دانلود رمان جدال پر تمنا موبایل

  • دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا سبک کتاب : هیجانی زبان کتاب : فارسی ساخته شده با نرم افزار های : پرنیان و پی دی اف تعداد صفحات : 584 قالب کتاب : جار و PDF حجم پی دی اف : 4 مگابایت حجم پرنیان : 528 کیلوبایت خلاصه داستان    همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...   با تشکر از سایت www.98ia.com  و  هما پور اصفهانی  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .  دانلود نسخه موبایل  دانلود نسخه کامپیوتر



  • رمان جدال پر تمنا2

    لند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد ... سه تا مرد به جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمی ترسم ... می دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب می ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینه که اینا منو بکشن! چرا اینجوری به آدم نگاه می کنن آخه ... پسره روی یه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل در هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی که با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششه؟دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب لخت بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری می کنم دوباره می زنه بیرون ... باید اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... به سختی جلوی خودمو گرفتم ... یارو دوباره هوار زد:- دانشجوی اینجایی؟آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک می شد ... فقط تونستم سرمو تکون بدم ... خودمو می شناختم ... یه کم طول می کشید تا با شرایط مانوس بشم و زبونم باز بشه ... ولی وقتی باز می شد دیگه بسته نمی شد ... کاش اینجا اصلا باز نشه ...- اسم ...انگار اسم فامیل داره بازی می کنه ... کم مونده بود بپرسم با چی بگم؟ جلوی زبونمو گرفتم و گفتم:- ویولت آوانسیان ...سر یارو از روی برگه اومد بالا ... با تعجب سر تا پامو برانداز کرد و گفت:- اقلیتی؟اخمام در هم شد ... از این سوال دیگه متنفر بودم ... زمزمه کردم:- بله ...- یهود؟!اه مرتیکه بی سواد ... از روی فامیل هم نفهمید دینم چیه ... لبامو کج کردم و گفتم:- مسیحی ...سنگینی نگاه پسره رو حس کردم ... داشت با تعجب نگام می کرد ... با نفرت نگاه ازش گرفتم ... از این نگاه ها خسته شده بودممممممم ... مرده سرشو به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:- ببین دختر ... اینکه دینت اسلام نیست اصلا دلیل نمی شه که توی یه محیط اسلامی هر کاری که دوست داشتی بکنی ... توی همین روز اول اغتشاش به وجود آوردی و کاری کردی که همه فکر کنن از فردا می تونن همین کارو انجام بدن ... خجالت نکشیدی؟ مگه اینجا میدون جنگه؟سرمو انداختم زیر ... هیچی فعلا نمی تونستم بگم ... دور دور اینا بود ... ولی همین که خودش هم می دونست اگه کارم بهش گیر نبود می شستم می ذاشتمش کنار خودش غنیمت بود ... یه کم نطق کرد تا بالاخره خسته شد و گفت:- حرفایی که آقای کیاراد می زنن درسته؟سرمو آوردم بالا ... آقای کیاراد کی بود؟ اشاره اش به اون پسره بود ... می تونستم خیلی راحت با دو قطره اشک و یه کم ننه من غریبم بازی در آوردن همه چیز رو به نفع خودم تموم کنم ... اما چشمای اشک آلود اون دختر ... نمی دونم چرا هر چی یاد چشماش ...

  • رمان جدال پر تمنا3

    *توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:- چقدر هم که تو بدت می یاد!خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد ...

  • دانلود رمان جدال پر تمنا

    دانلود رمان جدال پر تمنا

       نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده : هما پور اصفهانی  

  • رمان جدال پر تمنا9

    اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:- وای یا پنج تن! چی شده؟وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟داد زدم:- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!- خب پس حالا آدمت می کنم ...رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...- من آدم بشو نیستم آخه من ...پرید وسط حرفم و گفت:- لابد فرشته ای ...- نه من الهه ام!شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:- نکنننننن یخ می زنم!- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟آراد غش غش خندید و گفت:- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...جیغ زدم:- ترسو خودتی ...یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:- آراگل ... بیا اینو ببین ...ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:- اینم تلافی کارت ...در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:- مرده؟!آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:- آخییییی!آراد پرسید :- چی شده؟!دندونام ...

  • رمان جدال پر تمنا14

    *دو ماه بعد ...آخرای مرداد ماه بودیم ... وارنا رفته بود ... دیگه داداش نداشتم ... تنهای تنها شده بودم و اگه وحشت نداشتم بدون شک خودم رو کشته بودم ... وارنا و ماریا توی یه شب مردن! اما من باور نمی کردم ... آرسن می گفت خودش اونا رو شناسایی کرده ... می گفت حلقه و گردنبند وارنا رو دیده ... ماریا رو هم مسیح شناسایی کرده بود ... حتی آرسن می گفت با متر قد وارنا رو اندازه زده و مطمئن شده که خودش بوده ... یک متر و نود و یک سانتیمتر ... دقیق! ولی من به همه چیز شک داشتم ... دیگه باور داشتم که داداشم رفته ... هم نشین فرشته ها شده ... اما به تصادف کردنش شک داشتم ... وارنا کاپ قهرمانی توی مسابقات اتومبیل رانی داشت ... چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...دیگه خنده برام شده بود اجبار ... نمی تونستم بخندم ... اطرافیانم همه تلاششون رو می کردن تا من رو تبدیل به همون ویولتی بکنن که بودم ... اما فایده ای نداشت ... خنده از ته دل با من بیگانه شده بود ... آراگل دو سه روز یه بار بهم سر می زد ... و جمله ای که همیشه موقع خداحافظی می گفت این بود:- آراد سلام رسوند ...خونواده گی همه شون برای مراسم چهلم وارنا ( نمی دونم مسیحی های تو ایران چهلم دارن یا نه ... اگه نه که من شرمنده ام) شرکت کرده بودن ... توی چهلم بیشتر حواسم سر جاش بود ... ولی وقتی رفتیم سر خاک وارنا اینقدر ضجه زدم که از حال رفتم ... آرسن اون لحظه با پاپا رفته بودن دنبال وسایل پذیرایی ... تنها کسی هم که توی اون بلبشو می تونست به من برسه آراگل بود ... آراد با صدایی خش خشی و غم آلود گفت:- بیا ببریمش توی ماشین من ...با کمک آراگل سوار ماشین آراد شدم و روی صندلی جلو نشستم ... گرمای شدید هم مزید بر علت شده بود که حالم رو بدتر ...

  • رمان جدال پر تمنا6

    *اولین کاری که کرد دستشو گذاشت پشت رون پام و محکم فشار داد ... طوری که جیغم بلند شد و داد زدم:- ولم کن رامین ... این کارا چیه می کنی؟پسره بی جنبه با همون یه گیلاس مست مست شده بود ... سرشو فرو کرد تو گردنم ... دستشو پیچید مثل مار دور کمرم و کنار گوشم گفت:- عزیزم ... برام ادا در نیار ... این چیزا که واسه شما طبیعیه ... حالا فکر کن منم یکی مثل بقیه دوست پسرات ... بیا با هم حال کنیم ... امروز خونه رو واسه تو قرق کردما ...داشتم حالم به هم می خورد ... خواستم هلش بدم که نشد ... کثافت هم مست بود هم تحریک شده بود دیگه فیل هم نمی تونست از جا تکونش بده قدرتش ده برابر شده بود ... فقط یه مرد از پسش بر می یومد ... جوری منو بین دستاش و پاهاش حبس کرده بود که حتی نمی تونستم از فنون کاراته ام استفاده کنم .... داشت گریه می گرفت ... وقتی زبونشو کشید روی گردنم به قدری چندشم شد که جیغ زدم:- ولم کن عوضییییی هرزهههههههه ...رامین انگار از فحش دادن من بیشتر لذت برد ... چون با یه حرکت هلم داد روی کاناپه ای که پشت سرم بود و قبل از اینکه بتونم برای دفاع از خودم کاری بکنم خودش هم افتاد روی من ... دوست داشتم جیغ بزنم ... و همین کارو هم کردم:- وحشیییییییییییی چی از جونم می خوای ...انگار واقعا وحشی شده بود چون سیلی محکمی خوابوند توی گوشم و داد زد:- خفه شو ... منو احمق فرض کردی؟ فکر کردی باورم می شه آفتاب مهتاب ندیده ای؟ بس کن این فیلماتو ... لال شو بذار با هم حال کنیم بعدم گورتو گم کن هر جا می خوای بری برو ...حرفاش سوزنده تر از سیلی بود که بهم زده بود ... چرا فکر می کرد چون مسلمون نیستم هرزه ام؟ چرا؟!!! و چرا فکر می کرد همه مسلمونا پایبند به اصولن ... خدایا ... خسته شدم ... داد کشیدم:- یا مریم مقدس خودت نجاتم بده ...دست رامین اومد سمت صورتم ... خواستم دستشو پس بزنم که چنگ کشید توی صورتم ... ناخن هاش صورتمو زخم کرد و به سوزش انداخت ... اشکم در اومد ... دستش اینبار رفت سمت لباسم ... صورتش هم اومد سمت صورتم ... یا مسیح به پاکی مادرت قسم اگه لبای این پسر به لبام برسه خودمو آتیش می زنم ... پس نجاتم بده ... می دونی که می خوام اولین بوسه ام برای کسی باشه که دوستش دارم ... یقه لباسم رو گرفت تو دستش و با یه حرکت کشید سمت پایین که جر خورد ... و همین که خواست لباشو بچسبونه روی لبام به خاطر اینکه مست بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از روی کاناپه سر خورد پایین ... تنها همین لحظه فرصت داشتم ... از جا پریدم و اولین کاری که کردم با لگد کوبیدم تو شکمش ... همونجا سر جاش گره خورد ... اشک می ریختم و می زدم ... مشت ... لگد ... داد ... ولی دیدم هر آن ممکنه انرژی من از دست بره و اون دوباره انرژی بگیره ... پس باید یه کار دیگه می کردم ... ضربه نهایی رو با کناره دست ...

  • رمان جدال پر تمنا16

    آراد با همون لبخند نگاش کرد و گفت:- هان؟- هیچی ... سیزده به در پارسال یادته اومدیم خونه تون چراغونی کرده بودین؟- سیزده به در پارسال؟ خونه ما؟ نه!همه مون از بی حواسی آراد خنده مون گرفت و خودش گیج نگامون کرد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:- هیچی داداش ... بازیتو بکن!سامیار هم غش غش می خندید ... منم وسط خنده هاشون سو استفاده کردم و با یه ضربه محکم توپ رو فرستادم وسط زمینشون ... داد آرسن در اومد:- قبول نیست ... جر زدی ...- به من چه! می خواستین نخندین ...آراد هم خندید و خواست ضربه منو تلافی کنه که خودم رفتم زیر توپ و جوابشو دادم ... بازی دوباره جدی شد و همه یادشون رفت داشتن به آراد می خندیدن ... بعد از نیم ساعت که همه خسته شدیم با تفاوت یکی به نفع خانوما بازی تموم شد ... اینطور که آراگل می گفت ساغر از بچگی والیبالیست بود و این شد یه پوئن مثبت برای ما ... بازی من و آراگل هم بد نبود ... سامیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:- جر زدین ... ساغر تو تیم کار می کنه ...با حاضر جوابی دست به کمرم زدم و گفتم:- ا! چطور اون اول این قدر کری می خوندین که سوسکتون می کنیم و شما سه تا ضعیفه این! حالا ما جر زن شدیم ...سامیار جا خورد و دستش رو برد بالای سرش:- بابا من تسلیمم ...آراگل خندید و گفت:- هان؟ چس چی فکر کردی؟ با دوست من در بیفتی ور می فتی ... آراد دیگه می دونه!سامیار و آرسن با خنده به آراد نگاه کردن و آراد برای اینکه کم نیاره گفت:- هه! شایدم برعکس ...توپی که تو دستم بود رو با کف دست محکم پرت کردم سمت آراد ... قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!آرسن با خنده گفت:- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:- آراگل ...

  • رمان جدال پر تمنا11

    *خنده اش گرفت و گفت:- توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ...- نه!!!!- چرا عزیزم ....- وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه!- آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟- نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ...- باورم نمی شه!- حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ...اینو گفت و خندید ... گفتم:- چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟- نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ...صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت:- خاک بر سرم ... اومدن!همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم:- کی؟ چرا اینجوری می کنی؟سر جاش وایساد و گفت:- ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن!پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم:- وای! پس من رفتم ... خداحافظ ...- کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ...- اینجوری که بدتره ...- نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ...اشاره به صندلی ها کرد و گفت:- می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ...از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم:- باشه ...و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت:- تو اینجا چی کار داری؟چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم:- با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ...دستی ...

  • رمان جدال پر تمنا4

    *رمان جدال پرتمنا*دستمو کشیدم از دست رامین بیرون و گفتم:- رامین ... اینجا دانشگاست ... سعی کن مراعات کنی ... مسیحی هستم که باشم ... به خودم مربوطه!- خیلی خوب باشه! به خودت مربوط باشه ... حالا چرا حس می کنم با من قهری؟چپ چپ نگاش کردم و خیلی راحت خودمو لو دادم:- خب چرا اون موقع که این آراد داشت نطق می کرد یه کلمه جوابشو ندادی ... من وقتی استاد حضور غیاب کرد فهمیدم تو هستی ...سرشو با انگشتش خاروند و گفت:- راستش ...- راستش چی؟- عزیزم آخه درست نبود من سر کلاس چیزی بگم ... از همین اول برامون حرف در میارن ...با غیض گفتم:- اگه حرف در میارن و درست نیست الان هم درست نیست تو جلوی منو بگیری و باهام حرف بزنی ... دیگه دوست ندارم تو دانشگاه جلوم سبز بشی ... بای ...بعد از این حرف با سرعت از در کلاس رفتم بیرون ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا ... بالای پله ها رسیدم به آراگل و با نیش گشاد گفتم:- سلام دوستم ...لبخند زد و گفت:- سلام چطوری؟ کلاس خوب بود ...با غیض و غضب گفتم:- خوب بود اگه این داداش جنابعالی می ذاشت!دوتایی راه افتادیم سمت پایین و اون در حالی که ریز ریز می خندید و گفت:- باز چی شده ...- آراگل یعنی اگه یه روز به عمرم مونده باشه می زنم این داداشتو ناکار می کنم ...- حتما این کارو بکن اگه تونستی ... راستی یه چیزی می خواستم ازت بپرسم ... تو رزمی کار هستی؟- آره ... کاراته ...- اوه اوه! پس داداشم باید حسابی حواسشو جمع کنه ...با بهت گفتم:- نگو اون رزمی کار نیست که باورم نمی شه ... اون روز که خیلی حرفه ای عمل کرد ...با همون لبخند ملیحش گفت:- من و آراد هر دو جودو کاریم ... من کمربند مشکی دارم ... ولی آراد دان چهار داره ...وسط پله ها سر جام خشکم زد و گفتم:- نهههههههههههههه!خنده اشو قورت داد و گفت:- چرا ...- ببینم ! داداشت تا حالا کسیو هم ناکار کرده؟- فقط یه بار!- یا مریم مقدس! کیو؟- یه بار یه پسری تو کوچه مون مزاحم من شد ... آراد هم عصبی شد ... البته مزاحم زیاد داشتم اما این مزاحم بدنی بود ...با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:- بازومو گرفت کشید سمت خودش ... همون لحظه هم آراد رسید ... خون جلوی چشماشو گرفت و طرف رو داغون کرد ...- اوه اوه چه خشن!- آراد همه جور شخصیتی داره ...با خنده گفتم:- چند شخصیتیه؟!- نه دیگه تا ایند حد! منظورم اینه که خیلی مهربونه ... خیلی خوش قلبه ... اما به وقتش خیلی خیلی جدی ... تو اونو توی محیط کار ندیدی! یعنی اصلا یه آدم دیگه می شه ... غد و عبوس! اما تو محیط خونه خیلی هم شوخ و مهربونه ...- مگه سر کار می ره؟ پس چه جوری می یاد دانشگاه؟- خب یه نفر رو استخدام کرده که وقتی اون نیست کاراشو می کنه ...- کارش چیه؟خنده اش گرفت و گفت:- ویولت ... تو وقتی شروع می کنی به سوال پرسیدن دیگه باید یه نفر جلوتو بگیره ها! وگرنه ...