دانلود رمان حصار تنهایی من

  • دانلود رمان حصار تنهایی من

    دانلود رمان حصار تنهایی من

    دانلود رمان حصار تنهایی من با دو فرمت جاوا و اندرویددانلود نسخه جاوا با حجم 725 کیلو بایت دانلود نسخه اندروید با حجم 700 کیلو بایت



  • حصار تنهایی من 3

    سرم و از روي تاسفم تکون دادم وگفتم:هنوز بچه اي. يه قدم برداشتم که دستم وگرفت با اعصبانيت اما شمرده گفتم:نويد....دستم و.....ول کن .. با ناراحتي گفت:مگه هيجده ساله ها دل ندارن ....فکر نميکردم روي عشق برچسب19+زده باشن اينو گفت و دستم وول کرد فقط بهم خيره شده بوديم نفس نفس ميزدم گفتم:"من تو رو جاي برادرنداشتم دوست داشتم ،همه چي روخراب کردي نويد " از کنارش رد شدم تا دم در خونمون گريه کردم دستم و کردم تو جيب مانتو که کليدو بردارم فهميدم که نيست سرم وگذاشتم رو درو گريه کردم نميتونستم در بزنم اگه مامانم من و با اين وضع ميديد نميگفت چه خبر شده احساس خفگي ميردم ...حس کردم يکي کنارم ايستاده سرم و از رودر برداشتم بهش نگاه کردم کليدو جلوم گرفت وگفت:حق کسي که دوست داره سيلي خوردن نبود کليدو از دستش گرفتم واونم رفت درو باز کردم و يه راست رفتم به حموم خوبي خونه ما اين بود که حموم و دستشوي تو حياط بود ..لباس و در اوردم ومانتو پوشيدم نميدونستم با لباس بايد چي کار کنم انداختمش توي ماشين لباس شوي ...در هال وباز کردم خدا رو شکر مامانم تو اشپزخونه بود وبراي فردا نهار درست ميکرد صداي درکه شنيد گفت:اني تويي؟ -اره مامان منم... خواب از سرم پريده بود تاصبح تو اتاقم رژه ميرفتم روزي گند تر از امروز نداشتم مگه ظرفيت ادم چقدره ؟سد به ا ون بزرگي هم وقتي ظرفيتش پر ميشه سرريز ميکنه چه برسه به من ...سرم وگذاشتم رو بالشت...خدايا شکايتمو پيش کي ببرم؟به کي بگم چرا بابام معتاد ه؟به کي بگم چرا نبايد عين دختراي ديگه زندگي راحتي داشته باشم؟انگشته اشارمو گذاشتم روي لبم جاي بوسه نويد ...چرا نويد ؟ توديگه چرا ؟تو چرابا من همچين کاري رو کردي تمام دلخوشيم به تو بود فکر ميکردم من ومثل خواهرت دوست داري...هيچ وقت به ذهنم خطور نميکرد که بشم عشقت،اوني که براش ميمردي من بودم ..چرا؟ من که نه قيافه درست ودرموني نه خونواده حسابي دارم...... ... .... نميدونم ساعت چند بودکه با صداي اذن بلند شدم و وضو گرفتم بعد از اينکه نماز م وخوندم با تسبيح صدبار استغفر الله گفتم ورفتم به اشپزخونه چايي رو حاضر کردم قبل از اينکه مامانم وبيدار کنم رفتم به حموم ولباس وبردم به اتاقم...مامانم وبيدارکردم مانتوم وپوشيدم ميلي به خوردن صبحانه نداشتم با صداي بلند از مامانم خدا حافظي کردم داشتم کفشام و ميپوشيدم که مامانم گفت:پس صبحونه چي؟ -ميل ندارم...گشنم شد يه چيزي ميگرم ميخورم .. -پس يه دقه صبر کن الان ميام ...دم در هال منتظرش موندم رفت به اتاقش وبعد از چند دقيقه برگشت يه چيزي هم تو دستش بود با يه لبخند به لب جلوم وايساد و جعبه رو گرفت جلوم وگفت:تنها کاري بود که ميتونستم ...

  • رمان حصار تنهایی من 30

    دروبستم ووارد خونه شدم به پنجره اتاق  آراد نگاه کردم روشن بود...اين تايم  خوابيدنش 11است چرا هنوز چراغ اتاقش  روشنه؟..نکنه بازم حالش بد شده؟..سريع  رفتم سمت عمارت در شو باز کردم پله  ها رو دوتا يکي ميکردم ميرفتم  بالا...خودمو تو اتاق آراد پرت کردم...وقتي  وارد اتاقش شدم نفس نفس  ميزدم..امابا صحنه اي که ديدم نفس کشيدن يادم رفت  وکپ کردم براي اولين بار  دلم لرزيد...فقط نگاش کردم باورم نميشد آراد  باشه...دلم ميخواست سرش داد  بزنم وبگم اين غلطا به تو نيومده...لبه تخت  نشسته بود سرش پايين انداخته  بود يه شيشه مشروب دستش بود با بغض  گفتم:اقا... سرش بلند کرد ..چشماش يه کاسه خون بود ..اشک ازش مياومد با لبخند تلخي   گفت:اومدي؟...خوش گذشت بي رحم؟...دلت خنک شد تونستي منو بچزوني؟..جلوي من   تو دهن امير غذا ميکردي؟..اخه نامرد تو تا ديروز خودت بهم غذا ميدادي..اخه  چرا اين کارو با من ميکني آيناز؟...داغونم کردي ميدونستم بخاطر مستيش نميدونه چي ميگه گفتم:حالت خوب نيست بايد بريم بيمارستان..ممکنه خون ريزي کني -ميدوني چيه؟..تو موفق شدي تونستي با زجر کشدن منو به کشتن بدي...حالا  خودت  وايسا ونگام کن...ببين چطور دارم جلوت ذره ذره نابود ميشم چند قطره اشک از چشمام اومد گفتم:چرا داري مشروب ميخوري؟...برات خوب نيست مگه دکتر نگفت نبايد طرف اينا بري؟ بلند شد بطري از دستش افتاد وشکست...تلو تلو خوران اومد طرفم روبه روم   ايساد..کنترلي روي پاهاش نداشت بازومو گرفت وبا چشماي پر اشکش گفت:ميدونم   نقشم براي عاشق کردنت افتضاح بود..خيلي بي عرضم ميدونم.. اخه تا حالا هيچ   دختري رو دوست نداشتم... ميخواستم عشقتو تجربه کنم نشد...ميخواستم بدونم   عاشق يه دختر چشم گربه اي زبون درازداشتن چطوريه نشد...چون بلد نبودم عاشقي  کنم...بلد نبودم  نازتو بکشم ...من بلد نيستم مثل پرهام بخندونمت چون  خودم  يه بار غم دارم...بلد نيستم مثل علي کاري کنم که بهت خوش بگذره ..بلد  نيستم آيناز...اخه بي انصاف چرا بهم فرصت ندادي؟ اشکم سرزير بود وبه حرفاش گوش ميدادم گفتم:اقا..بايد بريم بيمارستان حالتون خوب نيست منو گرفت تو بغلش ...کل بدنم زير دستاي قوي مردونش داشت له ميشد گفت:چقدر لاغري آيناز... از ترس گفتم:اقا.. - بگو آراد...اسممو صدا بزن -ولم کن... -تا نگي ولت نمي کنم..فکر نکنم اسمم از اميرعلي طولاني تر باشه که هر دوثانيه يه بار به زبون مياري -ولم کن...نميگم.. روز اول تو گوشم خوندي بگم اقا..چشم اقا... نه يه کلمه بيشتر نه يه کلمه کمتر بيشتر فشارم داد که حس خفگي پيدا کردم گفت:بگو آراد...بگو خواهش ميکنم فقط يه بار -باشه..ولم کن فقط دستشو شل کرد اب دهنمو قورت دادم رو پنجه پا وايسادم دم گوشش گفتم:آراد ولم ...