دانلود رمان بالاتر از سیاهی

  • ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست

    ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست

    ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست مجموعه : ادبیات،شعر و داستان‌ عبارت بالا هنگامی به کار برده می شود که آدمی در انجام کار دشواری تهور و جسارت را به حد نهایت رسانیده باشد. البته آن تهور و جسارتی در اینجا منظور نظر است و می تواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که: « بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که می خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد.   پیداست وقتی که معلوم می شود منظور از سیاهی چیست طبعا ریشه تاریخی مطلب به دست خواهد آمد. ریشه عبارت مثلی بالا از دو جا مایه می گیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضر ب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف بی فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.   عامل فیزیکی: به طوری که می دانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع می کند جسم مزبور به همان رنگ دیده می شود چنانچه تمام رنگهای نور خورشید از آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان می شود که روشنترین رنگهاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان می گردد . پس ملاحظه می شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد ما فوق تمام رنگهاست و به همین سبب است که گفته اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست.   عامل تاریخی: استاد سخن حکیم نظامی که گفته اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سر انجام به این شعر منتهی می شود: هفت رنگ است زیر هفت او رنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ



  • رمان راننده سرویس(29)

    راننده سرویس(29)فرزین با خنده گفت: عروسک بازی میکردی؟سورن عروسک کوچک را جلوی شیشه زیر اینه نصب کرد و چیزی نگفت. فرزین هم سکوت کرد.سورن نمیدانست کجا میرود... فقط میخواست برود... برود و برود و دور شود... برای همیشه... برای ابد... تمام شود... همه چیز...جایی خارج شهر نگه داشت.فرزین بهت زده پرسید: اینجا کجاست دیگه؟سورن : نمیدونم...سورن پیاده شد.... کمی از سمند نقره ای فاصله گرفت... یک سراشیبی تند بود... فرزین هم به در تکیه داد و متعجب به او و اطرافش مینگریست.سورن در حالی که به پایین نگاه میکرد و در تاریکی فرو رفته بود زمزمه وار گفت: شونزده سالم بود ... نگاهش را به فرزین دوخت که به در اتومبیل تکیه داده بود... او هم به سمتش رفت و به در اتومبیل تکیه داد....ادامه داد: شونزده سالم بود که فهمیدم... بهم فهموندن.... دیگه فهمیده بودم...فهمیده بودم مادرم یه زن هرزه و خیانت کاره... فهمیده بودم پدر ندارم و نمیدونم کیه و چیکاره است.... فهمیده بودم داریوش برادرم نیست.... فهمیده بودم طبق شرع و دین دنیا نیومدم... فهمیده بودم یه ننگ و تا ابد باید دنبال خودم یدک بکشم.... فهمیده بودم..... خیلی چیزها فهمیده بودم...اهی کشید و گفت: نه میدونستم باید چیکار کنم... نه میدونستم که باید کجا برم.... از همه ی ادمها متنفر بودم.... از اقای سزاوار... از داریوش... از اقای امجد... از هرکسی که به گذشته ی من مربوط بود متنفر بودم... کاش اون موقع جرات داشتم خودمو از بین ببرم... ای کاش... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: یه گوشه تو سرما توی یه کوچه نشستم... نمیدونم خوابم برد یا بیهوش شدم....وقتی چشمهام و باز کردم... دیدم دور و اطرافم کلی پول خرد و اسکناس های ریز و درشته.... اول یه کیک و شیر کاکائو خریدم خوردم... زهر خندی زد و گفت: هنوز مزه اش یادمه...روزهای بعدش هم همین شد... کسی بهم کار نمیداد... سر چهارراه یا گل میفروختم یا ... شبها هم زیر پل... پارک... هرجا گیرم میومد میخوابیدم...یه پسری بود... یک سال ازم بزرگتر بود... سر چهارراه با من گل میفروخت... اسمش فریدون بود... از یکی از بچه ها پول بلند کرد... دیدم چطوری دستشو کرد تو جیب طرف و ... خلاصه وقتی دید زل زدم بهش... خیلی ترسید... طرفی که داشت جیبشو بلند میکرد اگه دوزاریش میفتاد نفله اش میکرد...سورن باز چند قدم جلو رفت و لبه ی پرتگاه ایستاد... فرزین هم پشت سرش ایستاد.کمی بعد سورن گفت: اومد جلو بهم گفت: نصف نصف... فقط صدام در نیاد...گفتم: نصفشو نمیخوام... یادم بده...فریدون خندید و بهم یاد داد.و سکوت کرد. فرزین متعجب پرسید: چیو یادت داد؟سورن به سمت او چرخید و به سمتش گام برداشت و تنه ای به او زد و با چند قدم فاصله روبه روی ماشین ایستاد.فرزین متعجب نگاهش کرد.سورن به ...

  • دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

    متن انگلیسی و لیریک آهنگ Dance Again Dance, yes (RedOne)Love, nextDance, yes (J.Lo)Love, next Shimmy Shimmy yah, Shimmer yamShimmer yayI’m a ol’ dirty dog all dayNo way JoseYour girl only go one way, ay mi madreYou should check that outMaybe you ain’t turn her outMaybe it’s none of my businessBut for now work it outLet’s get this, dale Nobody knows what i’m feeling insideI find it so stupidSo why should I hideThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)So many ways wanna touch you tonightI’m a big girl got no secrets this timeYeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Dance, yesLove, nextDance, yesLove, next Baby your fire is lighting me upThe way that you move boy is reason enoughThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)I can’t behaveOh I want you so muchYour lips taste like heavenSo why should I stop?Yeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Mr Worldwide, and the world’s most beautiful womanModern day hugh hed (uh, yes)Playboy to the death (uh, yes)Is he really worldwide? (uh, yes)Mami let me open your treasure chestPlay dates, we play matesI’m the king snatching queens, checkmateWhat you think?It’s a rumorI’m really out of this worldMoon, lunaMake woman comfortableCall me bloomerCan’t even show love cause they’ll sue yaBut I told them, ‘hallelujah, have a blessed day’So ahead of myselfEveryday’s yesterdayWant the recipe? it’s real simpleLittle bit of vole, and she’ll open sesame Now dance yesLove nextDance yesLove next If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again   ترجمه فارسی متن آهنگ جنیفر لوپز و پیت بول Jennifer Lopez Ft pitbull : Dance Again توجه: ترجمه فارسی این آهنگ (زیرنویس فارسی) توسط یکی از کاربران برای ما ارسال شده که ممکن است از نظر ترجمه مشکلاتی داشته باشد.   رقص آره ، بعد عشق ، رقش آره ، بعد عشق خودتو تکون بده .کل بدنتو تکون بده .همه جوره برقص من مثل یه سگ کثیفم در تمام روز !!راه ژوزه نیست !تو تنها دختری هستی که تمام اول راه رو میره .مثل مادر من باید برسی کنی ممکنه به بیرون برنگردی شاید این به من مربوط نباشه اما الان کار بیرونهبزار بگیرمش کسی نمی دونه چه حسی اینجا دارم من خیلی احمقانه پیداش کردمپس چرا باید قایمش کننم من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم راه های زیاد برای امشب هست که بخوام لمست کنم من یه دختر بزرگم اما الان هیچ رازی ندارم آره.من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم اگه این دنیا ایده آل بود بعدش ما می خواستیم با هم باشیم فقط تنها با یک زندگی این رو یاد گرفتم کی توجه میکنه به چیزی که دارن می گن من می خوام برقصم و عشقم . رقص دوبارست میخوام برقصم ، عشق بازی ...

  • رمان نبض تپنده

    خسته تر از اونیم که به نتیجه کارم فکر کنم . برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه ، دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . اینم رو همه بدبختیای دیگه ام . اصلا چه بهتر . نشد هم نشد فوق فوقش ، خونه پرش اینه که بازم یه پوزخند کج رو لب این و اون ، که مشکل از خودشه : تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . فرقی هم نداره برای ناتوانیت تو اثبات توانائیهات باشه یا تو اثبات نکرده هات . تو که دیگه باید این چیزا رو خوب درک کنی با پوست و گوشت و خونت مثل همین الان . مثل همین نبض تپنده زیر پوست کشیده تنت . آه ... این نبض تپنده ... همین نبض تپنده ست که برت میگردونه از اوهام و خیالات بیرون و پرتت میکنه تو دنیای بیرحم و مروت دور و برت . حقیقت سخت تر و کوبنده تر از پتک تو سرت میخوره : تو هنوز زنده ای و این نبض ادامه داره و مجبوری این ادامه رو امتداد بدی و بکشی تا بیکران ها ، تا آخر سوختن و ساختن ، مثل همه سوختنهات و ساختنهات ، مثل همه داشته ها و نداشته هات ... باید ادامه داد به سختی و با چنگ و دندون .نه شری ؛ نه ... تحقیر تو قاموس تو جایی نداره ... نباید اجازه بدی کسی رنگ به رنگ شدن و کبودی چهره ات از عصبانیت و خشم درونت رو به حس زشت احساس حقارت تشبیه کنه . اگه همه دنیا یه جا جمع شن و تو رو به این درجه از تحقیر برسونن ، بازم این تویی که دست رو زانو میگیری و ثابت میکنی یه افرا هستی نه یه بید ...... دنیا بیرحمه ، تو هم بیرحم باش به همون بیرحمی یه گور بابایه بگو به نبض تپنده و چشم ببند از عالم و مافیه و بخواب برای همیشه ... نمیشه ، چطور ؟ مگه میشه کوبشهای این نبض رو از خاطر برد و خودخواه شد ؟ مگه میشه چشم رو موجودیتها بست و کور شد ؟ مگه میشه بگی گور باباش ... آره میشه ، خوبم میشه . مگه عالم و آدم چشم رو تو نبستن و نگفتن گور بابات ؟ مگه تموم هست و نیستت رو به دندون تیز بیرحمشون ندادن ؟ مگه با دو ردیف دندون تیز و برنده ، آغشته به گوشت و خون تو ، تو رختخواب پر قو ، خوابشون نبرد ؟ تو هم بخواب ... راحت و آسوده ... نمیتونم ... من ... این نبض تپنده ... این جنبشهای بیصدا زیر پوست کشیده تنم ، با فریاد سکوت ، بلند تر از همیشه کَرَم کرده ... نمیذاره بی فکر بخوابم ... من زنده ام و برای زندگی بخشیدن و امتداد این نبض احتیاج به زنده موندن دارم .خودتو گول نزن ... تو به آخر رسیدی ... بی هیچ شانسی برای ادامه ... بی هیچ انگیزه ای ... بی آبرو شدی ... بی کس و کار شدی ... مثل یه دستمال چرک و کثیف تو سطل زباله خاطره ها پرت شدی ؟ عزیز ترین کسات بهت چی گفتن ؟ یادت که نرفته ... حرف از این بدتر ؟ لکه حیض ؟! میدونی یعنی کثیفترین دستمال چرک ... یعنی کثیفتر از عفونتهای زخمهای کهنه دمل چرکی ... کثیف تر از خونابه ... نه من به آخر نرسیدم ، میدونی ...

  • رمان ببار بارون53

    کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!..نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..- علیرضا تو باور کردی؟!..--نـه!..- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..- تا این حد که بخواد ...

  • رمان اگر چه اجبار بود10

    ***_ من نذاشتم آروین مال تو شه بچه!! من باعث شدم اینجوری بدبخت شی و طعم خوشبختی و لذت و نچشی!! آروین از تو متنفره..حالش ازت بهم میخوره..من باعث بدبختیت شدم..هیچوقت دستت بهم نیمرسه راویس!! هیچ وقت..من نابودت میکنم..دودت میکنم...قهقهه میزد..بلند و وحشتناک قهقهه میزد..جیغ کشیدم و از خواب پریدم..بدنم یخ کرده بود..عرق سردی رو مهره های کمر و پیشونیم نشسته بود..بدنم میلرزید..آروین از جا پریده بود و داشت با وحشت نگام میکرد..چراغ و روشن کرد..به سمتم اومد..مچ دستامو گرفت و گفت: راویس خوبی؟ چی شده؟ چرا انقدر یخی؟ راویس...در حالیکه گریه میکردم گفتم: رامین..رامین..رامین ولم نمیکنه!..همیشه باهامه!! تو کابوسام..میگفت..میگفت..نمیزا ره خوشبختی و ببینم..میگفت..میگفت..نابودم میکنه..میگفت..تو ازم متنفری..!!آروین نذاشت ادامه بدم و محکم بغلم کرد و سرمو به سینه ش چسبوند! با دستاش آروم موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت: آروم باش عزیزم!! رامین هیچ غلطی نمیتونه بکنه..آروم باش..من پیشتم..از چیزی نترس..!!سرم درست رو قلبش بود..صدای قلبش چقدر آرومم میکرد..چقدر آغوشش برام امن بود..برام لذت بخش بود! سینه ی لختش از اشکام و عرق رو پیشونیم خیس شده بود..نوازشاش و صدای قلبش خیلی آرومم کرده بود..دیگه از لرزش بدنم و وحشت چند لحظه پیشم هیچ خبری نبود.. دوس نداشتم از آغوشش بیام بیرون..آروینم هیچ حرکتی نمیکرد تا منو از آغوشش جدا کنه..انگار اونم اعتراضی نداشت..صدایی از هیچکدوممون نمیومد..فقط صدای نفسامون بود که شنیده میشد..تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم..بعد از 3 دیقه که حالم خیلی بهتر شده بود، از بغلش اومدم بیرون..با مهربونی زل زد تو چشام و گفت: بهتر شدی؟!آهسته گفتم: ببخشید بیدارت کردم...!!با انگشت شصتش، خیسی اشکای رو گونه مو پاک کرد و گفت: از هیچی نترس..باشه؟ من پیشتم!!یه لحظه بغض کردم..آروین که همیشه مال من نبود..این آغوشش و این حمایتاش همش موقتی بود و تا وقتی بود که رامین پیداش نشده بود!! اگه رامین پیداش میشد، دیگه از همه ی این لذتا محروم میشدم..با صدای لرزانی گفتم: تو از من متنفری نه؟!! رامین میگفت تو ازم بیزاری..آره؟!! میگفت..انگشتشو گذاشت رو لبم و نذاشت حرفمو ادامه بدم..آهسته گفت: من هیچوقت از تو متنفر نبودم...! حالا هم بگیر بخواب..باشه؟!!خیلی خوشحال شده بودم..خیلی زیاد!! حالم تو اون لحظه، غیر قابل توصیف بود..!! خواستم سر جام بخوابم که بازومو گرفت و گفت:لجبازی و بزار کنار و بیا بخواب رو تخت! اینجا کمر درد میگیری دیوونه!!خواستم مخالفت کنم که آروین اجازه ی هیچ حرفی و بهم نداد و بغلم کرد و منو به آرومی رو تخت گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید..کنارش خیلی آروم بودم..لذت میبردم از این آرامش ...

  • رمان همخونه

       رمان همخونه     صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانهخوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بودمش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسیدو به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خستهشدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کردهبودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد  و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟یلدا هم لبخندی زد.شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی ...