دانلود رمان اگرچه اجبار بود

  • دانلود رمان اگرچه اجبار بود

    دانلود رمان اگرچه اجبار بود

    نام کتاب : اگر چه اجبار بود نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۳۸ خلاصه داستان : همه چیز برای من یک بازی بود.. یک بازی تلخ و اجباری..اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..فقط برام آبروی بابام مهم بود..اما اون بیچاره..!! تقصیری نداشت.. مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت…!!صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد..خودمم بازیچه بودم! این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..چاره ای نبود..! نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..اما بد کردم باهاش! خیلی بد! اما هر چی بود..باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم.. خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد….!!…. قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از nazi nazi (الهام.ح) عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب



  • رمان اگرچه اجبار بود

    دانلود

  • رمان اگرچه اجبار بود 16

    راویس پوزخندی زد و گفت: فکر میکردی از خیانتت بویی نمیبرم نه؟ فکر میکردی خیلی زرنگی آقای مهرزاد؟! لیاقت نداشتی برات ناهار بیارم..اگه ازم بپرسن کدوم حماقت تو زندگیتو دلت میخواد پاک کنی، حتماً اون روزی و که برات ناهار آوردم و پاک میکردم..انتظار نداشتی ببینمت نه؟ انتظار نداشتی مریم و تو بغلت ببینم و پی به عوضی بودنت ببرم نه؟ بازی با من و احساساتم بهم کیف داده بود؟! داشتی لذت میبردی؟ زدم تو حالت؟ _ وایسا وایسا ببینم.. تند نرو لطفاً! فقط جواب سؤال منو بده..چه جوری داخل اتاق منو دیدی؟! _ اون منشیه رفت و منم از فرصت استفاده کردم و در اتاقتو تا نصفه باز کردم و از لای در داخل اتاقتو دید زدم تا مهمون ویژه ی شوهرمو ببینم.. پوزخند رو لبش بدجوری رو مخم بود... _ و دیدمش..! مهمون ویژه شو دیدم..!! معشوقه ی قبلیش بود! تو بغلش بود!! حالم بهم میخوره که خودتو میزنی به نفهمی! چی و داری پنهون میکنی؟ از کی داری پنهونش میکنی؟ از کسی که با چشاش تو و مریم و تو بغل هم دیده؟ یه کاری کردی مرد باش و پای کارت وایسا..من خودم با چشام دیدم که مریم تو بغلت بود و تو بهش گفتی که گریه نکنه..دیدم که دلداریش دادی.. انگار میخواست حرف بزنه..تازه زبونش باز شده بود و داشت از تموم ناراحتیا و دلخوریاش میگفت..میخواستم هر چی تو این یه هفته تو دلش جمع کرده و بریزه بیرون و سبک شه و بعد از خودم دفاع کنم..دوس نداشتم چیزی تو دل کوچولوش بمونه! _ باورم نمیشه تو و مریم بازیم داده باشین! باورم نمیشه!! مریم که اونقدر آریا رو دوس داشت، چطوری حاضر شد دوباره با تو باشه؟! تو چطوری راضی شدی با کسیکه با احساسات نداشته ت بازی کرده، بمونی؟ من و آریا کجای بازیه کثیف تو و مریم بودیم؟! چرا زندگیه دو نفر رو خراب کردی لعنتی؟! صبر میکردی تا بی گناهیت ثابت میشد و بعد با خیال راحت میرفتی پیش معشوقه ت!! انقدر برات سخت بود؟ میذاشتی اسم من از تو شناسنامت دربیاد بیرون،بعد میرفتی پی هوسات و عشق قبلیت! دوتادوتا؟!! کجای دنیا انصافه؟! کجا انصافه که مریم تو آغوشی آروم شه که چند ماه پناهگاه من بوده؟ کجاش انصافه لعنتی؟! تو بگو آروین؟ تو حق منی یا حق مریمی؟ چرا باید اونطوری مریم و بغل کنی؟! اشکاش مثل دونه های درشت مروارید از چشای معصومش میریخت رو گونه هاش..چقدر دلم میخواست بگیرمش تو بغلم و بهش بگم این آغوشم فقط مال خودشه! چقدر دلم میخواست راویسی و که داشت مثل بچه گنجشک جلوم میلرزید و بغل کنم و بگم چقدر دوسش دارم و یه تار موشو به صد تا عین مریم نمیدم..اما وقتش نبود! اول باید بی گناهیمو ثابت میکردم..باید میفهمید داره درموردم اشتباه فکر میکنه! دوس داشتم فقط راویس حرف بزنه..دوس داشتم بازم از احساسش بهم بگه..صداشو ...

  • رمان اگر چه اجبار بود(1)

    مقدمه:همه چیز برای من یک بازی بود..یک بازی تلخ و اجباری..اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..فقط برام آبروی بابام مهم بود..اما اون بیچاره..!!تقصیری نداشت..مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت...!!صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد..خودمم بازیچه بودم!این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..چاره ای نبود..!نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..اما بد کردم باهاش! خیلی بد!اما هر چی بود..باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم..خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد....!!فصل اول***نگاهی بهم انداخت..خیلی سریع نگاشو ازم گرفت و به زمین دوخت! با بلایی که من سرش آورده بودم ، همین که نزد تو دهنم و منو جلوی آرایشگر و شیرین سکه ی یه پول نکرد نماز شکر داشت..! شیرین نزدیکم شد دسته گلی که پُر بود از گلای لیلیوم و رز قرمز به دستم داد..لبخند تلخی بهش زدم.. شیرین با اخم گفت: عروس عنق!وارفتم..باورم نمیشد که عروس شدم و امشبم شب عروسیم بود! بعد 23سال..اونم اینجوری..!! دوباره همون غم همیشگی نشست تو نگام...شده بود کار هر روز و هر شبم! شیرین شنلمو برام پوشید..حتی به خودش زحمت نداد بیاد تو و خودش به جای شیرین،شنل و تنم کنه! اووووف....شیرین زیر بازومو گرفت و منو به سمت در خروجی کشوند..اینا وظیفه ی شیرین بود یا...!!من با شیرین ازدواج کرده بودم یا اون!!؟ یه ندایی از درونم منو به خودم آورد" این تازه اولشه ! وقتی اون غلط و میکردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش راویس خانوم.."جلوتر از من و شیرین راه افتاد و سوار مزدا 3 سفیدش شد..فیلمبردار ول کنم نبود مدام تذکر میداد که آروم و یواش راه بریم تا فیلمش خوب از آب دربیاد..بابا اصلاً من نخوام این فیلم خوب بشه کی و باید ببینم..؟!! اه.. این من و شیرین بودیم که داشتیم خرامان خرامان راه میرفتیم..داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زدش شده بود و داشت با چشاش مارو مسخره میکرد...مسخرم داشت والا! داماد تو ماشینش بود و فیلمبردار به من و شیرین میگفت چطوری راه بریم!!..اینجوریشو تا حالا ندیده بودم..شیرین درِ جلوی ماشین عروس و برام باز کرد..یه لحظه حس کردم شاید شیرین دوماد این مجلسه! اون آقا که لم داده بود رو صندلیشو حتی به خودش زحمت نداد بیاد کمک کنه چطوری من با این لباس سنگین سوار شم!! نفسمو پرصدا بیرون دادم و با هر بدبختی بود سوار شدم..شیرین گونمو بوسید و گفت: تو باغ میبینمت خواهری!در رو بست و رفت..حتی حال نداشتم بهش لبخند بزنم! هنوزم بوی عطر سرد و تلخش تو فضای ماشین بود..پاشو ...

  • رمان اگر چه اجبار بود

    هنوز 3ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم و برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برا عمه خانوم تنگ شده بود!! خونه خیلی ساکت بود و منم از این سکوت شدید بدم میومد..صدای تی وی و بلند کردم و سعی کردم افکارمو منظم کنم و شام درست کنم! خودمو سرگرم درست کردن شام کردم..نمیدونم چقدر تو آشپزخونه بودم..صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد..پس آروین اومد!! از آشپزخونه اومدم بیرون..اووووووه...این چرا این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود..موهاش آشفته و بهم ریخته بود..چشاش قرمز شده بود و کلافه به نظر میرسید.. آروم گفتم: خوبی؟ پوزخندی زد و گفت: از این بهتر نمیشم! میبینی که... کیف سامسونت و پاکت و رو مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست..این چش شده بود؟! به سمت پاکت رفتم..یه چیزی شبیه پاکت عروسی بود..پاکت و باز کردم و کاغذی گلاسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی، طراحی شده بود، دیدم.. چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد.. " مریم سروی آریا سروی" یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسیه مریم بود!! عشق آروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس..عروسیم تو باغ گرفته بودن..دلم برای آروین سوخت!! نمیتونستم حالشو درک کنم..نمیتونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با یکی دیگه ازدواج کنه ، چه حالی به آدم دست میده!! نمیدونم خودخواهی بود یا نه، اما از اینکه مریم داشت عروسی میکرد و دیگه مال آروین نبود خیلی خوشحال شدم.. تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس "امین حبیبی" از اتاق آروین به گوشم رسید...قلبم لرزید... از اینور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم.. مبارکت باشه، ولی آتیش گرفته این دلم.. خیال میکردم بامنی، عشق منی، مال منی! فکر نمیکردم یه روزی، راحت ازم دل بکَنی.. باور نمیکردم بخوای، راس راسی تنهام بزاری.. آخه یه عمر، همش بهم ،گفته بودی دوسم داری.. گفته بودی عاشقمی، به پای عشقم میشینی.. میگفتی هر جا که باشی، خودتو با من میبینی.. رفتی سراغ دشمنم، یه پستِ نامردِ حسود.. یکی که حتی به خدا، لنگه ی کفشمم نبود.. به ذهنشم نمیرسید، حتی نگاش کنی یه روز.. آخ که چه دردی میکشم، ای دل بیچاره بسوز.. با این همه، ولی هنوز، عشقت برام مقدسه! همین که تو شاد باشی و بخندی واسه من بسه! تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم.. غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم.. هر کی بپرسه بهش میگم.. خودم ازش خواستم بره.. میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره! تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم.. غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم.. هر ...

  • رمان اگر چه اجبار بود(3)

    فصل دوم***کش و قوسی یه بدنم دادم..چشمامو مالیدم..نگام رو لباس عروسم که دیشب درِش آورده بودم و لبه ی تخت انداخته بودم، ثابت موند..پوزخندی زدم..چه شب عروسی باشکوهی! خدا امروز و به خیر کنه..چشمام هنوزم از گریه ی دیشب میسوخت..خودمو تو آینه نگاه کردم..صد رحمت به روح! رنگم حسابی پریده بود..حالا هر کی ندونه فکر میکنه از درد زیاد بوده!! نیشخندی زدم..موهام ژولیده و به هم چسبیده بود..دیشب وقت نکردم برم حموم..انواع و اقسام ژل مو و واکس مو و هزار کوفت و زهرمار دیگم به موهای نازنین و عسلی رنگم زده بودن.. با چه بدبختی ای دیشب اون گیرا و تاج و از رو موهام کندم..اوووف!موهامو شونه زدم..رنگشو خیلی دوس داشتم..تونسته بودم از رو ژورنالی که زن آرایشگر بهم داده بود رنگ عسلی و انتخاب کنم..عاشق این رنگ بودم..رنگ چشای آروین! با آوردن اسمشم تنم لرزید..از اتاق اومدم بیرون..وارد هال شدم..آروین بیدار شده بود تی شرت سبز کاهویی تنگی تنش بود..کت و شلوار خوش دوخت دیشبش رو مبل افتاده بود..میخواست نشون بده که تا چقدر از دیشب بیزار بوده..چشماش از بیخوابی سرخ شده بود..اون چرا نخوابیده بود؟ اون که با شکستن دل من باید عشق دنیا رو میکرد؟برای خودش قهوه ریخته بود و داشت با کیک میخورد..انگار نه انگار منم تو این خونه آدمم!!خواستم حرفی بزنم..که متوجه نگاه های غضبناکش شدم.._ چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟فنجان قهوشو طوری پرت کرد کف آشپزخونه که هزار و یه تیکه شد..اینم کنترل اعصابشو نداره ها!داد زد: برو لباستو عوض کن..نکنه فکر کردی اومدی خونه ی خالت؟!به لباسم نگاه کردم..یه تاپ مشکی و تنگ پوشیده بودم با یه شلوارک سفید..از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم..وا..این کجاش دعوا داشت؟حالا هر کی نمیدونست فکر میکرد من چی پوشیدم که این قاطی کرده!! وقتی دید زل زدم بهش ..عصبی تر شد و داد زد: نمیشنوی چی میگم؟ برو لباستو عوض کن..با بی خیالی داخل آشپزخونه شدم و مشغول ریختن قهوه برای خودم شدم و گفتم: من که از حرفات سردرنمیارم..داشتم قهوه جوش و میذاشتم رو گاز، که از پشت بازوم به شدت کشیده شد..خل شده بود..قهوه جوش از دستم افتاد و پخش زمین شد..از عصبانیت داشت نفس نفس میزد..واقعاً روانی شده بود..خشم از چشاش میبارید.به سختی از لابلای دندونای به هم قفل شدش گفت:فکر کردی میتونی با پوشیدن چنین لباسایی منو خام کنی و کاری کنی که بهت دست بزنم؟ نه خانوم! من عقده ی این چیزا رو ندارم..ازتوام تا حد مرگ متنفرم و مطمئن باش نمیرسه روزی که بهت دست بزنم..لیاقتشم نداری... .پس برو لباستو عوض کن تا قاطی نکردم..واقعاً درموردم اینطوری فکر میکرد؟ که من میخوام تحریکش کنم تا باهام...اوووف..خودشیفته! از ترس زبونم بند اومده بود..آب ...

  • رمان اگر چه اجبار بود(2)

    پدر جون، بابای آروین نزدیکمون شد..به احترامش هردومون بلند شدیم..پدر جون دستی به شونه ی آروین زد خیلی از دستش دلخور بود و حتی جلو نیومد تا آروین و بغل کنه یا صورتشو ببوسه! به همون ضربه رو شونه ی آروین اکتفا کرد..مرد خیلی فهیم و مقتدری بود..اما باید درکش میکردیم..غرورش له شده بود..سکوت بدی بینمون بود..پدر جون جعبه ای مخملی قرمز رنگ به سمتم گرفت و در حالیکه سعی میکرد لبخند بزنه گفت: خوشبخت باشید..جعبه رو گرفت سمتم..در جعبه رو باز کردم یه زنجیر ظریف طلا سفید بود خیلی ناز بود..لبخندی زدم و گفتم: مرسی پدر جون!پدر جون بدون حرف دیگه ای رفت..اسم "پدر جون" که از دهنم دراومد چشای عسلی رنگ آروین پر از خشم شد..دوس نداشت من انقدر خودمو راحت و صمیمی نشون بدم..نگام میکرد..رگه های قرمز رنگی تو چشای درشت و عسلیش پیدا بود..یه لحظه ترسیدم..لب پایینیمو گاز گرفتم..عجب شبی بود! فامیلای خیلی نزدیک از سوری بودن مراسم و اتفاقایی که افتاده بود خبر داشتن و با ناراحتی نگامون میکردن..چقدر همه چیز هول هولکی و زود اتفاق افتاد..در عرض یه ماه! ..یه عقد ساده ی محضری و حالام یه مراسم عروسی...از امشب دوره ی جهنمی زندگیم شروع میشد..خودم و برای همه چیز آماده کرده بودم..مقصر بودم و باید میساختم!آروین پسری نبود که با بلاهایی که من به سرش آورده بودم باهام خوب باشه ! همین الانشم انتقام و خشم و تو چشاش به وضوح میدیدم..هر دو نشستیم..به دستای کم مو و مردونه ی آروین زل زدم..کتشو درآورده بود گرمش شده بود..شاید از خشم زیاد، احساس داغی میکرد..آستین پیراهن سفیدشو بالا زده بود..کلافه بود..ساعت مچی سیکوی بند سرامیکش فوق العاده شیک بود و به دستاش شدید میومد..حلقه اش..تو انگشت دست چپش برق میزد..مطمئن بودم تا برسیم خونه و از شر نگاه ها راحت شه، پرتش میکنه یه گوشه!همچنان غرق آنالیز تیپ و حرکاتش بودم که گیسو سررسید..خیلی خوشگل شده بود پیراهن آبی رنگی که دکلته بود به تن داشت و از پشتم طرف کمرش لخت بود و حسابی اندامشو به رخ میکشید....دختر زیبایی بود.. دختر سفید پوست با چشمایی سبز و درشت بود.._ چه عروس و دوماد ساکتی! پاشین بابا یه کم قِر بدین..به ارکستر سپردم یه آهنگ خوب بزنه به افتخارتون..آروین اخم پررنگی کرد و گفت: لازم نکرده!گیسو که میدونستم دست بردار نیس، دستمو کشید و بلندم کرد و گفت: آروین انقدر خشک بازی درنیار..تو فیلمتونم میفته و بعدها میشه خاطره!پسر جوانی که مشغول خواندن بود آهنگ و لحظه ای قطع کرد و گفت: خب حالا میخوام یه آهنگ بخونم به افتخار عروس خانوم و ماه داماد امشب جشنمون..خواهشاً وسط و خالی کنین..همه دست زدن..آروین تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و با خشم بلند شد..گیسو لبخندی ...

  • رمان اگر چه اجبار بود

    پس چرا وایسادی؟ آروین با خنده زل زد به لبام و گفت: میدونی چقدر این رنگ رژ به لبات میاد!! از اینکه آروینم حس منو داشت، یه جوری شدم! امشب یه حال عجیبی داشتم! خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون که نذاشت و دستمو محکم تر گرفت..نمیدونستم میخواد چیکار کنه! لب پایینیمو گاز گرفتم.. _ اینطوری میکنی، منو وحشی تر میکنیا! به لبم اشاره کرد..تا بنا گوش سرخ شدم..هر ثانیه، فاصله ی صورت آروین با صورتم کم میشد..انگار هر دو میدونستیم بالاخره امشب همدیگه رو میبوسیم! بخاطر همین هر دومون غرق لذت بودیم! تا اینکه...لبای داغ و نرم آروین و رو لبام حس کردم..ته ریشش یه کمی صورتمو اذیت میکرد اما انقدر غرق لباش بودم که زبری ته ریشش برام بی اهمیت ترین چیز شده بود! با ولع لبامو میوبسید.نفساش کش دار و داغ بود! از رو صندلیش بلند شده بود و رو صندلی ای که من روش بودم، نیم خیز شده بود..لباشو آروم آروم رو لبام حرکت میداد..دستشو دو طرف بدنم رو صندلی پشتم گذاشته بود..منم بازوشو گرفته بودم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم! بهش نیاز داشتم..پر از نیاز بودم..پر از خواستن! امشب میخواستم با آروین باشم! میخواستم حسرت هیچی و نخورم! میخواستم اگه دیگه قسمت نیس کنارش باشم، حسرت هیچی و نداشته باشم! نفسم بند اومده بود..آروین دهنشو لبامو با لذت میبوسید..بعد از یه بوس طولانی، لباشو با اکراه از لبام جدا کرد..تقریباً روم نشسته بود..از خجالت روم نمیشد نگاش کنم..نگام رو یقه ی پیرهنش بود..آروین سرمو با دستاش بالا آورد و منم مجبور شدم تو چشاش زل بزنم! لباش رژی شده بود..انگشتمو آوردم بالا و خواستم رژ و از رو لبش پاک کنم که دستمو گرفت و نذاشت.... با عشق نگام کرد و گفت: وقتی پیشمی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..28 سال جلوی خودمو گرفتم و به هیچ دختری دست درازی نکردم، اما در برابر تو بی اراده میشم راویس! نمیدونم چی داری که انقدر نسبت بهت بی اراده میشم! قبل از اینکه بزاره حرفاشو تو ذهنم تحلیل کنم زبونشو رو لبام کشید و دوباره لباشو گذاشت رو لبام..اینبار خشن تر و محکم تر! نفس نفس میزد اما کارشو ادامه میداد..منم همراهیش میکردم..انرژیم تحلیل رفته بود! اما هر دومون غرق لذت بودیم و دست بردار نبودیم..دستمو رو سینه ش گذاشتم و آروم حرکت دادم...هر دو داغ بودیم و غرق نیاز! بارون هنوز میبارید و صدای قطرات بارون و نفس نفس زدنامون تنها آهنگی بود که به گوش میرسید...!! *** به اتاق خواب رفتم..آروین داشت ماشین و پارک میکرد..شال و مانتومو درآوردم و رو میز توالت پرت کردم.به صورتم تو آینه نگاه کردم..لبام یه کم ورم کرده بود..عجب بوسه ای بود! هر دومون پر از عطش بودیم، پر از نیاز! موهامو باز کردم و دور گردنم ریختم..! داشتم گوشواره ...

  • رمان اگرچه اجبار بود 12

    شایان که پشتش به من و آروین بود و نمیدونست که آروین تو چار چوب در وایساده، با صدای خشنی گفت: من نمیدونم اون بچه سوسول چیکارت کرده که انقدر دوسش داری و حاضر نیستی ازش دل بکنی! اون محلت نمیزاره بدبخت! انقدر خودتو براش هلاک نکن! من دوسِت دارم راویس! دو برابر عشقی که از یه شوهر انتظار داری و به پات میریزم..عاقل باش! آروین با خشم اومد داخل و در رو محکم بست..طوری در رو بست که حس کردم لولای در نصف شد!! آروین رفت جلوی شایان وایساد و یقه ی پیرهنشو گرفت و کوبوندش به دیوار! وحشت کردم..آروین خیلی عصبی بود و هر کاری ازش برمیومد..! آروین از خشم نفس نفس میزد..فشاری به گلوی شایان وارد کرد و با صدای غضبناکی گفت: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، از تو دهن کثیفت اسم زنم بیاد بیرون، خودنِت گردن خودته مرتیکه ی عوضی!! تو نمیفهمی اون شوهر داره و نباید در گوشش زر زر الکی کنی؟! راویس زن منه و یه تار موشو به صد تا دختر نمیدم.پس پاتو از زندگیه ما میکشی کنار! وگرنه خودم قلم، جفت پاهاتو خورد میکنم..خر فهم شدی؟! شایان بیچاره از زور تنگی نفس، داشت خس خس میکرد..به سمت آروین رفتم و دستشو از رو گلوی شایان برداشتم و گفتم: کشتیش..دیوانه! شایان که گلوش آزاد شده بود دستشو رو گلوش گذاشت و بلند سرفه زد..بعد از چند دیقه که آروم شد، با خشم رو کرد به آروین و گفت: چیه افسار پاره کردی عوضی؟!! راویس اونقدرام آش دهن سوزی نیس که برای داشتنتش له له بزنم..ارزونی خودت! انقدر خر و نفهم هست که هر کاری باهاش کنی ، بازم باهات بمونه! آروین خواست بهش حمله کنه، که جلوی آروین وایسادم و بازوشو محکم گرفتم و گفتم: جون من ولش کن..! بزار بره رد کارش.. آروین نگاشو ازم گرفت و با فریاد رو به شایان گفت: گمشو بیرون تا جسدتو نفرستادم بیرون! شایان با خشم از اتاق رفت بیرون! خدا رو شکر بقیه تو باغ بودن و صدای دعواها و داد و بیدادا رو نمیشنیدن! آروین لبه ی تخت نشست و سرشو بین دو تا دستاش گرفت..صدای نفسای تندش نشون میداد که هنوزم عصبیه! _ انقدر الکی خودتو عذاب نده! بهتری؟ سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد و گفت: الکی؟!! ندیدی چقدر زر زر کرد؟ به زنم ابراز علاقه کرد!! جلوی من!! به کسیکه اسمش تو شناسناممه گفت دوسِت دارم!! مگه من غیرت ندارم؟!! باید جنازشو میفرستادم بیرون..حقش این بود! باید گردنشو خورد میکردم تا بفهمه غرور و شخصیتم بازیچه ی دستاش نیس..اون عوضی درمورد من چی فکر کرده هان؟! که انقدر عوضیم؟! _ تو که بهش فهموندی کارش اشتباه بوده و من مطمئنم دیگه از این غلطا نمیکنه! منم جوابشو داده بودم..قبل از اینکه تو بیای.. _ حرفاتونو شنیدم!! نمیدونم چرا یه جوری شدم؟!! یعنی شنیده بود من به شایان گفته بودم آروین و ...