تکیلا کرم

  • تکست آهنگ گیتار کولی

    Nasim : بالای کوه ، تو ولنجک یه خونه ی عجیبی میشناسم / بوی شب با نور شمع ، فقط اونو می خوام توی جمع / میکشه سیگار رولی  ، میزنه گیتار کولی ، تو می خوای چیکارش کنی؟ تو می خوای چیکارش کنی؟ /  پوستش سبز تره ، نگاش جذب منه / کاش لبخند بزنه ، کاش لبخند بزنه / اولین باری که دیدمش ، با یه بطریه ویسکی بود / گفتم آروم تر پسر ، گفت "حالا تو بگو ویسکیت کو؟" / میکشه سیگار رولی  ، میزنه گیتار کولی ، تو می خوای چیکارش کنی؟ تو می خوای چیکارش کنی؟ /  پوستش سبز تره ، نگاش جذب منه / کاش لبخند بزنه ، کاش لبخند بزنه ...  JJ: یه جوری نگا میکنه انگار دوست پسر سیا داره / بیا آره ، Gracias Mamma Machos  بیا با ما اینجا داره / گی گی گی گرم میشه ، سونا بخار ، 2 تا خمارمیتونن همو ببینن کجا 2 بار؟ / میدونی که دیوونتم ، میدونم که دیر اومدم میدونی تکیلا (Tequila) زدم ، میده بوی لیمو تنم / 4 تا خط 5 تا شات و 6 تا سیم / آهنگایی برات میزنم که میشناسی ...  sijal: چیکا چیکا چیکا چیکا میکنی اینجا بیکار چیکار؟ دورتو نیگا Ambiance Porto Rica ، تو قرو بیا / (Cha Cha ) بکوب پاتو روی زمین ، که زود با تو توی همیم / یه گوشه با نور کمیم ، می خواییم تا صبح خونه نریم / مثه 2 تا کرم ابریشم ، که آروم رو هم ول یه کم میشن / شیطونی ولی کرم من بیشتر ، آره لیوانا سروِ از دیشب / پس زود برو بالا ، که دلم میخواد خوب تو رو حالا / این موزیک داستان ماهاست ، میاد اون دورا گوش کن و بایلا ...  Nassim : میکشه سیگار رولی  ، میزنه گیتار کولی ، تو می خوای چیکارش کنی؟ تو می خوای چیکارش کنی؟ /  پوستش سبز تره ، نگاش جذب منه / کاش لبخند بزنه ، کاش لبخند بزنه ...  Sijal: اینم یه جور دیگش بود ... نسیم سیجل ... جی.جی ... توضیحات آهنگ : تکیلا اسم یه نوع مشروبه cha cha اسم یک نوع رقص تند اسپانیولی هست.    



  • تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★

    کـــــــــــــــــــــــرم {ورس اول} : بالاخره با پولای خوردم یه خونه رو پیش خرید کردم جنوب شهر شبا تو کوچه اش میزنه سپوره گشت فشار کمه کرما مثه سیخ تو جونتن چند تاشون کارگرای ته تکیلان ، چند تاشون تو مغزم شنبه سمینار دارن ، همیشه ساعت دو شب مثه قدیما دلم سیگار و یه پنجره میخواد اتاق بغلی یه دختره اس خوشگل ، موهای بلند و دم اسب پشتش شام و ناهارو با همیم ، کرما رو سرخ میکنه خوب میزاره مغز پخت شه تن جفتمون ملافه اس ، اون لباس عروسشه من کت شلوارم شکمش داره گرد میشه کم کم ، چند ماه دیگه منم دختر دارم دیگه همه چند رنگن ، دیدی تازه سال به سال فامیلو کمتر میبینیم واسه دعا و اشک هایی که پنج شنبه میریخت مامان از خدا جایزه لبخند میگیریم چهارده ساعت از روزو توی اتیشیم ، هفت ساعت خواب سه ساعت پیج زن و بچه چندتا دستمال زیر پتو جشنه ، ههه دخترم به دنیا اومد اینور یکی هست که خیلی از من و تو تنها ترهیه خونه نقلی بغل پل صراط و چند تا صفحه خاطره و عکسکل دلخوشی هاشه دیروز که با هم حرف میزدیم میگفت بچه هام هیچکدوم نیست منو یادشون کافیه همین که خوبه حالشون ، راستی فکر کنم اسمش خدا بود {ورس دوم} : کار کاسبی خوب ، آب میفروشم تو جهنم عین بالماسکه میمونه همه چی همه سوختن ، دافه رو صورتش جای گونه چهار کاشته نه ریشام کادره نه شلوارا دوتا ، نه شاها بلندن نه سربازا کوتاه جهنمی ها یخ زدن همه خدا نداره دیگه پول گاز بده واسه اتیش منم دیگه میفروشم جای اب چایی ، حتی اگه باشه هوا افتابی خدا هوای همه رو داره ، کنسرت های مایکل هم بی دم و دستگاه نی ادما همدیگه رو دوست دارن ، ولی کرما نه با مرامن گشنه چشماتن اول که چیزی نبینی مفت میخورنت تف میکننت بعد ، در گوشت داد میزنن این انتقام بابامه که ته تکیلا میکرد شنا قورتش دادی زیر پوستت پایین و بالا میرن ، تغذیه مدرسشون میشه گوشتت فرق نمیکنه باشه جرمت چی ، صبح سفید یه دسته گل بگیر برا خدا ببر چون عین بنده هاش نی پشت میز ادما همدیگه رو دوست دارن کرما نه !! اینور خیلی بیشتر خوش میگذره شایع کوچه علی چپ : {ورس اول} : ( شایع ) خوبم رفیق ، هنو بچه ها روی زمینن از خنده / کوچه علی چپ پاتوقه سفید شده موی روی شقیقم دیگه رو حساب نی خرج پول بقیه اش داشِت انگشت دومیش لباس تنش نی لخته ، یه هاچ بکه مشکی اگه خرید رفیق نی یه شام نده ، نیم کت سرش خوبه کلاس تهش هههه یادته کلاه یکیو برداشتم کلا که اونم " آ " بود با کلاه بود اسمم لای آکولاد که اگه یه صفحه از رو آب ننوشتم با اولیا زود صبح بیام مدرسه چقدر شر کردیم دهن صبحی ها بسته شه ولی تو کلی خط کش جایزه گرفتی و منو با خط کشای تو زدن رخت خواب دو نفره زیر توئه الان یه کیف سامسونت من ...

  • تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم

    ورس اول: بالاخره با پولای خوردم یه خونه رو پیش خرید کردم جنوب شهر شبا تو کوچه اش میزنه سپوره گشت و فشار کمه کرما مثه سیخ تو جونتنچند تاشون کارگرای ته تکیلان ، چند تاشون تو مغزم شنبه سمیناردارن ، همیشه ساعت دو شب مثه قدیما دلم سیگار و یه پنجره میخواداتاق بغلی یه دختره اس خوشگل ، موهای بلند و دم اسب پشتش شام و ناهارو با همیم ، کرما رو سرخ میکنه خوب میزاره مغز پخت شهتن جفتمون ملافه اس ، اون لباس عروسشه من کت شلوارم شکمش داره گرد میشه کم کم ، چند ماه دیگه منم دختر دارم دیگه همه چند رنگن ، دیدی تازه سال به سال فامیلو کمتر میبینیمواسه دعا و اشک هایی که پنج شنبه میریخت مامان از خدا جایزه لبخند میگیریمچهارده ساعت از روزو توی اتیشیم ، هفت ساعت خواب سه ساعت پیج زن و بچه چندتا دستمال زیر پتو جشنه ، ههه دخترم به دنیا اومد اینطرف یکی هست که خیلی از من و تو تنها تره یه خونه نقلی بغل پل سراط و چند تا صفحه خاطره و عکسکل دلخوشی هاشه دیروز که با هم حرف میزدیم میگفت بچه هام هیچکدوم نیست منو یادشون کافیه همین که خوبه حالشون ، راستی فکر کنم اسمش خدا بود کار کاسبی خوب ، آب میفروشم تو جهنم عین بالماسکه میمونه همه چی همه سوختن ، دافه رو صورتش جای گونه چهار کاشته نه ریشام کادره نه شلوارا دوتا ، نه شاها بلندن نه سربازا کوتاهجهنمی ها یخ زدن همه خدا دیگه نداره پول گاز بده واسه اتیشمنم دیگه میفروشم جای اب چایی ، حتی اگه باشه هوا افتابیخدا هوای همه رو داره ، کنسرت های مایکل هم بی دم و دستگاه نیادما همدیگه دوست دارن ، ولی کرما نه با مرامن گشنه چشماتن اول که چیزی نبینی مفت میخورنت تف میکننت بعد ، در گوشت داد میزنناین انتقام بابامه که ته تکیلا میکرد شنا قورتش دادیزیر پوستت پایین و بالا میرن ، تغذیه مدرسشون میشه گوشتتفرق نمیکنه باشه جرمت چی ، صبح سفید یه دسته گل بگیربرا خدا ببر چون عین بنده هاش نی پشت میزادما همدیگه رو دوست دارن کرما نه !!اینور خیلی بیشتر خوش میگذره شایع  

  • پست دوم رمان شماره تلفنت را دارم

    چشم رکسان به مدرک دانشگاهی اش افتاد که روی دیوار بالای مبل آویزان بود و با آن قاب بسیار زیبای از جنس چوب گیلاس که به جایزه ی کاری هنری می مانست،اصلا با کاغذ دیواری پاره پوره ی دیوار همخوانی نداشت.مدریک گرفتن تنها کار رکسان بود که در سرتاسر زندگی اش باعث خوشنودی پدرش شده بود.اما همین تکه ارزشمند شکاف بین پدر و دختر را عمیق تر کرد،چرا که او اصلا به آن مدرک کاری نداشت و خود را درگیر برنامه های نجات کرد.پدرش دلش را صابون زده بود که دخترش وارد دانشکده ی حقوق شود.آنگورا چرسید:"حالت خوبه؟""البته."رکسان پاهایش را به واداشت،به طرف اتاق نشیمن رفت و گفت:"می بخشی.پدرم خیلی شلخته س.""خب،آخه او تنها و مجرده."دختر عمه ی رکسان همیشه در مورد پدر او دل رحم بود،شاید به این دلیل که صرفا پدر او را سالی یک بار با سر و وضعی مرتب در میمانیهای بزن و بکوب کریسمس دی می دید.آنگورا پرسید:"آخری باری که به خونه اومده بودی،کی بود؟""من و بابا تلفنی بهتر می تونیسم باهم ارتباط برقرار کنیم."راستش،رکسان اصلا یادش نمی آمد آخرین بار کی به خانه آمده بود.او به سوی راهرویی رفت که یک اتاق در آن بود.در اتاقی را که زمانی متعلق به خودش بود،باز کرد.چشمانش را چند بار باز و بسته کرد.از آخرین بار که به آنجا آمده بود،هیچ تغییری نکرده بود.با اینکه روتختی زرد رنگش کهنه شده بود و به سفیدی می زد،صاف و مرتب بود و دو بالشتی که خودش در سال آخر دبیرستان در کلاس خانه داری درست کرده بود،روی آن قرار داشت.اتاق نقلی بود و سقف آن کوتاه،که دلیلش هم نقشه ی هنرمندانه ی خانه بود.در اتاق او فقط یک تختخواب و یک میز تحریر و یک صندلی جا می گرفت.صندلی اش روکش داشت و قالیچه ی کوچک سبز رنگی هم جلوی تخت پهن بود.رکسان عادت داشت از تخت بپرد روی قالیچه و از آنجا بپرد روی پادری کرک دار جلوی در جمام،تا پاهای برهنه اش با پارکت سرد تماس پیدا نکند.بیشتر تکه های پارکت ور آمده بود.رکسان صفحه ای از جنس چوب پنبه روی دیوار نصب کرده و عکسهایی از خویشاوندانش را که مدتها فراموششان کرده بود،روی آن زده بود.یک عکس هشت ضربدار ده قاب شده هم از خودش در سال آخر دبیرستان روی تخته بالا سر تختش قرار داشت.او در آن عکس نمی خندید.رکسان نگاهی به آنگورا انداخت.اتاق کوچک او اصلا با سئیت افسانه ای آنگورا که تلویزیون و تلفن هم داشت،قابل مقایسه نبود."به نظر می رسه پدرت امیدوار بوده تو به خونه برمی گردی و با اون زندگی کنی.""آره.اونم در این سن و سال."یکدفعه فهمید چه حرفی زده،ولی دیگر دیر شده بود."اوه،معذرت می خوام.مطمئنم تو دلیل خوبی برای زندگی تو خونه ی پدر و مادرت داری.""راستش،نه.تو کجا زندگی می کنی؟""الان در بیلوکسی.""اوه."آنگورا ...

  • رمان شماره تلفنت رو دارم-2

    چشم رکسان به مدرک دانشگاهی اش افتاد که روی دیوار بالای مبل آویزان بود و با آن قاب بسیار زیبای از جنس چوب گیلاس که به جایزه ی کاری هنری می مانست،اصلا با کاغذ دیواری پاره پوره ی دیوار همخوانی نداشت.مدریک گرفتن تنها کار رکسان بود که در سرتاسر زندگی اش باعث خوشنودی پدرش شده بود.اما همین تکه ارزشمند شکاف بین پدر و دختر را عمیق تر کرد،چرا که او اصلا به آن مدرک کاری نداشت و خود را درگیر برنامه های نجات کرد.پدرش دلش را صابون زده بود که دخترش وارد دانشکده ی حقوق شود.آنگورا چرسید:"حالت خوبه؟""البته."رکسان پاهایش را به واداشت،به طرف اتاق نشیمن رفت و گفت:"می بخشی.پدرم خیلی شلخته س.""خب،آخه او تنها و مجرده."دختر عمه ی رکسان همیشه در مورد پدر او دل رحم بود،شاید به این دلیل که صرفا پدر او را سالی یک بار با سر و وضعی مرتب در میمانیهای بزن و بکوب کریسمس دی می دید.آنگورا پرسید:"آخری باری که به خونه اومده بودی،کی بود؟""من و بابا تلفنی بهتر می تونیسم باهم ارتباط برقرار کنیم."راستش،رکسان اصلا یادش نمی آمد آخرین بار کی به خانه آمده بود.او به سوی راهرویی رفت که یک اتاق در آن بود.در اتاقی را که زمانی متعلق به خودش بود،باز کرد.چشمانش را چند بار باز و بسته کرد.از آخرین بار که به آنجا آمده بود،هیچ تغییری نکرده بود.با اینکه روتختی زرد رنگش کهنه شده بود و به سفیدی می زد،صاف و مرتب بود و دو بالشتی که خودش در سال آخر دبیرستان در کلاس خانه داری درست کرده بود،روی آن قرار داشت.اتاق نقلی بود و سقف آن کوتاه،که دلیلش هم نقشه ی هنرمندانه ی خانه بود.در اتاق او فقط یک تختخواب و یک میز تحریر و یک صندلی جا می گرفت.صندلی اش روکش داشت و قالیچه ی کوچک سبز رنگی هم جلوی تخت پهن بود.رکسان عادت داشت از تخت بپرد روی قالیچه و از آنجا بپرد روی پادری کرک دار جلوی در جمام،تا پاهای برهنه اش با پارکت سرد تماس پیدا نکند.بیشتر تکه های پارکت ور آمده بود.رکسان صفحه ای از جنس چوب پنبه روی دیوار نصب کرده و عکسهایی از خویشاوندانش را که مدتها فراموششان کرده بود،روی آن زده بود.یک عکس هشت ضربدار ده قاب شده هم از خودش در سال آخر دبیرستان روی تخته بالا سر تختش قرار داشت.او در آن عکس نمی خندید.رکسان نگاهی به آنگورا انداخت.اتاق کوچک او اصلا با سئیت افسانه ای آنگورا که تلویزیون و تلفن هم داشت،قابل مقایسه نبود."به نظر می رسه پدرت امیدوار بوده تو به خونه برمی گردی و با اون زندگی کنی.""آره.اونم در این سن و سال."یکدفعه فهمید چه حرفی زده،ولی دیگر دیر شده بود."اوه،معذرت می خوام.مطمئنم تو دلیل خوبی برای زندگی تو خونه ی پدر و مادرت داری.""راستش،نه.تو کجا زندگی می کنی؟""الان در بیلوکسی.""اوه."آنگورا ...

  • رمان لپ های خیس و صورتی 3

    این که خوابید منم با پام پتو رو دادم پایین میترسیدم دیگه ..... یهو دیدی این پتوهه اومد رو دهنم یه بیست مین گذشت هنوز نخوابیده بودم کامل ......یعنی مطلقا در عالم هپروت بودم ....که اقا بلند شد رفت اب خورد و اومد دوباره پتو رو کشید رو من و دوباره خوابید منم که داشتم تلف میشدم اون زیر سریع پتو رو دادم با جفت پا پتو رو دادم پایین ای کاش این جفت پارو فرود میووردم تو شکم ماهیار .....ای کاش!! سردم شد دوباره پتو رو دادم بالا ......اما کامل نیووردم بالا که نیاد رو دهنم ...دوباره یه ساعت بعد روز از نو روزی از نو هی من میدادم پایین اون میداد بالا تا خود صبح از ترسم نخوابیدم و بیدار موندم........این هم یکی از دردای بی درمونه دیگه صبح با صدای خروس گوشی ماهیار بلند شدم الارمشم اهل دله ........ با صدای دلنشین خروس نرقصیده بودیم که صبح از ترسمون با اونم یهو پریدیم .......حالا باید عین میمون از این نردبونه برم پایین ........اینم شد زندگی خودم که میمونم صدای خروسم که در فضا پخش میشه این ماهیارم که عین خر تا صبح لقد میپروند بالا در کل یک باغ وحش خونگی تدارک دیده بودیم ....... الارمو خاموش کردم و رفتم تو دستشویی یه بیست مین بعد صدای تق تق میومد ......اوا در میزنن تو دستشویی هم ادمو راحت نمیذارن .....ای وای......من سر همین سنگه خوابم گرفته !! ببین خدا به چه روزی افتادیم عین این معتادا تو دستشویی خوابمون میبره .... عملی و مفنگی نشده بودیم که شدیم.........حالا بریم بیرون بذاریم این ماهیارم از این فضا فیض ببره و خودشو بسازه ....اره داداش ما تو کارمون معرفت داریم ..دوتاهم بینیمو دادم بالا و رفتم تو روشویی و صورتم هم شستم .......دستشویی شون ماشالله یه قالی دوازده متری میخورد .........یه ده ساعتی تو راهی تا برسی به درش امشب باید یه جوری پتو رو دو در کنم ......داشتم دوباره میخوابیدم که ماهیار صداش بلند شد: جان مادرت بیا بیرون دارم جون میدم سریع اومدم بیرون و باهمون خماری خواب گفتم : ساعت چنده .....؟؟ ماهیار: 8....... و سریع رفت تو..........اوخی ......دلم سوخت چقدر به برادرمون فشار وارد شد ....فکر کنم به درجه شهادت داشت نایل میشد که ما شیطان صفت ها مانع شدیم ....!!- پاشو حاضر شو بریم گیم نت یه نگاه به ساعت کردم 4 بعد از ظهر بود ......امروز که امتحانو عالی دادم با ماهیار درس خوندن کلی بهم کیف و حال میده .......یه ساعت دیگه هم درس بخونم بعد برم سرمو انداختم پایین و تیریپ خر خونی برداشتم و ......که یهو یه چی خورد تو سرم اوخ......سرمو با دست مالیدم و به جعبه دستمال کاغذی که ماهیار پرت کرده بود طرفم نگاه کردم ....... میکروبِ بیشعور داره میخنده ..... - : اخه میکروب اگه میخورد تو چشمم چیکار میکردی؟ - خو به من چه !! به حرفام ...

  • لپ های خیس و صورتی3

    این که خوابید منم با پام پتو رو دادم پایین میترسیدم دیگه ..... یهو دیدی این پتوهه اومد رو دهنم یه بیست مین گذشت هنوز نخوابیده بودم کامل ......یعنی مطلقا در عالم هپروت بودم ....که اقا بلند شد رفت اب خورد و اومد دوباره پتو رو کشید رو من و دوباره خوابید منم که داشتم تلف میشدم اون زیر سریع پتو رو دادم با جفت پا پتو رو دادم پایین ای کاش این جفت پارو فرود میووردم تو شکم ماهیار .....ای کاش!! سردم شد دوباره پتو رو دادم بالا ......اما کامل نیووردم بالا که نیاد رو دهنم ...دوباره یه ساعت بعد روز از نو روزی از نو هی من میدادم پایین اون میداد بالا تا خود صبح از ترسم نخوابیدم و بیدار موندم........این هم یکی از دردای بی درمونه دیگه صبح با صدای خروس گوشی ماهیار بلند شدم الارمشم اهل دله ........ با صدای دلنشین خروس نرقصیده بودیم که صبح از ترسمون با اونم یهو پریدیم .......حالا باید عین میمون از این نردبونه برم پایین ........اینم شد زندگی خودم که میمونم صدای خروسم که در فضا پخش میشه این ماهیارم که عین خر تا صبح لقد میپروند بالا در کل یک باغ وحش خونگی تدارک دیده بودیم ....... الارمو خاموش کردم و رفتم تو دستشویی یه بیست مین بعد صدای تق تق میومد ......اوا در میزنن تو دستشویی هم ادمو راحت نمیذارن .....ای وای......من سر همین سنگه خوابم گرفته !! ببین خدا به چه روزی افتادیم عین این معتادا تو دستشویی خوابمون میبره .... عملی و مفنگی نشده بودیم که شدیم.........حالا بریم بیرون بذاریم این ماهیارم از این فضا فیض ببره و خودشو بسازه ....اره داداش ما تو کارمون معرفت داریم ..دوتاهم بینیمو دادم بالا و رفتم تو روشویی و صورتم هم شستم .......دستشویی شون ماشالله یه قالی دوازده متری میخورد .........یه ده ساعتی تو راهی تا برسی به درش امشب باید یه جوری پتو رو دو در کنم ......داشتم دوباره میخوابیدم که ماهیار صداش بلند شد: جان مادرت بیا بیرون دارم جون میدم سریع اومدم بیرون و باهمون خماری خواب گفتم : ساعت چنده .....؟؟ ماهیار: 8.......و سریع رفت تو..........اوخی ......دلم سوخت چقدر به برادرمون فشار وارد شد ....فکر کنم به درجه شهادت داشت نایل میشد که ما شیطان صفت ها مانع شدیم ....!!- پاشو حاضر شو بریم گیم نت یه نگاه به ساعت کردم 4 بعد از ظهر بود ......امروز که امتحانو عالی دادم با ماهیار درس خوندن کلی بهم کیف و حال میده .......یه ساعت دیگه هم درس بخونم بعد برم سرمو انداختم پایین و تیریپ خر خونی برداشتم و ......که یهو یه چی خورد تو سرم اوخ......سرمو با دست مالیدم و به جعبه دستمال کاغذی که ماهیار پرت کرده بود طرفم نگاه کردم ....... میکروبِ بیشعور داره میخنده ..... - : اخه میکروب اگه میخورد تو چشمم چیکار میکردی؟ - خو به من چه !! به حرفام ...

  • رمان درد و احساس

    وسط راهرو وایسادم.یکم اطرافو نگاه کردم.دستی به چونه ام کشیدم. فهمیدم!آشپزخونه!....آره همینه! با حالت دو رفتم تو آشپزخونه.ناخودآگاه لبخند از فکری که تو سرم بود به لبم اومد.وسایل آشپزخونه بهم چشمک میزدن! از بین همه اونها چشممو یه چاقوی بزرگ و تیز که بین بقیه چاقوها خودنمایی میکرد گرفت!با همون لبخند رفتم طرف کابینت... چاقو رو از بین بقیه چاقوها کشیدم بیرون...دستمو آروم روی لبه اش کشیدم... فلز براقّش بهم حس قدرت میداد... انگشتمو گذاشتم روی لبه ی چاقو...آروم کشیدم روی انگشتم...خون از انگشتم جاری شد. قطره قطره روی زمین میریخت...لبخند روی لبم هم لحظه لحظه پررنگ تر میشد! چاقو رو تو هوا تکون دادم و تو دلم گفتم:فاتحه اتو بخون پدر عزیزم! روی نوک پا رفتم طرف اتاق.از لای در به داخل اتاق سرک کشیدم...داشت همونجوری که مامانو توی ملافه پیچیده بود شمیم رو می پیچید! دسته ی چاقو رو تو دستم بیشتر فشردم...چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون...خوب ازین نفسای آخرت استفاده کن! درو باز کردم و رفتم تو.هنوزمتوجه من نشده بود.آروم رفتم طرفش با هر قدمی که بهش نزدیکتر میشدم چاقو رو بالاتر میبردم. پشت سرش ایستادم...هیچ استرس و هیجانی نداشتم...انگار آسونترین و بی دغدغه ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم.تو دلم پوزخندی زدم به همه افکار بچه گونه ام که فکر میکردم چقدر آدم کشتن کار وحشتناکیه!امّا حالا خودم با خیال راحت و آسوده دارم اینکارو انجام میدم! روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کردم.چاقو رو بردم عقب...با تمام توانم چاقو رو فرود آوردم... ولی... ولی یه دفعه برگشت و دستمو تو هوا نگه داشت!نوک چاقو به اندازه یه بند انگشت با اون قلب سنگیش فاصله داشت. فشار دستمو زیاد کردم...فشار دست اونم روی مچ دستم بیشتر شد!لبامو محکم روی هم فشار دادم...یه قدم جلو رفتم!اونم یه قدم عقب رفت! از شدّت زوری که میزد دستش میلرزید...منم...با صدایی که از خشم میلرزید گفت: -حالا دیگه واسه من چاقو کشی میکنی توله سگ؟!! تو چشمای نفرت انگیزش خیره شدم: -بسه هر چقدر هوا رو مسموم کردی با نفس کشیدنت.انقدر هوا رو کثیف کردی که زن و بچه اتو کشتی...توی مردابی که برای برای خودت ساختی خفه اشون کردی!!ولی دیگه بســــه!!بســــــه!! نوک چاقو به قلبش نزدیکتر شده بود!! تو یه حرکت ناگهانی با پاش زد تو ساق پام...آخی گفتم و روی زمین افتادم!چاقو رو از دستم کشید...با لگد افتاد به جونم!ولی من مثل سنگ روی زمین افتاده بودم! بهم لگد میزد و فحش میداد!امّا من نمی شنیدم حرفاشو.آره سنگ شده بودم...روی سنگ هیچی اثر نداره! انقدر منو زد که خودش خسته شد و دست از سرم برداشت.انقدر تو پهلوم لگد زده بود که حس میکردم دنده هام رفته تو و جای ...