اشعار در وصف پدر

  • اشعار : در وصف مقام پدر

    اشعار : در وصف مقام پدر

    مرا آرامش دل از پدر بود ....مرا ازنام او نامی بسربود مرا در کوره راه زندگانی .....چراغ و راهنما درهر گذر بود مرا اقبال ودولت از وجودش.... همیشه یاورم از هرنظربود تماشایش مرا آرامش جان .... نگاهش خوشتر از لطف سحربود به چشمانش تسلای دل ریش.... کلام دلنشینش چون شکر بود کنارش بهتر از فصل بهاران ....حضورش موجب فتح وظفربودهمیشه مهر مادر را به دل داشت ....برایش همسری والا گهر بود به مادر گر بهشتی زیر پا است .... عطای این فضیلت از پدر بود نه تنها سایه مهرش مرا پشت ....که از جان حافظ ما از خطربود پدر تا عمر دارد حامی توست .... به کمتر رنج تو از خود بدر بود نبینی خادمی بی مزد چون او.... که کارش بهتر از صد کارگر بود هر آن فرزند بیند سفره اش را .... نصیبش طبع والا وهنر بود پسر را گرپدر داماد سازد ....زفافش چون امیران درظفر بود هر آن فرزند قدرش را نکو داشت.... همیشه روزیش در پای در بود   برو تا می توانی خدمتش کن ....دعایش پیش یزدان کارگر بود به دورانش کم از شاهی نداری.... خوشا روزی که با تو همسفر بود رسید از مهر او یوسف به شاهی.... رضایش بهتر از درو گهر بود هر آنکس مهر اورا کم چشیده.... همیشه حسرتش اندر نظر بودهزاران حیف عمر آدمی را .... برایش مهلتی کوته بسر بود گریزی نیست آدم را زمردن.... که در تقدیر آدم این سفر بود حوادث آدمی را درکمین است.... اجل هم درکمین هربشربود هزاران سوز بی اندازه دارد.... اگر مرگ پدر اندر خبر بود پدر چون رخت بندد نا بهنگام .... وداعش کودکان را تلختر بود کسی کو جزپدر یاری ندارد.... پدر چون مرد دردش بیشتر بود برای حسرت یک دیدن او .... دو چشمان تَرش دایم به در بود نه چشم آرام گیرد نی دل وجان.... فراقش بردل سنگ هم اثر بود اگر با سیل اشکم زنده میگشت.... مرا خود این توان در چشم تر بود چگونه از فراغش کس ننالد ....که در عمرش برایت بال وپر بود ولیکن رفته باز ناید ای دوست.... اگر حتی پدر پیغمبر بود به روزی گفت اندرزی به فرزند.... چومهر دلبری اورا به سربود "نگردد شوی بد ، بابای نیکو.... اگر میلت به دحتر یا پسر بود خوش آن همسر که دارد خلق نیکو .... وگرنه ازدواجش با ضرر بود "پدر جان است ،پدر جانان جان است .... اگرچه کمتر از یک کارگر بود بیا تا هست قدرش را بدانیم .... که پیک مرگ کارش بی خبر بود دل آیت زمرگ هر پدر سوخت.... که مرگ هر پدر داغ بشر بود از : عظیم نیک نهاد



  • اشعار در مورد غم از دست دادن پدر شعر مصیبت از دست دادن پدر، شعر ترحیم و اعلامیه

    پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل,      تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من   غم مرگ پدر کوچک غمی نیست. جگر می سوزدو درد کمی نیست. پدر زیبا گل باغ وجود است. که بی او زندگی جز ماتمی نیست.     دلم پرازغم و درد است ای  وای هوای خانمان سرد است ای وای پدر رفت و، از او ،جز قاب عکسی نمانده ،در کنارم نیست ای وای     بابا غم مرگ تو زد آتش جگرم را بشکست پدر بار فراقت کمرم را تنها نه قدم از غم مرگ تو شکسته داغ تو شکسته کمر و بال و پرم را غمهای دلم قاتل جانم بود آخر آماده اجل ساخته بار سفرم را از جور عدو رفت زکف عز و جلالم چون برد فلک سایه لطف پدرم را   دلتنگتر از هرشب و روز شدم من          بی مهر پدر شمع پر از سوز شدم من تقدیر مرا بی سرو سامان و سپرکرد      محروم زدیدار   گل  روی  پدر  کرد سخت است که دیدار رود تا به قیامت    رویاست پدر، آید از این در به سلامت شب را به خیالش به سحرگاه رسانم     از حکمت الله دیگر هیج ندانم سیمای پر از مهر عطوفت زکه جویم       این سوز فراق دل خود را به که گویم آه از سر افسوس بیاید بسراغم             خاموش شد از هجرت او نور چراغم پدر دستات برام گهواره بودن     چشات مثل چراغ خــونه منبجز تو از همـــه دنیا بریدم        کسی رو مثل تو عاشق ندیدم چون سايه ي رب بر سر ما سايه پدر بود برسايه ي رب در صحف همسايه پدر بود ايزد چو بفرمود که او رب صغير است در دفتر عشق آيه و سرمايه پدر بود پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من مه گردون ادب بودی و در خاک شدی خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من از ندانستن من، دزد قضا آگه بود چو تو را برد، بخندید به نادانی من آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم آه از این خط که نوشتند به پیشانی من رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من من که قدر گهر پاک تو میدانستم ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل ...

  • اشعار زیبا در وصف ایران

    تو را ای کهن بوم  و بر دوست دارم ز پوچ جهان اگر دوست دارمترا، ای کهن بوم و بر دوست دارمترا، ای کهن پير جاويد برناترا دوست دارم، اگر دوست دارمترا، ای گرانمايه، ديرينه ايرانترا ای گرامی گهر دوست دارمترا، ای کهن زاد بوم بزرگانبزرگ آفرين نامور دوست دارمهنروار انديشه ات رخشد و منهم انديشه ات، هم هنر دوست دارماگر قول افسانه، يا متن تاريخوگر نقد و نقل سير دوست دارماگر خامه تيشه ست و خط نقر در سنگبر اوراق کوه و کمر دوست دارموگر ضبط دفتر ز مشکين مرکبنئين خامه، يا کلک پر دوست دارمگمان های تو چون يقين می ستايمعيان های تو چون خبر دوست دارمهم ارمزد و هم ايزدانت پرستمهم آن فره و فروهر دوست دارمبجان پاک پيغمبر باستانتکه پيری است روشن نگر دوست دارمگرانمايه زردشت را من فزونترز هر پير و پيغامبر دوست دارمبشر بهتر از او نديد و نبيندمن آن بهترين از بشر دوست دارمسه نيکش بهين رهنمای جهان ستمفيدی چنين مختصر دوست دارمابر مرد ايرانئی راهبر بودمن ايرانی راهبر دوست دارمنه کشت و نه دستور کشتن به کس دادازينروش هم معتبر دوست دارممن آن راستين پير را، گرچه رفته ستاز افسانه آن سوی تر، دوست دارمهم آن پور بيدار دل بامدادتنشابوری هورفر دوست دارمفری مزدک، آن هوش جاويد اعصارکه ش از هر نگاه و نظر دوست دارمدليرانه جان باخت در جنگ بيدادمن آن شير دل دادگر دوست دارمجهانگير و داد آفرين فکرتی داشتفزونترش زين رهگذر دوست دارمستايش کنان مانی ارجمندتچو نقاش و پيغامور دوست دارمهم آن نقش پرداز ارواح برترهم ارژنگ آن نقشگر دوست دارمهمه کشتزارانت، از ديم و فارابهمه دشت و در، جوی و جر دوست دارمکويرت چو دريا و کوهت چو جنگلهمه بوم و بر، خشک و تر دوست دارمشهيدان جانباز و فرزانه ات راکه بودند فخر بشر دوست دارمبه لطف نسيم سحر روحشان راچنانچون ز آهن جگر دوست دارمهم افکار پرشورشان را، که اعصاراز آن گشته زير و زبر دوست دارمهم آثارشان را، چه پندو چه پيغامو گر چند، سطری خبر دوست دارممن آن جاودنياد مردان، که بودندبهر قرن چندين نفر دوست دارمهمه شاعران تو و آثارشان رابپاکی نسيم سحر دوست دارمز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراختدر آفاق فخر و ظفر دوست دارمز خيام، خشم و خروشی که جاويدکند در دل و جان اثر دوست دارمز عطار، آن سوز و سودای پر دردکه انگيزد از جان شرر دوست دارموز آن شيفته شمس، شور و شراریکه جان را کند شعله ور دوست دارمز سعدی و از حافظ و از نظامیهمه شور و شعر و سمر دوست دارمخوشا رشت و گرگان و مازندرانتکه شان همچو بحر خزر دوست دارمخوشا حوزه شرب کارون و اهوازکه شيرينترينش از شکر دوست دارمفری آذر آبادگان بزرگتمن آن پيشگام خطر دوست دارمصفاهان نصف جهان ...

  • اشعار در وصف شهدا

    شعر  با شما هستم كمتر از نامردها        بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند عده‌ای « حسن‌القضا » را دیده‌اند عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند بزدلانی کز هراس ابتر شدند از بسیجیها بسیجی‌تر شدند آی، بی‌جانها ! دلم را بشنوید اندکی از حاصلم را بشنوید تو چه می‌دانی تگرگ و برگ را غرق خون خویش، رقص مرگ را تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست بین ابروها رد قناصه چیست تو چه می‌دانی سقوط « پاوه » را « باکری » را « باقری » را « کاوه » را هیچ می‌دانی « مریوان » چیست؟ هان ! هیچ می‌دانی که « چمران » کیست؟ هان ! هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست هیچ می‌دانی « دوعیجی » در کجاست؟ این صدای بوستانی پرپر است این زبان سرخ نسلی بی‌سر است تو چه می‌دانی که جای ما کجاست تو چه می‌دانی خدای ما کجاست با همانهایم که در دین غش زدند ریشه اسلام را آتش زدند با همانها کز هوس آویختند زهر در جام خمینی ریختند پای خندقها احد را ساختند خون‌فروشی کرده خود را ساختند باش تا یادی از آن دیرین کنیم تلخ آن ابریق را شیرین کنیم با خمینی جلوه ما دیگر است او هزاران روح در یک پیکر است ما زشور عاشقی آکنده‌ایم ما به گرمای خمینی زنده‌ایم گرچه در رنجیم، در بندیم ما زیر پای او دماوندیم ما سینه پرآهیم، اما آهنی نسل یوسفهای بی‌پیراهنیم ما از این بحریم، پاروها کجاست؟  این نشان ! پس نوش داروها کجاست؟ ای بسیجیها زمان را باد برد تیشه‌ها را آخرین فرهاد برد من غرور آخرین پروانه‌ام با تمام دردها هم خانه‌ام ای عبور لحظه‌ها دیگر شوید ! ای تمام نخلها بی‌سر شوید ! ای غروب خاک را آموخته ! چفیه‌ها ! ای چفیه‌های سوخته ! این زمین ! ای رملها، ای ماسه‌ها ای تگرگ تق‌تق قناصه‌ها جمعی از ما بارها سر داده‌ایم عده ای از ما برادر داده‌ایم ما از آتشپاره‌ها پر ساختیم در دهان مرگ سنگر ساختیم زنده‌های کمتر از مردارها ! با شما هستم، غنیمت‌خوارها ! بذر هفتاد و دو آفت در شما بردگان سکه ! لعنت بر شما بار دنیا کاسه خمر شماست باز هم شیطان اولی‌الامر شماست با همانهایم که بعد از آن ولی شوکران کردند در کام علی باز آیا استخوانی در گلوست؟ باز آیا خار در چشمان اوست؟ ای شکوه رفته امشب بازگرد ! این سکوت مرده را در هم نورد از نسیم شادی یاران بگو ! از « شکست حصر آبادان » بگو ! از شکستن از گسستن از یقین از شکوه فتح در « فتح‌المبین » از « شلمچه »، « فاو » از « بستان » بگو ای شکوه رفته ! از « مهران » بگو ! از همانهایی کهسر بر در زدند روی فرش خون خود پرپر زدند پهلوانانی که سهرابی شدند از پلنگانی که مهتابی شدند ای جماعت ! جنگ یک آیینه است هفته تاریخ را آدینه است لحظه ای از این همیشه بگذرید اندر ...

  • اشعار در وصف حضرت محمد (ص)

    باردگر، ياد تو زد آتش به جانم  جا دارد از اندوه، در سوگ وفاتت  گر جاي اشک، ازديدگانم، خون چکانم  اي سوره عشق  اي آيه مهر  اي چشمه نور  اي اختر تابنده، اي ياد معطر  اي برترين و آخرين پيغام آور  اي پانهاده بر بلنداهاي افلاک  اي همنشين بينوا بر بستر خاک  رفتي ولي ما را به دست غم سپردي  اي چشمه مهر و وفا  اي خوب،... اي پاک!  در روزهاي تيره و شبرنگ " بطحا"  در ظلمت کور کوير جاهليت  مشعل به کف، درد آشنا، ره مي سپردي  در اوج خشم و کينه ديرين" يثرب"  در سنيه ها بذر محبت مي فشاندي  پاک و مبرا بودي از هر لغزش و عيب،  اي شاهد غيب!  سيماي تو آئينه ايزد نما بود  چشم خدا بين تو هم، چشم خدا بود  اي وارث خط شفقگون رسالت  دردا...دريغا!  اي امي گويا!... از آن روزي که رفتي  ما همچنان در انتظاري تلخ مانديم  زآندم که ما غمنامه سوگ تو خوانديم  از ديدگان، بر مزرع دل، خون فشانديم  بعد از تو، اي محمود احمد، اي محمد(ص)  ديگر بلال، " الله اکبر" برنياورد  جبريل، از سوي خدا ديگر نيامد  خوش روزگاري داشتيم اندر کنارت  اما دريغ، آن روزها ديري نپائيد  رفتي... ولي از ياد ما هرگز نرفتي.  بعد از تو اشک ديده مان هرگز نخشکيد  بعد از تو خاطرهايمان هرگز نياسود  بعد از تو، امت در غمت صاحب عزا بود  بعد از تو، اي يار ضعيفان، قصه ما  غم بود و حرمان بود و درد تازيانه  يا کنج زندان، يا اسارت، يا شهادت  آزارها و حمله هاي وحشيانه  بعد از تو، اولاد علي، آواره گشتند  بر خون سجود آورده و در خون نشستند  بعد از تو، ما مانديم و غوغاي سقيفه  بعد از تو، ما مانديم، با زهراي مظلوم  آن چهره اي که بارها بوسيده بودي  آزرده و سيلي خور دست ستم شد  در کوفه محراب علي گرديد گلگون  صحراي سرخ کربلا  رنگين شد از خون  بعد از تو فرزندان زهرا کشته گشتند  لب هاي قرآن خوان و حقگوي" حسين" ات  آماج ضربت هاي چوب خيزران گشت  يار وفادارت، " ابوذر"  چون عاشقان، در غربت تبعيد، جان داد  " عمارياسر"  کشته گرديد  فريادهاي " مالک اشتر" فروخفت  بيدارهامان بر فراز دار رفتند،  اي بنده خوب خداوند!...  بعد از تو ما مانديم و ميراث شهيدان  بعد از تو ما بوديم و خيل سوگواران  رفتي تو، اي تنديس اخلاق و فضائل  از عقل کامل!  رفتي ولي ما را به دست غم سپردي  يادت گرامي باد، اي ياد معطر  اي نامت احمد،  نامت بلند و جاودان باد،  اي« محمد»                                         جواد محدثی   جاهليت راچو نور حق رسيد از خدا يك جلوه مطلق رسيد آمد آن مولاى عرش و عرشيان  تا ن ...

  • شعری در مورد پدر

    سایه ای بود و پناهی بود و نیستلغزشم را تکیه گاهی بود و نیست سخت دلتنگم کسی چون من مبادسوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد بــاورم نیست این من نـابــاورمروی دوش خویش او را می برم مـی بـرم او را که آورده مـــــراپاس ایامـــی که پرورده مـــــرا می برم درخاک مدفونش کنـــماز حساب خویش بیرونش کنـــم مثل من ده ها تن دیگـــــر به راهجامه هاشان مثل دل هاشان سیاه منتظــــر تا بارشان خالی شــودنــوبت نشخـــوار و نقالی شــود هــرکسی هم صحبتـی پیدا کندصحبت از هــر جا بجز این جا کند دیدنش سخت است و گفتن سخت ترخوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر

  • اشعار در وصف امام خامنه ای(مدضله)

    ------------------------------------------------------- ------------------------------------------------ اشعار در وصف امام خامنه ای(مدضله) ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، سرود و شعر و شعارم امام خامنه­ ایست_گل همیشه بهارم امام خامنه ­ایستپس از خدا و رسول و ائمه اطهار(ع)تمام دار و ندارم امام خامنه­ ایست ------------------------------------------------------------------- -عشق یعنی یک خمینی سادگی    عشق یعنی با علی دلدادگیعشق یعنی دست تو پرپر شده      عشق یعنی یک علی رهبر شدهعشق یعنی لا فتی الا علی          عشق یعنی رهبرم سید علی -------------------------------------------------------------------آواز خوش ترانه ­ای می آیدخوشحالی بی کرانه­ ای می آیدبا شور و شعف چلچله ها می­خوانندسید علی خامنه ­ای می آید-------------------------------------------------------------------

  • در سوگ پدر

      بر درخت زنده بي برگي چه باك          واي بر احوال برگ بي درخت روز مادر ، تواضع گل ميخك و  آلاله و شبدر ، فراواني خنده وعاشقي و اميد  در مقام مادر،  و در آن سوي روز مادر ، بيماري پدر اورژانس بيمارستان ، فضاي سرد و بي جان ، مردان و زنان رنجور و بيمار ، همراهان خسته و اميدوار ، پزشك و پرستار خسته از تيمار و بر تختي خوابيده ، پدري صبور و بردبار تخت شمار هشت ، ميزبان پيكر نحيف و لاغر پدر به سن هشتاد و هشت ، شمارش نفس هاي سرد و خسته پدر و سفر به گذشته ، گذشته هاي دور ، آنجا كه هفت ساله بودم و آموزگار گفت : بابا چند بخشه ؟ پدر را نگاه مي كنم و بابا را بخش مي كنم ، بابا دو بخشه  ، با ، با ياد آب افتادم ، آب آب ، بابا آب ، ياد آن مرددر باران با اسب آمد افتادم. پدر يا همان باباي مهربان كودكي هايم ، اينك رنجور و بيمار در بستر آرميده و هراز گاهي در پس هذيان هاي فراوانش كه تا صبح ادامه دارد، قطره اشكي از گوشه چشم هاي نگران و دلواپسش جاري است ، اشك هايش را عجولانه پاك مي كنم  ، آخر مي ترسم اين اشك ها پس از غلتيدن بر گونه هاي پدر سيل و دريايي شود  و من پسر را با خود به درياي بي توجه اي ببرد. گيج و مبهوت ، درمانده و غافل از اينكه ، كاش آخرين افتخار بربالين بودنش را بيشتر پاس داشته بودم و از لحظه لحظه بر بالين بودنش بيشتر  لذت و بهره برده بودم ، هزاران و ميليون ها واژه " كاش و اگر" محاصره ام كرده اند. كاش او را در بغل گرفته بودم ، كاش غرق بوسه اش كرده بودم ، كاش بيشتر نگاهش كرده بودم ، كاش بخاطر بابا آب داد هفت سالگي ام ، به لبان تشنه اش بيشتر آب رسانده بودم ، كاش بخاطر شيريني ها و حلاوت هاي زندگي اش  ، حبه قندي بر زبانش گذاشته بودم ، كاش بر موهاي سپيدش دست نوازش كشيده بودم ، كاش بخاطر لغزش هاي پسري ام از او بيشتر طلب عفو كرده بودم ، كاش بخاطر تنهايي هايش پس از مرگ مادر در اين هفده سال  با او بيشتر همراه بودم ، كاش تا طلوع آفتاب در گوشش هزاران بار دوستت دارم را نجوا كرده بودم ،كاش آن شب با آن همه درازيش ، هزاران شب يلدا شده بود و در پس آن  همه كاش و اگر عصر جمعه كه شد ، همراه با خواهران و برادران بر بالينش  جمع شده بوديم و روشنايي شمع وجودش را حس مي كرديم كه ناگاه چشمان پدر به نقطه اي خيره شد  و قلب مهربانش از تپش ايستاد. با تلاش پزشكان و پرستاران قلب مهربان او دوباره حيات يافت و چه لحظات تلخي بود آن زمان كه " آمبو" را بدست گرفتم و هوا را به درون ريه هاي بي رمق او مي فرستادم و دم و بازدم او را با آمبو انجام مي دادم. شايد 20 دقيقه گذشت ، در درياي اشك خواهران و برادران و نوه هاي  پدرم ، كسي مرا فرا خواند  تا در گوش پدرم  اينگونه نجوا كنم: اشهد ان لا ...