دانلود رمان روشنم کن

  • رمان ازدواج اجباری-27-

    *با صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم-سلام صبح بخیربه گرمی جوابمو داد و گفت-سریع آماده شو میخوایم بریم حرم-مگه ساعت چنده؟-8باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورمکامران داشت جوراباشو پاش میکردبک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی جیگر شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالاسریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردمآرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرونبچه رو دادم دست کامرانرفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شدبا شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیمبه حرم که رسیدیم ازهم جدا شدیمچادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادنبا هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زدداخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شددعا کردم و گریه کردماز امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشمبا صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدماونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردنخواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت-بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپرهبا تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زدبا خودم گفتمجلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجابا داد نوشین با گیجی نگاش کردم-ها؟-حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرناز جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه ندادلبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه---------یک هفته بعداز مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردمبا نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرونو موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزننکامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالینامروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرونامروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت ...



  • رمان قرارنبود2

     در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟غش غش خندیدم و گفتم:- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!توی صورتش کوبید و گفت:- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.اشکاشو پاک کرد و گفت:- باشه ...

  • رمان افسونگر

    *زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:- شما؟جلوی دوربین ایستادم و گفتم:- افسون هستم ...چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:- افسون؟الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:- بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:- بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ...صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:- صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:- چی؟!!دایه که از اون حالت من واقعا هنگ کرده بود گفت:- تو مگه نرفتی کشور خودت؟ اینجا چی کار می کنی؟- کشور من اینجاست دایه عزیز ... توی شناسنامه من محل تولد قید شده انگلستان! یا به قول خودتون بریتانیای کبیر ... نکنه باید بهتون نشونش بدم ...دایه سعی کرد خودش رو مثل قبل نشون بده !- دنیل تازه خودش رو جمع و جور کرده! باز برگشتی برای چی؟ تو حق ورود به عمارت رو نداری ... من نمی تونم بهت اجازه ورود بدم! می خوای دوباره چه بلایی سر دنیل بیاری؟- بلا؟!! بلا رو اون اشراف زاده ها سرش آوردن! من اومدم درستش کنم ... سد راه من نشین دایه عزیز ... من هنوزم عشق دنیل هستم! بد نیست بدونین اگه مانع ورود من به خونه بشین دنیل بدجور توبیختون می کنه ... خودتون هم خوب می دونین که دنیل نه تنها منو فراموش نکرده بلکه نسبت به قبل عاشق تر هم شده ... پس دستور بدین چمدون من رو بیارن بالا و تا زمان اومدن دنیل هم کسی مزاحمم نشه ...راه افتادم ... در همون حین گفتم:- لطفاً!دایه به زمین چسبیده بود چون دیگه صدایی ازش شنیده نشد ... وارد عمارت شدم و چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم ... خدمتکارها با تعجب نگام می کردن اما به عادت قدیم خم و راست می شدن و سلام می کردن ... من هم همونطور سر بالا و سینه ستبر ...

  • رمان ازدواج اجباری

    یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودمازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستمبا نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگهصبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرمایه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردمحوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدمنوشین تک زد سریع رفتم پایینکامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت-به سلامتی جایی تشریف میبرینهمونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم-با نوشین میرم بیرون-بااجازه کی؟-خودم-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش-نهازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد-گفتم کجا؟بی حوصله جواب دادم-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟چشاش برق زدو گفت-منم میام واستا اماده شمسریع براق شدم و گفتم-لازم نکرده من رفتمبعدم سریع زدم از خونه بیرونکه داد زد-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرونحوصله دردسر نداشتمبه نوشین گفتم بیاد توخودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت-چیه چرا نمیای بیرون؟-واستا کامرانم میادبا تعجب گفت-کامران؟اون واسه چی میاد؟قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت-پس من میرم بهار بایاومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم-لوس نشو منم بدون تو نمیرمبعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکردسریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بوداز جام بلند شدم و راه افتادم سمت دربا ماشین کامران رفتیمجلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنهدقیق سر وقت اومده بودیممنشی سریع فرستادمون داخلمانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالایه مایع زله ای روی شکمم زددر زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم-اره بکو بیادکامران اومد تو بالای سرم واستادازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیمکامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتورایششششش پسره پرروبعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشینبازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزدهمینطوری ...

  • هکر قلب(1)

    رمان هکر قلب*با عجله اومدم توی اتاقم.خیالم راحت شد.الان هیچی به اندازه ی یه شام دوستانه بهم نمیچسبید.حداقل خیلی بهتر از این بود که بشینم کنار عموو خونوادش و به حرفای اونا گوش بدم.از هر 5 تا جمله توی 4 تا از اونا میگفتن عروسم.عموبختیار دوست بابام بود.و بیشتر اوقات با خانمش و تک پسرش که آقا شروین باشن خونه ی ما بودن.من هم فرزند دومه خونوادم.بچه ی آخر.یه آبجی بزرگتر ازخودم دارم که در حال حاضر رفته کیش..چند سال پیش مادرم رو از دست دادم.و الان فقط با بابام و خواهرم زندگی میکنیم.مثل همیشه نشسته بودیم دور هم و حرف میزدیم که نسرین زنگ زد و ازم خواست شام با سودابه و شهلا بریم بیرون.بابا اوایل بهم اجازه نمی داد تنها برم بیرون.ولی چند بار که دید به خوبی تونستم از خودم محافظت کنم بهم اطمینان کرد.انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم.بابا و مامان میگفتن لازمه واست.منم بدم نمیومد از رزم.برای همین با علاقه به کارم ادامه دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و مانتوی قهوه ای بلند و اندامیم رو هم پوشیدم.سر کمد بودم تا شال انتخاب کنم که در اتاق زده شد.بی توجه به کارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمایینصدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.بلاخره یه شال قهوه ای رو پسندیدم.حس کردم یه نفر پشتمه.برگشتم.شروین بود.اخماشو انداخته بود توی هم و نگاهم میکرد.سرمو کج کردم و گفتم:چیه؟کاری داری؟_کجا داری میری؟_یه بار به بابام گفتم.دلیلی نمیبینم دوباره توضیح بدم.اونم واسه ی تو.با دستم کنارش زدم و رفتم سمت آینه.دنبالم اومد.در حالیکه سعی میکرد لحن صداش آروم باشه گفت:_هیچ میدونی ساعت چنده؟یه دختر نباید این ساعت بره بیرون._پس بقیه ی دخترا چرا میرن بیرون.نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:خودتم میدونی که......مکثی کرد و ادامه داد:برام با همه فرق داری.بی توجه بهش شالمو درست کردمو گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.کیفمو از روی تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانیت گفت:_من نمیزارم این وقته شب بری بیرون.خنده ی پر تمسخری کردم و گفتم:تو کی باشی؟مثل اینکه خیلی هوا برت داشته.نه عزیزم.این حرفایی که عمو و خاله میزنن فقط تورو خوشحال میکنه.دیگه نمیدونم باید به چه زبونی بهت بگم من با تو ازدواج نمیکنم.با التماس نگاهم کرد.همه ی جذبه اش توی دو دقیقه تموم میشد و بعد کارش به ناز کشیدن و التماس میرسید.بدون توجه از اتاق زدم بیرون.آخه چقدر وقاحت...چطوری روش میشه بیاد توی اتاقم و ادای آقا بالا سر ها رو در بیاره.با لبخند از بقیه خداحافظی کردم.سوار پراید زرشکیم شدم.جدیدا ترکونده بودن منو به خاطر این پراید.از بس که متلک مینداختن.شده بودیم بچه پولدار.نفس عمیقی کشیدم.رفتم ماشینو روشن کنم که پشیمون شدم و ...

  • رمان حسش کن

    فصل 4 .ساعت ۹ از بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه.. البته باران باهام اومد و گفت مامانم بش زنگ زده و گفته ناهار اونجاییممنم خوشحال شدماز تاکسی پیاده شدیم و باران. پولو حساب کردزنگ نرو زدمدر که باز شد رفتیم تومامانم درو با کردلبخندی زدم و رفتم سمتشو بغلش کردم و گفتم: سلام مامانی...بغلم کرد و گفت: سلام دخترم خوش گذشت؟خندیدم و گفتم: جای شما خالیازضش جدا شدم و وارد راهرو شدم که صدای بارانو از پشت سر شنیدم: سلام خاله... نمیدونید این دخترتون دیشب چقد جیغ جیغ کردمامان: جیغ جیغ؟باران: اره بابا. از بش بش هله هوله میدید بخوره شبا معدش سنگینه کابوس میبینه جیغش میمونه برا مامامانم خندید و گفت: چی بگم والاوارد خونه شدم و بلند گفتم: سلام بر اهالی که در این خانه هستندصدای بابا از سالن پذیرایی اومد: سلام دخترمرفتم سمت و بوسیدمشو گفتم: سلام بابا... خوبی؟ خیلی وقت بود درس حسابی ندیده بودمتخندید و گفت: بعله... شما با دوستاتون سرگرمید منو در نظر نمیگیرید...من: نه بابا این حرفا چیه... ما که همش دور و ورت میپلکیم... تو مارو ریز میبینیبابام خندید و گفت: برو بچه نمک نریزباران اهی کشید و غمگین گفت: وای عموجون.. نمیدونید... با شما الان مهربونه... وقتی با ما تنهاست ها... اصلا مهر و عطوفت دوستانه از یادش میره... نمیدونید... تمام تن و بدن من از کتکاش کبودهرفتم توی اتاقم و در حالی که مانتومو به چوبلاسی اویزون میکردم گفتم: باران خانوم کم دروغ بگو... هرکاری کنی نمیتونی منو پبشه مامان بابام خراب کنییهو صدا بابام اومد: نفس رای میگه همه تن و بدنش کبوده؟نالیدم: بابا؟ دو دقیقه منو صابع نکنید هیچی نیس به خداباران قهقهه زد و گفت: بخور نفس خانوم...زدم تو سرشو گفتم: تو یکی خفهدستشو گذاشت پسه گردنش و رفت جلو بابام و گفت: دیدید عموجون؟ دیدید؟ توی روز روشنم میزنهلباسمو عوض کردم و یه دست لباس به باران دادملباسمونو عوض کردیم و از اتاق زدیم بیرونمامان صدام کرد که میزو بچینممن و باران میز رو با نهایت سلیقه تزیین کردیم و چیدیممامانم یه عالمه غذا درست کرده بودبا تعجب گفتم: مامان؟ ما چهار نفریم... چرا اندازه ده نفر غذا درس کردی؟ تازی اینا زیادم میاد برای ده نفربا تعجب گفت: بهت نگفتم؟ابروام و دادم بالا و گفتم: چیرو؟دستی به مواش کشید و گفت: عمو حسینت اینا با زن عموت و ارشام دارن میانبا ناله به باران اروم که کسی نشنوه گفتم: دیدی؟ اصا این روبگار دست به دسته هم دادن تا ارشام بشینه ور دل منباران خندید و درحالی که قاشق و چنگالا رو میزاشت گفت: تو که اونقدرم بدت نمیاد...خندیدم و هیچی نگفتم... ظرفای سالاد و پوشیدمزنگ درو که زدن یه نگا به خودم و باران کردم که ببینم مرتبیم یا نه که با صحنه ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

    کاااش می تونستم لحظه ای فراموشش کنم، فکر جدایی خردم می کرد، به گذشته فکر می کردم، یاد فینگیلی گفتناش، یاد مهربونییاش، یاد خودکشیش به خاطر من، یاد اون روزی که فهمیدم نیما پسر عمومه، یاد اون شبی که بابا منو تو اتاق حبس کرد، یاد روزی که رفتم عسلویه، یاد روزی که برای نیما کار پیدا شد، یاد روزی که شهروز اونجور من و داغون کرد، یاد شبایی که برای درس خوندن بعد از اینکه نیما خوابش می برد ، پاورچین می رفتم تو آشپزخونه و با یه چراغ کم نور درس می خوندم که نیما بیدارنشه، یاد روزایی که از خستگی نمی تونستم رو پاهام وایسم.... این همه سختی برای هیچ.... حالا بعد جدایی چی میشه؟ برای چی اینقدر سختی کشیدم؟ به آقای حسینی چی بگم؟ به یلدا... خنده های پیروزمندانه عمه ها رو چطوری تحمل کنم ... سعید ... خدایا کمکم کن... یاد خاطراتی که از این اتاق داشتم دیوونم می کرد، یاد روزی که اسباب کشی کردیم و اومدیم اینجا.... صدای قلبم و به وضوح میشنیدم، با همیشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....صدای نیما رو میشنیدم که با تلفن صحبت می کرد،: مامان به جون خودش هیچی نیست، شما اشتباه می کنین، از شما بعیده به خدا، چرا زودتر از اینا بهم نگفتین....: خوب می فهمیدم عوض شده من خر فکر می کردم مریض شده، مامان فکر می کردم به آرامش احتیاج داره ، از شما توقع داشتم بهم میگفتین ، حتما" باید کار به اینجا میکشید.: تو اتاقشه... ماااادر من در اتاق و بسته... جواب نمیده، من نمی دونم خوبه یا بد، موبایلشم حتما" تو ماشین جا گذاشته ، اینجاها که نیست..: مامان بیا با ندا صحبت کن،دلم شور می زنه....: حالا من فردا چه خاکی بریزم تو سرم نمیشه نرم، دلم آروم نیست، مامان این چه بلایی بود اومد سرم، من خاک بر سر چه می دونستم کار به اینجا می کشه.: می خوای الآن زنگ بزنم هر چی از دهنم بیرون می یاد به عمه بگم..:به خدا تقصیر من نیست، اون باید زودتر بهم میگفت ار کجا دلخوره، تو آرامش میشد براش توضیح بدم...الآن که عصبانیه بر حرفام گوش نمیده...باورم نمیشه اون اینقدر ازمن بدش بیاد.: خیالم راحت باشه، تو رو خدا مواظب ندا باشینا، من قول میدم براتون توضیح بدم و جبران کنم... مامان من پسرتم چطور این حرفا رو میزنی ، تو که می دونی من برای ندا می میرم ، می دونی از این عتیقه ها خوشم نمی یاد... ای کااااش مرده بودم و امروز نرفته بودیم اونجا.کم کم چشام داشت گرم میشد، که نیما دوباره اومد پشت در،: ندااااا، نداااائی ، ببخشید، باید برات توضیح می دادم، در و باز کن، غلط کردم، خواهش می کنم بذار بیام پیشت... دستم بشکنه...ندااا جوابمونمیدی...کاش حرف نمی زد، صداش عذابم می داد: فرشته کوچولو، به خدا اشتباه میکنی، چی بهت گفتن، تو چرا اینهمه حرف و تو ...