خواندن رمان ماندانا

  • رمان هاي زيبا و خواندني

    رمان هاي زيبا و خواندني

    سلام دوستاني كه براي دانلود رمان موبايل به وب من افتخار ميدهيد و قدم رنجه ميكنيد پست پايين  قديمي است و من در سر برگ  بالاي وبلاگم  بخش رمان موبايل رو گذاشتم كه شما عزيزان هر موبايلي رو كه دوست داشتيد دانلود كنيد حدود پنجاه تا رمان قشنگي را كه خودم خواندم و خوشم آمده است.براي رفتن به صفحه رمان موبايل روي لينك زير كليك كنيد: http://tanhatarinpary.blogfa.com/page/romanmobil1.aspx سلام خوانندگان اشک ماندگار:مدتهاست كه دوست داشتم از رمانهايي كه خوانده بودم پست بگذارم ولي بيشتر سعي كردم از نويسنده رمانهاي دوست داشتنيم مطالبي بفهمم : به راستي م . مودب پور كيست؟ م.مؤدب پور به قدر كافی خوانندگانش را گیج كرده . هنوز كسی نمی داند او چند سالش است، چه قیافه‌ ای دارد و اصلا زن است یا مرد. اطلاعاتی را که در مورد ایشان به دست آوردم و جالب بوده را به صورت فايل pdf در  ادامه مطلب به همراه دانلود  سه رمان زيبا  : یاسمین . دریا و رمان باغ مارشال كه خودم خواندم و لذت بردم را برای دانلود ميگذارم  همچنين نسخه موبايل رمان ياسمين هم براي دانلود گذاشته شده است شما هم لطفا در قسمت پیام بگذارید بعد از دانلود، برايم نظرات پر بارتون را  بنویسید و نام رمانهاي قشنگي را كه تا به حال خوانديد بگویید تا در قسمت دانلود رمانهایم برای همه بگذارم .    به راستي م . مودب پور كيست ؟ دانلود با حجم : ۹۸ كيلو بايتقالب :  PDFتعداد صفحات : ۲ صفحه دانــــلود          نظر شما  ||  عضويت در خبرنامه    رمان ياسمين  اثر  م.مودب پورم.مودب پور متولد ۱۳۳۷ است  .  اولين كتاب او با نام  پريچهردر سال ۱۳۷۸ به چاپ رسيده است . او در اين سالها ۶ رمان به  نام هاي  ياسمين ، يلدا ، شيرين ، ركسانا  ، پريچهر  و گندم  نوشت . ياسمين رماني عاشقانه و زيباست .در اين قسمت هم نسخه pdf براي كامپيوتر و هم نسخه موبايل آن براي دانلود گذاشته شده است .  نسخه كامپيوترحجم كتاب : ۴ مگابايتتعداد صفحات : ۵۶۰ صفحهقالب كتاب : PDFپسورد فايل : www.tanhatarinpary.blogfa.com      دانــــــلود  نسخه موبايلحجم كتاب : ۴۰۷ كيلو بايتقالب كتاب : jarپسورد فايل :   www.tanhatarinpary.blogfa.comتوضيحات : ابتدا پسورد را وارد كرده و فايل را از حالت فشرده خارجكنيد سپس فايل yasamin را در موبايل خود كپي نماييد .     دانـــــلود  نظر شما  ||  عضويت در خبرنامه    رمان باغ مارشال اثر حسن كريم پوررماني عاشقانه و زيبا كه اميدوارم از خواندن آن لذت ببريد. حجم كتاب : ۷.۸ مگابايتتعداد صفحات : ۳۹۵ صفحهقالب كتاب : PDFپسورد فايل : www.tanhatarinpary.blogfa.com  دانـــــلود  نظر شما  ||  عضويت در خبرنامه    رمان دريا اثر ماندانا معيني (مودب پور)رمان زيبا و عاشقانه حجم كتاب : ۱ مگابايتتعداد ...



  • رمان کژال

    رمان کژال

    نویسنده:ماندانا معینی(مودب پور) قسمتی از این رمان زیبا: اين مسئله خسرو رو هم ناراحت کرده بود! احساس ميکردم که خيلي دلش ميخواد در اينمورد باهام صحبت کنه اما خسرو خوددارتر از اين حرفا بود! ايده هاش رو هم مي دونستم چه جوريه! هميشه بطرف مقابلش اعتماد به نفس مي داد!جوري با آدم برخورد ميکرد که به آدم احساس بودن دست مي داد!هر وقت که مثلا ازش راهنمايي مي خواستم طوري عمل ميکرد که دست آخر حس ميکردم که خودم به اون نتيجه رسيدم وبهترين راه حل به فکرخودم رسيده!از اين اخلاقش واقعالذت مي بردم!شايد اگر اين قرار و عهد اجباري در ميون نبود، خسرو کسي بود که من براي همسري انتخابش ميکردم! ليلا صميمي ترين دوستم بود .دختر خوشگلي نبود اما خيلي مهربون و بانمک! هميشه هم مي گفت که دلش ميخواد شبيه من باشه! حالا يا تعريف از خود حسابش مي کنين يا نه اما من طبق گفته دوستام و به استناد رجوع خواستگارهاي نسبتا زياد و پلکيدن پسراي دانشکده دور و ورم، دختر قشنگي بودم! البته خودم اين موضوع رو مي دونستم و خيلي هم ازش لذت مي برم اما هميشه وقتي کسي ازم تعريف ميکرد ، با گفتن جملات چشم شما منو قشنگ مي بينه و شما لطف داريد و اين چيزا، اظهار فروتني ميکردم! دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت   برچسب : , android, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون,جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان , دانلود رمان کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای , دانلود , دانلود pdf, دانلود اندروید, دانلود موبایل, دانلود کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید,دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب , دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان , رمان برای موبایل, رمان کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید,رمان نوشته, رمانهای **ava**, رمانی ایرانی, کامل, پرنیان, پی دی اف, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید,کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه مان سفید برفی.سفید برفی.رمان زیبا.رمان ازدواج صوری رمان نودوهشتیا رمان برای موبایل رمان خانه خواندن رمان همسایه مغرور من وبلاگ رمان رمانخانه رمان مخصوص موبایل معتادان رمان ...

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )

    دکتر: ـ خوب این طبیعیه، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه می گشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی. لبخند تلخی می زنم و ادامه می دم: ـ نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودم و از بغلش بیرون نمی اومدم تا این که یه خرده آروم تر شدم. سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه؛ ولی من به بازوش چنگ زده بودم و فقط یه جمله رو مدام تکرار می کردم، تنها این جا نمی مونم، من هم باهات میام. سیاوش هر چی می گفت من نمی خوام جایی برم، فقط می خوام نگاهی به اطراف بندازم! گوشم بدهکار نبود. اون هم وقتی دید حریفم نمی شه بالاخره راضی شد. همه جا رو گشتیم، حیاط، انباری، زیر زمین، حیاط پشتی، اطراف خونه، حتی تو کوچه، داخل خونه، هیچ کس نبود! واقعا هیچ کس نبود. بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود.  دکتر: ـ هیچ اقدامی نکردین؟ ـ سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوند و ماجرا رو براشون تعریف کرد. هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم؛ ولی خوش حال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده. سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد؛ ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر می کرده خونه خالیه! دکتر: ـ تو چی؟ تو هم همین فکر رو می کردی؟ پوزخندی می زنم و می گم: ـ هنوز اون قدر احمق نشدم که این فکر رو کنم! اگه اون طرف دزد بود هیچ وقت با سنگ به شیشه پنجره نمی زد تا صاحب خونه رو بیدار کنه!  دکتر سری تکون می ده و می گه: ـ موافقم، در مورد قضیه ی تلفن چی کار کردی؟ ـ وقتی گفتم گوشی هم قطعه دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع می کنه؟ دکتر با کنجکاوی می گه: ـ خب، چی گفتن؟! با تمسخر می گم: ـ چیز چندانی نگفتن. به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن. چشمامو می بندم و با ناراحتی ادامه می دم: ـ خلاصه می کنم و در یه جمله نتیجش رو می گم، پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بوده و چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد، وقتی هم می فهمه کسی داخل خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح می ده. از اون جایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمی تونند کاری کنند. به همین سادگی همه چیز تموم شد. هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت؛ ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره! من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه! هر چند ته دلم می دونستم ...

  • رمان عشق و مانیا4

    پریا با تعجب به ستاره واین سوالش نگاه کردم!!! فکرنمیکنم به تو ربطی داشته باشه که خانواده من کین! -اتفاقا خیلی ربط داره چه ربطی اونوقت؟ - من باید بدونم نوه دایی منو چجوری خر کردی چی؟نوه دایی تو دیگه کیه؟ -کیان ،نوه دایی منه نگران نباش کسی نوه دایی شما رو خرش نکرده -نه دیگه ،اومدیو نسازی دختره اصغر مفنگی ستاره این حرف رو زد وبلند شد اومد نزدیکم -هه فکر کردی دروغی که کیان روز اول گفت رو ما باور کردیم؟!! من نمیدونم رابطت با کیان چیه چون حداقل میدونم مثه آرتیمان دختر ب.ا.ز نیست ولی اینکه اینجایی برای سابقه این شرکت خوب نیست ومن حتی شک دارم تو سوا داشته باشی چه برسه به اینکه ... پیاده شو باهم بریم خانم خیلی خودت رو دست بالا گرفتیا، اصلا به تو مربوط نیست که من کی هستم یا اینجا پیکار دارم وقرار باشه به کسی جواب بدم اون فرد کیانه که خودش همه چیز رو میدونه -گوش کن دختره احمق مطمئن باش آرتیمان بعد از اینکه خوب ازت استفاده مرد پرتت میکنه مثه یه آشغال از خونش بیرون و محل سگم بهت نمیزاره حالا تو از چی داری میسوزی؟نکنه تو هم با آر... هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که ستاره دستشو بلند کرد وزد توی صورتم -ببین تو دختره هرجایی تو در حدی نیستی که بخوای درباره من اظهار نظر کنی اینو توی مغزت فرو کن کم کم داشت بهم احساس تنگی نفس دست میداد ،این دختر به چه حقی با من ایجوری حرف میزد؟مامان کجایی ببینی عزیز دردونت باید چه حرفایی رو تحمل کنه؟یعنی اگه پدربزرگ باهات قطع رابطه نکرده بود وضع من این بود؟ خ...دای...ا -چت شد تو چرا داری این اداهارو درمیاری؟ س....تار...ه ک.....ی...فم -چی میگی تو؟این غربتی بازیا چیه درمیاری؟؟؟ خودم رو با زجر به کیف رسوندم دیگه هیچ جونی برام نمونده بود بابدبختی جعبه رو درآوردم ولی .... اه هیچی نداشت وای خدایا .... چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ! آرتیمان نخیر معلوم نیست کجا رفته ! ساعت ده شب شد! خوبه یه زنگ به کیان بزنم فوقش میخواد چهار تا فحش بارم کنه و بگه بی مسئولیتم و از این حرفافبعد از خوردن چند تا بوق گوشی رو برداشت وباصدای خسته ای گفت -چته؟ کیان کجایی؟ -قبرستون کجایی؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ -بیمارستانم کجا؟بیمارستان؟برای چی؟ -کاری داشتی زنگ زدی؟ کیان خبر از پریا نداری؟ -هه تازه یادت افتاده که پریا نیست؟ تو ازش خبر داری؟ -الآن پیششم برای چی؟مگه چی شده که بیمارستانه؟ -نمیدونم ستاره بهش چی گفته ،دکتر میگفت به خاطر شک عصبی دچار تنگی نفس شده واسپریش هم تموم شده بود وقتی من رسیدم ... کدوم بیمارستانی کیان؟ -بیمارستان ..... میام الآن اینو گفتم وبه طرف بیمارستان راه افتادم ،ستاره؟یعنی چیکار به پریا داشته؟وای ...

  • رمان کسی پشت سرم آب نریخت-2

    نمی دانم چرا پرنده ی نگاهم مدام به طرف آشیانه ی چشمان مغرور آن جوان پر می گرفت؟_ مانی نگاه کن! آقای راد داره میاد سمت ما._ آخ چه خبره ماری؟تو و مادر پهلو برای من نذاشتین._ خونسرد باش و لبخند بزن!آرمینا و خاله رویا هم دارن نگامون می کنن.به زور توانستم چهره ام را پشت هاله ای از خونسردی پنهان کنم.از خشم درونیم در حال انفجار بودم.کت و شلوار سپید به تن داشت و کراوات مشکی زده بود.بیست و سه چهار ساله به نظر می رسید،چهره اش هم زیاد جذاب نبود.چشمان آبی گردی داشت که زیاد با دماغ کشیده و ابروان پیوسته اش هماهنگی نداشت.نزدیک میز ما رسید.اول با مادر و ماریا مودبانه حال و احوالپرسی کرد.من مات و مبهوت به گوشه ای از سالن خیره شده بودم که آن جوان برازنده و مغرور کنار دختر جوانی نشسته و در حال گفت و گو بود.بی اختیار یاد بی اعتنایی اش افتادم و دوباره قلبم تیر کشید.نمی دانم از روی لجبازی با او بود که از جا بلند شدم یا به دلیل تسلی خاطر خودم بود.خیلی زود مادر و ماریا و خاله رویا و آرمینا خودشان را به ایوان رساندند.من روی صندلی نشسته بودم و با صدای بلند می گریستم.رزیتا خانم هم همراه خانم دیگری سراسیمه به طرف من آمدند._ چیه مانی؟اتفاقی افتاده؟_ مانی آبروی ما رو بردی.این چه حرکت زشتی بود که کردی؟_ مانی،آقای راد آدم متشخصیه تو نباید..._ بس کنین دیگه،حقش بود به خاطر این حرکت توهین آمیز خفه اش می کردم.با صدای فریاد من خاموش شدند.رزیتا خانم دستش را روی دستم گذاشت و ناباورانه نگاهم کرد._ علت این کارت چی بود عزیزم؟خواستم حرفی بزنم که خانم همراهش که خیلی عصبانی و خشمگین به نظر می رسید گفت: تقصیر پسرم چیه که شما پیرهنتون بلنده؟شما باید از پسرم عذر خواهی کنین اونم جلوی مهمون ها.مادر که دیگر کفرش بالا آمده بود با لحن تحکم آمیز خطاب به آن زن گفت: دختر من عذرخواهی کنه؟پسر شما گستاخانه رفتار کرد،اونه که باید از دخترم معذرت خواهی کنه.زن پوزخندی زد و در حالی که به جای لب هایش بیشتر گردنش را تکان می داد گفت: شما که لباس مناسبی ندارین مجبور نیستین تو جشن شرکت کنین.به رزیتا خانم گفتم که دعوت شده ها را از بین کسایی انتخاب کن که سرشون به تنشون بیارزه!نه شما رو که..._ بس کنین خانم راد!این موضوع بدون دعوا هم به خوبی حل میشه.خانم ستایش شما با مانی جون صحبت کنین تا با یه عذرخواهی همه چی رو تموم کنه.نمی دانم چرا مادر رنگش مثل گچ سفید شده بود!شاید ضربه حاصله از حرف های اهانت آمیز و صریح خانم راد به حدی بود که او نتوانست حالت تحکم آمیزش را حفظ کند و این بار مطیع و ناچار گفت: بله رزیتا خانم،شما برید،راضیش می کنم که معذرت خواهی کنه.خانم رزیتا همراه خانم راد راضی و خشنود ...

  • راز عشق /1/

    در قسمت زنانه داشتم شربت تعارف می کردم ، که مادرم آمد و گفت:«بدو بیا اینجا مهتاب..» سریع سینی را زمین گذاشتم و به سرعت دنبال مادرم رفتم. _برات خواستگار پیدا شده گل دختر. _چی؟ _یه خانومی اومد پیشم و گفت پسرش از تو خوشش اومده.از مهمونای اون طرفی ان. _خب.. _حالا نظرت چیه؟اصن تو کی رفتی قسمت مردونه؟ گفتم:«داوود گوشیشو میخواست که از ظهر تا حالا دستم مونده بود منم رفتم گوشیشو بدم که مث اینکه این آقا پسره گلوش پیشم گیر کرده.آره؟» _دقیقا. _حالا مادر من من که هنوز این شاپسرو ندیدم.بذار ببینمش اونوقت نظرمو درموردش بهت میگم. _باشه پس میرم به مادرش بگم مهمونی تموم شد بیاد ببینتت. با حسرت گفتم:«من که چشمم آب نمیخوره.خواهر هیجده سالم داره عروس میشه.من هیچی.ترشیدم رفت» _یعنی چی؟بسه بسه.برو دیگه. یکهو در بین مهمان ها چشمم به خاله راحله افتاد که معلوم بود تازه آمده و داشت کتش را در می آورد.سریع به سمتش رفتم و گفتم:«سلام خاله...چطورین؟» _ا سلام مهتاب جون.چطوری خاله؟ _خوبم مرسی.کتتونو بدید برم توی جارختی سالن آویزونش کنم. _نه نمیخواد زحمت بکشی عزیزم. _چه زحمتی خاله. _راستی این آقا دوماد سامان خان خیلی خوبه ها.این خواهرت عجب بلایی بود و ما نمی دونستیم که یه همچین پسر خوب و گلی رو تور کرده ها. خاله راحله بیست و نه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. گفتم:«از ما که گذاشت دیگه راحله.» _نه بابا چه حرفیه.حالا تو که از من شیش سال هم کوچیکتری.به موقع اش تو هم ازدواج میکنی. _تا ببینیم چی میشه. با خوشحالی کتو ازدست خاله ام گرفت و به جارختی آویزونش کردم.به بخت خواهرم که تازه تابستون هجده سالش تمام شده بود،فکر می کردم.چه قدر زود داشت ازدواج می کرد و از پیشمان می رفت. سامان بیست و چهارسالش بود و اتفاقا پسر بدی هم نبود.خوش پوش و مهربان بود ولی من خیلی از او خوشم نمی آمد.به دلایلی... شاید چون پدر و مادرم از آن اول موافق ازدواج این دو نبودند من هم  دیگر دوست نداشتم خواهرم با همچین آدمی ازدواج کند. اصلا من نمی دانستم چرا سامان که دانشجوی پزشکی بود حاضر شده با خواهر من که رشته ی مخابرات می خواند،ازدواج کند. قضیه خیلی مشکوک بود.سامان یک پژوی 206 داشت و خانه ای هم در صادقیه اجاره کرده بود که در آنجا زندگی کنند.خواهرم من همیشه می گفت که عاشق سامان است و سامان صدبرابر بیشتر عاشق خواهر من.ولی حتی عشق این دو نیز بوی عشق حقیقی نمی داد. پدرم مخالف سرسخت این ازدواج بود که یک روز نامه ای نظرش را 180 درجه تغییر داد.پدرم با خواندن نامه طوری تغییر کرد که همان شب با ماندانا صحبت کرد و گفت می گذارد با سامان ازدواج کند. پدرم می گفت از خانواده ی سامان خوشش نمی آید.راست می گفت.پدر ...

  • سفر به دیار عشق (2)

    ماندانا: من و امیر که بودیم -ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم برای همیشه از دست میرفت... ماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبله آهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم... دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط ماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره... چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند -بیخیال مانی... آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه... از اون جغله ات بگو ماندانا: اونم خوبه... با باباش رفته خرید -الهی خاله قربونش بره... نزدیکه یه ساله ندیدمش... ماندانا زودتر برگرد... خیلی دلتنگتون هستم ماندانا: حتما گلم... حتما... من هم دلم برات تنگ شده... ترنم؟ -هوم؟ ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟ آهی میکشمو هیچی نمیگم... خودش همه چیز رو میفهمه با ناراحتی میگه: متاسفم -چرا تو متاسفی ماندانا... تو که کاری نکردی؟ ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن تو حقیقت رو میگفتی چیکار میکنند؟ -باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم این سوال رو میپرسیدم ماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون... اگه یه روز شرمنده برگردن پوزخندی میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه... بیخیال ماندانا... من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود... من الان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم... اما خودت وضعم رو ببین ماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم -این حرفو نزن ماندانا... تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودی... بهتره قطع کنی... هزینه ات زیاد میشه ماندانا: بیخیال بابا... حالا چیکار میکنی؟ -هیچی دارم تو خیابون قدم میزنم ماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی -امروز رو در استراحت بسر میبرم میخنده و میگه: چه عجب... تو که از خودت مثله ماشین کار میکشی چند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن -برو گلم... فقط داری میای خبرم کن... ساعت پروازتو بهم بگو ماندانا: حتما گلم... فعلا خداحافظ باشه -خداحافظ با لبخند گوشی رو قطع میکنم... ماندانا دختر شر و شیطونیه... من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطع رابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم... از همه چیز زندگیم خبر داره... هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم و همدیگرو میبینیم... یه بچه ی سه ساله هم داره... شوهرش هم خیلی آدم خوبیه... امیر هم همه چیز رو راجع به من میدونه... ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن... حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصر میگشتن و کسی رو بهتر از من پیدا نکردن... خیلی خوشحالم که برمیگرده... هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم... ...