بدبختی های یک زن چاق

  • همکار آلمانی

    حکایت همکار آلمانی ما حکایت جالبی است. چند روزی بود که وقتی از جلوی در یکی از اتاقها رد می شدیم یک پسری را می دیدم که رنگی رنگی بود. یعنی مثل ما سفید و مشکی نبود. هم لباسهایش رنگی رنگی بود و هم قیافه اش. خلاصه از آنجایی که در کشور ما همه جور آدمی را می بینیم زیاد توجه نکردم و فکر کردم احتمالا دانشجوی یکی از آقایان است و حتی گفتم شاید از هموطنان لر ما باشد. بگذریم. امروز که مشغول کار بودم و حسابی سرم شلوغ دیدم یکی با یک لهجه عجیب غریب اجازه ورود می خواهد. سرم را برگرداندم دیدم همان پسر رنگی رنگی است. بعد از اینکه آمد و نشست نامه ای را به دستم داد که دیدم در حوزه تخصصی بنده مشغول انجام پروژه ای است و استاد راهنمای دکتری بنده ایشان را به من ارجاع داده است برای همکاری. چند نکته برایم اهمیت داشت: 1- آیا درک مطالب فارسی برایش سخت است؟ که با کمی گفت و گو متوجه شدم تسلط خوبی بر زبان فارسی و حتی اصطلاحات روزمره دارد. 2- دانشجو است و یا برای پروژه ی سازمان مطبوعش آمده اصلا جریان کارش چیست؟ متوجه شدم که دانشجو است و بنا به دلایلی ایران را انتخاب کرده است و در واقع دانشجوی یکی از دانشگاههای ایران است. 3- مسلمان است؟ بلی مسلمان است 4- با توجه به اینکه در ایران به سر می برد دسترسیش به منابع اصیل از چه طریقی است؟ خوب کردیت کارت دارد و همچنین یکی از اساتید سابقش در آلمان با او همکاری می کند. نتیجه می توان با او همکاری کرد. اصلا هم ضرر ندارد که از نتایج تحقیقش در کار خودمان استفاده کنیم. علاوه بر اینکه بر خلاف تحصیلکردگان کشور خودمان از همان ابتدا وضعیت خود را تشریح کرد و گفت حاضر است کار گل هم بکند و از اول دنبال پشت میز نشستن نیست. نتیجه اینکه از صبح دارد کار می کند. خیلی سخت هم کار می کند مجانی هم کار می کند. داشتم فکر می کردم چند تا از دانشجوهای تحصیلات تکمیلی مملکت ما حاضرند اینجوری کار گل آن هم رایگان انجام دهند فقط برای اینکه یاد بگیرند؟ نمی دانم شاید خیلی شاید هم هیچ کس. اما یاد خودم افتادم که خیلی از این کارهای گل انجام دادم تا کار یاد گرفتم. خدایا شکرت بابت همه چیز



  • پیام اخلاقی

    یک بنده خدایی برایمان رب انار و لواشک از شمال سوغاتی آورده است. من هم یک شیشه کوچیک ریختم و گذاشتم توی کیفم و همینجور صبح که توی ترافیک همت بودم وسوسه شدم که کمی از این رب انار بخورم. حالا تصور بفرمایید آدم صبحانه نخورده با آن وضعیت معده داغان بدون قاشق سر صبح توی ترافیک اتوبان بخواهد رب انار بخورد؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! چه شود خداییش.همینجور که کلاچ ترمز می کردم و به جلو نیم نگاهی داشتم توی داشبورد را گشتم نبود. مگر این نفس ببخشید شکم دست از سرم بر داشت. دیدم نه خیر بد جوری هوس کردم که ناخنک بزنم در نتیجه شیشه آبی که معمولا زیر دسته در روی آن جای خاص رودری که اسمش را نمی دانم چیست، می گذارم را باز کردم و شیشه را کشیدم پایین و در همان حین حرکت دستم را شستم و انگشت مبارک را زدم توی شیشه رب انار. دیگر تصورش با خودتان که خوب رانندگی کنی، دست بشوری، رب انار بخوری کمترین خسارتش این است که دور لبت کثیف شود و متوجه نشوی. بسوزد پدر تجربه که موقع پیاده شدن اول توی آینه ماشین خودم را دید زدم و دیدم بله نه تنها کنار لب که زیر چانه ام روی مقنعه ام هم ریخته. خلاصه توی پارکینک اداره از همان شیشه آب جلوی مقنعه را هم تمیز کردم و کمی صبر کردم تا وضعیت نرمال شود و بعد رفتم اتاقم. شیشه را گذاشتم توی کشو و زنگ زدم آبدارچی چای بیاورد با یک قاشق چایخوری. مدیونید اگر فکر کنید من قاشق را برای خوردن رب انار می خواستم. خوب صبحانه نخورده بودم می خواستم چایی شیرین درست کنم و بعدش هم قاشق را پس ندادم. با خباثت تمام گذاشتم توی کشو بماند. حالا هر وقت کارم باهاش تمام شد بر می گردانم به آبدار خانه.یک کار دیگر هم موقع رانندگی کردم. پیامهای اخلاقی که شهرداری روی بیلبوردها کنار اتوبان زده را می خواندم. یکی دو تایش جالب بود. یکی اینکه اگر دیدید کسی پشت سرت حرف می زند بدان دو قدم از آنها دور تری. بعد با خودم فکر کردم یعنی ممکن است در خیلی مسائل از آنها دور تر باشی. هم از بعد دوستی و هم از بعد سبک زندگی و عرف و هنجاری که زیرپا گذاشته ای. که اگر اینطوری نبود حرف و حدیثی هم نبود.یکی دیگر هم نوشته بود برای رسیدن به جایگاهت دقت کنید پا روی شانه چند نفر گذاشته اید؟ یا چیزی با این مضمون. که یک عکسی هم کشیده بود که یک نربان از انسان کشیده بودند و ... بعد با خودم فکر کردم راستی من پا روی چه چیزهایی گذاشتم. اول از همه وقت خانواده ام. دوم خودم بعد هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید ولی بیشتر به این نتیجه رسیدم که روی احساساتم، روی زنانگی ام، روی آرزوهایم، روی خواسته هایم ، اعصاب و آرامشم ، سلامتیم ، خواب صبح گاهیم، و همه و همه پا گذاشته ام همه را زیر پا له کرده ام تا یک مرد زن نما باشم ...

  • آدمهای موفق چاق

    سوار بی آر تی شدم که برم اداره. امروز کیفم کمی سنگین تر است البته کیف جدیده را برداشتم تا بتوانم وسایل بیشتری توی آن بگذارم. روی صندلی که نشستم هی کیفم از روی پاهام لیز می خورد و من تعادلم را از دست می دادم. نمی دانم چند بار این اتفاق افتاد. داشتم کتاب می خواندم البته بدون تمرکز. خواستم که کیف را کنارم بگذارم دیدم اصلا جا نمی شود. به بغل دستی ام که یک پیر زن لاغر بود نگاه کردم دیدم می گوید این صندلی ها بلند است و پاهایش به زمین نمی رسد. جالب است من تاحالا فکر می کردم چون من چاق هستم و پاهایم ضخیم است وقتی روی صندلی اتوبوس می نشینم پایم به زمین نمی رسد. ولی حالا به این نتیجه رسیدم که این صندلیها را استاندارد نمی سازند. یعنی ارتفاع آن استاندارد زنهایی از نژاد آنگلوساکسون قد بلند است و مناسب ما زنهای صدو پنجاه تا صد و شصت سانتی متری ایرانی نیست. خودرو سازهای ما هم که عقلشان هم مونتاژ است و اصلا فکر نمی کنند. همینطور که فکر می کردم گفتم آخه چی می شد که مخترعین هم چاق باشند و وسایلی برای آدمهای چاق طراحی و اختراع کنند. راستی چند تا آدم موفق چاق می شناسید؟؟ چند تا مخترع رئیس جمهور نماینده مجلس وزیر و وکیل و استاد دانشگاه و .... می شناسید که چاق باشند و از وزن و هیکل خود راضی باشند؟

  • آدم چاق و خرید لباس

    سه تا عروسی دعوتیم. توی این هیری ویری دیدم لباسهام گشاد شدند. امروز بعد از اداره رفتم که لباس آماده بخرم کلی گشتم. دنبال یک کت و شلوار مناسب می گشتم. هرچی گشتم کت اندازه ام بود ولی شلوار چهار سایز بزرگتر تازه از پاهام بالا می رفت. بعد کمرش گشاد بود. کلی حرص خوردم با این عدم تناسب اندام. خلاصه ساعت ۵ همسرجان گفتند که احتمال اینکه توی جمهوری و برلن بشه سایز تو لباس گیر آورد کمه بیا بریم بازار. منهم پایه گفتم باشه. ما برای تردد درمرکز شهر و خرید و اینجور چیزها از موتور استفاده می کنیم. از آنجایی که این موتور ما کلی خلافی داشته و همیشه توی پارکینک خاک می خوره مگر اینکه یک چنین کاری برایمان پیش بیاید تا ببریمش بیرون همسر زیاد به فکر رفع مشکلات آن نیست. همینکه پیچیدیم سمت توپخونه پلیس جلومونو گرفت و موتور را توقیف کرد. خلاصه کلی اعصابمان خورد شد و لباس نخریده تاکسی گرفتیم بریم خونه. حالا توی خونه هرچی بهش می گم که خلافی که زیاد نیست حالا ۶۰ هزار تومان که زیاد نیست اینجا بود که لو دادند که معاینه فنی هم ندارد و بیرون آوردن از توقیف کلی وقتش را می گیرد و ... خلاصه گفت ترجیح می دهد اصلا دنبالش نرود. گفت با ۳۵۰ تومن میشه یک موتور نو خرید ولی باید یک ده روز الاف بشی و کلی هم هزینه کنی تا موتور را آزاد کنی. خلاصه لباس که نخریدیم هیچ موتور را هم به باد دادیم. این هم از مشکلات یک آدم چاق اگر همان اول  مشکل نداشت و لباس سایز گیر می آورد حالا موتور را از دست نمی داد. البته سهل انگاری شوهر هم مضاف بر علت شده است.

  • چرا؟

    چرا توی شهر موشها هم نارنجی مثل خیلی از دخترهای پر افاده و در عین حال دست و پا چلفتی یک شوهر پولدار گیرش اومده و با افاده های طَبَق طَبَقِش و لبهای تزریقی و گونه کاشته شده و مواضع معمول پروتز کرده و ... معلم تحصیلکرده مدرسه را تحقیر می کنه و حرف زور می زنه؟ آیا موشهای نر هم مثل مردها از زنهای دست و پا چلفتی که دائم بهشان نیاز داشته باشند بیشتر از زنهای قلدر و  توانا خوششان می آید؟ چرا بچه شکموی سابق که دائم در حال کش رفتن پسته و فندق بچه های دیگه بود امروز انقدر پولدار شده و دوست فعال و کمک رسانش شده کارگر خونش(منظورم کپل خانه)؟ چرا خوش خواب توی نیروی پلیس فعال شده آیا این هم از غم نان است و یا شایسته سالاری؟ چرا اسمشو نبر همجنس خودش را می کشه ولی موشوندها به بچه اسمشو نبر کمک می کنند زنده بمونه بره پیش مادرش؟! این منطقیه؟ اگر بزرگ شه طبیعتش که کشتن موشهاست؟ این به بچه موشها چی را داره یاد میده؟ احساسی عمل کردن؟ اخلاقی عمل کردن به این معنی که دشمن اسیر را نباید آزار داد و باید کمکش کرد؟ چی؟ چرا تو کافه های اونها موشموشک آهنگ میزنه و همشاگردیهای قدیم فراتر از جنسیت با هم همخوانی میکنند؟ چرا انقدر شهرشان شاد و خوشرنگ بود و لباساهیشان رنگی رنگی ولی مال ما نیست؟ مگه ماها با نارنجی و کپل و دم دراز و گوش دراز و ... همسن و سال نبودیم؟ راستی چرا مدرسه های ما آزمایشگاه نداره و بچه های ما بلد نیستند گاز خارش و گاز خنده بسازند؟! دست خانم برومند درد نکنه باعث شد وقتی حسابی قاطی کرده بودم و همه چیز را ریختم تو کشو تا از جلو چشمم دور بشه بروم یک جایی و یک چیزی ببینم که حالم را حسابی خوب کرد. کلی هم خندیدم و کلی هم خوشحال شدم از دیدن نوستالوژیهای کودکیمان که حالا بزرگ شدند. ای کاش مثلا مریم دوست دبستانیم را که اول راهنمایی از هم جدا شدیم و دیگر ندیدمش را یکبار دیگر ببینم. مثل کپل و نارنجی و موشموشک و .... خدایا شکرت بابت آرامش امروز. بابت عید سادات، بابت بودن کارگردانهای توانمندی مثل برومند و ... خدایا خودت همه چیز را درست کن. دستهای تو بزرگتر و تواناتر از دستهای ناتوان ماست. خدایا شکرت بابت اینکه شغلی هست که دردسرهایش هم هست. بابت اینکه من این شغل را دوست دارم و از انجامش لذت می برم با تمام سختیهایش. خدایا شکرت بابت اینکه هستی و بودنت را احساس می کنم. خدایا باش مثل همیشه باش دانا و توانا و نزدیک.

  • 95 کیلو

    شاید برای بعضی از آدمها خیلی عجیب باشد که یک آدم چاق بخواهد در مورد مشکل اضافه وزنش مطلب بنویسد. ما در مملکتی زندگی می کنیم که مردم آن روز به روز به سمت مانکنیسم پیش می روند. زنها همه تلاش می کنند که مقبول شوهرهایشان باشند و گاه به خاطر همین سلامتی خود را نیز به خطر می اندازند. روز به روز بر ثروت موسسات لاغری اضافه می شود و امکان ندارد روزی با یک نمونه از تبلیغات داروها و قرصها و دستگاهها و .... مربوط به این موضوع در اطراف زندگی خود مواجه نشوید. همه و همه اینها این موضوع را برایتان مسجل می کند و این نیاز را در شما ایجاد می کند که باید لاغر باشید و چاق بودن یعنی مشکل. چند دفعه توی اتوبوس و یا تاکسی با غرولند یک نفر مواجه شده اید که خانم خودت را بکش آنطرف تر چقدر چاقی نمی توانم رد شود و یا نمی توانم بنشینم و با یک نگاه غضب آلود ارث نداشته پدرشان را از شما طلب می کنند. آنوقت است که یک آدم چاق تصمیم می گیرد که کمی وزن کم کند. دست به هزار راه می زند. رژیم لاغری دکتر کرمانی یک سالی همیشه با احساس گرسنگی به خواب می روی و به خودت تلقین می کنی که به اندازه نیاز بدنت غذا خورده ای. شبها با گرسنگی سر بر بالین می گذاری و از این پهلو به آن پهلو می شوی و یاد حرفهای رابط می افتی که می گوید اگر سه هفته تحمل کنی عادت می کنی. ولی این قضیه یک سال ادامه دارد و در نهایت نتیجه اینکه 7 کیلو کم می کنی و ظرف 15 روز عید به سرعت بر می گردد البته ایندفعه 9 کیلو اضافه تر. دوباره تصمیم می گیری یک دکتر دیگر یک رژیم دیگر و بعد از یک مدت طولانی وسرخورده تر از دفعه قبل دوباره اضافه وزن. دفعه بعد رژیم همراه با ورزش را امتحان می کنید ولی زندگی روز مره و شغل و کار منزل و درس و ... اجازه ادامه ورزش را نمی دهد و ایندفعه با یک اضافه وزن بیشتر مجبور میشوی مانتویی کشاد تر از قبل بخری . خلاصه طی سالها انواع و اقسام رژیمها و داروها و ... را امتحان می کنی و دست آخر به این نتیجه می رسی که داری در روزگار وفور نعمت از گرسنگی می میری. کم خونی مزمن گرفته ای دیگر توی اتوبوس سرپا نمی توانی بایستی و پس از چند لحظه با افت قند خون مواجه می شوی و عرق ریزان با بدنی که تبدیل به یک تکه یخ شده است همان وسط اتوبوس می نشینی. کم کم به این نتیجه می رسی که دیگر نمی توانی با این وسیله ارزان قیمت درون شهری مسافرت کنی وضعیت مترو هم بدتر است لذا تصمیم می گیری که از تاکسی استفاده کنی. مسیر هر روز از انقلاب به امام حسین و از امام حسین به تهرانپارس. سوار تاکسی می شوی اگر صندلی جلو بشینی از دست آزار مردهای بغل دستی راحتی ولی روزهایی که تاکسی کم است و یا ماشین شخصی سوار می شوی آقای بغل دستی نهایت سوء استفاده ...