دانلودرمان قلب سنگی

  • قلب سنگی

    قلب سنگی

    رمان بی نهایت زیبا قلب سنگی از خانوم فرزانه رضایی دارستانی که نسترن جون برای ما زحمتش رو کشیده خلاصه ی رمان :ببخشید خلاصه ی قبلی اشتباه بود ممنون از @@ موضوع اینه که یه دختری به اسمه افسون که خانوادشو خیلی دوس داره مخصوصا خواهر بزرگش شکوفه که واسه شکوفه خواستگار میاد یه پسر شیرازی اینا باهم عقد میکنن یه مدت از عقدشون که میگذره پسر خونواده شکوفه رو به شیراز دعوت میکنه ایناهم توی راه تصادف می کنن پدرش و شکوفه و یه خواهر دیگش رویا تو این تصادف کشته میشن و افسون از رامین شوهر شکوفه کینه به دل میگیره و اونو مقصر مرگ خونوادش میدونه در حالی که رامین به افسون ....... لینک غیر مستقیم دانلود رمان برای موبایل لینک مستقیم برای موبایل پی دی اف رمان با پسورد www.98ia.com



  • رمان قلب سنگي مخصوص موبايل

    رمان قلب سنگي مخصوص موبايل

    خوب دوستان عزيز بعد از كمي وقفه دوباره به روز شديم. امروز ميخوام رمان زيبا و خوندني و قشنگ و توپ و تانك و فشفشه قلب سنگي نوشته خانوم فرزانه رضائي دارستاني رو بزارم. پيشنهاد ميكنم حتما بخونيد . اگر رمانهاي قبلي رو نخونديد ولش كنيد اينو بخونيد . راجب يه دختري هستش كه به قلب سنگي معروفه . واقعا قشنگه . تقديم به ساراي عزيزم دانلود رمان

  • رمان پشت یک دیوار سنگی قسمت آخر

    با چشمهای بسته تو خواب لبخندی زدم. حسی که از دیشب تا الان حتی تو خوابم باهام بود اونقدر شیرین بود که دلم نمی خواست هیچ وقت تموم بشه.یه نفس عمیق کشیدم و عطر اتاق و تو ریه هام فرو بردم و دستهام و باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.دستم که خورد به جای خالی کوهیار وحشت زده از جام بلند شدم و نشستم.کوهیار نبود.. نیست... مثل بار قبلی که پیشش بودم.. صبح روز بعد اون شبم کوهیار نبود و من تنها تو همین اتاق به رفتن و نبودن فکر می کردم.وحشت زده به اتاق نگاه کردم اما کوهیار نبود.ملافه رو از روم کنار زدم و از جام بلند شدم و با دو قدم سریع به در رسیدم و بازش کردم و خودم و انداختم تو هال. با چشم کل خونه رو گشتم. نبود....رفتم تو آشپزخونه، دستشویی، حمام.... نبود.....وحشت زده با بغضی که چنگ زد به گلوم با بدنی سست و چشمهایی مات ولو شدم رو مبل. اونقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که سرم درد گرفته بود.آرنج هام و به زانوهام تکیه دادم و سرم و گرفتم تو دستهام.کوهیار... کجایی...اونقدر بغض داشتم که با یه تلنگر اشکم در میومد. مدام تو ذهنم به این فکر می کردم که چرا باید می رفت. به حرفهاش فکر کردم، به خواستگاری عجیبش، به جوابم، به ذوقش....نکنه... نکنه پشیمون شده و روش نشده بگه و برای همینم بی خبر رفته تا خودم بفهمم و رفع زحمت کنم...چونه ام لرزید... بغضم بیشتر شد...با صدای در مثل فنر از جام بلند شدم و دوییدم سمت در. چند متری در با دیدن کوهیار قدم هام سست شد و ایستادم.پر بغض به کوهیار که با چند تا نایلون تو دستش رو به در ایستاده بود و همون طور که در و میبست کلید و از توش در میاورد نگاه کردم.چند قطره ی اشک از گونه ام چکید و با همه ی قدرت دوییدم سمتش و به محض اینکه روشو برگردوند و سرش و بلند کرد من با شتاب خودم و کوبیدم به سینه اش و بغلش کردم.بهت زده از حضور من کمی مات دستهاش تو هوا موند.پر بغض ناله کردم.من: کجا بودی؟ چرا رفتی؟ بیدار شدم دیدیم نیستی... مرده ام و زنده شدم.. فکر کردم فرار کردی.مهربون دستهاش دور بدنم پیچید و یکم فشارم داد و رو موهام و بوسید و گفت: یادت رفته عزیزم؟ عروس متواری تویی نه من.به خاطر لحنش وسط بغضم تو سینه اش خندیدم.یه تکونی به هیکلش داد و گفت: 10 بار بهت گفتم تو سینه ی من فوت نکن قلقلکم میاد.خنده ام بیشتر شد. با دست منو به کنارش هدایت کرد اما دستهاش و از دورم باز نکرد.با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و تو همون حال گفت: رفتم بیرون برای صبحونه خرید کنم. خواب بودی بیدارت نکردم ولی برات یادداشت گذاشتم.یه اخم ریز کردم و سوالی نگاش کردم.وارد آشپزخونه شدیم. دستش و از دورم باز کرد و نایلون ها رو روی میز گذاشت و به در یخچال اشاره کرد و به سمتش رفت.کوهیار: ایناهاش همین جاست ...

  • دانلودرمان غرور سنگی نوشته sogand n کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

    لینک موبایل http://onelink.ir/Nlndf لینک کامپیوتر http://onelink.ir/aF1gx لینک تبلت/آیفون/آیپد http://onelink.ir/4fulU

  • رمان پشت یک دیوار سنگی - قسمت 1

    توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرندوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون مندیوار از سنگ سیاه سنگ سردو سخت خارازده قفل بی صدایی به لبای خسته ی مانمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوارهمه ی عشق منو تو قصه است قصه ی دیدارهمیشه فاصله بوده بین دستای منو توبا همین تلخی گذشته شب و روزای منو توراه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیادهتنها پیوند منو تو دست مهربون بادهما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریمواسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریمکاشکی این دیوار خرابشه منو تو باهم بمیریمتوی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریمشاید اونجا توی دلها درد بی زاری نباشهمیون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشهلینک دانلود آهنگ پشت یک دیوار سنگیبه نام خداکلید و تو قفل در چرخوندم.در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم.وای که پدرم در اومد. داشتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود.چراغهای خونه رو روشن کردم. خونه چلچراغ شد و نورانی. رفتم تو اتاقم. کیفمو پرت کردم یه طرف. مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد.حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغ کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیر آب سرد و باز کردم. حال می داد زیر دوش آب داغ باشی.خودمو کف مالی کردم. دو دقیقه آخرم آب داغ و بستم و گذاشتم آب یخ بریزه روم. یه لحظه لرزم گرفت. سریع خودمو از زیر دوش کشیدم کنار.شیر آب و بستم. حوله امو پیچیدم دورم. با یه سنجاق حوله امو دور سینه ام سفت کردم که نیوفته.با موهایی که آب ازشون می چکید رفتم تو آشپزخونه. خوشم میومد موهام خیس دورم باشه. قطره های آب که از رو موهام می ریخت رو پیشونی و شونه هام حس بارون بهم می داد.کتری و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز. یه نسکافه داغ می چسبید.رفتم تو هال. خودمو رو مبل ولو کردم و تلویزیون و روشن کردم. اندی داشت می خوند. خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن.اه چقدر از این آهنگ بدم میومد. یعنی هر کی که خوشگل نیست باید قر تو کمرش بچسبه؟پوفی کردم و کانال و عوض کردم. اینم واسه من شده بود سرگرمی. بالا پایین کردن کانالها. زدم کانال فشن و مد.واه واه خدا به دور من نمی فهمیدم این فشنا چرا خودشون و همچین می کنن. مدله با چه اعتماد به نفسی این ریختی میاد جلو ملت و تازه مانورم می ده.تو صورت دختره نگاه کردم. موهاش و گوسفندی پف داده بود فکر می کردی توپ گذاشته رو سرش جای مو. پشت چشمهاشم پرِ رنگ بود. زرد و صورتی و آبی. همچین این ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت7

    دلم گرفته بود. پیاده و قدم زنان رامو کشیدم برم خونه. از  حرفهای آرشا دلم گرفته بود. از بغضی که موقع حرف زدن داشت دلم گرفت. از حسرتی که موقع گفتن جیگر خوردن میلاد با خانواده اش تو صداش بود.یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد.دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم.دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم.-: سلام آرشین خانمی بی معرفت. یادی از ما کردی.بی اختیار لبخند زدم. دلم براش تنگ شده بود.من: سلام مریم بانوی گل. چه طوری؟ ما همیشه به یادتونیم. شما تحویل نمی گیری خانم.مریم: گمشو آرشین تو اصلا هستی که بخوام تحویلت بگیرم یا نگیرم؟ دم به دقیقه ماموریت و اینایی.خندیدم.من: الان که همین جام. تو همین شهر.جیغی کشید و گفت: ایول .... پاشو بیا اینجا. دلم برات تنگ شده.از ته دل لبخند زدم. منتظر همین دعوت بودم.خوشحال گفتم: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.سریع رفتم کنار خیابون ایستادم و بعد دو دقیقه یه دربست گرفتم. سوار شدم و آدرس دادم.جلوی در خونه نگه داشت. پول و حساب کردم. انقدر ذوق داشتم که نگو. زنگ و فشار دادم.صدای شاد مریم و از تو آیفون شنیدم: بیا بالا....لبخند زدم. وارد ساختمون که شدم بی اختیار آرامش گرفتم. همیشه وقتی تو اوج دلتنگی و دپرسی بودم این خونه و خانواده بهم آرامش می داد.نمی دونم چرا ولی این خونه برام مظهر یه خانواده ی خوب بود. مریم هم مثل من یه خواهر داره که ازدواج کرده. مادرش و پدرش بازنشستن. مادرش پرستار و پدرش رئیس بانک بوده.اونقدر خانواده اشون با هم صمیمین که آدم خوشش میاد همه اش تو جمعشون باشه.یه روزایی که با هم بودیم و با هم بیرون میرفتیم میدیدم چند بار مادرش و گاهی پدرش زنگ می زدن حالش و بپرسن. در صورتی که مامان من وقتی ساعت 11 شب و رد می کرد تازه به فکر می افتاد ببینه من شب بر می گردم یا نه.روز ینیست که اینا از هم خبر نداشته باشن.  یه روز بی خبری یعنی کلی دلتنگی. روزای تولد و مناسبت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنن. مریمم چپ میره راست میره مامانش و می بوسه خواهرش و می بوسه و قربون صدقه ی باباش میره. چیزی که برام بیشار از همه اش عجیبه. کاری که من هیچ وقت با بابام نکردم.بوسیدنش ....بوسیدن بابا خلاصه میشد به عیدا و سال تحویل اونم به زور در حد تماس دوتا گونه با هم.وقتی از آسانسور پیاده شدم در خونه اشون باز بود. مریم لبخند به لب در وبرام باز کرده بود.نیشم و تا ته باز کردم و رفتم جلو.من: سلام علیکم مریم خانم خوب هستید؟مریم خندید و گونه ام و بوسید.مریم: سلام مرسی. چه عجب. بفرمایید تو...رفتم تو ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت4

    رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت4

    من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم.گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم. حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود.عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد.یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود.داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن. اَه کی این مریضه میاد بیرون؟پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون.منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم.منشی: آزاد ...تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم.برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود.پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب.اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد.اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟پسره: از وقتی به دنیا اومدم.دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه.پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم. عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم. پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ...پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم.منشی که ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی قسمت 17

    وارد خونه شدم. بچه ها همه سرهاشون برگشت سمت من. ملیکا: کجا بودی؟ بدجنس لبخند زدم. نمی دونم چرا دوست نداشتم بگم با کوهیار رفتیم موتور سواری. یه جورایی دلم می خواست این قسمت سفرمون مثل شرط بندیمون فقط برای خودمون باشه و هیچ غریبه و دوستی و توش راه ندیم. شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی رفته بودم خرید. شایان یه نگاهی به دستهای خالیم کرد و گفت: پس کو خریدت؟ دستهام و بلند کردم و نگاشون کردم. برای خالی نبودن عریضه شونه ام و انداختم بالا و گفتم: همه شون و خوردم. راهم و کشیدم رفتم تو اتاق. حالا بشینن فکر کنم من چی خریده بودم که تنهایی همه رو خوردم. کوهیارم نیم ساعت بعد برگشت خونه. همه چمدونهامون و بردیم جلوی در ردیف کردیم. دیگه کم کم باید راه می افتادیم. قرار بود دوست محسن بیاد و کلید خونه و ماشین و ازمون بگیره. تا فرودگاهم با آژانس می رفتیم. با کمک بچه ها یه دستی به سر گوش خونه کشیدیم که طرف خونه رو دید سکته نکنه بگه توبَه توبَه اینا دیگه کدوم مغولهایی بودن. من و شیده و شایان هال و جمع و جور می کردیم. ملیکا و محسنم آشپزخونه رو، کوهیارم رفته بود سراغ اتاقا. کوسنها رو، رو مبلها ردیف کردم. یه لیوان پر پوست تخمه زیر یکی از میزها جا مونده بود. برش داشتم و بردم سمت آشپزخونه. گذاشتمش رو میز و خواستم ملیکا رو صدا کنم که بشورتش. قبل اینکه دهنم و باز کنم کوهیار از اتاق ما بیرون اومد. کوهیار: این مال کیه؟ برگشتم سمتش ببینم چی مال کیه؟ دیدم لباس زیرام و که ظهر شسته بودم و با دوتا انگشت تو هوا گرفته و همین جور که راه میره اینام تاب می خورن. کوهیارم چشماش به این لباسهاس و نگاهشم تکون نمیده. زوم کرده بود روشون. چشمهای من در اومد. تو لحظه ی اول داشتم به این فکر می کردم که چقده اینا خوشرنگن مخلوط بنفش و مشکی بودن یهو یادم اومد ای دل غافل اینا که لباسهای خودمن. تند به این ور اون ور نگاه کردم ببینم کسی متوجه نشده باشه. قبل از اینکه خیز بردارم سمت کوهیار شیده از تو هال گفت: چی مال کیه؟ تند پریدم سمت کوهیار و چنگ زدم لباسها رو برداشتم و زدم زیر بغلم و به کوهیاری که می خواست لباسها رو به شیده و بقیه نشون بده چشم غره رفتم. من: حالا خودت دیدی هیچ، باید کل شهر و خبر دار کنی؟ ابروهاش پرید بالا. کوهیار: مال تو بود؟ پر حرص گفتم: نه پس مادربزرگ تو از اینا می پوشه. لبخندش و جمع کرد و گفت: نه فکر نکنم انقدر خوش سلیقه باشه. یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت: تازه سایزشم فرق می کنه. انقدر حرصم گرفت که دستم و بلند کردم بزنمش اما اون خونسرد دستهاش و گذاشت تو جیبش و داد زد: چیزی تو اتاقا نیست. با حرفش توجه بقیه رو جلب کرده بود نتونستم بزنمش تا نکنه بقیه شک کنن. ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت9

    آرشا آدرس و داد. حرص و عصبانیت و نگرانیم باعث شده بود که قدم هام محکم بشه.با اخم غلیظی راهم و کج کردم تا برم سر کوچه و ماشین بگیرم. عصبانیتم جلوی فکر کردنم و گرفته بود.کوهیار که هنوز داشت نگاهم می کرد دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو داد پایین و گفت: آرشین چی شده؟ چرا نمیری خونه؟ با این حالت کجا می خوای بری؟؟؟با اخم نگاهش کردم. کوهیار.. شب.. آرشا... ماشین .....تندی از پنجره ی ماشین آویزون شدم و گفتم: کوهیار میشه من و تا یه جایی ببری؟؟؟ عجله دارم و ماشینم نیست ....یکم نگاهم کرد فکر کنم حالم آشفته بود که سر تکون داد و گفت سوار شو. تند پریدم تو ماشین و آدرس دادم. بدون اینکه ازم چیزی بپرسه و بگه این جایی که میگی عجله دارم وسط یه خیابونه و تو اونجا چی کار داری حرکت کرد.تو این شرایط نمی تونستم به این فکر کنم که کوهیار و زیاد نمی شناسم. که این پسری که الان کنارم نشسته و داره کمکم می کنه همون کسیه که به فاصله ی 20 سانت از تراسهامون میشناسمش و شاید سر جمه 5 بار بیشتر ندیدمش و طبیعتاً این همه کمک خواستن از کسی که زیاد نمی شناسیش خوب نیست. اما در هر حال این کمکها خوبی اونو می رسوند که بدون هیچ چشم داشتی کمکم می کرد. مثل یه همسایه .. یه دوست....رسیدیم به خیابونی که آرشا آدرس داده بود. با چشم دنبالش می گشتم. دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم بهش ببینم کجاست که چشمم خورد به یه درخت توی پیاده رو که یه دختر کنارش ایستاده بود و بهش تکیه داده بود و 2 تا ماشین هم پشت هم تو خیابون جلوی دختره ایستاده بودن و نمی دونستم چی داشتن می گفتن که دختره اخم کرده بود و سعی می کرد بی توجه بهشون باشه. اما پیدا بود که ماشینها می خوان دختره رو سوار کنن و اون نمی خواد.اونقدر عصبانی شدم که بی اختیار بلند سر کوهیار داد زدم.من: همین جا نگه دار ....کوهیار که شوکه شده بود سریع زد رو ترمز. از ماشین پیاده شدم و با حرص آستین های مانتوم و زدم بالا. به اولین ماشین رسیدم با همه ی قدرتم کوبیدم به صندوق ماشین و با داد گفتم: برو آقا وانستا....به دومین ماشین رسیدم و محکم کوبیدم به درش و گفتم: برو ... برو که امشب چیزی گیرت نمیاد....رسیدم جلوی آرشا که با چشمهای گرد و متعجب و البته بیشتر بهت زده بهم نگاه می کرد.شیک رفتم جلو و بغلش کردم. سرنشینای ماشین ها یه چیزایی می گفتن که نمی فهمیدم.دست آرشا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم بردمش سمت ماشین کوهیار. در پشت و باز کردم که سوار شه که شنیدم یکی از ماشین ها میگه: همون لیاقتت اینه که با این کولی های دگوری بری ....همچین خون به صورتم هجوم اورد که تا یکی و نمی کشتم آروم نمی شدم.سریع برگشتم برم ماشین یارو رو داغون کنم که خودش زودتر فهمید تندی گاز داد رفت. ...