شیر و ببر.» برخی دیگر نیز از «نور شدید و درخشان» لذت می‌بردند یا اعضای خانواده خود را دیده بودند. افرادی نیز تجربه «آشنا پنداری‌ یا رویای صادقه» را گزارش دادند: «احساس می‌کردم که می‌دانم دیگران قرار است چه کاری انجام دهند؛ قبل از اینکه کاری را انجام دهند.» احساسات برانگیخته شده، درکی پیچیده از گذر زمان و نوعی احساس جدایی از بدن نیز از موارد دیگر بود.

هفت طعم مرگ

پارینا می‌گوید: «آشکار است که افراد لحظه مرگ، چیزهایی را تجربه کنند. اما اینکه این افراد چگونه تجربه‌ای داشته باشند به پیش‌زمینه‌ و عقاید موجود آن‌ها برمی‌گردد.» کسی که اهل هند است ممکن است برگردد و بگوید که «کریشنا» را دیده است. اما کسی که اهل غرب آمریکا است ممکن است ادعا کند که چیز دیگری را دیده است.

او ادامه می‌دهد: «من نمی‌دانم تمام این موارد  روح، بهشت و جهنم  چه معنا و مفهوم دقیقی دارد. بسته به جایی که فرد به دنیا آمده است، ممکن است هزاران هزار تفسیر وجود داشته باشد. مهم است که بعد مذهبی این تجربه را کنار بگذاریم و مواردی عینی را بررسی کنیم.» بسیاری از موارد البته به دلیل فراموش کردن بیمار ثبت نمی‌شود. در هر صورت اما این اتفاق در سطح ناخودآگاه بر روی بیمار تاثیر می‌گذارد. در برخی از موارد، بیمار پس از برگشت ترس چندانی از مرگ نداشته و رویکرد واقع‌گرایانه‌تری به زندگی داشته است.







مرگ

یک جسد مومیایی شدهتجسم مرگ (خودنگاره، اثر آرنولد بوکلین)

مَرگ در زیست‌شناسی پایان زندگی موجودات زنده است و در پزشکی به معنای توقف برگشت‌ناپذیر علائم حیاتی می‌باشد.[۱] و در متن‌های دیگر رشته‌ها، ممکن است به نابودی کامل یک روند، یک وسیله یا یک پدیده اشاره کند.

عوامل و شرایط گوناگونی می‌توانند به مرگ سازواره‌ها بینجامند از جمله شکار، بیماری، نابودی زیستگاه، پیری، سوء تغذیه و تصادفات. در کشورهای پیشرفته، عامل اصلی مرگ انسان‌ها، پیری و بیماری‌های مربوط به کهولت است. در آن کشورها مرگ حیوانات بیشتر در نتیجه کشتار وسیع در کارخانه‌ها انجام می‌گیرد تا از گوشت آن‌ها برای غذای انسان‌ها استفاده شود.

سنت‌ها و اعتقادات در رابطه با مرگ، یکی از مهم‌ترین قسمت‌های فرهنگ انسان‌ها محسوب می‌شود. ضمناً دیدگاه ادیان در مورد مرگ نیز بسیار با اهمیت تلقی می‌گردد.

با توجه به پشرفت‌های روزافزون علم پزشکی، توضیح پدیده مرگ، جزئیات لحظه مرگ و همچنین درک مرگ واقعی، پیچیدگی‌های بیشتری پیدا کرده است.

دیدگاه ادیانویرایش

در ادیان ابراهیمی مرگ جدا شدن روح از بدن دانسته می‌شود. بنابه این آموزه روح افراد در عالم برزخ وارد شده و در آنجا زندگی دارند.[۲] برزخ در زبان عربی سدّی است که بین دو چیز حایل شده باشد و در اصطلاح شرع، عالمی را گویند که بین دنیای مادی و فرامادی قرار دارد و انسان پس از مرگ تا روز قیامت در آن خواهد ماند .

ماهیت مرگ از دیدگاه قرآنویرایش

قرآن از مرگ با تعابیر مختلفی یاد کرده است:

۱. چشیدن: «کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ ... ؛ هر جانداری (به ناچار) مرگ را می‌چشد ،...» این آیه سه بار در قرآن مجید آمده است. البته نفس بمعنای جاندار تنها نیست بلکه بمعنای خود خویشتن یا شخصیت آمده است چون حیوانات و گیاهان هم جاندار هستند ولی طعم مرگ که قابل چشیدن باشد برای آنها مفهومی ندارد.

۲. توّفی: این تعبیر در مورد مرگ در حدود دوازده بار به کار رفته است که به معنای دریافت کامل است و از آنجا که خداوند دریافت کننده است، مرگ به معنای بازگشت به سوی خداوند خواهد بود.

۳. آیاتی که از مرگ به رجوع و سیر به سوی خداوند تعبیر کرده است: «إِلَی رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ؛ در آن روز (روز مرگ) سوق و حرکت به سوی پروردگار توست (از ملاقات برزخی، قیامت، حضور در محکمه، محاکمه تا بهشت یا جهنم)»(۲) این آیات نیز گواه نابود نشدن انسان با مرگ است.

۴. تشبیه مرگ به خواب و استعمال توفی در مورد هر دو گواه بر این حقیقت است که انسان هم‌چنان‌که می‌خوابد، نیست و نابود نمی‌شود؛ با مرگ نیز از بین نمی‌رود.

در سخنی از محمد باقر آمده است: «مرگ، همان خوابی است که هر شب به سراغتان می‌آید؛ با این تفاوت که مدتش طولانی است»[۳]

دفعات مرگ درقرآنویرایش

براساس آیات قرآن انسان یکبار تدریجی و باردیگردفعی می میرد.

مرگ از دید علمویرایش

پس از توقف علایم حیاتی هوشیاری تمام حواس به کلی از دست میرود وموجود زنده(انسان و جانوران)هیچ چیزی را احساس نمی کند و نمی شنوند و نمی بیند و حس نمی کند زیرا این امور متعلق به بدن او و اعصاب و تجزیه و تحلیل ان توسط مغز است که از بین رفته و رهسپار ارامشی طولانی همانند (قبل از تولد)میشود.

پس از مرگ در مغز درحدود ۱دقیقه پس از قطع شدن ورود اکسیژن به ان، واکنش های شیمیایی ای در مغز انجام شده که باعث از بین رفتن سلول های مغزی(نورون ها) میشود.

سپس جسد به حالت تونوس و خشک شدگی ماهیچه ها در میاید و اصطلاحا(خشک)میشود وعوامل میکرو ارگانیسمی مانند: باکتری بی هوازی از بیرون بدن و درون ان شروع به فعالیت کرده و بافت های بدن را تجزیه کرده و پس از گذشت چیزی حدود بیست سال[نیازمند منبع] بافت نرم بدن از بین رفته و فقط اسکلت (استخوان) و دندان و مو و ناخن به دلیل داشتن پروتیین کراتین تجزیه ی بسیار کند تری نسبت به بافت نرم خواهند داشت. بدن انسان قبل از چهل روز تجزیه شده واز بین میرود {توسط میکرو ارگانیسم ها} و فقط استخوانها میماند.

عمومیت و حتمیت مرگویرایش

مرگ سنتی همگانی است و بنا بر دیدگاه خداباوران، خداوند بقا و جاودانگی حیات دنیوی را برای هیچ کس قرار نداده است.در این جهان هرچه غیرخداوند است، فانی است و تنها ذات پروردگار عالمیان است که باقی خواهد ماند.

گونه‌های مرگویرایش








۷ساعت تجربه مرگ

15-10-6-10251010-3.jpgزندگی > مهارت‌ها - همشهری دو - محمدرضا حیدری:
کسانی هستندکه بازگشت دوباره به زندگی را تجربه کرده‌اند، به آنها فرصت دوباره‌ای داده شده است تا شاید بتوانند گذشته خود را جبران کنند.

محمود يكي از انسان‌هايي است كه 7ساعت مرگ را تجربه كرده است و در سردخانه بيمارستان و درحالي‌كه اطرافيان براي مراسم تدفين او آماده مي‌شدند دوباره به زندگي بازگشت.

اين كارگر جوان كه در يك سانحه سقوط از ارتفاع به طرز معجزه‌آسايي نجات پيدا كرد بعد از عمل جراحي و خارج شدن ميله‌هاي آهني كه در بدنش فرو رفته بود دچار ايست قلبي و پس از آن به سردخانه بيمارستان منتقل شد. او مرگ را با همه وجود لمس كرده است.

او از ساعت‌هايي كه بين مرگ و زندگي سپري كرد گفت و تأكيد كرد مرگ براي كساني كه خود را براي آن آماده كرده‌اند و دل انساني را به درد نياورده‌اند بسيار شيرين است.

« سال 1358در يك خانواده روستايي به دنيا آمدم. دومين پسر خانواده بودم و در كنار 3 برادر و 4 خواهرم با پدر و مادرمان در روستاي ليوار از توابع شهرستان مرند زندگي مي‌كرديم. پدرم كشاورز بود و ما هم به او در كار كشاورزي كمك مي‌كرديم. علاوه بر آن در روستا قاليبافي مي‌كرديم. به‌خاطر كم‌آبي و همچنين نبود امكانات، مجبور شدم در كنار كشاورزي، چند ماهي براي كار كردن به تهران بيايم و كنار برادرم جوشكاري كنم. 28سالم بود كه در روستا ازدواج كردم و چند سال بعد خدا مهسا را به ما داد. دوري چند ماهه از همسر و فرزندم باعث شد تا تصميم به مهاجرت بگيرم. نمي‌توانستم آنها را در روستا تنها رها كنم. همسرم باردار بود كه اسباب و اثاثيه را جمع كرديم و به كرج آمديم. با پول‌هايي كه پس‌انداز كرده بودم خانه‌اي كوچك خريدم و دخترم را در مدرسه ثبت نام كردم. چند‌ماه بعد نيز خدا ياشار را به ما داد. همراه برادرم جوشكاري اسكلت‌هاي فلزي را انجام مي‌داديم تا اينكه كم‌كم خودم استاد كار شدم.»

  • روز حادثه

سي‌ام ارديبهشت سال 90، تلخ‌ترين روزي بود كه در تقويم زندگي محمود رقم خورد؛ روزي كه مرگ را با همه وجود لمس كرد و نفس‌هايش به شماره افتاد. هنوز هم با يادآوري آن روز لرزه براندامش مي‌افتد و زبانش بند مي‌آيد. مي‌گويد نمي‌توانم آن روز را تجسم كنم. عقربه ساعت 13ظهر را نشان مي‌داد. اهالي بن‌بست همايون در خيابان مقدس‌اردبيلي با شنيدن فريادهاي دلخراش مرد جواني كه از طبقه چهارم ساختمان در حال ساخت به پايين سقوط كرده بود، سراسيمه بيرون آمدند. صحنه تكان‌دهنده‌اي بود. كارگر ساختماني روي ميلگردهايي كه در پي ساختمان قرار داشت سقوط كرده بود و يكي از ميله‌ها از گلوي اين مرد عبور كرده و از سر او خارج شده بود. كسي جرأت نزديك شدن به او را نداشت. نفس‌ها در سينه حبس شده بود. چند ثانيه بعد با صداي ضعيف مرد كارگر كه از بقيه مي‌خواست به او كمك كنند مشخص شد او زنده است. چند دقيقه بعد صداي آژير خودروهاي آتش‌نشاني، سكوت خيابان مقدس‌اردبيلي را شكست و خودروها در ابتداي كوچه بن‌بست توقف كردند. همزمان امدادگران اورژانس نيز به محل اعزام و عمليات نجات آغاز شد.

محمود با يادآوري آن لحظات درحالي‌كه صدايش مي‌لرزد مي‌گويد: «چند روزي بود كه مشغول جوشكاري اسكلت يك ساختمان 9طبقه بوديم. از اينكه براي خودم كار مي‌كردم خوشحال بودم و در عين حال تلاش مي‌كردم كار را به بهترين شكل انجام بدهم. اسكلت اصلي ساختمان 9طبقه را زده بوديم و مشغول جوشكاري نبشي اسكلت‌هاي داخلي بوديم. از ابتداي سال 90كار را شروع كرده بوديم و سي‌ام ارديبهشت سرگرم جوشكاري در طبقه چهارم بوديم. جوشكاري روي اسكلت ساختمان، بازي با مرگ و زندگي است و نبايد به پايين خيره شد. حركت روي تيرآهن14بسيار خطرناك است و نخستين اشتباه، آخرين اشتباه خواهد بود.

عرض اين تيرآهن به اندازه يك كف پاست و اگر هنگام راه رفتن كمي پا را اشتباه روي تيرآهن قرار دهيد تعادل شما به هم خورده و به پايين سقوط خواهيد كرد. آن روز بعد از صرف ناهار تصميم گرفتيم سريع‌تر جوشكاري نبشي طبقه چهارم را به پايان برسانيم. براي جلوگيري از سقوط بايد از كمربند ايمني استفاده كنيم و من معمولا هنگام كار استفاده مي‌كنم اما آن روز به‌دليل اينكه جاي مطمئني براي قلاب كردن كمربند پيدا نكردم بدون آن شروع به‌كار كردم. به كارگرم تذكر دادم كه بيشتر مراقب باشد و جاي پاي خودش را محكم كند. همانطور كه مشغول جوشكاري بودم پشت من ميلگرد خميده‌اي قرار داشت كه متوجه آن نشده بودم و زماني كه مي‌خواستم براي ادامه كار كمي جابه‌جا شوم پاي من به ميلگرد خورد و تعادلم را از دست دادم. دست‌هايم پر بود و نمي‌توانستم آنها را به جايي قلاب كنم. لحظه بسيار تلخي بود. از طبقه چهارم به پايين سقوط كردم. براي احداث اين ساختمان
3 طبقه نيز گودبرداري شده بود و پي ساختمان را با ميلگرد پوشانده بودند.»

وقتي قرار مي‌شود لحظه سقوط را تشريح كند سكوت مي‌كند. پس از چند ثانيه درحالي‌كه عكس‌هاي روز حادثه را براي هزارمين بار نگاه مي‌كند مي‌گويد: « در چند ثانيه‌اي كه از طبقه چهارم به پايين سقوط كردم چهره همه اعضاي خانواده‌ام مقابل چشمانم آمد. همسرم و 3 فرزندم را ديدم كه با چشماني منتظر به در خانه خيره شده بودند كه من با دست پر بازگردم. احساس سنگيني مي‌كردم و تنها صدايي كه در آن لحظه شنيدم صداي كارگرم بود كه مرا با اسم صدا مي‌زد. با سر به پايين سقوط كردم و داخل ميلگردهاي پي‌ساختمان افتادم. يكي از ميلگردهاي شماره 2كه بيشترين قطر را در ميان ميلگردها دارد و در پي‌ساختمان‌ها از آن استفاده مي‌شود از گردن من وارد و از پشت سرم خارج شد. صحنه بسيار دردناكي بود. همه كساني كه آنجا بودند تصور كردند كشته شده‌ام. چشمانم باز بود و اطرافم را مي‌ديدم. صداي خرد شد استخوان سرم را حس كردم. خون زيادي از گلويم جاري شده بود و به سختي مي‌توانستم نفس بكشم. ميلگرد ديگري نيز سينه‌ام را شكافته و به قلبم آسيب زده بود. گلويم به خرخر كردن افتاده بود و با فرياد كمك خواستم. چند نفر از كارگران ساختمان با آتش‌نشاني و اورژانس تماس گرفتند و چند دقيقه بعد با شنيدن صداي آژير ماشين‌هاي آنها كمي خيالم آسوده شد. بدنم بي‌حس شده بود و قلبم به‌شدت درد مي‌كرد. براي اينكه بتوانم نفس بكشم با دستم گلويم را فشار مي‌دادم تا از سوراخي كه ايجاد شده بود بتوانم تنفس كنم. نخستين گروه آتش‌نشانان وقتي پايين آمدند با ديدن وضعيت من ميخكوب شدند. آنها از زنده ماندن من متعجب بودند و چند ثانيه‌اي به هم نگاه مي‌كردند. فرمانده آنها بلافاصله دستور داد تا اره برقي را براي بريدن ميلگردها بياورند. لحظات به سرعت سپري مي‌شدند و از شدت درد، بدنم مي‌لرزيد. گاهي از درد فرياد مي‌كشيدم و به آتش‌نشانان التماس مي‌كردم. از آنجايي كه خارج كردن ميلگردها غيرممكن بود آنها با دقت زياد بخشي از ميلگردها را بريدند و مرا به آمبولانس اورژانس منتقل كردند. شرايط من به‌گونه‌اي بود كه نمي‌توانستند مرا روي برانكارد قرار بدهند. ساعتي بعد وارد بخش اورژانس بيمارستان شهداي‌تجريش شديم. با عكس راديولوژي كه از من گرفتند مشخص شد ميله فلزي از كنارم مغزم عبور كرده و به نخاع آسيب زده است. همچنين ميلگردي كه از سينه من وارد شده بود آسيب زيادي به ريه و قلبم زده بود. متأسفانه دكتر جراح حضور نداشت و ساعتي بعد مرا به اتاق عمل بردند. صداي پزشكان را مي‌شنيدم كه با ديدن عكس‌هاي راديولوژي مي‌گفتند فقط يك درصد شانس زنده ماندن وجود دارد. 3 نفر از مأموران آتش‌نشاني نيز در اتاق عمل بودند تا با كمك پزشكان ميلگردها را از بدنم خارج كنند. درد زيادي داشتم و فرياد مي‌كشيدم. پزشكان مي‌گفتند به‌احتمال زياد قطع نخاع خواهم شد زيرا ميله به بخشي از نخاع آسيب زده و خارج كردن ميله باعث قطع‌شدن نخاع مي‌شود.

از شدت درد به پرستاران و كادر اتاق عمل التماس مي‌كردم كه به من مسكن تزريق كنند. در آن لحظات چيزهايي شنيدم كه قلبم را به‌شدت به درد آورد. صداي پزشكان را مي‌شنيدم كه مي‌گفتند اين جوان شانس زنده ماندن ندارد و براي اينكه زجر بيشتري نكشد به او چند آمپول بزنيد تا در آرامش بميرد. اين جملات دردم را بيشتر كرد. با همه تواني كه در بدنم باقي‌مانده بود نشستم و به پزشكان گفتم من زنده‌ام و زنده هم خواهم ماند. آنها با تعجب به يكديگر نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند زنده ماندن تو يك معجزه است و با شانس يك‌درصدي كه براي زنده ماندن بعد از عمل جراحي داري اگر هم زنده بماني زندگي راحتي نخواهي داشت. ديگر نمي‌تواني صحبت كني و براي هميشه ويلچرنشين خواهي شد. ميلگرد را فشار مي‌دادم تا زبانم را بتوانم حركت دهم و صحبت كنم. بعد از چند دقيقه چيزي ديگر متوجه نشدم و چشمانم بسته شد.»

  • سفر به جهان ديگر

سرماي داخل سردخانه بيمارستان تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود. داخل يخچال‌هاي مخصوص نگهداري اموات چند جنازه قرار داشت. تنها چيزي كه سكوت اين قسمت از بيمارستان را مي‌شكست آمدن مسئول تحويل اموات بود كه با باز كردن قفسه‌هاي يخچال، جنازه مورد نظر را بيرون مي‌كشيد و پس از تأييد توسط يكي از اعضاي خانواده متوفي به آنها تحويل مي‌داد. مسئول سردخانه در انتظار خانواده او بود تا پس از انجام كارهاي اداري جنازه را به آنها تحويل بدهد. 7ساعت از مرگ او گذشته بود و صبح زود وقتي مسئول سردخانه براي تحويل جنازه بيماري كه شب گذشته فوت كرده بود وارد سردخانه شد صداهاي عجيبي شنيد. از داخل يكي از قفسه‌ها صداي ناله ضعيفي شنيده مي‌شد. مسئول سردخانه با دنبال كردن صدا به قفسه‌اي رسيد كه روي آن نام محمود نوشته شده بود. با ترس كشو را باز كرد. از تعجب ميخكوب شده بود. جنازه ناله مي‌كرد و لحظه‌اي بعد بلند شد و نشست. صداي فرياد مسئول سردخانه بسياري كاركنان و نگهبانان بيمارستان را به سردخانه كشاند. اين مرد درحالي‌كه زبانش از ترس بند آمده بود با دست به سردخانه اشاره مي‌كرد و با كلمات بريده بريده از زنده شدن مرده خبر مي‌داد.

محمود به سختي از دنياي پس از مرگ و زنده شدن دوباره‌اش سخن مي‌گويد: هربار وقتي آن لحظات را تجسم مي‌كنم حالم دگرگون مي‌شود و همه بدنم مي‌لرزد. در محافل مختلف بارها از من خواسته‌اند كه از دنياي پس از مرگ بگويم ولي امتناع كرده‌ام. لحظات خيلي سختي بود. احساس مي‌كنم خدا فرصت دوباره‌اي به من داد. تصاويري كه از آن لحظات در خاطر دارم مبهم است و تنها چند تصوير روشن در ذهنم باقي مانده است. به گفته پزشكان بعد از عمل جراحي سنگين كه 8ساعت طول كشيد 4روز بيهوش و در اين مدت نيز در بخش مراقبت‌هاي ويژه بستري بودم. خانواده‌ام هر روز از پشت شيشه بخش مراقبت‌هاي ويژه به من نگاه مي‌كردند. بعد از 4روز علائم حياتي من قطع شد و احياي قلبي نيز بي‌فايده بود و ساعتي بعد مرا به سردخانه منتقل كردند. 7ساعت در سردخانه بودم. تصاوير مبهمي از آن لحظات به‌خاطر دارم ولي احساس سبكي داشتم. مثلا پدر و مادرم كه به رحمت خدا رفته‌اند را در جايي سرسبز ديده‌ يا عده‌اي را ديدم كه احساس مي‌كردم در حال عذاب كشيدن هستند.

احساس مي‌كردم همه بدنم يخ زده است. ناله مي‌كردم و در همان حال متوجه ‌شدم كه در جاي بسيار سردي هستم. نمي‌دانم چقدر زمان گذشت تا اينكه متوجه شدم در قفسه باز شد و مسئول سردخانه مرا بيرون كشيد. به هر سختي‌اي كه بود بلند شدم و نشستم. مسئول سردخانه با ديدن من از ترس زبانش بند آمد و فرار كرد. با تعجب همه جا را نگاه كردم. باور نمي‌كردم كه در سردخانه و در قفسه نگهداري اموات هستم. چند دقيقه بعد چند نفر از كاركنان و پرستاران بيمارستان به سردخانه آمدند و مرا به بخش مراقبت‌هاي ويژه منتقل كردند.

از فرداي آن روز مسئول سردخانه از ديدن من وحشت مي‌كرد و مي‌گفت در سال‌هايي كه مشغول به انجام اين كار است تاكنون با چنين صحنه‌اي مواجه نشده است. 2ماه در بيمارستان بستري بودم و پس از بهبودي نسبي به خانه بازگشتم اما 2سال خانه‌نشين شدم و قادر به هيچ حركتي نبودم. همسرم فداكارانه به من محبت مي‌كرد و همه كارهايم را انجام مي‌داد. حسرت بغل گرفتن فرزندانم در دلم مانده بود و نمي‌توانستم به آنها محبت كنم. بعد از 2سال كم كم توانستم حركت كنم و متأسفانه به‌دليل اينكه صاحبكارم در بيمارستان از من رضايت گرفته بود بيمه هيچ خسارتي به من پرداخت نكرد و من براي تأمين هزينه‌هاي درماني‌ام مجبور شدم خانه‌ام را بفروشم. با پول خانه بخشي از بدهي‌ها را پرداخت كردم و اكنون نيز مستأجر هستم و به سختي اجاره خانه را تهيه مي‌كنم. به‌دليل آسيب شديدي كه ديدم نمي‌توانم كارگري كنم و گاهي اوقات با قرض گرفتن خودروي بستگان با آن مسافركشي مي‌كنم. مدت‌هاست كه نتوانسته‌ام خواب راحتي داشته باشم. براي درمان گردن درد بايد گردنبند طبي استفاده كنم اما توان خريد آن را ندارم. دخترم شاگرد ممتاز مدرسه است اما به‌خاطر اينكه نمي‌توانم هزينه‌هاي تحصيلي او را تأمين كنم مجبورم اجازه ندهم به مدرسه برود. گاهي با خودم فكر مي‌كنم كاش واقعا مرده بودم و اين همه مشكلات را نمي‌ديدم. هزينه‌هاي زندگي را به سختي تأمين مي‌كنم و مدتي است همسرم به‌خاطر دردهاي عصبي هردو دستش از كار افتاده و من بايد به بچه‌ها رسيدگي كنم. هزينه عمل دست او نيز سنگين است و نمي‌دانم چگونه آن را تأمين كنم. البته هيچ‌گاه نااميد نيستم و اميدوارم مسئولان از من حمايت كنند تا بتوانم از فرصت زندگي دوباره‌اي كه خدا به من داده است استفاده كنم.

  • زندگي دوباره

وقتي در سردخانه بيمارستان چشمانش دوباره باز شد فهميد خدا فرصت دوباره‌اي به او داده است. از روزي كه به زندگي بازگشته، اطرافيان و دوستانش را نصيحت مي‌كند. مي‌گويد من براي چند ساعت جهان آخرت را حس كردم و هيچ‌گاه تصويري كه ديدم را فراموش نمي‌كنم. در زندگي هميشه عبادات و واجبات را به‌جا آورده‌ام و در مدتي كه در بيمارستان بودم نمازم را سر وقت مي‌خواندم و در اين سال‌ها نيز روزه‌هايم را به‌جا آورده‌ام. به همه مي‌گويم از گناهاني كه خداوند عذاب شديدي براي آن درنظر گرفته است دوري كنند. وقتي فرشته مرگ به سراغ ما بيايد ديگر فرصت دوباره‌اي نخواهيم داشت و من جزو معدود افرادي هستم كه دوباره زنده شده‌اند. به همه مي‌گويم تا فرصت دارند به هم محبت كنند و از اذيت وآزار يكديگر و دروغ و تهمت و غيبت پرهيز كنند. من ديگر هيچ ترسي از مرگ ندارم چون احساس مي‌كنم آن دنيا خيلي بهتر از جهاني است كه اكنون در آن زندگي مي‌كنيم. در زندگي با پول كم كارگري هميشه سعي كردم به ديگران كمك كنم و مطمئن هستم دعاي خير آنها باعث شد دوباره به اين دنيا بازگردم. معناي زندگي را كسي مي‌فهمد كه مرگ را تجربه كرده باشد و معناي ثانيه را كسي متوجه مي‌شود كه در يك قدمي مرگ قرار گرفته باشد.

  • شما چه مي‌كنيد؟