دانلودرمان جدال پرتمنا

  • دانلود رمان جدال پرتمنا

    دانلود رمان جدال پرتمنا

    رمان مخصوص موبایل جدال پرتمنا | هما پوراصفهاني خلاصه داستان :همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر وبحث ساده ...و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال.. جدالی پر از شیطنت و عطش.....دانلودرمان جدال پرتمنا



  • دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا سبک کتاب : هیجانی زبان کتاب : فارسی ساخته شده با نرم افزار های : پرنیان و پی دی اف تعداد صفحات : 584 قالب کتاب : جار و PDF حجم پی دی اف : 4 مگابایت حجم پرنیان : 528 کیلوبایت خلاصه داستان    همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...   با تشکر از سایت www.98ia.com  و  هما پور اصفهانی  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .  دانلود نسخه موبایل  دانلود نسخه کامپیوتر

  • رمان جدال پر تمنا4

    *رمان جدال پرتمنا*دستمو کشیدم از دست رامین بیرون و گفتم:- رامین ... اینجا دانشگاست ... سعی کن مراعات کنی ... مسیحی هستم که باشم ... به خودم مربوطه!- خیلی خوب باشه! به خودت مربوط باشه ... حالا چرا حس می کنم با من قهری؟چپ چپ نگاش کردم و خیلی راحت خودمو لو دادم:- خب چرا اون موقع که این آراد داشت نطق می کرد یه کلمه جوابشو ندادی ... من وقتی استاد حضور غیاب کرد فهمیدم تو هستی ...سرشو با انگشتش خاروند و گفت:- راستش ...- راستش چی؟- عزیزم آخه درست نبود من سر کلاس چیزی بگم ... از همین اول برامون حرف در میارن ...با غیض گفتم:- اگه حرف در میارن و درست نیست الان هم درست نیست تو جلوی منو بگیری و باهام حرف بزنی ... دیگه دوست ندارم تو دانشگاه جلوم سبز بشی ... بای ...بعد از این حرف با سرعت از در کلاس رفتم بیرون ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا ... بالای پله ها رسیدم به آراگل و با نیش گشاد گفتم:- سلام دوستم ...لبخند زد و گفت:- سلام چطوری؟ کلاس خوب بود ...با غیض و غضب گفتم:- خوب بود اگه این داداش جنابعالی می ذاشت!دوتایی راه افتادیم سمت پایین و اون در حالی که ریز ریز می خندید و گفت:- باز چی شده ...- آراگل یعنی اگه یه روز به عمرم مونده باشه می زنم این داداشتو ناکار می کنم ...- حتما این کارو بکن اگه تونستی ... راستی یه چیزی می خواستم ازت بپرسم ... تو رزمی کار هستی؟- آره ... کاراته ...- اوه اوه! پس داداشم باید حسابی حواسشو جمع کنه ...با بهت گفتم:- نگو اون رزمی کار نیست که باورم نمی شه ... اون روز که خیلی حرفه ای عمل کرد ...با همون لبخند ملیحش گفت:- من و آراد هر دو جودو کاریم ... من کمربند مشکی دارم ... ولی آراد دان چهار داره ...وسط پله ها سر جام خشکم زد و گفتم:- نهههههههههههههه!خنده اشو قورت داد و گفت:- چرا ...- ببینم ! داداشت تا حالا کسیو هم ناکار کرده؟- فقط یه بار!- یا مریم مقدس! کیو؟- یه بار یه پسری تو کوچه مون مزاحم من شد ... آراد هم عصبی شد ... البته مزاحم زیاد داشتم اما این مزاحم بدنی بود ...با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:- بازومو گرفت کشید سمت خودش ... همون لحظه هم آراد رسید ... خون جلوی چشماشو گرفت و طرف رو داغون کرد ...- اوه اوه چه خشن!- آراد همه جور شخصیتی داره ...با خنده گفتم:- چند شخصیتیه؟!- نه دیگه تا ایند حد! منظورم اینه که خیلی مهربونه ... خیلی خوش قلبه ... اما به وقتش خیلی خیلی جدی ... تو اونو توی محیط کار ندیدی! یعنی اصلا یه آدم دیگه می شه ... غد و عبوس! اما تو محیط خونه خیلی هم شوخ و مهربونه ...- مگه سر کار می ره؟ پس چه جوری می یاد دانشگاه؟- خب یه نفر رو استخدام کرده که وقتی اون نیست کاراشو می کنه ...- کارش چیه؟خنده اش گرفت و گفت:- ویولت ... تو وقتی شروع می کنی به سوال پرسیدن دیگه باید یه نفر جلوتو بگیره ها! وگرنه ...

  • رمان جدال پر تمنا23

    *رمان جددل پرتمنا*گوشیمو برداشتم و تند تند شماره فرزاد رو گرفتم ... به دومین بوق جواب داد:- الو ...- سلام فرزاد ... به دادم برس ...از صدای هق هقم جا خورد ... چند لحظه صدایی ازش نیومد ... چند لحظه بعد داد کشید:- ویولت ... چی شده ؟ آراد کجاست؟!!!- نمی دونم فرزاد ... دیشب ساعت دوزاده بود از خونه رفت بیرون ... حالش خیلی بد بود ...با حیرت گفت:- الان ساعت سه ظهره! دیشب تا حالا هیچ خبری نشده؟ زنگ هم نزده ...- نه!!!!- دختر تو الان باید به من بگی؟ چی شد که رفت؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟ موبالش رو جواب نمی ده؟ زنگ بهش زدی؟هق هق کردم:- دعوامون شد ... قهر کرد رفت ... موبایلش هم گذاشته توی خونه ...- وای ... وای ! خیلی خب ... خیلی خب من الان می رم دنبالش می گردم ... حدس می زنم کجا باشه ... پیداش می کنم ...قبل از اینکه بتونه قهر کنه گفتم:- فرزاد ...- چیه؟- من بهش گفتم برگرده ... گفتم بره پیش مامانش ...داد کشید:- چی؟!!!- این بهترین راهه فرزاد ... آراد باید بره تا دلش یه دل بشه ... الان تردید داره ... الان خودش اینجاست دلش اونجا ... بره شاید بتونه مامانش رو راضی کنه ...- من چی بگم به تو دختر؟! آخه این چه کاریه؟با تحکم گفتم:- من هر کاری می کنم برای خودشه ... الان برو دنبالش وقتی پیداش کردی باهاش حرف بزن ... راضیش کن ... آراد باید بره ...بعد با هق هق گفتم:- دیشب قبول کرد که بره ... ترسم از اینه که رفته باشه ... بی خداحافظی ...- این که محاله! آراد نمی تونه از اینجا دل بکنه ... باید برم دنبالش ...- پیداش کن فرزاد !- همه سعیم رو می کنم ... فعلا نگران نباش ... خداحافظ ...بعد از این حرف قطع کرد ... نشستم لب تخت ... اشک از چشمام می ریخت ... بی اراده ... یاد دورانی افتادم که حتی نمی دونستم هق هق یعنی چه؟! گریه کردن در نظرم ریختن دو قطره اشک بود ... اما الان روزها بود که کارم شده بود هق هق ... فقط هق هق ...***شب شده بود ... هنوز هیچ خبری از آراد یا فرزاد نداشتم ... آراد که موبایلش رو نبرده بود ... فرزاد هم جواب نمی داد ... دوست داشتم سینه ام رو بشکافم و قلبم رو بیارم بیرون توی مشتم فشار بدم ... از زور دلشوره داشتم خفه می شدم ... صدای زنگ در که بلند شد پریدم بالا ... نفهمیدم چطور پریدم سمت در ... قبل از اینکه از چشمی در چک کنم کیه در رو باز کردم ... فرزاد و آراد پشت در بودن ... قیافه هر دو پکر بود و داغون ... بی توجه به حضور فرزاد پریدم توی بغل آراد ... فعلا هیچی برام مهم نبود ... همین که آرادم سالم بود ... همین که کنار خودم داشتمش برام از هر چیزی مهم تر بود ... آراد هم بی حرف فقط دستش رو انداخته بود دور کمرم ... نه حرف می زد ... نه مثل همیشه سعی می کرد منو بو کنه ... نفس های تند تند هم نمی کشید ... بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم ... اشکای صورتم رو پاک کردم ... زل زدم توی صورتش ... ...

  • رمان جدال پر تمنا1

    *جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟خندید و گفت:- شیطون دانشجو در چه حاله؟- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ...خندید و گفت:- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیالت راحت شد؟- بلی ...- بلی گفتنت رو بخورم ...- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیا ...غش غش خندید و گفت:- کجایی؟- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریا ... چه دل گنده ای تو!- خودتی ... خوب قطع کن تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانه ... حواستو جمع کن که مثل من نشی ...- تقصیر خودته! می خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر دادن زبون درازی کردی ...خندید و گفت:- ای بابا ... رکابی چیه ... تی شرت بود ...- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یه نیم وجب آستین که بیشتر نداشت ...بازم خندید و گفت:- برو دختر ... برو که حالا منو سیاسی هم می کنی ...با خنده گفتم:- ...

  • رمان جدال پر تمنا26

    بگین حاج آقا ...- مطمئنی دخترم؟- از ته قلب ...- خونوادت؟- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...لبخندی زدم و گفتم:- بگین ...حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:- آماده ای؟وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:- همراه من تکرار کن ...بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:- اشهدان لا اله الا الله ...بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :- اشهد ان لا اله الا الله ...توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...حاج آقا گفت:- اشهد ان محمد الرسول الله ...چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:- اشهد ان محمد الرسول الله ...خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...حاج آقا بغض کرده گفت:- مبارکت باشه دخترم ...سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم:- اشهد ان علی ولی الله ...این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...آهی کشیدم و گفتم:- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...***یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده ...

  • رمان جدال پر تمنا21

    -از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت برای خودم ریختم ... یکی هم برای آراد ... گلوش خشک شد از بس اون جمله رو تکرار کرد ... رفتم دم در اتاقش ... یه ضربه زدم به در ... جواب نداد ... دوباره زدم فایده نداشت ... بیخیال ادب شدم ... در رو باز کردم رفتم تو ... چه محفلی چیده بود برای خودش! سجاده اش غرق گلای پر پر شده مریم و رز بود ... پس بگو فرزاد اون گلا رو برای چی آورده بود ... منو باش فکر کردم آراد می خواد بده به من!!! حالا همه رو پر پر کرده روی سجاده اش می دیدم ... دو تا شمع هم بالای سرش روشن بود ... تسبحیش بین انگشتای دستش که گرفته بودشون رو به آسمون می رقصید ... یه کتاب دعا هم توی دست دیگه اش باز بود ... چراغ اتاق خاموش بود و نور شمع که افتاده بود روی صورتش نورانیش کرده بود ... رفتم به طرفش ... خم شدم لیوان شربت رو گذاشتم کنار سجاده اش ... اومدم برگردم که گوشه دامنم رو گرفت ... چرخیدم ... داشت نگام می کرد ولی حرف نمی زد ... با لبخند و نگاهم و تکون سرم پرسیدم:- چیه؟دستم رو گرفت و کشیدم پایین ... نشستم رو دو زانو جلوش ... چشماش سرخ بودن ... بغض گلوش رو هم حس می کردم ... از سیب گلوش که می لرزید ... سرم رو کمی خم کرد به سمت پایین و پیشونیم رو بوسید ... اگه بگم اون بوسه برام هزار بار شیرین تر از وقتایی بود که با هیجان لب هام رو می بوسید دروغ نگفتم ... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم ... بعدم از جا بلند شدم و سریع از اتاق رفتم بیرون ... اصلا دوست نداشتم مانع عبادت خالصانه آراد بشم ... اینقدر عبادتش قشنگ بود که به خدا حسودی کردم ... به امامی که آراد اینطور براش عزاداری می کرد حسادت کردم ... من هیچ وقت برای حضرت مسیح به این قشنگی عزاداری نکرده بودم ... اینقدر خالصانه ... صدای آراد اینبار هنگام تکرار این جمله لرزان شده بود:- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث ... الغوث ... خلصنا من النار یا رب ...***- الو ... الو صدا نمی یاد ... الو ...- الو ... ویولت جان ... الان خوبه؟- بله بله ... الان خوبه ... خواهشا جاتون رو عوض نکنین ...- خوب خدا رو شکر ... خوبی عزیزم؟چشمامو ریز کرده بودم و داشتم فکر می کردم این صدای کیه که اینقدر آشناست؟ اما آخر هم چیزی یادم نیومد ... گفتم:- ممنون ... ببخشید شما ...- آه ببخشید خودمو معرفی نکردم ... سارام عزیزم ...پیشونیمو فشار دادم ... سارا؟!!! نکنه؟!!! با تعجب گفتم:- سارا؟ کدوم سارا؟خندید و گفت:- سارا دیگه ... هم کلاسیت توی ایران ... چه زود منو فراموش کردی ...واااای!!! جلل خالق!!! این دیگه از کجا پیداش شد؟! سعی کردم عادی باشم تا بفهمم قصدش از زنگ زدن به من چیه! اگه حرفی از آراد بزنه از پشت گوشی با ناخنم چشماشو می کشم بیرون ... گفتم:- آه سارا جان ... ببخشید ... نشناختم ... خوبی شما؟ چه عجب یادی از من کردی ...