دانلود رمان ادریس

  • رمان ادریس برای دانلود

    رمان ادریس برای دانلود

    اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل جون.عزیزم امیدوارم خوشت بیاد.راستشو بخوای من این رمانو زیاد دوس ندارم.البته بازم میگم رمان سلیقه ایه.شاید من خوشم نیاد ولی شما خوشتون بیاد. عنوان کتاب:ادریس نویسنده:مینا مهدوی نژاد خلاصه:نادیا دختریه که دوست نداره ازدواج کنه به همین خاطر خواستگار که براش میاد همه کار می کنه تا اونا رو فراری بده تا اینکه یه خواستگار براش میاد که اونم مثل نادیا دوست نداشته ازدواج کنه پس اونا با هم نقشه می کشن که.... دانلود  امتیاز مثبت یادتون نره.نظر هم همینطور....



  • دانلود رمان ادریس

    عنوان کتاب:ادریستعدادصفحات:1183خلاصه:نادیا دختریه که دوست نداره ازدواج کنه به همین خاطر خواستگار که براش میاد همه کار می کنه تا اونا رو فراری بده تا اینکه یه خواستگار براش میاد که اونم مثل نادیا دوست نداشته ازدواج کنه پس اونا با هم نقشه می کشن که....دانلودرمان ادریس

  • رمان ایرانی و عاشقانه اشتباه | goleroz کاربر انجمن نودهشتیا

    رمان ایرانی و عاشقانه اشتباه | goleroz کاربر انجمن نودهشتیا

    پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از کاربر goleroz برای نوشتن و تایپ این کتاب .   دانلود کتاببعد از کلیک بر روی دانلود کتاب ،10 ثانیه صبر کنید و روی که در گوشه سمت راست بالا قرار دارد ، کلیک کنید تا به صفحه دانلود منتقل شوید.

  • رمان سیگار شکلاتی قسمت سیزدهم

    جمشید گفت:- ضرب دستت حرف نداره! هر چی خستگی تو تنم بود کشیدی بیرون ... بازم جوابش سکوت بود ... - تو چه کم حرفی!- حرفی ندارم که بزنم!- خوشحال نیستی اومدی پیش کسی که دردت رو می فهمه؟!- دردم رو خودم بفهمم کافیه ... - خیلی مغروری!بازم سکوت ... - دیدی مغروری؟!کشید کنار و گفت:- تموم شد می تونین پاشین ... شماره منو سالار داره. هر موقع خواستین از چند روز قبلش به من خبر بدین ... جمشید همونطور برهنه نشست لب تخت و گفت:- اگه ازت بخوام بیای اینجا هر روز منو ماساژ بدی روزی سه وعده قبول می کنی؟!شهراد چشماشو گرد کرد. کمی تعجب پاشید توی صداش و گفت:- چی؟!!!- همین که شنیدی ... بیا اینجا بمون! وسایلت رو هم بیار ... شهراد با خنده رفت سمت دستمالش. دستشو پاک کرد و گفت:- نه ممنون ... من کار دیگه ای هم دارم ... نمی تونم!در همون حین کمربندش رو برداشت و پشت به جمشید مشغول بستنش شد ... - با حقوق دو برابر!شهراد لبخند محوی زد و گفت:- نه ممنون ... کارمو تو باشگاه دوست دارم!جمشید داشت عصبی می شد ... اما خودشو کنترل کرد و گفت:- حقوق سه برابر!چرخید به سمتش و جدی گفت:- فایده ای نداره! گفتم که کارمو دوست دارم ... - شهراد لگد به بخت خودت نزن پسر! اگه از کارت راضی باشم مطمئن باش برات باشگاه می زنم خصوصی!! با شاگردای درجه یک ... رادارای شهراد به حرکت افتادن ... با این وجود پوفی کرد و گفت:- نه ... نمیتونم! با هیربد قرار داد دارم ... - هیربد با من!!! سالار رو می فرستم قرار داد رو فسخ کنه ضررش رو هم بده ... - نه ...- ای بابا! شهراد ... پنج برابر!!! دیگه ناز کردن کافی بود ... کیفش رو برداشت و گفت:- این همه اصرار برای چیه؟- ازت خوشم اومده ... فکر کن ... فکر کن دنبال یه فرزند خونده م! یکی که عین خودم باشه ... - گفتم که می خوام از ایران برم ... - برای اون کار هم ساپورتت می کنم ... قول!شهراد چند لحظه توی سکوت به چشمای براق و زاغ جمشید خیره شد ... بعد نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:- قول؟!!!- اگه بهم وفادار باشی ... شک نکن! هم خودت ... هم پارتنرت!راه افتاد سمت در و گفت:- باشه ... روش فکر می کنم .... جمشید داد کشید:- خبرش رو کی می دی؟!و شهراد دیگه جوابی نداد و با قدمهای بلند از راهروی اتاق ها خارج شد ، از پله ها سرازیر و یه راست به سمت درب خروج رفت ... اون خونه خیلی کم رفت و اومد بود و جز خدمتکار کسی رو ندیده بود! این براش عجیب بود. با این وجود سعی کرد گول ظاهر رو نخوره و از حیاط درندشت خونه خارج شد ... 

  • رمان ازدواج اجباری

    اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فریدحتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپرهبالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودمتو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادمبا واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت-چرا واستادی اینجا؟بهم نگاه کردو گفت-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیمخودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدماروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیمبا دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگمبا حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورموگرنه چشاش بچم کاج میشدبا یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟-نه یاد یه چیزی افتادم-چی؟برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم-من پفک کیخوام-هان؟-میگم پفک میخوام-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری-مگه فقط بچه ها پفک میخورن-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریمیه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم-اومد طرفم و گفت-خیل خوب قهر نکن میخرم برات-نمیخوام دیگه-همونطور که از کنارم رد میشد گفت-خیلی بچه ایاروم گفتم-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنماهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومیسرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردمکه یکیشون سوتی کشیدو گفت-اولل عجب لعبتی-عجب لبایی جون میده واسه خوردماز حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودماحساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیمبعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خندههمش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردمالان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتنراه افتادم طرف بوفه ای که کامران ...

  • رمان آهو

    عنوان کتاب:آهوتعداد صفحات:1269خلاصه:داستان زندگيه دختري به نام آهوست كه از پدرش كه سكته كرده وتوانايي انجام كاراشو نداره نگهداري ميكنه و يه همسايه دارن كه نوه ي این همسايه به نام كاميار به آهو خيلي كمك ميكنه يه روز كه ميرن با پدرش آتليه عكس بندازن كه باكسي آشناميشه که...دانلود