بازی های سفید برفی

  • بازی سفیدبرفی

    بازی سفیدبرفی

    بازی سفیدبرفی     شروع بازی   بازی سفید برفی یه بازی جالب دخترانه است که امروز براتون در نظر گرفتیم. همه شما سفید برفی رو میشناسین و انیمیشن سفید برفی رو حتما دیدین. این بازی دخترانه سفید برفی با دیگر بازی های دخترانه تفاوت داره. شما باید در این بازی سفید برفی تفاوت بین تصاویرش رو پیدا کنید و به مرحله بعد بروید.    طریقه بازی : در این بازی دخترانه شما باید از ماوس استفاده کنید و با کلیک کردن بر روی تصویر تفاوت سفیدبرفی رو پیدا کنید. در ضمن این بازی سفید برفی دارای زمان است اگه میخواهید بدون زمان بازی کنید در کنار نوار زمان گزینه remove time رو کلیک کنید و این بازی سفیدبرفی رو بدون زمان بازی کنید.   بازی های دیگه مون : بازی قشنگ دخترانه ، بازی جدید دخترانه ، بازی دخترانه لباس عروس   برای دانلود بازی کلیک کنید.   تا لود شدن کامل بازی صبور باشید.     برای انجام بازی در محیطی زیبا اینجا کلیک کنید.   گیم سرا مرجع بهترین ها   



  • قصه کودکانه " سفید برفی "

    قصه کودکانه " سفید برفی "

    در گوشه ای از یک بیابان یک گله شتر زندگی می کرد. در میان شترهای قهوه ای، یک بچه شتر سفید بود. اسمش را گذاشته بودند سفید برفی. اما بچه شتر های دیگر با او بازی نمی کردند. او را مسخره می کردند و می گفتند: « تو زشتی. » سفید برفی سرش را پایین می انداخت و چیزی نمی گفت. او فکر می کرد که اشتباهی در بیابان به دنیا آمده است. با خودش گفت: « شاید آن جا که برف هست، شتر های سفید دیگری هم باشند... »  یک روز صبح، سفید برفی از گله جدا شد. از بیابان گذشت. راهش را از حیوانات مختلف پرسید. از میان دشت ها و جنگل های زیادی رد شد. شب به پای تپه ای رسید و از تپه بالا رفت. هوا سرد و سردتر می شد. به بالای تپه رسید و ناگهان، زیر نور ماه، دشت پوشیده از برف را دید. سفید برفی فریاد کشید: « وای چه قدر این جا قشنگ است! »سفید برفی خیلی خسته بود و همان جا خوابید. صبح با باریدن برف از خواب پرید. با خوش حالی توی برف دوید و با دانه های برف بازی کرد.اما سفید برفی هر چه گشت، شتر سفید پیدا نکرد. خرس و خرگوش و روباه دید، ولی حتی یک شتر هم ندید. دلش برای گله و بیابانش تنگ شده بود.سفید برفی دوباره از تپه بالا رفت و از دشت برفی دور شد. از میان دشت ها و جنگل های زیادی رد شد تا به بیابان رسید. از دور گله اش را دید. بچه شترهای قهوه ای به سویش دویدند. سفید برفی گفت: « من برف را دیدم. »بچه شتر ها چشم هایشان را گرد کردند و گفتند: « خوش به حالت! »سفید برفی گفت: « برف خیلی قشنگ است. از این که خدا من را همرنگ آن آفریده خیلی خوشحالم. »بچه شتر ها سرشان را پایین انداختند. سپس یکی شان گفت:« حالا سفید برفی میایی بازی؟ »منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 2 (گروه سنی 3 تا 6 سال - خردسال) صفحات 12 و 13

  • رمان سفید برفی 2

    اول یه اقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود اقای راد بزرگ وارد پذیرایی شدبعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد یه دختر واقعا زیبا داخل شد وایییییییییییی عجب عروسکی بود .چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.ای خدا پس چرا خوده پسره نمی اومد؟سرم و انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم سریع سرم و اوردم بالا یا ابولفضل ........................این دیگه کی بود؟ چشمهای طوسی کمرنگ که به نقره ای می زد بینی صاف و کشیده لب های بزرگ و قلوه ای موهای مشکی به هم ریختههیکلشم که به قول نرگس خدا بود .قد بلند و چهارشونه .عضله های شکمش از زیر بولیز تنگش قشنگ معلوم بود .دوباره برگشتم روی صورتش .داشت می خندید .دوتا چال قشنگ روی گونههاش بوجود اومددلم لرزید. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بولیز طوسی تنگ و شلوار لی طوسیعجب تیپی داشت .خدایا این پسره شکل فرشته ها بود .کدوم خری حاضر شده از این ادم جدا بشه؟واقعا که زنش خیلی احمق بوده ولی ...........ولی یه مشکلی وجود داشت .تو چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر ادمی رو می ترسوند.کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه .البته این قیافه این تیپ ...........معلومه که باید مغرور باشه روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:گلیا جان چایی رو بیارقلبم یه دیقه از کار افتاد .داشتم از ترس قالب تهی می کردمسینی رو برداشتم و بسمت پذیرایی رفتمخانم راد سرشو اورد بالا و با دیدن من گفت:ماشالله هزار ماشالله چه خانمی با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت اروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت اقای راد نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت :دستت درد نکنه دخترم بسمت خانم راد رفتم که اونم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاه کرد و گفت:به به این چایی خورن داره لبخند ارومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خشگله که اونم با مهربونی بهم لبخند زدو اروم گفت :ممنون عزیزمخوشحال شدم همشون مهربون بودن خدا کنه پسره هم مثله خانوادش باشهسینی رو بردم طرف خشایار و نرگس.نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت: گلیا دلش شوهر می خواد,گلیا دلش شوهر می خواد ,شوهر اونو نمی خواد شوهر اونو نمی خواد.به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم .خشایار که سرشو بین دستاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنهسینی رو سریع بردم طرف اقای راد کوچیک جلوش ایستادم و گفتم :بفرماییدسرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد کپ کرده بودم .چشماش مثل نقره بود .بدجوری ...

  • رمان سفید برفی 23

    دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم که بزنم .تمام خشم و حسادتم فروکش کرده بود ولی من گلیا نیستم اگه یه روز حال این زنیکه رو نگیرم . پرو به شوهرمن میگه عاشقتم . عجب رویی داره بابا .باند و دوره دستش محکم بستم و از جام بلند شدم و گفتم :همینجا بمون تا بیام .سریع رفتم تو اتاقش و در کمدش و باز کردم . ناخوداگاه سوت بلندی زدم . ماشالله لباساش انقدر زیاد بود می تونست کل مردای محله ی مارو جواب بده . پولیور ابی رنگی رو برداشتم و سریع از اتاق اومدم بیرون . پولیور و دادم دست توهان و گفتم :بپوش .زخمتم گرم نگه دار تا بهتر بشی . اروم خندید و گفت :چشم خانوم خانوما . می پوشم . فقط گلی من دارم از گشنگی می میرم . دو تا تخم مرغ می ندازی ؟_باشه .برو لباسات و عوض کن تا درست کنم .از جاش بلند شد و سرش و اورد نزدیک صورتم و لاله ی گوشم و اروم بوسید .سرم و انداختم پایین . زیر گوشم زمزمه کرد :همیشه فکر می کردم فرشته ها تو اسمونن هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز یه فرشته تو خونم کناره خودم زندگی کنه .مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن . توهان امروز چش شده . یه قدم رفتم عقب و سریع رفتم سمت یخچال. سنگینی نگاهش و رو خودم حس می کردم . دو تا تخم مرغ از یخچال برداشتم و گاز رو روشن کردم . هنوز داشت نگام می کرد . دستمالی که تو دستم بود و انداختم رو میز و با عصبانیت گفتم :برو لباست و عوض کن دیگه . _نمی خوام ._نمی خوای که نخوا فقط اینطوری من و نگاه نکن . با دو قدم بلند اومد جلوم و گفت :می خوام زنم و نگاه کنم .شما مشکلی داری؟ _اره من مشکل دارم . دستش و انداخت دوره کمرم و تو یه لحظه بلندم کرد سرش و اورد نزدیک گردنم و اروم گفت :من مشکلی ندارم . تو زنمی .مال منی .پس هر چقدر دلم بخواد نگات می کنم . _توهان من و بذار پایین . _نمی خوام ._توهان بچه نشو لجبازی هم نکن .من و بذار زمین . دستش و محکم دوره کمرم فشار داد و گفت :جات راحته .لازم نیست بذارمت زمین . با صدای ناراحتی گفتم :پتوهان ....._هیشششش.هیچی نگو .هیچی. سرش و اورد پایین و محکم لبامو بوسید .همونطور که می رفت سمت اتاق گفت :خوشحالم که خدا یکی از فرشته هاش و داده به من . با خوشحالی به مانتوی خوش فرمی که تو تنم بود نگاه کردم . عالی بود .کل پاساژ و زیر و زبر کرده بودم تا پیداش کنم . تنها مشکلش این بود که یه خورده نازک بود . یه خورده که چه عرض کنم ......بیخیال بابا خیلی هم عالی بود . سریع مانتو رو عوض کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون . رو به فروشنده که پسر جوونی بود کردم و گفتم :اقا این خیلی عالیه فقط یه سایز بزرگترش و بدین . خیلی تنگه . با لحت دخترونه ای گفت :البته خانوم . همین الان . تا روشو برگردوند اوق زدم . حالم از این جور مردا بهم می خورد . خجالتم نمی کشید با اون ...