دانلود رمان خوابگاه

  • خوابگاه 17

    خوابگاه 17

    نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی در اين وبلاگ موضوعات وب اطلاعيه+نظرسنجي رمان برای کامپیوتر و موبایل طنز+عکس بیوگرافی مشاهیر بیایدهم پای رنج هایشان باشیم|کودکان سرطانی صندلی داغ نویسنده ها موضوعات جوانان+مطالب اموزنده شکلک دلنوشته عکس شخصیت های رمان ها بیوگرافی نویسندگان داستان کوتاه رمان آرام Simin sherdel رمان آشيانی از جنس حریر maryam jafari رمان آسانسور nila رمان آبی به رنگ احساس من fereshteh27 رمان آیناز Mitra darem رمان آناهیتا shahrnaz رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar رمان آیین من karbarane 98ia رمان آیداniloofar sl رمان آرزوی محال elaheh2000 رمان آقای مغرور خانم لجباز رمان آبی ترین احساس رمان آزاد تر از حد رمان آبرویم راپس بده(moon shine) رمان آتش دزد رمان آخرین برف زمستان رمان آرژین رمان ابریشم و عشق leylin رمان اسرار یک شکنجه گرashkan رمان ادریس mina mahdavi nejad رمان الهه شرقی Roya khosronajdi رمان استاد Ingenio رمان انگار گفته بودی لیلی sepide shamlo رمان اتفاق عاشقى dokhtar daria رمان اشتباه goleroz رمان امانت عشق faride shojayi رمان انتقام شيرين shiva رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide رمان الهه ناز 1 رمان الهه ناز 2 رمان ازدواج به سبک کنکوری رمان اسطوره Khareji رمان ازدواج اجباریsara bala رمان از بهشت تا بهشت رمان احساسات منجمد و اشک های مقدس (مریم) رمان ارشيدا رمان ايرسا رمان باران من...(Anahita chabook) رمان به كدامين گناه؟fateme adine رمان بابالنگ دراز khareji رمان بی خداحافظی baranak94 رمان به رنگ شب azame tayari رمان به خاطر خواهرم niloofar 1372 رمان بازنشسته mirage رمان بچه مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان بهار یک نگاه akram goodarzi رمان باورم کن aram-anid رمان بشنو از دل n.nori رمان بچه قرتی ها رمان ببار بارونfereshteh27 رمان بی قرارم کن رمان بازگشتnew age رمان بغض غزل رمان بغض خاموش h.arabi رمان بهشت میان بازوانت faeze.p رمان به نجابت مهتاب moon shine رمان بازی تمومه رمان پانتی بنتی jila رمان پدر آن دیگری parinosh saniei رمان پنجره fahime rahimi رمان پرستار مادرم shadi davodi رمان پسرتهرونی ودخترکرمونی khanom tala رمان پرتگاه عشق h.soltani+shahtut رمان پسران بدsober رمان پارلاanital رمان پشت يك ديوار سنگى aram_anid رمان پریچهر m.moadabpoor رمان پیمان قلب ها khadije seifi رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine رمان تاوان عشق fahime rahimi رمان تقدیر این بود که niloofar lary رمان تا ته دنیا sogand dehkordnejad رمان تو سهم منی mandana behroz رمان تو فقط عشق منی fardin رمان توسکا homa poor esfehani رمان تقلب f.javid رمان تاوان بوسه های توmina-ava-98ia رمان تبسمf.barani رمان ته دیگمو پس بده aram anid رمان تقاص homa poor esfehani رمان تب داغ هوس Nilofar gaemifar رمان تمنای ...



  • رمان خوابگاه قسمت 41

    «یاسمین44»عروسک و صندل هایی که هانی برام خریده بود رو گذاشتم توی طبقه.. فرشته نشسته بود روی صندلی و درباره هانا و هانی برام صحبت میکرد ... سریع یه مانتو درآوردم و پوشیدم و گفتم : -فرشته ... مُخم پکید .. اینو که گفتم خندید و گفت : فرشته : کوفت...اصلا من رو بگو دارم اطلاعات میدم بهت... پامو کوبیدم روی زمین و گفتم : -من نمیخوام برم...نمیدونم اینا چرا همش گیر دادن به من... فرشته : حالا بده مهمونی دعوتت کردن ؟! -دِ میخوام مهمونی دعوت نکنن... الان میرم اونجا باید اون دوتا ملک موتُ تحمل کنم... خندید و گفت : ملک موت... -واقعا هم که ملک موتن... فرشته : غر نزن...سریع میگذره دیگه... -حیف که مجبورم ...وگرنه نمی رفتم... فقط من نمی فهمم چرا خودِ زن عمو بهمزنگ نمی زنه ؟!.. فرشته : خب حتما سرش شلوغه دیگه... -چی بگم والا... شالم رو که اتو کرده بودم رو زدم روی سرم و موهامو جلوی آیینه مرتب کردم و دادم زیر شال... -خب..پس من رفتم... خواستم برم بیرون که فرشته گفت : وایسا...اینو یادت رفت... برگشتم عقب و به کیف مشکی رنگی که توی دست فرشته بود نگاه کردم... -نمی تونم فرشته... عادت ندارم... فرشته : منم اول مثل تو بودم ..بدون کیف همه حجا میرفتم..اما حالا اگه کیف نداشته باشم انگار هیچی ندارم...کل زندگیم تو کیفمه... -فری گیر نده... کیفو پرت کرد کنارش و گفت : باشه..هر طور راحتی..به سلامت... لبخند زدم و گفتم : خداحافظ... رفتم پایین...هانی نشسته بود توی حیاط.. با دیدنش لبخند اومد روی لبم...سعی کردم زود جمعش کنم..آروم از کنارش رد شدم و گفتم : خداحافظ.. هانی : وایسا.. ایستادم.. آروم برگشتم و منتظر بهش نگاه کردم.. هانی : شب تنها برنگردی بهتره...خواستی زنگ بزن میام دنبالت.. لبخند زدم و گفتم : نه ممنون.. با تاکسی میام...فعلا.. اونم با لبخند سر تکون داد... سریع برگشتم و از خونه زدم بیرون... تاکسی ایستاده بود دم در .. سریع سوار شدم.. -- دسته گل کوچیکی رو که از گلفروشی سر راه خریده بودم رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم... نمیدونم چرا ولی دوست داشتم گل بگیرم برم خونه شون...رفتم جلو و یه بار زنگشون رو زدم... صدای روژمان رو شنیدم : به به ...بفرمایید ...منتظرتون بودیم... با شک چرخیدم و به اطرافم نگاه کردم.. لحنش یه جوری بود ...برای اولین بار ترسوندم...در با صدای تیکی باز شد ...اول خواستم نرم تو ... ولی بعد تصمیمم عوض شد ...حداقل به خاطر عمو و زن عمو باید برم.. رفتم تو و در مجتمع رو بستم...سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.. در واحدشون باز بود...کفشام رو جلوی در از پام دراوردم و رفتم تو..در رو بستم و بلند سلام کردم : سلام ..زن عمو ؟!.. صدای کسی نیومد ...انگار که اصلا کسی خونه نبود .. رفتم جلوتر و دسته گل رو گذاشتم روی اپن و اینبار بلند تر گفتم : روشا ...

  • خوابگاه 36

    هانی... کلافه از جام بلند شدم و یه نفس پارچ آب رو سر کشیدم، حس میکردم دارم آتیش میگیرم، کولر رو روشن کردم و مشغول قدم زدن تو تاریکی اتاق شدم، پشت اون در یه فرشته خوابیده بود که وسوسه ام میکرد.حالم داشت بد میشد، نفسم رو بیرون دادم و هرچی بد و بیراه به ذهنم میرسید نثار روح پرهام کردم، باید درستش میکردم اینطوری راه به جایی نمیبردیم.رفتم توی حیاط نشستم بدون اینکه چراغش رو روشن کنم، نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، گوشیمم بود واسه همین دلیلی به روشن کردن چراغ نمی دیدم.از تو مموری گوشیم عکس های این اخیر رو باز کردم، من ، یاسی، فرشته یا حتی اون پرهام؛ پشت هر کدوم از این عکس ها یه دنیا خاطره بود که الان داشت تو ذهنم رژه میرفت.یه حسی داشتم که جدید بود، یه جور مالکیت، تازگیا به رفتار بین فرشته و پرهام دقیق تر شده بودم و تازه داشتم معنی مالکیت رو درک میکردم. حسی که بین اونا بود انگار به منم منتقل شده بود یه حس عجیب که داشت بازیم میداد.یه کشش خاصی به موجود پشت در اتاقم داشتم، به صدای نفس های آرومش، به معصومیتش، به جا خوردناش، به همه چیشلعنت بهت پرهام، نصفه شبی هواییم کردیبی اراده از جام بلند شدم و به داخل رفتم، حتی به پشت در اتاق هم رسیدم، دستم به سمت دستگیره در رفت، گرفتمشآروم به پایین فشارش دادمنفسم رو بیرون دادمدر با صدای ریزی باز شد، بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو هل دادم، همه جا تاریک بود، یه قدم رفتم تو.وقتی به خودم اومدم که تقریبا بالا سر یاسی بودمپتو رو دورش پیچیده بود، موهاش صورتش رو قاب گرفته بود، نفس هاش آروم و منظم بود، دستش کنار صورتش رو بالش بودخم شدمنمیدونم چطوری به خودم اومدم، از اتاق بیرون اومدم و بدون اینکه در رو ببندم رفتم تو حیاط، شلنگ آب رو باز کردم و گرفتمش رو سرم.وقتی حسابی خیس شدم لبه پله نشستم، آب از سر و صورتم می چیکد، گوشیم رو برداشتم و از توی دفتر تلفنم دنبال یه شماره گشتم که چشمم رو بگیرهرو اسم ترانه موندم، از منوی Option گزینه Send message رو انتخاب کردم-بیداریتو کسری از ثانیه جواب داد-به سلام برادر هانی از این طرفا، نصفه شبی یاد ما کردی-حالم خوش نیست-چی شده؟-جوش آوردم-یه لیوان آب خنک بخور سرد میشی-زیر شیر آب بودم فایده نداشت-پس بگو، دوای دردت پیش منه برادر، بیا اینجا بساط جوره ها-برو بابا-چته؟ مگه نمیگی داری میسوزی، بیا خاموشت کنیم-حوصلتو ندارم ، فعلا-پسره جنی، بایگوشیم رو روی زمین گذاشتم، همونجا روی سنگ فرش ها دراز کشیدم، انقدر به سیاهی شب نگاه کردم که خوابم برد. _________________ یاسی.. با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...با اعصاب خوردی قطعش کردم و موهامو که پخش شده بودن تو صورتم رو کنار زدم.. ...

  • خوابگاه 3و4و5

    «یاسمین2»با استرس از جام بلند شدم و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت اتاقم..میدونستم که قراره نهار امروز رو هم با نازنین بخوریم..پس فعلا خبری از نهار نبود تا عصر ..وقتی بگه من تا نیم ساعت دیگه اینجام یعنی تا 6 عصر منتظر بمونید نمیام ... من نمیدونم چرا مامان و بابا اینقدر نگران نازنین نیستن..خب معلومه دیگه... اون شوهر کرده.. اونا هم خیالشون از بابت دخترشون راحته ..دیگه نگرانی ندارن که ..نازنین 22 ساله بود که ازدواج کرد و به قول خودش کاملا ناخواسته و اتفاقی بچه دار شدن.. اتفاقا عاشق نیکی دختر 4 ساله شون هستم ..بهترین خواهر زاده ی دنیاس .. وقتی یادم میفته که نازنین برای از بین بردن این بچه چه کارا که نکرد واقعا اونو یه دیوونه ی به تمام معنا احساس میکنم .. واقعا دیوونه بود که میخواست یه هلویی مثله نیکی رو از بین ببره ...آدمی نبودم که بتونم با همه گرم بگیرم .. بدم نمیومد ولی شخصیتم طوری نبود که با بقیه گرم رفتار کنم .. بر عکس من نازی بود که هر جا میرفت همون دقیقه ی اول با همه گرم میگرفت و اینقدر باهاشون جور میشد که دهن همون بنده خداها هم باز میموند .. توی فامیل همه به این رفتارِ من عادت دارن ...واسه همین کسی جرئت نداره بهم چپ بگه ... چون دیگه عواقبش هم پای خودشه ..یادمه دو ماه پیش وقتی بابک پسر خاله بهم گفت چه دماغِ زشتی داری با کتابی توی دستم کوبوندم توی صورتش..که باعث شد دماغش غضروفش آسیب ببینه ومجبور شد بره دماغشو عمل کنه .. البته که حقش بود ..مگه دماغِ من چش بود؟به نظرم زیبا ترین جزِء صورتم دماغم بود ...به ساعت نگاه کردم ..مرضیه گفه بود شیش میاد .. الان سه بود..حوله مو برداشتم و تصمیم گرفتم برم حمام..حوصله ی چرت و پرتای مرضیه رو نداشتم..فقط دوستام هستن که میتونن باهام شوخی های ناجور بکن وحتی بهم بگن دماغت ناجورِ .. من از بچگی روی دماغم حساس بودم...حوله مو سفت گرفتم توی دستم و رفتم سمت حمام ***از حمام که اومدم بیرون سریع سشوار رو زدم به برق و روشنش کردم و گرفتمش به موهام .. اینم یکی از عادت هام بود ... اگر موهامو همون اول با سشوار خشک نکنم بعدا شونه کردنشون برام یه دردسرِ بزرگ میشه..بعد از خشک کردن موهام شونه کشیدم توشون و دراز کشیدم رو تخت .. میتونستم یه ساعتی بخوابم ...چون خسته بودم سریع پتو رو کشیدم روی خودم و چشامو بستم و خوابیدم..دقیقا احساس کردم یه جسم 20 کیلویی افتاد روی شکمم... جیغم رفت تا آسمون هفتم.. سریع نشستم روی تخت و نیکی رو دیدم که دراز شده روی شکمم و پاهاش از اونور تخت آویزونه ...با دیدن نیکی انرژی گرفتم ...با ذوق بغلش کردم و گفتم :-تو کی میخوای بزرگ شی ؟بچه گونه خندید و گفت :--فلدا .خندیدم و سفت به خودم فشارش دادم و گفتم :-اولا فلدا نه و ...

  • خوابگاه.38 37.39

    «یاسمین39»هاج و واج به هانی نگاه میکردم... گوشی افتاده بود پایین پاش .. با دستم گوشه ی پیراهنش رو گرفتم و کشیدم و گفتم : هانی ؟هیچ حرکتی نمیکرد ... فقط به جلوش زل زده بود ... یه بار دیگه صداش زدم :-هانی چت شد ؟!نگام نکرد ... خم شد و از بین پاهاش گوشی رو آورد بالا... سریع گذاشت دم گوشش و گفت : الو ؟ نیوشا ؟با حرص گوشیشو پرت کرد پشت سرش و با حرص مشتشو کوبوند روی فرمون و گفت : لعنتیپاشو روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد...با ترس جمع شده بودم توی صندلی و هیچ حرفی نمیزدم..نمیدونستم چی شده که هانی اینطور شده ... زودتر از اونی که انتظارشو داشتم رسیدیم خونه...نگام کرد ... ماشینو خاموش کرد و گفت : بیا پایین ..سوئیچ رو درآورد ... هردو با هم پیاده شدیم... نمیتونستم ازش بپرسم چی شده...تا حالا هانی رو این شکلی ندیده بودم... استرس سرتاپامو فرا گرفته بود .. میدونستم یه چی بدی پیش اومده که هانی رو از این رو به اون رو کرده..در خونه رو با کلید باز کرد و رفتیم تو .. پرهام و فرشته نشسته بودن توی پذیرایی.. با دیدن ما با لبخند از جاشون بلند شدن.. پرهام با دیدن وضعیت هانی لبخندش محو شد و گفت : چی شده هانی ؟!فرشته هم پرسید : هانی چرا اینطوری شدی ؟روی اولین مبل خودشو پرت کرد و سرشو گرفت بین دستاش .. پرهام بالا سرش بود و سوال پیچش میکرد، اما هانی هیچ عکس العملی نشون نمی داد .. پرهام به ما اشاره کرد که بریم توی آشپزخونه... فرشته دستمو گرفت و رفتیم توی آشپزخونه.. همونجا روی سرامیک ها نشستم و به اُپن تکیه دادم..از سردی سرامیک ها مور مورم شد .. فرشته هم نشست جفتم...فرشته اومد سمتم و گفت : یاسی این چش شده ؟دستامو تو هم قلاب کردم و گفتم : نمیدونم..خواهرش بهش زنگ زد .. نمیدونم چی بهش گفت... اینم یه دفعه حالش بد شد .. فقط مامان مامان گفتنش رو شنیدمفرشته : خدا بخیر کنه مامانش مریض احوالهنگاهش کردم و گفتم : آزمون چطور بود ؟فرشته : بد نبود..صدای در اتاق هانی اومد... دوتامون با هم از جامون بلند شدیم.. فرشته رفت طرف پرهام و گفت : چی شده پرهام ؟دستاشو فرو کرد توی جیب شلوار ورزشیش و گفت : درست حسابی که حرفی نمیزنه یاسی تو چیزی نفهمیدی؟سری تکون دادم و گفتم : نه... نه.. فقطفرشته وسط حرفم پرید و گفت: یاسی گفت هرچی هست مربوط به مادرشه ، نکنه باز حالش بد شدهدر اتاقش باز شد قبل از اینکه پرهام فرصت حرف زدن پیدا کنه...نگاهِ هرسه مون باهم چرخید طرف در... با دیدن ساک مشکی رنگش چشمام گرد شد ...حالا فهمیدم که مسئله بی نهایت جدیه...اول از همه هم خودم گفتم : کجا میخوای بری هانی ؟!..نگام کرد و هیچی نگفت.. اومد طرف در... پرهام و فرشته سعی داشتن سر از کارش دربیارن و بفهمن چی شده...ولی موفق نشدن و هانی رفت...درو که بست به خودم ...

  • خوابگاه 33.34.35

    «هانی 33»با فرشته و یاسمین رفته بودیم قنادی... طرف یه آلبوم عکس گذاشت جلومون که انتخاب کنیم، من که کلا همه رو یه شکل میدیدم ولی یاسی و فرشته سرگرم شدن...منم واسه خودم دور میزدم تا بلکه یه چیز هوس کنم و بخرم و دلی از عزا در بیارم... بادوم زمینی های ترد و تازشون چشمم رو گرفته بود-بی زحمت دو کیلو میکشینبا حرفم یاسی یه لحظه سرش رو از روی آلبوم بلند کرد و نگاهم کرد، منم شونه ای بالا انداختم و با اشاره فرشته باز حواسش به اون پرت شددختر جوونی که پشت صندوق نشسته بود گفت:-تا میکشن بیاین فیش بگیرینیه لحظه یاد داروخانه افتادم، رفتم و گفتم چقدر شد؟-هجده هزار و پونصدکیلویی 9000 تومنش رو دیده بودم ولی درگیر اون پونصدی تهش بودمکارتم رو از کیف پولم بیرون کشیدم و گفتم:-کارتخوان که دارین؟-البتهکارتم رو گرفت و منم رمزم رو بهش گفتم... دستامو تو جیب شلوارم گذاشتم و منتظر شدم صندوق داره با قر و قمیش بره کارتم رو بکشه و بیاد.... یاسی و فرشته هم با خودشون حسابی درگیر بودنرفتم بالا سرشون و گفتم:-قصد ندارین سفارش بدین؟ کلاس دارمافرشته آلبوم رو گرفتم جلوم و گفت:-ببین اینو، این و اینم هست، به نظرت کدومش-همشون که یه شکلهبا این حرفم قیافه هردوشون رفت تو هم و فرشته هم گفت:-منو بگو از کی میپرسمبعد نیم ساعت علافی بالاخره سفارش دادن و از قنادی زدم بیرون، آخر هفته تولد پرهام بود و فرشته هم میخواست حسابی سنگ تموم بذاره، خوب بود، چهلم پدرش هم تموم شده بود و به این جشن نیاز داشت، به این تغییر، به این شاد بودن... خوشحالیش رو دوست داشتم، حسش که با یاسی قسمت شده بود رو هم دوست داشتمدخترا رو رسوندم خونه و رفتم دانشگاه، امروز با گروه یاسی اینا کلاس نداشتم، بعد دانشگاه تو فکر این بودم که برای پرهام چی کادو بگیرم، دیده بودم گوشیش خراب شده، باید یه گوشی خوب براش میگرفتم--فرشته کچلم کرد بس که سفارش کرد پرهام رو تا شب بیرون نگه دارم، حالا من مونده بودم این بشر رو چطوری خرش کنم.... خلاصه رفتیم بیرون البته به هوای ارسال یه بسته پستی واسه هانا، بعدش بردمش ایران زمین که مثلا میخوام لباس بخرم، هرکار میکردم ساعت نمیگذشت، منی که زود جنس مورد نظرمو گیر میاوردم کل ایران زمین رو داشتم شخم میزدم بلکه ساعت بگذره... وسط اون گشت و گذارا به فرشته اس ام اس میدادم که بابا تابلو شدم زودتر کاراتونو بکنید دیگه... پرهامم کلا مشکوک نگاهم میکرد-هانی حالت خوشه؟جلوی یه عروسک فروشی وایساده بودیم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:-به نظرت کدوم بهتره؟-خوبی؟ میخوای عروسک بخری؟-واسه چیز میخوام-واسه چیز؟-خب تو بگو کدوم-تو چیزشو مشخص کن من بگم کدوم بهتره، هانا؟-نه-پس چیز یاسیه؟-چی؟یکی زد رو شونه ...

  • رمان خاله بازی عاشقانه1

    صل اولآسمان روسری مخملی شب را سر کرده است قطره ی مهتاب از هلال ماه نقره ای به روی دستم میچکد .فضا پر می شود از ترنم شبانه و من تمام این زیبایی ها را با دمی به عمق وجودم میکشم .شب های آخر بهار است و تابستان در لیست انتظار سال ،منتظر پرواز نشسته است و چمدانش پر از میوه های رنگین و شیرین است (دلتون را صابون نزنید برای شما سوغاتی نمیاره به اندازه کافی از تابستون به شما رسیده)من کیم ؟؟؟شاید این سوال رو مختونه و داره آزارتون میده پس بهتره سریعتر جوابشو بدونید .من یه تیکه جواهر ماشاالله هزار ماشالله خانومیم برا خودم یه دسته گل(برم بزنم به تخته ممکن یکی اینجا چشمش شور و شیرین باشه و....آهان بزنم به تخته بزنم به تخته رنگ و روم وا شده بزنم به تخته (2)ص.رتم ماه شده البته ماه بود)برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از بچه ها جدا شدم و یه دفتر خاطره برا خودم خریدم (چقدم خوشمله لا مصب).دلم میخواد این لحظات آخر عمری رو برا خودم ثبت کنم نمیدونم چرا فکر میکنم آخر عمرمه کلا از این فکرهای مزخرف زیاد به ذهنم میاد(شما زیاد جدی نگیرید) اما نکنه واقعا آخر عمرم باشه نه خدایااااایه چند وقت عزرائیلو سرگرم کن من یه ذره توشه موشه پست کنم اونور (گفتم که جدی نگیرید)اما از هر چه بگذریم سخن دوست خوش ترست(یعنی سخن خودم)ماشاالله رو نیست که سنگ پای قزوینه ...من یه بارم گفتم جهت اطلاع یه باره دیگه ام عرض می کنم پریام کوچیک شما...(میبینید تواضع همین جوری داره از سر و روم میپاچه)بچه ی دوم یه خانواده حالا کدوم خانواده؟؟؟به نکته ی ظریفی اشاره کردید خانواده ی ما از یه مادر و یه پدر و یه خواهر بزرگ به نام پرستو خانوم عزیز دوردونه و یه دونه داداش کوچیکه یکی یه دونه به نام پوریا و یه نخودی وسط اینا که من باشم .یعنی پریاخوشمله . خواهر بزرگه راه مامان خانوم را ادامه داده و وکیل شده و الان مشغول کاره .داداش کوچیکه قراره راه بابا را ادامه بده و حسابدار بشه ،الانم در راه علم و ادب به مدت سه روز از مدرسه اخراج شده (البته ینجوری که کلاغ خوشگلا خبر آوردند ) وبازم من مثل این نخود آش نه تو جاده خاکی بابام نه تو آزاد راه مامان من اصلا ازون تافته های جدا بافته ام و با اجازتون توی یکی از دانشگاه های تهران معماری می خونم برای همین از خونه دور شدم آه از آشیونه و کانون گرم خانواده جدا افتادم .البته خانه ما هم چندان دور نیست ها.همین قزوینه- پایتخت خوشنویسی ایران -(حالا خوبه تو دل خوشنویسی بزرگ شدم و دستخطم تو آفتاب و مهتاب راه میره )اما از هر چی بگذریم هوش و استعدادم عالیه (چقد ازخود راضی)بابا میگه هوشت به خودم رفته مامانم میگه حافظه ات به من رفته اما خودمونیم ...

  • دانلود رمان اسطوره

    اسطوره                                              دانلود کل کتابلینک کمکی از پیکوفایل                                               دانلود کل کتاب    با تشکر از مرجان خانوم برای تهیه لینک.... و همینطور از ممدآلمانی گل برای اسکن کتاب.نظر یادتون نره ... امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. منبع:http://farest.blogsky.com/