تزيين ماشين عروس 206

  • گزارشي از بازار داغ كرايه ماشين‌هاي عروس

    عروس و داماد‌هاي تهراني از اين پس از آسمان مي‌آيند   زياد ديده يا شنيده‌ايم از عروسي‌‌هاي پرخرج و آنچناني! خرج‌هاي ميليوني كه براي چند ساعت كوتاهي كه بايد در نقش عروس و داماد در مقابل مردم ظاهر شوند به داماد تحميل مي‌شود. البته بعضي‌ها معتقدند آدم يكبار عروسي مي‌كند، پس غمي نيست كه پول بيشتري براي اين شب به يادماندني خرج شود خرج كردن در اين مراسم از همان قدم اول با خريد گل و شيريني براي خواستگاري آغاز مي‌شود و تا انتها ادامه مي‌يابد.رفتن عروس به فلان آرايشگاه گران‌قيمت، برپايي مراسم در فلان سالن مجلل، سرو چند نوع غذا و... از جمله مواردي است كه خيلي‌ها در جشن‌هاي عروسي خود به آن بها مي‌دهند. اما به غير از اين موارد، موضوع ديگري كه چندسالي است از سوي عروس و دامادها مورد توجه قرار گرفته است، سوار شدن بر زيباترين مركب‌هاي خوشبختي است. يعني همان وسيله‌اي كه به عنوان ماشين عروس نقش ايفا مي‌كند. بيشتر مواقع لازم است براي مركبي كه مي‌خواهند در آخرين گام اين مسير پرخرج، عروس و داماد را به خانه بخت برساند هم پول زيادي خرج كرد.احتمالا شنيده و يا ديده‌ايد كه در بسياري از روستا‌هاي كشورمان براساس سنت عروس را سوار بر اسب يا الاغ تحويل داماد مي‌دهند.ولي در شهر‌ها، به ويژه كلان‌شهر‌ها استفاده از ماشين‌هاي عادي مثل پيكان و چند نوع ماشين ديگر به عنوان ماشين عروس راضي‌كننده نيست. بلكه استفاده از ماشين‌هاي مدل بالا به عنوان مركب عروس شيوه‌اي مرسوم و متداول شده است.حتي افرادي كه از نعمت داشتن خودرو‌هاي شخصي معمولي برخوردارند، ترجيح مي‌دهند شب عروسي روي صندلي‌هاي يك ماشين فوق كلاس بنشينند.مد شدن استفاده از اتومبيل‌هاي مدل بالاي گران‌قيمت در مجالس عروسي نيز، رونق بازار آژانس‌هاي كرايه اتومبيل را دوچندان كرده است.نرخ انواع مركب‌هاي عروس اصلي‌ترين قسمت اين ماجرا بهاي اجاره‌اي است كه بابت چندساعت سواري در به ياد‌ماندني‌ترين شب زندگي افراد پرداخت مي‌شود.البته شاخص مشخصي براي اجاره اين خودرو‌ها وجود ندارد و شركت‌هاي سرويس‌دهنده، اين نرخ را به صورت توافقي ميان خود و مشتري تعيين مي‌كنند.«قادري»، مسوول يكي از شركت‌هاي اتومبيل كرايه معتقد است: نرخ كرايه اين اتومبيل‌ها در شركت‌هاي گوناگون متفاوت است و هر شركتي بسته به اينكه در چه منطقه‌اي قرار دارد و نيز با توجه به نوع اتومبيل و ميزان مايه‌دار بودن مشتري، نرخ كرايه‌را تعيين مي‌كنند.وي همچنين مي‌گويد: «اجاره خودرو با راننده نرخي به مراتب كمتر از اجاره خودرو بدون راننده دارد ولي اكثر متقاضيان ترجيح مي‌دهند اتومبيل بدون راننده را ...



  • رمان هر اشتباهی عشق نیست 18 و قسمت اخر

    زينت خنديد و گفت .. - نگيد اينو چطور دلتون مياد...؟!فرشاد يه ابرو انداخت بالا ...- اي بابا اينو كه دو ثانيه پيش خودتون گفتيد...! من فقط تاييد كردم... يهو صداي اعظم از آيفن اومد- بابا بياين تو بعدا تصميم مي گيريم بي معرفت هست يا نه ...!!هر سه خنديديم و رفتيم تو ... حتي يه لحظه هم حصار دور دستام كنار نمي رفت ... انگار دستاش به دستام جوش خورده بوده ...!با همه احوالپرسي كردم...اعظم .. جواد آقا .. بابا ابوالفضل ... عمه اشرف... خبري از فربد نبود ... فرشاد كه با نگاههاي زير چشمي افراد رو چك ميكرد .. زير گوشم آروم گفت - نه .. انگار عاشق سينه چاكت بار و بنديلش و گذاشته رو كولش و د برو ...!نگاش كردم ... يه لبخند پيروزمندانه رو لباش نشسته بود و چشش به اطراف بود... منم زير لب گفتم - اين بار سوم !!!برگشت با تعجب نگام كرد ...-چي ؟ چيرو مي شماري ؟!مسير نگام و تغيير ندادم ...به سمت زينت بود كه با آب و لعاب داشت قضيه كلبه رو بازگو مي كرد ... زير لب گفتم...دستم و تو دستاش فشرد و اروم گفت - كم تو اذيتم كردي .. بذار منم يه خورده آتيش بسوزونم... آخ حال مي كنم اينطوري عصباني ميشي ...!كلا سازش كوك بود و هيچ رقمه نمي شد بزني تو ذوقش ... **************مهمونا نشسته بودن تو پذيرائي كه مامان صدام كرد تو آشپزخونه...فرشاد كه ول كن دست من نبود! ... با هم رفتيم ...مامان كه رضايت از چشاش مي باريد دستش و گذاشت پشت كمرم و با لحن مهربون و دوست داشتنيش گفت- قربونت يه چيزي مي گم باز داغ نكني...!ترسيدم .. باز دلهره ؟!... باز تشويش... ؟!نگران پرسيدم ..- چي شده مامان...- هيچي فقط وقتي ديدم همه چي محياست و خانواده ايراني از همه چي اطلاع دارن... با موافقت اونا همه كارارو انجام داديم تا فردا جشن و برگذار كنيم به اميد خدا... فرشاد جان هم مخالفتي نداشت هيچ از خداشم بود... !قلبم لرزيد .. فردا ؟ ... يعني فردا ... ساكت بودم ...فقط يه لبخند زدم ... مامان لبخندش پررنگتر شد و بوسم كرد ...- الهي شكر ...مباركت باشه دختر نازم ...فرشاد كه از شدت شوق صورتش سرخ شده بود... سرش و بالا برد و يه نفس عميق كشيد ... سرش و آورد پايين ... چشاش پر اشك بود... نگاش و ازم دزديد ... مامانمم چشاش باروني شد ...- اي بابا گريه ديگه واسه چيه ... اشك منم در آورديد ... بريد .. بريد خودتون و آماده كنيد واسه فردا ... وقت آرايشگاه هم گرفتم ...گفت فقط امروزعصر بياد واسه يه سري كاراي مقدماتي ... فرشاد جان ببرش...فرشاد كه دستاش جلوي صورتش بود و شونه هاش مي لرزيد از آشپزخونه خارج شد ... مامان رفت بيرون و صداي دست زدن جمع اومد... خواستم برم دنبال فرشاد كه همه ريختن تو آشپزخونه و مالاچ مولوچ بوسا راه افتاد... تبريكات كه تموم شد رفتم تو حياط .. خبري از فرشاد نبود ... رفتم دم در كه ديدم با آريا نشستن ...

  • حصار تنهایی من 1

    بسم الله الرحمن الرحيم مامانم شونه هامو تکون داد و صدام ميزد:آني...آني... -هووم.. -هووم چيه ؟پاشو ببينم ...مگه نميخواي بري خياطي ؟ با شنيدن اسم خياطي چشمامو باز کردم وسيخ نشستم و گفتم: ساعت چنده؟ -هشت ونيم .. -واي مامان چرا بيدارم نکردي ؟ بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون مامانم پشت سرم اومد و گفت:خودمم تازه بيدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوري صبحونه رو حاضر ميکنم دستشوي رفتن و دست و صورت شستنم شيش دقيقه طول کشيد سريع به اتاقم رفتم و دستي به موهاي فرفريم کشيدم و با يه کش مو بالا بستمش کمد لباسيمو باز کردم هر چي دم دستم بود پوشيدم به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقيقه بود يعني تا نه ميرسيدم ؟ عمرا اگه برسم ...کيفمو برداشتم از اتاقم اومدم بيرون مامانم با يه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بيرون وگفت:بگير اين لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگيري لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حياط ميدويدم که مامانم صدام زد:با دمپايي کجاداري ميري؟ به پام نگاه کردم ديدم به جاي کفش دمپايي پامه لقمه رو چپوندم تو دهنم با دهن پر و اعصبانيت گفتم: امروز حتما نسترن حکم اخراجمو ميزاره کف دستم مامانم خنديد و گفت: اون اگه ميخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود کفشامو پوشيدم و خودمو با دو به ايستگاه اتوبوس رسوندم چند دقيقه اي منتظر موندم ...به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقيقه بود ديگه بيشتر از اين نميتونستم منتظر بمونم چند قدمي از ايستگاه فاصله گرفتم ...دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که با سرعت نوراز کنارم رد ميشدن اعصابم داشت خورد ميشد بايد به نسترن زنگ ميزدم که دير ميام وگرنه تا خود صبح بايد به بازجوياش جواب ميدادم گوشيو از کيفم برداشتم مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که يه پرايد جلو پام ترمز کرد ... گوشمو گذاشتم تو جيب مانتوم سرمو خم کردم ديدم يه پسر جوني با قيافه زمختي ...که ته ريشش ديگه درحد ريش بود..عينک افتابيشو گذاشته بود بالاي سرش يه ادامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ ميکرد دندوناي زردش به زيباي به نمايش گذاشته بود ...صداي اهنگش اونقدر بلند بود که هر که هرکري رو شنوا ميکرد...همين جور که نگاش ميکردم گفت: -؟کجا ميريد خوشکل برسونمت کمرمو راست کردم خاک تو سر خوشکل نديدت بکنن.. خدا قربون رحمتت برم اين کي بود اول صبحي به ما دادي نميدونستم سوار بشم يا نه... هميشه مامانم ميگفت به غير از تاکسي سوار ماشين ديگه اي نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم يه امروزو بي خيال حرف مامان مي شم يه نفسي کشيدم توکل برخدا کردم و سوار شدم ... خدايا خودمو دست تو سپردم ا ز قديم هم گفتن لنگه کفشي در بيابان نعمت است ولي اين براي من غضبه ... به محض اينکه ...

  • رمان حصارتنهایی من 21

    آراد:ميخواي خودتو پرت کن بيرون ..فرحناز چيزي نگفت وسر جاش نشست...به اصرار اميرکه آراد بايد لباس بگيره جلو يه فروشگاه وايساد سه تاشون پياده شدن ..امير گفت:پس چرا پياده نميشي؟-همينجا منتظرتون ميمونم...ميترسم بيام باز با فرحناز دعوام بشه -بيا پايين تنهايي حوصلت سر ميره...بيا فقط به لباسا نگاه کن با بي حوصلگي اومدم پايين...رفتيم تو فرحناز بد تر از نديد بديدا..هر کتي ميديد جلو آراد ميگرفت...آراد هم خودش به کتا نگاه ميکرد هم لباساي که فرحناز مياورد وپس ميزد چشم به کت زغالي افتاد به امير گفتم:اون کت وبراش ببراميربا نگاه مرموذانه اي گفت:مطمئن باشم بين تو وآراد چيزي نيست؟با دلخوري گفتم:امير...لبخند زد وگفت:باشه بابا...حالا دعوامون نکن همون کتي که بهش گفتم برداشت بده آراد داد ودم گوشش چيزي گفت...اونم با تعجب خوشحالي نگام کرد فرحنازم به آراد بعد به من با تنفر نگاه کرد مثلا خواستم کاري کنم که فرحناز نفهمه ولي مثل اينکه از خودش وداداش چيزي پنهون نميمونه ..آراد رفت اتاق پرو درو باز کرد امير گفت:فرداشب..همه دخترارو نفله ميکنيآراد لبخند زد وفرحناز گفت:اصلا بهت نمياد برو درش بيار-خودم مي بينم بهم مياد ...تو چي ميگيپولش حساب کرديم واومديم بيرون ...فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت 9شده بود وبه خاطر آراد مجبور شديم شام بخوريم تو رستوران ميز جدا گرفتيم...بعد اينکه شاممون خوريدم ساعت ده خونه رسيديم...امير يه پاکت سفيد جلوم گرفت وگفت:ببين کم زياد-چيه؟-بازش کن ببين..پاکت وبرداشتم گفتم:اين پول براي چيه؟-فردا که نميخواي بدون ارايش بياي؟-خودم يه دستي به صورتم ميکشم ديگه-مونا برات وقت گرفته..فردا ساعت 1 مياد دنبالتبا تعجب گفتم:چرا؟...ميدوني اين ارايشگرا چقدر پول ميگيرن؟-مهم نيست...فرحناز به آراد چسبيده بود ..حرف ميزد امير گفت:فرحناز بريم..فرحناز با حالت قهري گفت:آراد منو ميرسونهامير:با آراد چيکار داري؟..خسته است ..منو تو که مسيرمون يکيه بدون اينکه به امير نگاه کنه گفت:آراد بريم ديگه...آراد:فرحناز خستم با امير برو بيشتر به بازوهاي آراد چسبيد وگفت:نه..تو منو برسونامير:خجالت بکش فرحناز اين اَدا واَطفاراي بچه گونه چيه در مياري...خير سرت 26 سالته اگه شوهر کرده بودي الان 6تا بچه دورت بودآراد بازو شو از دست فرحناز ازاد کرد با امير خدا حافظي کردم به سمت خونه رفتم..هنوز صداي دعواهاشون ميشنيدم..وقتي وارد خونه شدم به مش رجب وخاتون سلام وبا خريدام رفتم تو اتاقم...لباسام وعوض کردم وخوابيدخاتون بخاطر مريضي مش رجب نميتونست بياد ساعت 1 حاضر شدم که برم ارايشگاه...اميرعلي ومونا اومدن دنبالم..وقتي سوار شدم گفتم:مگه قرار نبود فقط مونا بياد...شما ...

  • قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

    بازوي سهيل را مي گرفت گفت:-سلام عزيزم....خوبي؟؟؟دلم برات تنگ شده بود....سهيل بازويش را بيرون کشيد و پرسيد:-اين جا چي کار مي کني رها؟؟؟باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو بود چشم هايش را به دهان رها دوخت....رها اخمي کرد و گفت:-اومدم به زن عمو سر بزنم....پس رها و سهيل دختر عمو و پسر عمو بودند....سهيل براي سوءتفاهمي پيش نيايد گفت:-رها...ايشون باران جا هستن....نامزدم....رها تعجب کرد...با عصبانيت پرسيد:-نامـــــــزد؟؟؟سهيل دست باران را گرفت و وارد خانه شد....بيشتر مهمان ها رفته بودند....باران کلافه و خسته بود....چند ساعتي را در خانه ي سهيل گذراند و لباسش را براي سارا و سهيل پوشيد....قيافه ي سهيل ديدني بود....باران با يادآوري چشم هاي سهيل که مي شد به راحتي رضايت را در آن خواند لبخندي زد.....وقتي برگشت لباسش را به مهربان هم نشان داد و مهربان هم با هزار تعريف و تمجيد باران را از انتخابش مطمئن کرد...به اتاقش رفت و پيراهنش را آويزان کرد.....روي تخت دراز کشيد و دستش را زير سرش گذاشت...از روز خواستگاري فکر پدرش رهايش نمي کرد....با يادآوري پدرش اشک هايش آرام آرام شروع به ريختن کرد...چرا دروغ..نمي توانست از پدرش متنفر باشد....پدري که سال ها بزرگش کرده بود و برايش زحمت کشيده بود....پدري که تا قبل از آن ماجرا عاشقانه باران را دوست داشت و از هيچ کوششي براي تامين رفاه و راحتي باران دريغ نمي کرد...با يک تصميم فوري از جا بلند شد و دوباره حاضر شد....احساس مي کرد اگر کاري نکند ديوانه مي شود....نگاهي به سر و وضعش انداخت و بدون اين که مهربان بفهمد از خانه خارج شد..آدرس بيمارستان را بلد بود..سوار ماشينش شد و به سمت بيمارستان به راه افتاد....دستانش از استرس مي لرزيد و يخ بسته بود....نمي دانست کار درستي کرده است يا نه...ماشين را پارک کرد و وارد بيمارستان شد....به قسمت پذيرش رفت و مشخصات پدرش را گفت....براي اين که خودش را آرام کند در دل گفت:-آروم باش باران....فقط يکم نگاهش مي کني بر مي گردي....کسي نمي فهمه....با صداي پرستار به خودش آمد:-انتهاي همين راهرو..سمت چپ..اتاق 576...باران:ممنون....با پاهايي لرزان و قلبي که نزديک بود از سينه اش بيرون بزند به سمت اتاق مورد نظر به راه افتاد....در اتاق سفيد رنگ بود و جلوي در از مادرش خبري نبود....نفس عميقي کشيد و خواست دستگيره را باز کند که صدايي متوقفش کرد:-ببخشيد خانم...اشک هاي باران سرازير شد....صداي بهنام بود....کيفش از دستش رها شد و روي زمين افتاد....دستگيره را ول کرد و روي زمين نشست....بهنام با نگراني پرسيد:-خانم خوبين؟؟؟باران به سمت بهنام برگشت....اشک هايش صورتش را خيس کرده بودند....بهنام که باور نمي کرد دختري که رو به رويش ايستاده باران ...