به خانه برمی گردیم گل آور

  • سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده

      مقام از خود ممنون:   مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:  



  • بانک اشعار دفاع مقدس

    و حرف، باز فقط حرف مادرم باشد و قول داده‌ام اين بار آخرم باشد خيال...نه ننويسم! خيال ... نه نكنم! خيال خوب تو ديگر نه در سرم باشد نه در دلم... دل تنگم ... ولي مگر مي‌شد؟! مدام قاب نگاهت برابرم باشد ویک غريبه صدايت كنم، كه «بابا...آب» فقط توقع يك برگ دفترم باشد چه مي‌شد آه اگر محض امتحان يك بار تو‌مي‌شدي‌پدري‌كه ... كه باورم باشد كه از زبان تو يك بار بشنوم... يك بار! كه بر زبان تو يك لفظ «دخترم» باشد تو مرد خانه شوي! مهربان و نان‌آور و مادرم فقط اين بار مادرم باشد پدر! بيا پدري كن! به قهرمان... نه خيال فقط...فقط به تو ايمان بياورم... باشد! و تو كه مي‌شكني باز و ... مي‌روي در قاب و من كه باز از اين‌خواب‌مي‌پرم باشد همين خيال برايم بس است! اما حيف ... كه قول داده‌ام اين بار آخرم باشد...  فائزه امنی - استان مرکزی  گفتی که پس از سجود بر می‌گردیوقتی که صلاح بود بر می‌گردیدر نامه نوشتی که دلت تنگ شدهتافکر کنم که زود بر می‌گردی   ما دور مداری از خطر می گردیمتا صبح بدنبال سحر می گردیمسوگند به لاله ها که همچون خورشیدزرد آمده ایم و سرخ برمی گردیم     شهر آینه دار می شود با یک گلپروانه تبار می شود با یک گلگفتند نمی شود ولی می بینندیکروز بهار می شود با یک گل    عهدیست که بسته ایم برمی خیزیمبا اینکه شکسته ایم برمی خیزیمهروقت که نام عشق را می خوانندهرجا که نشسته ایم برمی خیزیم    خون بسته سرم تمام گیسم سرخ استمی گریم و چشم های خیسم سرخ استهرچند که سبز رفته ای نامت رابا هرقلمی که می نویسم سرخ است    از زخم شناسنامه دارند هنوزدر مسجد خون اقامه دارند هنوزآنان همه از تبار باران بودندرفتند ولی ادامه دارند هنوز    سرتاسر شهر با تو عطرآگین بودلبخند تمام کوچه ها غمگین بودآنروز که بردوش ترا می بردیمتابوت سبک ولی غمت سنگین بود   یک ذر‌ّه از آفتاب باقی مانده استدر جام کمی شراب باقی مانده استهر قطرة خون به قاصدکها می‌گفتگل رفته ولی گلاب باقی مانده است   پاییز حدیث کوچ برگی سرخ استخندیدن گل زیر تگرگی سرخ استبر لاله چرا کفن بپوشم، وقتیزیبایی زندگی به مرگی سرخ است   بر قلب سراب زخم‌کاری زد آبجاری شد و لبخند بهاری زد آبدر رویش تشنگی به پیشانی خاکصد بوسه برای یادگاری زد آب     به ‌آخرین ثانیه‌های جانبازان شیمیایی:خون... سرفه خشک... درد... بیمارستان...آیینه‌ای از نبرد... بیمارستان...پیچید صدای ضج‍ّه شیرزنی!یک خط کشیده!... م‍َرد... بیمارستان...   در باد نشانه‌های بال و پر توستبر گونه هنوز بوسه آخر توستگفتند به من در آسمانی... بابا!خورشید‌ِ به خون نشسته شاید سر توست   گفتم کمی از بهار خون حرف بزناز غیرت شهر واژگون حرف بزنوقتی پدرم شهید شد مجنون ...

  • فهرست 100 کتاب پرفروش

    با گذشت حدود دو ماه از رونمایی فروشگاه اینترنتی شهرکتاب، لیست پرفروش‌های این فروشگاه اعلام شد. در این فهرست، 100 کتاب درج شده است که به ترتیب کتاب هایی در حوزه‌های داستان جهان و ایران، شعر ایران، خاطرات و سفرنامه‌ها، روانشناسی، علوم اجتماعی و سیاسی، فلسفه و علم، مدیریت و آشپزی در فهرست پرفروش های فروشگاه اینترنتی شهرکتاب قرار دارند.اکثر این آثار در میان کتاب‌هایی هستند که در دو سال اخیر راهی بازار کتاب شده‌اند و با استقبال خوبی مواجه شده‌اند. نشر نیلوفر با 9 عنوان کتاب، به عنوان پرفروش ترین ناشر در این لیست قرار دارد و بعد از آن نشرهای سخن، سوره مهر، پیکان، قطره، هرمس، مرکز، نگاه، ثالث، افق، جامی، چشمه، کارنامه، تندیس، مروارید، نی، روزبهان، نیستان، فرهنگ نشر نو و شرکت سهامی انتشار قرار دارند.داستان جهان اتحادیه ابلهان / جان کندی تول / پیمان خاکسار / به نگار باشگاه مشت‌زنی / چاک پالانیک / پیمان خاکسار / چشمه بانوی میزبان / فیودور داستایفسکی / سروش حبیبی / ماهی برمی‌گردیم گل نسرین بچینیم /  ژان لافیت / حسین نوروزی / نگاه بیگانه / آلبر کامو / لیلی گلستان / نشر مرکز پیش از آنکه بخوابم /  اس جی واتسون / شقایق قندهاری / آموت تنهایی پرهیاهو / بهومیل هارابال / پرویز دوائی / کتاب روشن چگونه خرها خر شدند / ژاک پرور / ناکتا رودگری /  نگاه معاصر خداحافظ گاری کوپر /  رومن گاری / سروش حبیبی / نیلوفر خلا موقت / جی کی رولینگ / ویدا اسلامیه / کتابسرای تندیس دوزخ / دن براون / حسین شهرابی / کتابسرای تندیس سرگیجه / ژوئل الگوف / موگه رازانی / کلاغ سلاخ‌خانه‌ شماره 5 / کورت ونه گات جونیور / ع.ا.بهرامی / روشنگران و مطالعات زنان سوییت فرانسوی / ایرن نمیروفسکی / مهستی بحرینی / نیلوفر شازده کوچولو /  آنتوان دوسنت اگزوپری / محمد قاضی / امیرکبیر ظرافت جوجه‌تیغی / موریل باربری / مرتضی کلانتریان / کند و کاو کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز  / نجف دریا بندری / کارنامه گتسبی بزرگ / اسکات فیتس جرالد / کریم امامی / نیلوفر مسئله اسپینوزا / اروین د.یالوم / حسین کاظمی یزدی / صبح صادق و کوه طنین انداخت / خالد حسینی / مهگونه قهرمان / پیکان وقتی نیچه گریست / اروین یالوم / سپیده حبیب / قطره داستان ایران آتش بدون دود / نادر ابراهیمی / روزبهان بیوتن / رضا امیرخانی / نشر علم چهل نامه کوتاه به همسرم / نادر ابراهیمی / روزبهان شازده احتجاب / هوشنگ گلشیری / نیلوفر قصه‌های امیرعلی / امیرعلی نبویان /  نقش و نگار کلیدر  / محمود دولت آبادی / فرهنگ معاصر کمی دیرتر / مهدی شجاعی / نیستان مامور سیگاری خدا / محسن حسام مظاهری ...

  • معنی درس بیست و سوم « کعبه­ی مخفی »

    1- ای آبشار به چه سبب می­نالی؟ و از ماتم چه کسی غمگین هستی؟2- چه دردی داری که تو هم مانند من، تمام شب را از غم و غصّه گریه می­کردی.**3- اتّفاقاً آیینه­ی چینی شکست. حادثه­ی خوبی بود زیرا ابزار غرور و خودخواهی شکسته شد.**4- وقتی که عشق در دل خردمندی جای می­گیرد، عقل و هوش از وجود او رخت برمی­بندد، همان­طور که دزد دانا و زیرک، ابتدا چراغ خانه را خاموش می­کند.5- کاری که ما با خود کردیم، هیچ نادانی مرتکب نشده است, زیرا ما در داخل خانه­ی وجود خود، خداوند را که صاحب این خانه است گم کرده­ایم و ناآگاهانه به دنبال او می­گردیم.**6- برو به جای طواف کعبه، دلی را خرسند و شادمان کن. ( دلی به دست آور )زیرا کعبه­ی ظاهر، ساخته­ی بنده­ی خدا ( حضرت ابراهیم «ع» ) است و این کعبه ( کعبه­ی دل ) را خدا آفریده است.**7- ما هم­چون شمع هستیم و از سرنوشت و عاقبت خود، آگاهیم. هدف از آفرینش ما، سوز و گداز ( سوختن و سختی کشیدن ) است.**8- من هم­چون پروانه نیستم که در اوّلین برخورد با شعله­ی شمع، جان دهم و رها شوم؛ بلکه همانند شمعی هستم که در راه عشق می­سوزم، نابود می­شوم و دم برنمی­آورم. ( اعتراض و شکایت نمی­کنم )**9- بلبل با دیدنِ من، عشق گل را از یاد می­بَرَد. ( من از گل زیباترم )، همان­طور که برهمنِ بت­پرست با دیدنِ من و زیبایی­ام بت را فراموش می­کند. ( من از بت زیباترم و قابلِ پرستش­تر )10- من مانندِ عطرِ خوشِ گل در گلبرگ­هایش پنهان است، در سخن خود پنهان هستم. هر آن کس که خواهان من است، مرا در لابه­لایِ سخنان و اشعارم پیدا خواهد کرد. پاسخ خودآزمایی ج1- منظور « خداوند » است.ج2- کنایه – تناسب – تشبیه – ایهام

  • داستانهای برای تفکر

    داستانهای برای تفکر

    بیل گیس در رستورانبعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شدبیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟پیشخدمت : من متعجب شدم ....بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده امداستان شام آخرلئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می‌آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند.نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.گدا را كه درست نمی‌فهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد.وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم  . داستان زن بی وفاحکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش ...

  • اشعار شهدا و دفاع مقدس

    شراب شهادت آنان که شسته اند به روی ماه رویشان                                   بنگر که لاله می دمد ازخاک کویشان گلهای سبزه پیشیه عطر آفرین عشق                                     می آید از تمامی این خاک بویشان دلدادگان عاشقی و مهر دوست،گشت                                     سرشار از شراب شهادت سبویشان درراه دوست غرق شدن درفراق خون                                    جان دادنی چنین شده بود آرزویشان پروانه های زخمی شمشیر عاشقی                                  صد پاره پاره خفتشان شد رفویشان اکرام خون لاله سرخ شهید عشق                                  دشوار هست و سهل بُوَد آرزویشان نام شهید خون شهیدان چو بشنوی                                     اهدا نما (نفر)صلواتی به سویشان   سرودهء آقای حمید رضا نفر متخلص به (نفر)  نردبانی از دعا آسمان یک روز دریای کبوتر بود و نیست                         سهم ما خون تفنگ و زخم خنجربود و نیست روزها امدادهای غیب می بارید وشب                             چشم ها مشتاق پرواز منور بود و نیست هر دری را میزدی دربان جنت می گشود                         راهی از میدان مین تا کوی دلبر بود ونیست روزگاری جاده ها بوی رشادت داشتند                            جمله اسباب شهادت هم میسر بود ونیست نردبانی از دعا می برد ما را تا خدا                         ساحت سجاده هامان جملگی تز بود و نیست آی مردم من نمیدانم چرا دیگر شدید                             لیک میدانم که حب جاده کمتر بود ونیست آی مردم من نمیدانم چرا دل مرده اید                             لیک میدانم دلم روزی کبوتر بود و نیست السلام ای پیر, ای پیر جماران السلام                        دست هایت بر سر ما سایه گستر بود ونیست اینک این ما و غم جغرافیای بی کسی                             وین دل شوریده کز آیینه برتر بود ونیست   سروده خانم فاطمه صفایی (دوم تجربی) و     شهد شهادت چه جلوه ها که ز بلبل،زشمع و گل که کشیدم                    ولی ...

  • رمان غزال

    قسمت 53 با اشاره،ساناز و امیر را نشان داد و گفت: خوش به حالشون،یادش بخیر ما هم یه زمانی زیر این درختان کنار رودخونه فارغ از غم دنیا قدم می زدیم ولی حالا زندگی خانم برای من خصوصی شده،انگار نه انگار ما زن و شوهر بودیم.درسته خانم دکتر؟ بلند شدم و طلا را بغلش گرفتم و جواب دادم:گذشته ها،گذشته بهتره به فکر آینده باشیم. و بی معطلی به راه افتادم،چون بازگو کردن خاطرات مشترکمان،دگرگونم می کرد و آرامشم را از من می گرفت.از آن لحظه به بعد ناخود آگاه حواسم به ساناز و امیر کشیده می شد و به حالشان غبطه می خوردم.و دیگر نه حوصله بازی داشتم و نه بگو و بخند چون در گذشته سیر می کردم.عصر خسته و بی حال با کوله باری از غم،به شهر برگشتم.برای آرام شدن اعصابم،دوتا آرام بخش خوردم و بدون اینکه شام بخورم،خوابیدم.صبح وقتی بیدار شدم ساناز به دانشگاه رفته بود و مامان و بابا هم رفته بودند تا سری به شرکت بزنندو برگردند. من هم باید می رفتم آجیل و کمی خرت و پرت می خریدم ولی حوصله بیرون رفتن نداشتم.روی کاناپه دراز کشیده بودم که تلفن به صدا در آمد،وقتی گوشی را برداشتم خانمی پشت خط بود که به گرمی احوالپرسی کرد گویی مدت ها بود مرا می شناخت،هر چی به ذهنم فشار آوردم صدایش را نشناختم که گفت:-غزال نکنه حواس پرتی پیدا کردی که منو نشناختی. -راستش هر چی فکر می کنم به جا نمی آرمتون،ممکنه لطف کنید و خودتونو معرفی کنید. -ختگ! منم فرنوش، دوست و هم کلاسیت هستم یادت اومد؟ جیغ کشیدم و گفتم-وای!فرنوش تویی،اصلا صداتئ نشناختم،خوب چه طوری چیکار میکنی. -من خوبم تو چطوری؟ -من هم خوبم،راستی از کجا فهمیدی من اومدم. -غزال انگار جدی جدی حواس پرتی پیدا کردی.خوب خنگ خدا آقای زمانی بهم گفت.حالا پاشو زود بیا اینجا که خیلی دلم برات تنگ شده راستی دختر گلت رو هم بیار که خیلی تعریفشو شنیدم. از اینکه دوباره با سپهر روبرو بشم،رضا نبودم و از طرفی هم دلم می خواست دوست خوب و دیرینه ام را ببینم برای همین با من من گفتم:-آخه امروز؟ فرنوش حرفم را قطع کرد وگفت:آخه ماخه نداره.زود پاشو بیا و نهار هم مهمون منی. -خیلی خوب!یه ساعت دیگه میام.راستی شرکت همون قبلیه یا عوض شده؟ -تو همون خیابونه منتها چند قدم بالاتر از ساختمان قبلیه،پلاک 174 ،منتظرم. طلا را از خواب بیدار کردم و اول به حمام رفتیم،سپس صبحانه خوردیم.حدود ساعت 10 بود که از خانه بیرون رفتیم،تا به ونک برسیم نیم ساعتی طول کشید.سر راهم سبد گل با شیرینی گرفتم،سپس به آنجا رفتم با راهنمایی سرایدار به طبقه پنجم رفته و لحظه ای جلوی در تامل کردم و چند نفس عمیق کشیدم و بعد با چند ضربه به در داخل شدم.منشی شرکت عوض شده بود که با دیدن ما ...