دانلود رمان اسیر شدگان عشق برای موبایل

  • رمان تاوان بوسه های تو

    بی حوصله دستمو و زیر چونه ام بردم و به جمعیت در حال رقص چشم دوختم فرنود هم کلافه تر از من با گوشی موبایلش ور می رفت ...نفسم و پر صدا بیرون دادم ساعت مچیمو چک کردم ساعت 15/5 رو نشون می داد نگاهی به فرنود انداختم سرشو داخل موبایلش فرو برده بود از همونجا دستی برای شیفته تکون دادم سری تکون داد و اشاره کرد برم پیشش نچی کردم و بیشتر خودم و روی صندلی ول دادم ...نگاهم و به زمین دوختم با بلند شدن صدای صوت و کف جمعیت چشم باز کردم شیفته در حالی که دو طرف لباسشو گرفته بود به سمتم می یومدم برای خودش صندلی کشید و مقابلم نشست سری هم برای بقیه که منتظر وسط سالن بودند تکون داد تا مشغول باشند ...نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت : اگه عقد کنون اینه پس خدا رحم کنه عروسیو !!!!خندیدم و گفتم : خسته شدی ؟؟؟دستمالی از روی میز برداشت و در حالی که عرق روی پیشونیشو با احتیاط پاک می کرد گفت : کم نه !!!زیر چشمی لباس عروسشو برانداز کردم آرزوی پوشیدن لباس عروس تا آخر عمر به دلم می موند هر چند چندان مهم نبود ولی خوب ....!!!!نگاهم و برای چندمین بار از هیربد دزدیدم و به صورت شیفته دوختم : حوصله ام سر رفت !!!شیفته : هنوز کو تا شام ؟؟؟ برگشت لبخندی نثار فرشاد کرد و گفت : هنوز کردی نرقصیدیم !!!!خندیدم و گفتم : لابد از نوع دسته جمعیش ؟؟؟؟شیفته : پس چی رسمه !!!چشمکی حواله ام کرد و روبه فرنود گفت : اینطور نیست ؟؟؟فرنود سر بلند کرد و گفت : بببخشید ؟؟؟؟شیفته : کُردی بلدید برقصید ؟؟؟فرنود : تا حالا کردی نرقصیدم !!!شیفته : چندان سخت نیست یغما یادتون می ده !!!!ساکت نگاهم کرد و سری تکون داد شیفته دسته ای از موهای مواجشو کنار زد و گفت : نوا رو دیدی ؟؟؟-آره ولی اصلا توقع دیدنشو نداشتم !!!!سری تکون داد و گفت : چند وقت یش تو یه مرکز خرید با بهبود قرار داشتم دیدمش !!!دستمو روی بینیم گذاشتم و گفتم : هیس !!!!شیفته : چرا ؟؟؟؟-ناسلامتی روزعقد کنونته داری از دوس پسر سابقت حرف می زنی ؟؟؟؟شونه ای بالا انداخت و گفت : خودت می گی سابق !!!!-خوب ؟؟؟شیفته : خیلی به هم ریخته بود !!!!-شنیدم ازدواج کرده !!!شیفته : اوهوم ...-به مشکل خورده ؟؟؟؟شیفته : اتفاقا همسرشو هم دیدم !!!!با ذوق دستامو بهم کوبیدم سری تکون داد و گفت : خیلی آقا بود ولی اصلا بهم نمی یومدند !!!به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : در عوض تو فرشاد خیلی به هم می یاد !!!!با ذوق تشکری کرد و گفت : من دیگه برم آماده شید الان می خواهیم دسته جمعی کردی برقصیم !!!سری به نشونه مثبت تکون دادم و دوباره نگاهی به فرنود انداختم کلافه نگاهم و ازش گرفتم و لبخندی نثار هیربد که مشغول صحبت با یحیی بود کردم برگشتم فرنود داشت زیر چشمی نگاهم می کرد خنده ام گرفته بود هیربد شده بود نقطه ضعفش !!!!چند ...



  • رماان عشق فلفلی 10

    پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردیدسرمو تکون دادم و گفتم:بله._کی هست حالا؟_یکی از فامیل های دورمون._همدیگه رو دوست داشتین؟سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟_امشب._باهواپیما؟_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه._فکر کردم ساکن تهرانن؟_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟_نمیدونم رفته کجا!_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟_نه ...من میرم کاری ندارید؟لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم._من میرم دیگه.دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون ._تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ._خدانگهدار...وسایل ...

  • رمان سمفونی مرگ پست 17

     فصل یازدهم: تقدیر یک شیطان * 

  • رمان لالایی بیداری8

    جوری راه می رفت که گاهی شک می کردم واقعاً حضور من و یادش هست یا نه؟ اما وقتی که مطمئن میشدم من و فراموش کرده برمی گشت و بهم نگاه میکرد تا مطمئن بشه بی مشکل دنبالش میرم.بالاخره رسیدیم به دستشویی و من از ذوق بدون اینکه چیزی بگم تند رفتم سمت قسمت خانما.آخیش داشتم تلف می شدما. دستهامو شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم. رنگ و روم چند درجه تیره تر شده بود. تا قبلش صورتم زرد به نظر میومد. الان به رنگ واقعیش رسیده بود.دستی به مانتوم کشیدم و رفتم بیرون.آیدین جلوی دستشویی ایستاده بود و دست به جیب با پا به سنگ ریزه های زیر پاش ضربه می زد و شوتشون می کرد.رفتم جلوش و تازه یادم افتاد که تشکر کنم.من: مرسی.سرش و بلند کرد و یه لبخند کج نصفه زد و گفت: خواهش می کنم همسایگی به همین دردا می خوره.این و گفت و جلوتر از من راه افتاد و رفت. یکم مات تو جام موندم. این الان داشت مسخره می کرد؟ چرا حس می کردم تو صداش رگه های شیطنت بود؟ مگه این یُبسه بلده شیطون بشه؟شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.داشتیم بر می گشتیم پیش بچه ها که صدای جیغ آروم السا رو شنیدم. سریع برگشتم سمت صدا و از بین درختها چشمم خورد به السا که می دویید و می خندید و هر چند لحظه یه بار یه جیغ آروم هم می کشید، پشت سرشم پژمان داشت دنبالش می دویید.وا اینا بازیشون گرفته بود؟ بچه بی تربیتا. حس فیلم هندی گرفته بودتشون.اخمام رفت تو هم. من و اونجا به امون خدا بی کس ول کردن خودشون رفتن نامزد بازی.پر حرص اومدم برم سمتشون و این هندی بازیها رو کوفتشون کنم که آستینم کشیده شد.آیدین: ولشون کن بزار خوش باشن. فقط امروز و می تونن بی استرس با هم باشن.برگشتم و بهش نگاه کردم. جوری حرف می زد انگار خیلی کامل و جامع در جریان کل دیدارهای این دوتاست و از همه ی استرسها و نگرانیهاشون خبر داره.جوری به مسیر حرکتشون نگاه می کرد و لبخندی رو لبش بود که انگار داشت یه حس شیرینی از دیدنشون می گرفت.نگاهش یه جورایی عجیب بود. اونقدر عجیب که باعث شد فکرم به کل از السا و پژمان و کوفت کردن عیششون منحرف بشه.آیدین که راه افتاد منم بی حرف دنبالش رفتم.بعد از خوردن میوه و تنقلات و جمع شدن همه ی بچه ها شیوا؟ شیما؟ آخر نفهمیدم اسم این دختره چی بود، هر چی که بود همون گفت: خوب از هر چی که بگذریم بحث کادوها از همه شیرین تره. بچه امون بیچاره صبح تا حالا دل تو دلش نیست برای کادوهاش.دوباره همه خندیدن و من با یه قیافه ی جمع شده تو دلم گفتم: چقده شماها لوسید.محمد: ولی قبل کادوها باید پسرمون کیکش و ببره. تولد بدون کیک که نمیشه.چشمهام گرد شد. تولد؟ تولد کی؟ پس بگو این بدبختها اونقدرا هم لوس نیستن. حرفهاشون کنایه داشت که من نمی گرفتم.چشم ...

  • شروع از پایان قسمت1

      طبق معمول هر روز لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا کار هر روزم که ول چرخیدن تو خیابونا بود و انجام بدم ،مدرسه ام تموم شده بود ودیگه بیکار بودم به کنکور فکر هم نمیکردم چون حالم از هر چی ریاضی بود به هم میخورد،رشته ی مورد علاقه ی خودم نبود ،خودم هنر دوست داشتم،ولی اصرار مادرم بود که ریاضی بخونم تا کلاسم از بقیه ی دخترای فامیل که طبق یه مرض مسری همشون مهندس بودن کمتر نباشه،اما دیگه بیشتر از این نمیخواستم به خاطر علاقه ی مادرم بهش ادامه بدم ،دیگه به هنر هم فکر نمیکردم، به هیچی فکر نمیکردم،اصلا برای چی به وجود اومده بودم ،من که کاری نداشتم که انجام بدم ........ولش کن ،بهتره برگردم خونه دیگه از تو خیابونا گشتن هم خسته شدم. کلید وانداختم تو قفل و رفتم توخونه باید حالا حالا ها راه میرفتم تا به ساختمون اصلی برسم،ساختمون چیه خراب شده ی اصلی ،همین روزاست که این خونه ی اجدادی کلنگی رو سرمون خراب بشه کاشکی زودتر بشه ..... خواستم در ساختمونو باز کنم برم تو که صدای حرف زدن شنیدم،کنجکاو شدم چون صدای یه مرد بود....و صدای مادرم،اون این موقع روز تو خونه چیکار میکرد الان باید سر ساختمون باشه،یواش رفتم پشت پنجره ی قدی تا ببینم کی تو خونه است،خدای من چی میدیدم؟؟؟؟مادرم با دوست صمیمی بابام روی مبل نشستن و دارن خیلی صمیمی باهم میگن و میخندن ،اون عوضی بهترین دوست بابام بود،وقتی بابام مرد اون خیلی بهمون کمک میکرد،من بهش اعتماد داشتم،حتی دوستش داشتم،چطور میتونه؟؟؟مامانم چطور میتونه؟؟؟اون که بابا رو خیلی دوست داشت،حالا معنی حرفایی که این اواخر میزد ومیفهمم همش از اینکه یکی از دوستاش میخواد دوباره ازدواج کنه میگفت و اینکه کار درستو میکنه و ....پس دوستی در کار نبود،خدایا چطور میتونن اینکارو بکنن،اشکام بی اراده جاری بود،دیگه واقعا امیدی به ادامه ی این زندگی نداشتم،خسته و کوفته به سمت در خروجی قدم برداشتم اما نه دیگه نای بیرون رفتن هم نداشتم ،راه زیر زمین و در پیش گرفتم،زیر زمینی که هر وقت قهر میکردم میرفتم اونجا ،ولی حتی پله ها هم دیگه تمومی نداشتن،زیر زمین از این عمیقتر فکر نکنم کس دیگه ای ساخته باشه.....بالاخره رسیدم،خودمو انداختم روی زمین،دیگه اشکام هم نمیومد،دیگه نمیخواستم ادامه بدم،خدایا بهانه اش هم که خودت بهم دادی، فقط چه جوری؟؟......چشمم به یه تیکه شیشه خورد،خدایا ممنون که خودت کمکم میکنی،شیشه ر برداشتم و بهش نگاه کردم،چقدر قشنگ بود،به همه رنگی در میومد،زرد،سبز،آبی،یعنی شیشه ی چی بوده،همینجوری به شیشه نگاه میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد...وقتی چشامو باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام....به دور و برم نگاه کردم .... ...