دانلود جلد دوم مرثیه عشق

  • دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

    دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

    سلام سلام سلام دوستان شاید جالب باشه که همه زحمت ها رو شبنم خانم کشیده ولی آخر رمان رو من بگذارم. اول تشکر میکنم از شبنم خانم بابت تایپ و همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا میشه مشابه کار شبنم خانم رو انجام بده البته امیدوارم که ایشون بازم در کنار بچه های این وب باشن اگه کسی پیدا شد به ایمیل من [email protected] ایمیل بزنه. اگه خدا بخواد سعی میکنم از اون هفته یه رمان رو هم خودم شروع کنم. خب بریم سر اصل مطلب یعنی ادامه رمان ............................................... ...همه چیز مرتب بود. به قول مادرم «نظم کسرایی!» فقط کافی بود من بخواهم و این یعنی پایان تمام بدبختی ها و مشکلات. روی نیمکت، زیر درخت نارون نشستم و چشمهایم را بستم. من می رفتم، به زودی و با یک دنیا حرف برای سوانا از مسافر همیشه در انتظار رسیدنش باز می گشتم. صدای پایی شنیدم اما نمی خواستم و یا نمی توانستم چشم باز کنم. یک نفر کنارم نشست و من هنوز نمی توانستم و یا نمی خواستم چشم باز کنم... عکس روی جلد کتاب با کیفیت خوب ............................................... دانلود از سرور مدیا فایر دانلود کامل رمان معمای عشق نوشته نسرین سیفی دانلود از سرور پرشین گیگ دانلود کامل رمان معمای عشق نوشته نسرین سیفی



  • دانلود رمان مرثیه ی عشق

    دانلود رمان مرثیه ی عشق

    نام کتاب : مرثیه ی عشق نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۲۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۳۸ خلاصه داستان : یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده . یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف ، پسر عمه ی دوستشه . یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه..   قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از ترنم بهار عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .   دانلود کتاب

  • دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

    دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

      نام کتاب : واهمه ی با تو نبودن نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا   خلاصه داستان : داستان درباره ی زندگی یهدا همون دختر پر شر و شور گذشته است … اما با ضربه ای که توی سه سال پیش بهش وارد شده دیگه اون طراوت گذشته رو نداره … اما داره سعی می کنه که باز بشه همون دختر قبلی و تا حدودی موفق هم میشه . همه فکر می کنن اون خوب شده در صورتی که تنها خودش از زخم عمیق روحش خبر داره و کسی از گریه های شبونه اش با خبر نیست ..سعی داره برای فرار از زندگی یکنواختش خودشو مشغول کنه تا کمتر به یوسف فکر کنه و توی یه شرکت استخدام میشه و این سراغاز فصلی جدید از زندگی یهداست … فصلی از جنس خیانت ، جنایت ، شراکت و در آخر عشـــــق … عشقی که معلوم نیست یهدا اونو می پذیره یا نه…. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا)   دانلود کتاب برای کامپیوتر  

  • مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

    همه جا خاکستری بود ... حتی اسمون و زمین هم خاکستری شده بود و انگار کسی منو اونجا رها کرده ... قدمهای لرزانم دیگه توان همراهی کردن با منو نداشتن . توی قربستان بودم و همه ی قبرها رو از نظر می گذروندم . نمی دونستم کجا میرم فقط چشمم به یه جای اشنا بود . یه دفعه نگاهم روی یه زن سیاه پوش که بالای مزاری وایساده بود ثابت موند . دو سه گام جلوتر رفتم و پشت سرش وایسادم . صداش زدم ولی برنگشت . در عوض خم شد و سنگ سیاه رو از روی قبر برداشت . از ترس نفسم تو سینه ام حبس شد . زن به طرفم برگشت ولی من چشمم به سنگ سیاهی بود که از روی قبر کنار رفته بود و توی قبر خالی از خاک بود و گودی عمیقش به چشم می خورد . نگاهمو روی صورتش لغزوندم . باورم نمیشد ... این ملیسا بود . رد خون جاری شده از چشماش تا پایین صورتش می رسید . دستمو گرفت و منو جلوتر کشید . از ترس به دستش چنگ زدم و با نگاهم ازش التماس کردم کاری به کارم نداشته باشه . لبخند کجی زد و بی رحمانه گفت : _ مگه نمی خوای شوهرتو ببینی ... بیا نشونت بدم ... با شنیدن این حرف چشمامو روی قبری که دیگه سرپوشی نداشت دوختم و یه قدم جلوتر رفتم . هنوز دستم اسیر انگشتای ملیسا بود . کمی به سمت قبر خالی متمایل شدم و سعی کردم توشو ببینم . یه دفعه جسم بی جان یوسف با صورتی خونین و یخ زده و چشمایی باز که دو زمرد رو به رخ می کشید ، در قعر قبر خودنمایی کرد . سریع دست ازادمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم . این ... این یوسفه ؟... هرم نفسای ملیسا رو حس کردم که به گوشم می خورد . لبهاش روی لاله ی گوشم به حرکت دراومد و زمزمه اش رو شنیدم : _ دیدار به قیامت ... دستمو ول کرد و بعد منو هول داد توی قبر .... ....................... با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم . از سوزش کشنده ی گلوم و نیم خیز شدنم تو رختخواب فهمیدم که خودم جیغ کشیدم . مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشه تند تند نفس می کشیدم . چند نفر به سرعت به سمتم هجوم اوردن . ولی من فقط به یه نقطه خیره شده بودم و تک تک صحنه های کابوسم جلوی چشمم رژه می رفت . قربستون .... اسمون خاکستری ... ملیسا ... صورت خونیش ... قبر یوسف ... چشمای یوسفم ... حس پرت شدن توی قبر ... با یاد اوری اینا لرزش بدی سر تا پامو گرفت و تمام دندونام از شدت لرز به هم می خوردن . یه نفر منو سفت تو بغلش گرفت و صدای بغض دارش به گوشم خورد که سعی می کرد لرزش بدنم رو بخوابونه : _ اروم ... یهدا تو رو خدا اروم باش ... هیچی نیست ... الان خوب میشی . به سختی سرمو که از لرز متشنج شده بود بالا اوردم تا بتونم ببینمش . طاها با چشمایی اشکبار و صورتی که نگرانی ازش می بارید نگاهم می کرد . دستامو گرفت و از سردی بیش از حدشون شوکه شد . دست دیگه ای داشت شونه هامو ماساژ می داد . از ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

    قسمت دوم همین که وارد خونه شدیم مامان اومد بیرونو دویید سمت حیاط. فکر کنم مهردادو از پشت آیفون دیده بود که چادر سرش کرده بود.سرعتمو بیشتر کردمو رفتم سمتش..نزدیکش وایستادمو به صورتش خیسش نگاه کردم..این صورت خیس یعنی بهزاد همه چیزو بهشون گفته..بغلش کردمو زدم زیر گریه. -مامان... مامان-جان مامان..الهی من بمیرم برات. با شدت بیشتری گریه کردم که بیشتر منو توی بغلش فشرد..از بغلش اومدم بیرونو نگاش کردم. مامان-چی کار کردی یسنا؟زندگیتو به همین راحتی نابود کردی؟ سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم...حرفی برای گفتن نبود. مهرداد-سلام. به مهرداد که کنارم وایستاده بود نگاه کردمو برگشتم سمت مامان. اشکشو با چادرش پاک کردو گفت مامان-سلام...خوش اومدین. مهرداد لبخندی زدو سرشو به معنای تشکر تکون داد که مامان به سمت خونه راهنماییش کرد. ماشین الیاس توی حیاط بود..پس حتما اینجان.. درو بستمو به مهرداد که وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم. حدسم درست بودو الیاس و پردیس روی مبل نشسته بودن..الیاس اخماش توی هم بود ولی با  پردیس دست دادمو یکمی کوروشو که توی بغلش بود ناز کردم. مهردادم با الیاس احوال پرسی کردو نشست. به مبلایی که یکمی اون طرف تر بود اشاره کردمو خودم رفتم سمت آشپزخونه. مامان نشسته بودو سرشو گذاشته بود روی میز. -بابا کجاست؟ با صدای من سرشو برداشتو نگام کرد. مامان-تو اتاقش..کجا بودی تو؟ -یعنی چی؟ مامان-از وقتی از خونه ی بهزاد اومدی هیچ خبری ازت نیست...هرچیم به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی. -تو راه بودم. مامان-با این پسره. -مهرداد دوست.... مامان-نمیخواد معرفیش کنی..بهزاد همه چی رو گفت. -بهزاد همه چی رو خیلی اشتباه بهتون گفته. مامان-یعنی چی؟ -ببین مامان..مهرداد اصلا علت جدایی منو ارسان نیست. مامان-پس چی شد که یهویی تصمیم گرفتی طلاق بگیری؟ -نمیتونستم کنار بیام با وجود آیلی. مامان-اما تو خودت خواسته بودی. -آره ولی هیچی وقت توی شرایطش قرار نگرفته بودم که ببینم واقعا میتونم یا نه. مامان-چقدر بهت گفتم یسنا نکن..عزیز دلم نکن ولی کو گوش شنوا..مثل کبک سرتو زیر برف کرده بودیو هیچی رو نمیدیدی...حالا خوب شد؟ چی اخر برات موند؟غیر از فنا شدن تو واون ارسان بیچاره چی برات موند؟ -مامان..دیگه این حرفا واقعا فایده ای نداره. با تاسف سری تکون دادو از جاش بلند شد. مامان-برای چی تنها با این پسره اومدی؟ نمیگی یه بلایی... -مهرداد اونطور آدمی نیست. مامان-به هر حال...کارت اصلا درست نبوده. آب دهنمو قورت دادمو گفتم -باید باهاتون صحبت کنم. فنجونی رو که داشت توش چای میریخت گذاشت کنارو گفت مامان-خب...میشنوم. -باید با هردوتون صحبت کنم. مامان-یسنا باز خریت جدیدته؟ -مامان.. مامان-مامان ...

  • دانلود رمان می گل(جلد دوم)

    دانلود رمان می گل(جلد دوم)

    نام کتاب : می گل ۲ نویسنده : samira-mis کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۷۳ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۷۴ خلاصه داستان : این داستان ادامه داستان می گل قسمت اوله . عشق می گل و شهروز به دلیل تحولی که تو زندگی می گل یعنی ورود به دانشگاه بوجود میاد دستخوش تغییرات و متزلزل شدن روابطشون میشه!!!….. قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از samira-mis عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .   دانلود کتاب

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3

    قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن  باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

    قسمت دوم با صدای مامان آروم چشمامو باز کردم که دیدم کنارم روی تخت نشسته و داره موهامو ناز میکنه. مامان-یسنا...مامان جان نمیخوای بلند شی؟ ساعت 11 ها. با این حرفش اخم کردم و از جام بلند شدمو در حالی که چشمامو میمالیدم گفتم -وای چرا زودتر بیدارم نکردین؟ مامان-چون دیشب نخوابیدی و تا صبح بیدار بودی...مگه کاری داری بیرون؟ -آره...میخوام برم خونه ی آیلینشون. آهی کشیدو غمگین گفت مامان-یسنا مطمئنی؟ -آره مامان جان...شک ندارم. مامان-گفتم که فقط امیدوارم پشیمون نشی..میخوای بری با مهری صحبت کنی؟ سری به معنای آره تکون دادم که گفت مامان-میخوای من باهاش صحبت کنم؟ -نه اصلا...این موضوع مربوط به من میشه پس بهتره خودم باهاش صحبت کنم. مامان-برات سخته اینجوری خب. -یعنی برای شما گفتنش آسونه؟ هیچی نگفت و فقط نگام کرد که کم کم چشماش پر از اشک شد. سریع بغلش کردمو گفتم -مامان جون من گریه نکن..آخه برای چی اینقد داری بیقراری میکنی؟ مامان-دلم خوش بود دخترم خوشبخته..فکر میکردم هیچ کمبودی نداره ولی نگو چه غم بزرگی داشته و دم نمیزده. از بغلم بیرونش آوردمو در حالی که با بغضمو قورت میدادم گفتم -هر کسی یه مشکلی داره...منم توی این سه سال کم خوشبخت نبودم مامان...ارسان برای من هیچی کم نزاشت ولی... مامان-پس چرا میخوای خودتو زندگیتو نابود کنی؟ مگه نمیگی ارسان هیچی نمگیه و مشکلی نداره؟ -درسته ارسان هیچی نمیگه ولی من خودم این کمبودو حس میکنم...توی این سه سال وقعا برام سنگ تموم گذاشت ارسان و همه چیزو برام فراهم کرد...حالا نوبت منه که جبران کنم همه ی خوبیاشو...اون لیاقت پدر شدنو داره منم فقط میخوام اونو به آروزش برسونم...همین.. لبشو گاز گرفتو از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون که صدای بلند گریشو شنیدم.درکش میکردم ولی من تصمیم و گرفته بودم نمیتونستم منصرف بشم... از جام بلند شدمو رفتم سمت دست شویی. دست و صورتمو شستمو آماده شدم. گوشی و کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت سالن. خواستم برم سمت اتاق مامان که سرو صدا از آشپزخونه اومد. وارد آشپزخونه شدم که دیدم مامان داره میز صبحانه رو آماده میکنه. -مگه هنوز صبحانه نخوردین؟ با چشمای قرمز نگام کردو گفت مامان-من خوردم...برای توه. -من میل ندارم...فقط یه استکان چای میخوام. بعدشم یه استکان برداشتمو برای خودم چای ریختم. استکان خالی چاییمو گذاشتم توی سینک  برگشتم سمت مامان که یه ساندویچ به طرفم گرفتو گفت مامان-اینو توی راه بخور.  -وای مامان به خدا میل ندارم. مامان-بیخود...دیشبم هیچی نخوردی باید بخوری. دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین با اکراه ساندویچو ازش گرفتمو رفتم سمت در که گفت مامان-یسنا؟ برگشتم سمتشو مهربون گفتم -جانم؟ مامان-اگه...اگه ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

    قسمت هفتم ماشینو توی پارکینگ خونه پارک کردمو از ماشین پیاده شدم. درو با کلید باز کردمو آروم وارد خونه شدمو درو بستم. خم شدمو کفشامو در آوردمو گذاشتم توی جا کفشی و برگشتم برم سمت سالن که دیدم هیولا با چهره ی وحشتناک جلوم وایستاده. از ترس سیخ وایستادمو با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که یهویی یه چیزی افتاد زیر پاش که داشت دود میکرد. صدای ضربان قلبمو خیلی راحت میتونستم بشنوم... با دهن باز یه نگاه به اون چیزو یه نگاه به اون هیولا مینداختم که یهویی اون چیزه ترکیدو یه صدای خیلی بدی داد..منم که با این صدا تازه از شوک در اومده بودم یه جیغ زدمو پریدم سمت درو خواستم درو باز کنم که صدای خندون ارسان از پشت سرم شنیدم ارسان- بسه دیگه بهزاد.. میترسیدم اشتباه شنیدم باشم برای همین آروم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم بهزادو ارسان دارن با چشمای خندون نگام میکنن. با دیدن ارسان ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدمو به در تکیه دادم و زل زدم به هردوشون. نمیدونم توی چهرم چی دیدن که دیگه لبخند نمیزدنولی من چشمامو ریز کردمو در حالی که نگاشون میکردم یه لبخند عصبی زدم با این لبخندم نیش بهزاد دوباره شل شدو همین یه جرقه شد تا منفجر بشم. -مررررررررض...این چه وضعشه؟ با داد من بهزاد از جاش پریدو با ترس بهم  نگاه کرد. هیچکدومشون هیچی نمیگفتنو و هردوشن داشتن با نگرانی نگام میکردن. -گفتم اینجا چه خبره؟ این چه کاری بود کردین؟ ارسان-یس... -یسنا نداریم..میگم برای چی اینجوری کردین...جواب سوال منو بدین. بهزاد-فکر میکردیم.. -فکر میکردین چی؟ بعد از اون که اون همه ترسیدم میام میشینم باهاتون میخندم؟ ایندفعه علاوه بر نگرانی تعجبم توی نگاه هردوشون موج میزد. با کلافگی سری تکون دادمو بهزادو کنار زدمو رفتم اتاق خواب. درو محکم بستمو کیفمو روی صندلی پرت کردم نشستم روی تخت و سرمو توی دستام گرفتم. خودمم اصلا دلیل رفتارمو نمیفهمم...نمیدونم برای چی این جوری دادو بیداد میکردم برای یه شوخیه ساده..هر چقدرم که ترسیده بودم ولی من به این شوخیا بهزاد عادت داشتمو تا حالا در مقابل هیچکدومشون این عکس العملو نشون ندادم..خودمم نمیفهمم از چی اینقد احساس کلافگی میکنم..هه واقعا نمیدونی یسنا؟ نه نمیدونم.. نمیدونی یا میخوای انکارش کنی؟ هیچکدوم....یعنی چی؟ خودمم دیگه از حرفای خودم سر درنمیارم...پس قبولش کن.. چی رو؟همونی رو که تمام ذهنتو پر کرده ولی ادعا میکنی اصلا نیست..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم آروم سر میخوره تا به چونم برسه... با حرص اشکو پاک میکنم... خیلی سخته..چه جوری قبولش کنم؟ چه جوری قبول کنم خواهرم هنوزم ارسان و دوست داره؟چه جوری قبول کنم 3 سال با دروغی که خودمم قبولش نداشتم ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55

    در اين وبلاگ موضوعات وب اطلاعيه+نظرسنجي رمان برای کامپیوتر و موبایل طنز+عکس بیوگرافی مشاهیر بیایدهم پای رنج هایشان باشیم|کودکان سرطانی صندلی داغ نویسنده ها موضوعات جوانان+مطالب اموزنده شکلک دلنوشته عکس شخصیت های رمان ها بیوگرافی نویسندگان داستان کوتاه رمان آرام Simin sherdel رمان آشيانی از جنس حریر maryam jafari رمان آسانسور nila رمان آبی به رنگ احساس من fereshteh27 رمان آیناز Mitra darem رمان آناهیتا shahrnaz رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar رمان آیین من karbarane 98ia رمان آیداniloofar sl رمان آرزوی محال elaheh2000 رمان آقای مغرور خانم لجباز رمان آبی ترین احساس رمان آزاد تر از حد رمان آبرویم راپس بده(moon shine) رمان آتش دزد رمان آخرین برف زمستان رمان آرژین رمان ابریشم و عشق leylin رمان اسرار یک شکنجه گرashkan رمان ادریس mina mahdavi nejad رمان الهه شرقی Roya khosronajdi رمان استاد Ingenio رمان انگار گفته بودی لیلی sepide shamlo رمان اتفاق عاشقى dokhtar daria رمان اشتباه goleroz رمان امانت عشق faride shojayi رمان انتقام شيرين shiva رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide رمان الهه ناز 1 رمان الهه ناز 2 رمان ازدواج به سبک کنکوری رمان اسطوره Khareji رمان ازدواج اجباریsara bala رمان از بهشت تا بهشت رمان احساسات منجمد و اشک های مقدس (مریم) رمان ارشيدا رمان ايرسا رمان باران من...(Anahita chabook) رمان به كدامين گناه؟fateme adine رمان بابالنگ دراز khareji رمان بی خداحافظی baranak94 رمان به رنگ شب azame tayari رمان به خاطر خواهرم niloofar 1372 رمان بازنشسته mirage رمان بچه مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان بهار یک نگاه akram goodarzi رمان باورم کن aram-anid رمان بشنو از دل n.nori رمان بچه قرتی ها رمان ببار بارونfereshteh27 رمان بی قرارم کن رمان بازگشتnew age رمان بغض غزل رمان بغض خاموش h.arabi رمان بهشت میان بازوانت faeze.p رمان به نجابت مهتاب moon shine رمان بازی تمومه رمان پانتی بنتی jila رمان پدر آن دیگری parinosh saniei رمان پنجره fahime rahimi رمان پرستار مادرم shadi davodi رمان پسرتهرونی ودخترکرمونی khanom tala رمان پرتگاه عشق h.soltani+shahtut رمان پسران بدsober رمان پارلاanital رمان پشت يك ديوار سنگى aram_anid رمان پریچهر m.moadabpoor رمان پیمان قلب ها khadije seifi رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine رمان تاوان عشق fahime rahimi رمان تقدیر این بود که niloofar lary رمان تا ته دنیا sogand dehkordnejad رمان تو سهم منی mandana behroz رمان تو فقط عشق منی fardin رمان توسکا homa poor esfehani رمان تقلب f.javid رمان تاوان بوسه های توmina-ava-98ia رمان تبسمf.barani رمان ته دیگمو پس بده aram anid رمان تقاص homa poor esfehani رمان تب داغ هوس Nilofar gaemifar رمان تمنای دل رمان ثمره ی انتظار moon shine رمان تابان رمان جایی که قلب آنجاست tahmine karimi رمان ...

  • رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

    قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن  باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت مهرداد-آبجیه ...