دانلود رمان خلوت نشين عشق pdf

  • دانلود رمان خلوت نشين عشق

    نگار جون اين رمان هم مثل پرنده بهشتي قشنگه حتما دانلودش كن نام كتاب:خلوت نشين عشقنويسنده:ليلاعبديحجم كتاب:1.86مگابايتقالب كتاب:pdfتعداد صفحات:٣٥٧كد:www.98ia.comدانلود کتاب



  • رمان وسوسه

    حاتم- ديدي اينطوري ...اصلا متوجه كاري كه مي گفت نبودم ...گرماي بدنش ...داشت ديونه ام مي كردحاتم- ...چرا صدات در نمياد؟ ..با توام ...؟درست بگير..هدي ؟صورتم گر گرفته بودو از درون داغ شده بودم ...چشممو بستم كه كمي اروم بشم ..تو اين چند ماهه ..هيچ وقت انقدربهم نزديك نشده بود حاتم- هدي؟يه دفعه چشمامو باز كردم - هان؟سرشو اورد جلو ..گونه اش به گونه ام خورد ...به نيمرخم صورتم كه پايين بود نگاه كرد دستشو گذاشت زير چونه ام و سرمو به طرف خودش چرخوندم ...بهم خيره شد ...احساس سرما كردم ...به لرزش دستام نگاه كرد..بهش نگاه كردم دف اروم ازم دستم گرفت و گذاشت كنار ...دستام بي حس شد امد پايين ...چشمامو بستم ...دستاشو دورم حلقه كرد و منو بيشتر تو خودش فرو برد و محكم بغلم كرد .....احساس رها شدن داشتم ...چونه اش كه رو شونه ام بود... و گونه اشم به صورتم چسبونده بود .... با دستش منو برگردون سمت خودش ...اروم چشمامو باز كردم حاتم نشسته بود و نيم تنه بالام به حالت خوابيده تو بغلش بود ...بهم لبخند زد...و تمام اجزاي صورتمو نگاه كرد ...خجالت كشيدم و سرمو زود گذاشتم رو سينه اش .... كه اونطوري نگام نكنه ...مي دونستم چي مي خواد...تو اين چند ماه...رو حرفش مونده بودو بهم نزديك نشده بود ....ولي گاهي مي ديدم وقتي تو خونه است خيلي كلافه ميشه .و خودشو با چيزي مشغول مي كنه ...گاهيم..يهو بدون دليل از خونه مي زد بيرون ....سرم رو سينه اش بود ...منو بيشتر به خودش فشار داد ...احساس كردم ته دلم خالي شد ....همونطور كه سرم تو بغلش بود ..منو از خودش جدا كرد..... ..چشم تو چشم شديم ...لباش به وجدم مي اورد ...تو قلاب دستاش اسير بودم ......چون تازه از بيرون رسيده بوديم وقت نكرده بودم لباسمو عوض كنم ...و هنوز رو سري سرم بود .دستشو اروم برد طرف گلوم و گره روسري رو باز كرد و روسريمو از سرم كشيد موهامو با گيره بسته بودم ..دست كرد و گيره امو باز كرد ...موهاي بلندم رها شدن..... دست كرد توي موهام ...و دستشو به حركت در اورد ...با اين كارش غرق لذت شدم و نا خواسته چشمامو بستم....بعد از مدتي چشمامو اروم باز كردم دسته اي از موها رو گرفت و برد بالا ...و با خنده پخششون كرد روي صورتم ... و منو بيشتر به خودش نزديك كرد ...سرشو پايين تر اوردم ...دست كشيد به روي صورتم و موهامو زد كنار ...رنگم قرمز شده بود .. طاقت نگاشو نداشتم ......چشمامو بستم ...كه داغي لباشو روي لبام احساس كردم ..داغ و پر حرارات ......لحظه لباشو از روي لبام بر نمي داشت...انقدر منو محكم تو بغلش گرفته بود كه احساس مي كردم ..صداي شكستن استخونامو راحت مي شنوم لباشو از روي لبام برداشت ...تا چشم باز كردم سرمو تو گودي شونه اش گذاشتم و محكم فشار داد ..احساس كردم مي لرزه ...سرمو چرخوندم ..تمام صورت حاتم خيس ...

  • رمان وسوسه

    دختر جوني كه صورت با نمكي داشت ....به همراه همون پسري كه دم در ديده بودمش وارد حياط شدن ... سريع دست كشيدم به روسريم و كمي كشيدمش جلو ....دختر با خنده رويي به طرفم امد....و بدون اينكه بهم مجالي بده منو تو اغوشش كشيد ..متحير از رفتار دختر ...سرجام مونده بودم ..و تكون نمي خوردم ..دختر- اي واي دختر حواست كجاست ..تمام پايين شلوارت خيس شد ...زودي به پايين نگاه كردم.... شلنگ افتاده بود رو پام و تمام شلوارمو خيس كرده بود ...خم شد و شير ابو بست ....نمي دونستم اين دختر كي بود كه انقدر خودموني رفتار مي كرد ...يعني همه چيزو درباره منو و حاتم مي دونست .....؟دختر- خانوم خانوما نمي خواي دعوتمون كني بيايم تو ؟سريع به حاتم نگاه كردم ...دختر با خنده برگشت و به حاتم نگاه كرد ......اقا حاتم اين رسمش نبودا ...يهو انقدر ارومو ...بي سر صدا ..دست شما درد نكنه ترسيدي تو خرج و مخارج عروسي بيفتي... و يه شام به ما بدي و با گفتن اين حرف دوباره برگشت طرف من ..:اصلا مي دوني چيه هدي جون ....من نظرم عوض شد ...الان تو و اقا حاتم لطف مي كنيد و منو اين اقا مظاهرو مي بريد بيرون ....و يه شام درست و حسابي بهمون مي ديد .... تا از خجالتمون حسابي در بيايد ..اينطوري منو مظارهرم حق خورده شدمونو پس مي گيريم ..تا شما باشيد كه ديگه سر مردمو كلاه نذاريد و بعد به پسري كه اسمش مظاهر بود چشمكي زد و گفت:.مگه نه اقا مظاهر مظاهر با خنده :حاتم جان ...منم كه نمي تونم رو حرف خانومم حرف بزنم... مي دوني كه ..حاتم لبحند تلخي زد ...دختر - ماشين از ما ....مكان از شما ....حالا اين اقا داماد واين عروس خوشگله مي خوان ما رو كجا ببرن ....؟حاتم به مظاهر نگاهي انداخت ......كلافه بود ....مظاهر - د حرف بزن پسر ...همه منتظريم حاتم - هر كجا كه شما بگيد ....دختر- حالا شد ...مظاهر شما چيزي نگو ...من هوس كباباي و چند پر ريحونهشاه عبدالعظيمو كردم ....همه مي ريم اونجا ...عاليه مگه نه ؟مظاهر – خانوم باز م كه شما....خودت بريدي و دوختي و تن ملت كردي ....دختر- اي بابا چه كنيم ...اين عروس داماد ما... نه اينكه يكم خجالتين ..تا بخوان تصميم بگيرن كه كجا بريم ....صبح شده ..تازه اقا حاتم خودش گفت هر كجا كه شما بگيد ... مظاهر- بدو ...بدو حاتم كه امشب بد تو خرج افتادي ..با خنده:نترس زياد تو خرجت نمي دازيمت ....فقط در حد خونه خراب كردنت پيش مي ريم نه بيشتر ... و زد زير خنده ...حاتم فقط لبخند زد مظاهر دست حاتمو گرفت ...و به سمت در كشيد دختر - اه ...اه... كجا ؟كجا ؟..مظاهر - بريم بگيرم ديگه ...دختر- نخير...مثل اينكه خوبي به شما اقا يون نيومده .... به شما مردا كه رو بديم ...همونم نمي گيريد ..منو عروس خانوم پس چي؟ ... ..گفتم هوس كباب كردم ..هوس زيارتم كردم ...با عشوه سرشو به طرفم چرخوند :مي بيني هدي جون.... چطوري ...

  • رمان اولين شب ارامش

    درك يه دعوت غير منتظره...عوض شدن 180 درجه اي يه اخلاق خشن و خشك...همه چيز عجيب بود ولي اصلا مهم نبود...مهم چهار ساعت فرصتي بود كه داشتم...خيلي كم بود براي مني كه مدتها منتظر اين لحظه بودم...دلم ميخواست دوش بگيرم ولي مسخ شده روي تخت نشسته بودم و فقط به روبرو خيره شده بودم...مگه اين فرصتي نبود كه ميخواستم بايد نهايت استفاده رو ازش ميكردم...بايد فكري به حال ابريزش بيني ام و صداي خروسيم ميكردم.... ضعف بيماري به وجودم چيره شده بود از سربالايي بالا رفتن سخت بود احساس ميكردم صد كيلو اضافه وزن دارم..وقتي كه هوا رو ميبلعيدم بينيم ميسوخت ...هوا به شدت سرد بود و ميلرزيدم...اب ريزش بيني ام حتي با انتي هيستامين هم قطع نشده بود...ولي مهم نيود حتي اگه روي تخت مرده شور خونه هم بودم با اين دعوت روح به وجودم ميدميد و زنده ميشدم... از دور ميديدمش تشخيصش واسه من كه هر شب تمام ابعاد چهره و اندامش رو توي خيال نقاشي ميكشيدم سهل بود...دوباره دستام شل شد و دلم پايين ريخت...شديدا احساس خجالت زدگي ميكردم...بي انصاف چقدر به خودش رسيده بود فكر كنم قصد جونم رو كرده بود...سعي در حفظ اعتماد به نفسم كاملا بي نتيجه بود... سلام -سلام غزل خانم...حالتون خوبه ممنون بد نيستم -ولي چهره تون كه خوب نشون نميده...ببخشيد كاش گفته بوديد كه حالتون مساعد نيست (چه طور ميتونستم بگم...چقدر احمق بود ...شب و روز انتظار كشيدم حتي يه ثانيه هم صبر كردن محال بود) نه خوبم فيسم يه خورده داغونه از داخل بهترم -چه شكست نفسي يه بزرگي (چه حرفاي بعيدي امروز ميشنيدم...خدا به خير كنه...الهي تا اخرش به همين منوال رويه رو پيش ببر) -موافقين سوار تله كابين بشيم (اخه جا قحط بود تو اين شهر....حالا من چه جوري به اين حالي كنم من از ارتفاع ميترسم كه خودمو ضايع نكنم) اخه الان وسط زمستون تله كابين حالي نداره... -اتفاقا ....ولي از پيشنهادم منظور دارم (واي خدا نكنه ميخواد اون بالا بلايي سرم بياره...نه كه منم از خدام نيست...ولي نه اگه قد اين حرفا بود دلم نميسوخت) باشه بريم... نفهميدم تا سوار شديم چند بار ايت الكرسي خوندم و به خودم فوت كردم...چند باري هم از چشم نويد دور نموند و با لبخند نگام كرد...پاهام ميلرزيد واقعا ميترسيدم كاش جا ميزدم و ميگفتم بريم يه جاي ديگه ولي خيلي كنجكاو بودم بدونم از دعوتش چه منظوري داره... وقتي از استيشن پرت شدم حس كردم قلبم ريخت توي شلوارم...بي اراده چشمام رو محكم به هم فشار دادم و جرات نكردم بازشون كنم... -تا من هستم از هيچ چيز نترس چشام رو باز كردم و عصبي گفتم: اره توام رستم دستان پسر زال اگه خواستيم بيفتيم كابين رو تو هوا ميگيري ميذاري زمين صداي قهقهش مدهوشم كرد چه ناز ميخنديد....به صخره ...

  • متن کامل فارسي و عربي خطبه فدکیه حضرت فاطمه الزهرا(س)

    ثم رمت بطرفها نحو الانصار، فقالت: یا مَعْشَرَ النَّقیبَةِ وَ اَعْضادَ الْمِلَّةِوَ حَضَنَةَ الْاِسْلامِ! ما هذِهِ الْغَمیزَةُ فی حَقّی وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ اَما كانَ رَسُولُ‏اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ اَبی یَقُولُ: «اَلْمَرْءُ یُحْفَظُ فی وُلْدِهِ»، سَرْعانَ ما اَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانَ ذا اِهالَةٍ، وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِما اُحاوِلُ، وَ قُوَّةٌ عَلى ما اَطْلُبُ وَ اُزاوِلُ. اَتَقُولُونَ ماتَ مُحَمَّدٌ؟ فَخَطْبٌ جَلیلٌ اِسْتَوْسَعَ وَ هْنُهُ، وَاسْتَنْهَرَ فَتْقُهُ، وَ انْفَتَقَ رَتْقُهُ، وَ اُظْلِمَتِ الْاَرْضُ لِغَیْبَتِهِ، وَ كُسِفَتِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ انْتَثَرَتِ النُّجُومُ لِمُصیبَتِهِ، وَ اَكْدَتِ الْامالُ، وَ خَشَعَتِ الْجِبالُ، وَ اُضیعَ الْحَریمُ، وَ اُزیلَتِ الْحُرْمَةُ عِنْدَ مَماتِهِ. فَتِلْكَ وَاللَّهِ النَّازِلَةُ الْكُبْرىوَ الْمُصیبَةُ الْعُظْمى، لامِثْلُها نازِلَةٌ، وَ لا بائِقَةٌ عاجِلَةٌ اُعْلِنَ بِها، كِتابُ اللَّهِجَلَّ ثَناؤُهُ فی اَفْنِیَتِكُمْ، وَ فی مُمْساكُمْ وَ مُصْبِحِكُمْ، یَهْتِفُ فی اَفْنِیَتِكُمْ هُتافاً وَ صُراخاً وَ تِلاوَةً وَ اَلْحاناً، وَ لَقَبْلَهُ ما حَلَّ بِاَنْبِیاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ، حُكْمٌ فَصْلٌ وَ قَضاءٌ حَتْمٌ. «وَما مُحَمَّدٌ اِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِى اللَّهُ شَیْئاً وَ سَیَجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرینَ». (6) آنگاه رو بسوى انصار كرده و فرمود: اى گروه نقباء، و اى بازوان ملت، اى حافظان اسلام، این ضعف و غفلت در مورد حق من و این سهل‏انگارى از دادخواهى من چرا؟ آیا پدرم پیامبر نمى‏فرمود: «حرمت هركس در فرزندان او حفظ مى‏شود»، چه بسرعت مرتكب این اعمال شدید، و چه با عجله این بز لاغر، آب از دهان و دماغ او فروریخت، در صورتى كه شما را طاقت و توان بر آنچه در راه آن مى‏كوشیم هست، و نیرو براى حمایت من در این مطالبه و قصدم مى ‏باشد. آیا مى ‏گوئید محمد صلى اللَّه علیه و آله بدرود حیات گفت، این مصیبتى است بزرگ و در نهایت وسعت، شكاف آن بسیار، و درز دوخته آن شكافته، و زمین در غیاب او سراسر تاریك گردید، و ستارگان بى‏فروغ، و آرزوها به ناامیدى گرائید، كوهها از جاى فروریخت، حرمتها پایمال شد، و احترامى براى كسى پس از وفات او باقى نماند. بخدا سوگند كه این مصیبت بزرگتر و بلیّه عظیم‏تر است، كه همچون آن مصیبتى نبوده و بلاى جانگدازى در این ...

  • رمان آتش دل قسمت هجدهم

    رمان آتش دل (قسمت هجدهم) ميدوني علت موفقيت من تو تجارت چيه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادي  , روانشناسخوبي هم هستم ... حالا هم با اطمينان صد درصد ميگم دروغ ميگي .از صراحت كلامش جا خوردم و گفتم :دست شما درد نكنه.رك گفتم حواستو جمع كني... با دروغ گفتن به من مشكلت حل نميشه.با گفتن حقيقت هم مشكلم حل نميشه.از كجا اينقدر مطمئني , شايد من تونستم  حلش كنم.نميتونيد.حداقل كاري كه ميتونم بكنم اينكه يه سنگ صبور باشم تا تو هم سبك بشي .مشكل من , شما و خانوادتونه .حامي همان چهره سرد و غير قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :تو چرا هر وقت كم مياري چنگ ميندازي به اين موضوع قديمي .اين موضوع براي شما كهنه و قديمي شده اما براي من مثل روز اولش تازه است .اگر ميخواهي درد تو نگي محكم و با شجاعت بگو نميگم چرا كوچه پس كوچه ميزني.جلوي ميز مدير رستوران ايستاديم و مدير بعد از كلي تعارف تيكه و پاره كردن شروع به حساب كردن ميز ما كرد , حامي قبل از پرداخت سوئيچ رو به من داد و گفت : تو ماشين منتظر باش .***با احساس دستي روي شانه ام  , سرم را بلند كردم . نگار با چشماني قرمز , دستش راجلوي دهانش گرفته بود و در حالي كه اشك ميريخت گفت :چه بلايي سر طناز اومده ؟به چشماش نتونستم نگاه كنم , به زمين خيره شدم و گفتم :نميدونم كدوم نامرد از خدا بي خبر  , جمجمشو خرد كرده (با دست به اتاقش اشاره كردم ) گذاشتنش تو آكواريوم , فقط از پشت شيشه ميتوني ببينيش .نگار به سمتي كه اشاره كردم رفت , لحظه اي نگاهش كردم و بعد كنارش رفتم وگفتم : تو از كجا فهميدي ؟زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟دو روز پيش اين بلا رو سرش آوردن .فكر كردم اشتباه شنيدم و شوكه شدم , گوشي تلفن توي دستم خشك شد ... چرا زودتر به من خبر ندادي ؟حال درستي نداشتم .برو خونه استراحت كن , قيافه ات داد ميزنه حالت خوب نيست , من اينجا هستم .نميتونم ازش دور شم .حال شوهرش چطوره ؟احسان وضعش بهتره ... يه چاقو تا دسته تو چند سانتي قلبش فرو كرده بودن , اما خدا رو شكر الان رو به راهه .كجا اين بلا سرشون اومده ؟پارك جنگلي لويزان .پليس چي ؟ كاري كرده .با سر تكذيب كردم و هر دو در سكوت به طناز از دنيا بي خبر , خيره شديم الان يك هفته , يعني هفت روز كه چشمان طناز باز نشده .ديروز احسا ن  را مرخص كردن , درسته كه از لحاظ جسمي رو به بهبوده اما روحا  بيماره .با اصرار حامي رو مجبور كرد او را براي ديدن طناز بياره ,خيلي بي تاب بود اما از روزي كهطاز رو روي تخت ديد كه با سيم به دنيا وصلش كردن افسرده شده و مرتب تكرار ميكنه , من طناز كشتم مثل ديوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نيست .مامان كمكم داره مشكوك ميشه , خسته شدم از بس جلمش فيلم بازي كردم و با طناز خيالي تلفني ...

  • بانوی سرخ (7)

    چند تا چمدون گوشه ي ديوار ديدم . هنوزم يكم گيج خواب بودم . ولي دلم ميخواست از لحظه لحظه ي اين آزادي استفاده كنم . دوست نداشتم الكي وقتم و با خواب بگذرونم . دو تا تخت يك نفري توي اتاق بود . روي يكي از تختا نشستم . اصلا نميدونستم اين چمدونا مال كي هست . هيوا وارد اتاق شد . گفت :- اينجايي ؟ سر تكون دادم گفتم :- اينا چمدون كيه ؟ - مال من و ماه بانو و خانوم سالاري . - يعني همه اينجا ميمونيم ؟- آره ويلاشون سه خوابست . مجبوريم كنار هم بخوابيم . بيچاره كيوان قراره با حسام و آراد تو يه اتاق بخوابه . كيوانم كه دير جوش . حالا همش معذبه ! - دوست ميشه باهاشون نگران نباش . هيوا روي تخت نشست و گفت :- يه سوال بپرسم ؟ نگاهش جور خاصي بود . شك داشتم . بايد ميذاشتم بپرسه يا نه ؟! با ترديد گفتم :- بپرس ! - اين آراد همون آراديه كه تو اينترنت باهاش آشنا شده بودي ؟ آب دهنم و قورت دادم و گفتم :- چرا اينجوري فكر ميكني ؟ - يه حدسه ! آخه مگه آدم با چند تا آراد ميتونه هم زمان آشنا باشه ؟ اسمي نيست كه زياد پيدا بشه . ميفهمي كه چي ميگم ؟ هيوا باهوش بود . مطمئن بودم فقط از روي اسم نفهميده . شايد رفتاراي ما با هم خيلي تابلو بوده ! ولي نه ما كه رفتار يا برخورد خاصي با هم نداشتيم . هيوا هنوزم منتظر نگاهم ميكرد . گفتم :- خوب . . . خوب . . . آره خودشه . هيوا چشماش و ريز كرد و گفت :- چرا خودت بهم نگفتي ؟ - فكر نميكردم مهم باشه . هيوا پوفي كرد و گفت :- اونم تو اين سفره ناراحتت نميكنه ؟سعي كردم بي تفاوت باشم گفتم :- نه چرا ناراحت ؟ دقيق تر بهم نگاه كرد . انگار داشت توي صورتم دنبال نشونه اي از نارضايتي ميگشت . گفت :- هيچي ! همينجوري گفتم . من برم ببينم كيوان چي شد . از جاش بلند شد . نفس عميقي كشيدم و سعي كردم به هيچي فكر نكنم . پشت سر هيوا از اتاق اومدم بيرون . كنار بابا رفتم و يواش گفتم :- از كدوم طرف ميتونم برم سمت دريا ؟ بابا نگاهي بهم كرد و با تعجب گفت :- ميخواي تنها بري ؟ فقط سر تكون دادم . بابا بلند رو به آقاي سالاري گفت :- از كدوم طرف ميشه رفت سمت دريا ؟ آقاي سالاري نگاهش كرد و گفت :- ميخواي خودت بري ؟ - نه هورام ميخواد بره . نميدونم چي توي اين جمله عجيب بود كه همه ي سرا به سمتم چرخيد . خيلي زود همه سعي كردن به حالت عادي برگردن . بابا گفت :- شنيدي سالاري چي گفت ؟گنگ گفتم :- چي ؟ - سالاري ميگه از در ويلا كه رفتي بيرون بپيچ سمت چپ و تا آخرش برو . ميرسي به دريا . سر تكون دادم و با قدمايي سست از ويلا بيرون اومدم . شالم و روي سرم مرتب كردم و يكم كشيدمش جلو . از پله ها پايين اومدم و در ويلا رو باز كردم . نفس عميقي كشيدم و اومدم بيرون . براي اولين بار بود كه ميخواستم خودم تنهايي جايي برم ! شايد زياد مسيرش دور نبود . ولي براي ...

  • بانوی سرخ (11)

    چشمم رو اسم آراد خشك شد . ميخواستم گوشي و بذارم سر جاش و بخوابم . دوباره حتما همون حرفاي ناراحت كننده رو برام نوشته بود . نگاهم بي اراده به سمت نوشته ها كشيده شد :- بيا بيرون ميخوام باهات حرف بزنم . قلبم لرزيد . يعني اينجا بود ؟! اس ام اس بعدي رو باز كردم :- خوابيدي ؟سريع به سمت پنجره رفتم . نگاهم بهش افتاد . سرش و بالا گرفته بود و به پنجره ي اتاقم زل زده بود . اشاره كرد كه برم بيرون . اخمام تو هم گره خورد . ديوونه ! با لباساي مهموني وايساده زير بارون . كه چي رو ثابت كنه ؟ از جلوي پنجره كنار رفتم . گوشي و روي عسلي كنار تختم گذاشتم و كلافه روي تختم نشستم . دستام و مدام توي هم گره ميكردم . احساس بد همه ي وجودم و گرفته بود . چرا بيخيال نميشد ؟! پس سپيده جونش كجاست ؟ دوباره اس ام اس اومد . نگاهم و به گوشي انداختم . اس ام اسش و باز نميكنم ! همين الان دراز ميكشم تو تختم و ميخوابم . . . اما تو بارون وايساده ! داره خيس ميشه . . . نگاهم دوباره سرد و جدي شد ! خب خيس بشه ! مگه براش دعوتنامه فرستاده بودم كه بياد اينجا ؟! هنوزم نگاهم به گوشي بود كه اين بار زنگ زد . سريع گوشي و برداشتم و صداش و قطع كردم . صفحه ي گوشي با اسم آراد هي روشن و خاموش ميشد و من همينطور زل زده بودم بهش . دستم و كلافه به صورتم كشيدم . بايد جواب ميدادم ؟! دستم داشت روي دكمه ي سبز رنگ ميرفت كه يهو تماس قطع شد . نفس عميق كشيدم . دوباره گوشي توي دستم لرزيد . 2 تا اس ام اس و 1 ميس كال داشتم . دستم روي اس ام اسا رفت . - پاشو بيا پايين هورام . حالم خوب نيست . فقط بيا . دستم رو اس ام اس بعدي رفت . - باشه نيا . من تا صبح همين جا وايميستم . خدا كنه جدي نگفته باشه . نه اينو الكي گفته كه من برم پايين . نيشخندي روي لبم نشست . كور خوندي ! تا هر وقت دوست داري اونجا وايسا . من پايين بيا نيستم . گوشيم و گذاشتم كنار بالشتم و روي تخت دَمَر دراز كشيدم . چشمام و بستم . به آراد فكر نكن . . . به آراد فكر نكن . . . پلكام و بيشتر روي هم فشار دادم . صداي شُر شُر بارون مثل مته روي اعصابم ميرفت . داشت خيس ميشد . پتوي گرم و نرمم و بيشتر به خودم پيچيدم . بيرون سرد بود . . . خب . . . خب . . . بره تو ماشينش بشينه . . . با اين فكر دوباره سعي كردم بخوابم ولي وجدانم قبول نميكرد كه من اينجا راحت دراز بكشم و اون زير بارون خيس بشه . چشمام و باز كردم و نگاهي به گوشيم انداختم . صفحش خاموش بود . پتو رو كنار زدم . حتما رفته . از تختم پايين اومدم . به سمت پنجره رفتم . آروم پرده رو كنار زدم بدون اينكه ديده بشم نگاهي به بيرون انداختم . هنوزم همون جا وايساده بود . موهاي مشكي و خوش حالتش كه هميشه رو به بالا بود حالا به خاطر بارون ريخته بود تو صورتش . سرش پايين بود و با نوك كفشش ...